عطار (قصاید)/دم عیسی است که بوی گل تر میآرد
ظاهر
دم عیسی است که بوی گل تر میآرد | وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد | |||||
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت | کاهویی آه دل سوختهبر میآرد | |||||
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد | نافهی مشک مدد از گل تر میآرد | |||||
یا نه بادی است که از طرهی مشکین بتی | به بر عاشق شوریده خبر میآرد | |||||
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر | که سوی مجنون زینگونه اثر میآرد | |||||
یا برآورد ز دل شیفتهای بادی سرد | باد میآید و آن باد دگر میآرد | |||||
یا چو من سوختهای را جگری سوختهاند | باد از سینهی او بوی جگر میآرد | |||||
یا کسی از مقر عز برون افتاده است | به غریبی به سحر باد سحر میآرد | |||||
یا مگر آه دل رستم دستان این دم | نوشدارو به بر کشته پسر میآرد | |||||
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت | بوی پیراهن او سوی پدر میآرد | |||||
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند | جبرئیل آن نفس پاک به پر میآرد | |||||
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن | از سر واقعهای سوی عمر میآرد | |||||
یا مگر سیدسادات به امید وصال | روی از مکه به هجرت به سفر میآرد | |||||
یا نه روحالقدس از خلد برین سوی رسول | میخرامد خوش و قرآنش ز بر میآرد | |||||
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم | سرمهای میکشد و شانه به سر میآرد | |||||
نقش بند چمن از نافهی مشکین هر روز | این جگرسوختگان بین که به در میآرد | |||||
نو به نو دشت کنون زیب دگر میگیرد | دمبهدم باغ کنون گنج گهر میآرد | |||||
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین | ابر خوش بار به یکبار ز بر میآرد | |||||
کوه با لاله به هم بند کمر میبندد | کبک از تیغ برون سر به کمر میآرد | |||||
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار | ارنی گوی سوی غنچه حشر میآرد | |||||
ابر گرینده به یک گریه گهر میریزد | غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر میآرد | |||||
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه | بر سر پای همی عمر به سر میآرد | |||||
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را | بهر تسکن صبا همچو شرر میآرد | |||||
یاسمن دستزنان بر سر گل مینازد | لاله دل از دل من سوختهتر میآرد | |||||
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش | بر سر کاسهی سر خوانچهی زر میآرد | |||||
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد | روی بر خاک سوی راه گذر میآرد | |||||
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود | دستش از بحر کرم گوهر و زر میآرد | |||||
مهد خورشید که زنجیرهی زرین دارد | هر مه از ماه نوش حلقهی در میآرد | |||||
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است | که برش محنت و اشکوفه ضرر میآرد | |||||
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف | بنگرش تا ز کجا تا چه قدر میآرد | |||||
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک | روزش از روز همه عمر بتر میآرد | |||||
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن | نعت منثور تو در سلک درر میآرد | |||||
نیست در باب سخن در خور من یک هنری | گو بیاید هلا هر که هنر میآرد | |||||
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری | در میان فضلا زحمت خر میآرد | |||||
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید | پیش دریای گهر آب شمر میآرد | |||||
تا که هشتم به ششم دور به هم میگردد | تا نهم دور نه چون دور دگر میآرد | |||||
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت | که عدو رخت سوی هفت سقر میآرد |