عطار (بیان وادی حیرت)/نو مریدی بود دل چون آفتاب
ظاهر
| نو مریدی بود دل چون آفتاب | دید پیر خویش را یک شب به خواب | |||||
| گفت از حیرت دلم در خون نشست | کار تو برگوی کانجا چون نشست | |||||
| در فراقت شمع دل افروختم | تا تو رفتی من ز حیرت سوختم | |||||
| من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی | کار تو چونست آنجا، بازگوی | |||||
| پیر گفتش ماندهام حیران و مست | میگزم دایم به دندان پشت دست | |||||
| ما بسی در قعر این زندان و چاه | از شما حیران تریم این جایگاه | |||||
| ذرهای از حیرت عقبی مرا | بیش از صد کوه در دنیا مرا | |||||