عطار (قصاید)/بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است
ظاهر
بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است | تا دست به کام دل خویشم برسیده است | |||||
و امروز پشیمانی و درد است دلم را | در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است | |||||
پایی که بسی پویه بیفایده کردی | دیر است که در دامن اندوه کشیده است | |||||
دستی که به هر دامن حاجب زدمی من | از دست خود امروز همه جامه دریده است | |||||
و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو | از بار گران همچو کمانی بخمیده است | |||||
و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت | زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است | |||||
وان تن که نشستی به هوس بر سر هر صدر | اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است | |||||
وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست | امروز طمع از بد و از نیک بریده است | |||||
وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی | از ننگ من ناخلف از تن برمیده است | |||||
وان عقل که هشیارترین همه او بود | از غایت حیرت سرانگشت گزیده است | |||||
هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه | تو ماندهای و عمر تو از پیش دویده است | |||||
اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را | از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است | |||||
چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او | گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است | |||||
شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است | سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است | |||||
عمر تو که یک لحظه به صد گنج بهارزد | نفست همه بفروخته و عشق خریده است | |||||
دل از شرهی نفس تو در پای فتاده است | هر چند درین واقعه مردانه چخیده است | |||||
هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر | تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است | |||||
تو خفته و همراه تو بس دور برفته است | تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است | |||||
نه بادیهی آز تو را هیچ کران است | نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است | |||||
مویت همه شیر شد و از بچه طبعی | گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است | |||||
آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی | از دام نجستی تو و عمرت بپریده است | |||||
یارب به کرم کن نظری در دل عطار | کز دست دل خویش دل او بپزیده است |