عطار (آغازکتاب)/مرحبا ای هدهد هادی شده
ظاهر
مرحبا ای هدهد هادی شده | در حقیقت پیک هر وادی شده | |||||
ای به سر حد سبا سیر تو خوش | با سلیمان منطق الطیر تو خوش | |||||
صاحب سر سلیمان آمدی | از تفاخر تا جور زان آمدی | |||||
دیو را در بند و زندان باز دار | تا سلیمان را تو باشی رازدار | |||||
دیو را وقتی که در زندان کنی | با سلیمان قصد شادروان کنی | |||||
خه خهای موسیچهی موسی صفت | خیز موسیقار زن در معرفت | |||||
گردد از جان مرد موسیقی شناس | لحن موسیقی خلقت را سپاس | |||||
همچو موسی دیدهی آتش ز دور | لاجرم موسیچهی بر کوه طور | |||||
هم ز فرعون بهیمی دور شو | هم به میقات آی و مرغ طور شو | |||||
پس کلام بیزفان و بیخروش | فهم کن بیعقل بشنو نی به گوش | |||||
مرحبا ای طوطی طوبی نشین | حله درپوشیده طوقی آتشین | |||||
طوق آتش از برای دوزخیست | حله از بهر بهشتی و سخیست | |||||
چون خلیل آن کس که از نمرود رست | خوش تواند کرد بر آتش نشست | |||||
سر بزن نمرود را همچون قلم | چون خلیل اله در آتش نه قدم | |||||
چون شدی از وحشت نمرود پاک | حله پوش، از آتشین طوقت چه باک | |||||
خه خهای کبک خرامان در خرام | خوش خوشی از کوه عرفان در خرام | |||||
قهقهه در شیوهی این راه زن | حلقه بر سندان دار الله زن | |||||
کوه خود در هم گداز از فاقهای | تا برون آید ز کوهت ناقهای | |||||
چون مسلم ناقهی یابی جوان | جوی شیر و انگبین بینی روان | |||||
ناقه میران گر مصالح آیدت | خود به استقبال صالح آیدت | |||||
مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم | چند خواهی بود تند و تیز خشم | |||||
نامهی عشق ازل بر پای بند | تا ابد آن نامه را مگشای بند | |||||
عقل مادرزاد کن با دل بدل | تا یکی بینی ابد را تا ازل | |||||
چارچوب طبع بشکن مردوار | در درون غار وحدت کن قرار | |||||
چون به غار اندر قرار آید ترا | صدر عالم یار غار آید ترا | |||||
خه خهای دراج معراج الست | دیده بر فرق بلی تاج الست | |||||
چون الست عشق بشنیدی به جان | از بلی نفس بیزاری ستان | |||||
چون بلی نفس گرداب بلاست | کی شود کار تو در گرداب راست | |||||
نفس را همچون خر عیسی بسوز | پس چو عیسی جان شو و جان برفروز | |||||
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز | تا خوشت روح اله آید پیش باز | |||||
مرحبا ای عندلیب باغ عشق | ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق | |||||
خوش بنال از درد دل داودوار | تا کنندت هر نفس صد جان نثار | |||||
حلق داودی به معنی برگشای | خلق را از لحن خلقت رهنمای | |||||
چند پیوندی زره بر نفس شوم | همچو داود آهن خود کن چو موم | |||||
گر شود این آهنت چون موم نرم | تو شوی در عشق چون داود گرم | |||||
خه خهای طاوس باغ هشت در | سوختی از زخم مار هفتسر | |||||
صحبت این مار در خونت فکند | وز بهشت عدن بیرونت فکند | |||||
برگرفتت سد ره و طوبی ز راه | کردت از سد طبیعت دل سیاه | |||||
تا نگردانی هلاک این مار را | کی شوی شایسته این اسرار را | |||||
گر خلاصی باشدت زین مار زشت | آدمت با خاص گیرد در بهشت | |||||
مرحبا ای خوش تذرو دوربین | چشمهی دل غرق بحر نور بین | |||||
ای میان چاه ظلمت مانده | مبتلای حبس محنت مانده | |||||
خویش را زین چاه ظلمانی برآر | سر ز اوج عرش رحمانی برآر | |||||
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه | تا شوی در مصر عزت پادشاه | |||||
گر چنین ملکی مسلم آیدت | یوسف صدیق همدم آیدت | |||||
خه خهای قمری دمساز آمده | شاد رفته تنگ دل باز آمده | |||||
تنگ دل زانی که در خون ماندهای | در مضیق حبس ذوالنون ماندهای | |||||
ای شده سرگشتهی ماهی نفس | چند خواهی دید بد خواهی نفس | |||||
سر بکن این ماهی بدخواه را | تا توانی سود فرق ماه را | |||||
گر بود از ماهی نفست خلاص | مونس یونس شوی در بحر خاص | |||||
مرحبا ای فاخته بگشای لحن | تا گهر بر تو فشاند هفت صحن | |||||
چون بود طوق وفا در گردنت | زشت باشد بیوفایی کردنت | |||||
از وجودت تا بود موئی بجای | بیوفایت خوان از سر تا به پای | |||||
