عطار (داستان همای)/پاک رایی بود بر راه صواب
ظاهر
| پاک رایی بود بر راه صواب | یک شبی محمود را دید او به خواب | |||||
| گفت ای سلطان نیکو روزگار | حال تو چونست در دار القرار | |||||
| گفت تن زن خون جان من مریز | دم مزن چه جای سلطانست خیز | |||||
| بود سلطانیم پندار و غلط | سلطنت کی زیبد از مشتی سقط | |||||
| حق که سلطان جهاندار آمدست | سلطنت او را سزاوار آمدست | |||||
| چون بدیدم عجز و حیرانی خویش | ننگ میدارم ز سلطانی خویش | |||||
| گر تو خوانی ، جز پریشانم مخوان | اوست سلطانم تو سلطانم مخوان | |||||
| سلطنت او راست و من برسودمی | گر به دنیا در گدایی بودمی | |||||
| کاشکی صد چاه بودی جاه نی | خاشه روبی بودمی و شاه نی | |||||
| نیست این دم هیچ بیرون شو مرا | باز میخواهند یک یک جو مرا | |||||
| خشک بادا بال و پر آن همای | کو مرا در سایهی خود داد جای | |||||