عطار (قصاید)/ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار
ظاهر
ای چراغ خلد ازین مشکوةمظلم کن کنار | تو شوی نور علی نور که لم تمسسه نار | |||||
نیل برکش چشم بد را و سوی روحانیان | پای کوبان دسته گل بر برین نیلی حصار | |||||
قدسیان دربند آن تا کی برآیی زین نهاد | تو هنوز اندر نهاد خویشی آخر شرم دار | |||||
گر غریب از شهریی کی ره بری سوی دهی | چون بماندی در غریبی شهر بند پنج و چار | |||||
گیرم آنچت آرزو آن است حاصل شد همه | چیست آن حاصل همه بیحاصلی روز شمار | |||||
چون نخواهد بود گامی کام دل همراه تو | پس تو بر هر آرزو انگار گشتی کامکار | |||||
نیست ممکن در همه گیتی کسی را خوش دلی | گر هوای خوشدلی داری ز دنیا کن کنار | |||||
مشک در دنیا ز خون است و گلاب او ز اشک | گر خوشی جویی ز خون و اشک خون خور و اشک بار | |||||
پارهای چوب است آن عودی که میگویی خوش است | وان خوشی چون بنگری نیکو بود دود و بخار | |||||
ماهتابش در گذارش و آفتابش زردروی | اخترانش در وبال و آسمانش سوکوار | |||||
غنچه را لببسته بینی نسترن را پارهدل | لاله را در زیر خون بینی و نرگس را نزار | |||||
صبر باید کرد سالی راست تا گل بردمد | وز تگرگ سرشکن بر سر کنندش سنگسار | |||||
گر درین بستان درختی سبز گردد بارور | سنگش اندازند تا عریان شود از برگ و بار | |||||
ور درختی بارور نبود ببرندش ز هم | پس بسوزند وبرآرند از وجود او دمار | |||||
گر درین خرمن به صد سختی بکاری دانهای | تا خوری برزان بباید کرد سالی انتظار | |||||
آدم از یک دانه سیصد سال خون از دیده ریخت | تا اجازت آمدش کان دانه گر خواهی بکار | |||||
چون پدر او بود ما را نیز این میراث ازوست | چون توانی بود بیغم لقمهای را خواستار | |||||
چون نبود او را روا بی این همه غم دانهای | خویشتن را لقمهای بیغم روا هرگز مدار | |||||
کمتر از آبی بود صد خاشه آید در دهانت | تا خوری از کوزهای یک شربت آب خوش گوار | |||||
بر جمال گل که دستی زد درین گلزار تنگ | تا که گلزاری نکرد از خون دستش زخم خار | |||||
کس نکرد از می تهی یک جام تا روز دگر | صد قدح پر خون نکرد از چشم او رنج خمار | |||||
گرچه با شفقت بود مشاطه بی صد آبله | نیست ممکن در جهان دست عروسان را نگار | |||||
گوش طفلان درد باید کرد و چندان رنج دید | تا اگر زر باشدش روزی بسازد گوشوار | |||||
دنیی سگ طبع خوی گربگان دارد از آنک | چون بزاید بچه را تا بچه گردد شیرخوار | |||||
قوت خود سازد همی آن بچه را از دوستی | دشمن جانی است او آن بچه را نی دوستدار | |||||
چون کناری نیست این غم را میان دربند چست | در میان غمگنان از خون دل پر کن کنار | |||||
دیده را پر نم کن و جان پر غم و برخیز و رو | در نگر یک ره به گورستان به چشم اعتبار | |||||
مور را بین در میان گور آن کس دانهکش | کز تکبر زهر میانداخت از لب همچو مار | |||||
از غبار خاک ره مفشان سر و فرق عزیز | زانکه آن فرق عزیزی بود کاکنون شد غبار | |||||
چشم دلبندان نرگس چشم خاک راه گشت | چشم معنی برگشای و چشم عبرت برگمار | |||||
جمله در زیرزمین در خاک برهم ریخته | زلفهای تابدار و لعلهای آبدار | |||||
آنکه سر بر آسمان میسود از خوبی خویش | ساعد سیمینش در زیر زمین شد تارتار | |||||
زیر خاک از بس که ماه سرو قامت پست شد | بار میندهد ز بیم خویش سرو جویبار | |||||
خون دلهای عزیزان است در دل سوخته | آن همه سرخی که میبینی ز روی لالهزار | |||||
