عطار (بیان وادی طلب)/شیخ مهنه بود در قبضی عظیم
ظاهر
شیخ مهنه بود در قبضی عظیم | شد به صحرا دیده پر خون، دل دو نیم | |||||
دید پیری روستایی را ز دور | گاو میبست و ازو میریخت نور | |||||
شیخ سوی او شد و کردش سلام | شرح دادش حال قبض خود تمام | |||||
پیر چون بشنید گفت ای بوسعید | از فرود فرش تا عرش مجید | |||||
گر کنند این جمله پر ارزن تمام | نه به یک کرت، به صد کرت مدام | |||||
ور بود مرغی که چیند آشکار | دانهی ارزن پس از سالی هزار | |||||
گر ز بعد با چندین زمان | مرغ صد باره بپردازد جهان | |||||
از درش بویی نیابد جان هنوز | بو سعیدا زود باشد آن هنوز | |||||
طالبان را صبر میباید بسی | طالب صابر نه افتد هر کسی | |||||
تا طلب در اندرون ناید پدید | مشک در نافه ز خون ناید پدید | |||||
از درونی چون طلب بیرون رود | گر همه گردون بود در خون رود | |||||
هرک را نبود طلب، مردار اوست | زنده نیست او ، صورت دیوار اوست | |||||
هرکرا نبود طلب مرد آن بود | حاش لله صورتی بیجان بود | |||||
گر به دست آید ترا گنجی گهر | در طلب باید که باشی گرمتر | |||||
آنک از گنج گهر خرسند شد | هم بدان گنج گهر دربند شد | |||||
هرک او در ره بچیزی بازماند | شد بتش آن چیز کو بت بازماند | |||||
چون تنک مغز آمدی بیدل شدی | کز شراب مست لایعقل شدی | |||||
می مشو آخر به یک میمست نیز | میطلب چون بینهایت هست نیز |