عطار (حکایت صعوه)/چون جدا افتاد یوسف از پدر
ظاهر
| چون جدا افتاد یوسف از پدر | گشت یعقوب از فراقش بیبصر | |||||
| موج میزد بحر خون از دیدگانش | نام یوسف مانده دایم در زفانش | |||||
| جبرئیل آمد هرگز گرد گر | بر زفان تو کند یوسف گذر | |||||
| محو گردانیم نامت بعد ازین | از میان انبیا و مرسلین | |||||
| چون درآمد امرش از حق آن زمان | گشت محوش نام یوسف از زفان | |||||
| گرچه نام یوسفش بودی ندیم | نام او در جان خود گشتی مقیم | |||||
| دید یوسف را شبی در خواب پیش | خواست تا او را بخواند سوی خویش | |||||
| یادش آمد آنچ حق فرموده بود | تن زد آن سرگشتهی فرسوده زود | |||||
| لکن از بی طاقتی از جان پاک | برکشید آهی به غایت دردناک | |||||
| چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای | جبرئیل آمد که میگوید خدای | |||||
| گر نراندی نام یوسف بر زفان | لیک آهی برکشیدی آن زمان | |||||
| در میان آه تو دانم که بود | در حقیقت توبه بشکستی چه سود | |||||
| عقل را زین کار سودا میکند | عشق بازی بین که با ما میکند | |||||