نرگس از چشم بتی رسته است و سنبل از خطی | گل ز روی چون قمر سنبل ز زلف بیقرار | |||||
این همه گلهای رنگارنگ از بیرون نکوست | کز درون خاک میجوشند چون خون در تغار | |||||
لاجرم هر گل که میخندد به ظاهر در جهان | زار میگرید برو چون خونیان ابر بهار | |||||
مرغ میزارد به زاری بر سر این خفتگان | خاک کن بر خفتگان خاک یارب مرغزار | |||||
نیست کس زیر زمین بی صد دریغا ای دریغ | کز دریغا نیست سود و جز دریغا نیست کار | |||||
جملگی زندگانی رنج و بار دایم است | وانگهی مرگی بر سر باری و چندین رنج و بار | |||||
گوییا ما را تمامت نیست چندین بار و رنج | گر به مرگ تلخ شیرینش نکردی روزگار | |||||
آری آری گرچه پایانی ندارد رنج دل | جمله سر برنه که نیست از هرچه هستت پایدار | |||||
جان و تن یاران بهم بودند باهم مدتی | عاقبت از هم جدا خواهند گشت این هر دو یار | |||||
چون جدا خواهند گشت ایشان و دور از یکدگر | خیز و بر روز فراق هر دو بگری زار زار | |||||
جان کجا گیرد قرار اندر غرور نفس شوم | کین یک از دارالغرور است و آن یک از دارالقرار | |||||
گر خلاص خویش خواهی دل همی بر جان منه | آنکه جانت داد چون جان باز خواهد جان سپار | |||||
چیست دنیا چاه و زندانی و ما زندانیان | یک به یک را میبرند از چاه و زندان زیر دار | |||||
تو چنین فارغ نیندیشی که روزی هم تو را | زیر دار آرند ناگه دیده پر خون دل فکار | |||||
دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود | وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار | |||||
چون زنخدان تو بربندند روز واپسین | جز ز نخ چبود در آن دم مال و ملک و کار و بار | |||||
نیستی در پنجهی مرگ ار ز سنگ و آهنی | گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار | |||||
چند خسبی روز روشن گشت چشمت بازکن | چند باشی پای مال نفس آخر سر برآر | |||||
پار بهتر بود از پارینه هیچت یاد هست | ای بتر امروز از دی و هر امسالی ز پار | |||||
هست بنیادی که عمرت راست بر کردار باد | کی بود بر باد آخر هیچ بنیاد استوار | |||||
عمر تو هفتاد شد و این کم زنان مهره دزد | میبرندت هفده عذرا شرم بادت زین قرار | |||||
چون نماندی نرد عمر و هیچ از عمرت نماند | توبه کن امروز تا فردا نمانی شرمسار | |||||
چون بخواهی مرد و جز حق دست گیرت نیست کس | پای در نه مردوار و دست ازین و آن بدار | |||||
در هوا شو ذرهوار از شوق حق چون اهل دل | تا شود بر جان تو خورشید عزت آشکار | |||||
حلقهی گوشی شو اندر حلقهی مردان دین | حلقهی حق گیر و سر میزن برآن در حلقهوار | |||||
کردگارا عفو کن جرمی که کردم در جهان | کز جهان بیرون نشد بسیار کس جز جرمکار | |||||
جرم من جایی که فضل توست دانی کاندک است | زینهارم ده به فضل خویش یارب زینهار | |||||
از سر نادانیی گر بندهای جرمی بکرد | از سر آن درگذر وز بنده خود در گذار | |||||
هیچ کاری کان به کار آید نکردم یک نفس | وین نفس دستی تهی دارم دلی امیدوار | |||||
گر بیامرزی مرا دانی که حکمت لایق است | معصیت از بنده و آمرزش از آمرزگار | |||||
چون تو را نیست از بد و نیک ما سود و زیان | بی نیازی از بد و از نیک چون ما صد هزار | |||||
پادشاها قادرا عطار عاجز خاک توست | در پذیرش تا شود در هر دو گیتی اختیار | |||||
یارب از رحمت نثار نور کن بر جان آنک | کز سر صدقی کند روزی دعا بر من نثار |