گر درآیی و برون آیی ز خود | سوی معنی راه یابی از خرد | |||||
چون خرد سوی معانیت آورد | خضر آب زندگانیت آورد | |||||
خه خهای باز به پرواز آمده | رفته سرکش سرنگون بازآمده | |||||
سر مکش چون سرنگونی ماندهای | تن بنه چون غرق خونی ماندهای | |||||
بستهی مردار دنیا آمدی | لاجرم مهجور معنی آمدی | |||||
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر | پس کلاه از سر بگیر و درنگر | |||||
چون بگردد از دو گیتی رای تو | دست ذوالقرنین آید جای تو | |||||
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی | گرم شو در کار و چون آتش درآی | |||||
هرچه پیشت آید از گرمی بسوز | ز آفرینش چشم جان کل بدوز | |||||
چون بسوزی هرچه پیش آید ترا | نزل حق هر لحظه بیش آید ترا | |||||
چون دلت شد واقف اسرار حق | خویشتن را وقف کن بر کار حق | |||||
چون شوی در کار حق مرغ تمام | تو نمانی حق بماند والسلام | |||||
مجمعی کردند مرغان جهان | آنچ بودند آشکارا و نهان | |||||
جمله گفتند این زمان در دور کار | نیست خالی هیچ شهر از شهریار | |||||
چون بود که اقلیم مارا شاه نیست | بیش ازین بیشاه بودن راه نیست | |||||
یک دگر را شاید ار یاری کنیم | پادشاهی را طلب کاری کنیم | |||||
زانک چون کشور بود بیپادشاه | نظم و ترتیبی نماند در سپاه | |||||
پس همه با جایگاهی آمدند | سر به سر جویای شاهی آمدند | |||||
هدهد آشفته دل پرانتظار | در میان جمع آمد بیقرار | |||||
حلهای بود از طریقت در برش | افسری بود از حقیقت بر سرش | |||||
تیز وهمی بود در راه آمده | از بد وز نیک آگاه آمده | |||||
گفت ای مرغان منم بیهیچ ریب | هم برید حضرت و هم پیک غیب | |||||
هم ز هر حضرت خبردار آمدم | هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم | |||||
آنک بسم الله در منقار یافت | دور نبود گر بسی اسرار یافت | |||||
میگذارم در غم خود روزگار | هیچ کس را نیست با من هیچکار | |||||
چون من آزادم ز خلقان ، لاجرم | خلق آزادند از من نیز هم | |||||
چون منم مشغول درد پادشاه | هرگزم دردی نباشد از سپاه | |||||
آب بنمایم ز وهم خویشتن | رازها دانم بسی زین بیش من | |||||
با سلیمان در سخن پیش آمدم | لاجرم از خیل او بیش آمدم | |||||
هرک غایب شد ز ملکش ای عجب | او نپرسید و نکرد او را طلب | |||||
من چو غایب گشتم از وی یک زمان | کرد هر سویی طلب کاری روان | |||||
زانک مینشکفت از من یک نفس | هدهدی را تا ابد این قدر بس | |||||
نامهی او بردم و باز آمدم | پیش او در پرده هم راز آمدم | |||||
هرک او مطلوب پیغامبر بود | زیبدش بر فرق اگر افسر بود | |||||
هرک مذکور خدای آمد به خیر | کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر | |||||
سالها در بحر و بر میگشتهام | پای اندر ره به سر میگشتهام | |||||
وادی و کوه و بیابان رفتهام | عالمی در عهد طوفان رفتهام | |||||
با سلیمان در سفرها بودهام | عرصهی عالم بسی پیمودهام | |||||
پادشاه خویش را دانستهام | چون روم تنها چو نتوانستهام | |||||
لیک با من گر شما هم ره شوید | محرم آن شاه و آن درگه شوید | |||||
وارهید از ننگ خودبینی خویش | تا کی از تشویر بیدینی خویش | |||||
هرک در وی باخت جان از خود برست | در ره جانان ز نیک و بد برست | |||||
جان فشانید و قدم در ره نهید | پای کوبان سر بدان درگه نهید | |||||
هست ما را پادشاهی بی خلاف | در پس کوهی که هست آن کوه قاف | |||||
نام او سیمرغ سلطان طیور | او به ما نزدیک و ما زو دور دور | |||||
در حریم عزتست آرام او | نیست حد هر زفانی نام او | |||||
صد هزاران پرده دارد بیشتر | هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در | |||||
در دو عالم نیست کس را زهرهای | کو تواند یافت از وی بهرهای | |||||
دایما او پادشاه مطلق است | در کمال عز خود مستغرق است | |||||
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست | کی رسد علم و خرد آنجا که اوست | |||||
نه بدو ره،نه شکیبایی ازو | صد هزاران خلق سودایی ازو | |||||
وصف او چون کار جان پاک نیست | عقل را سرمایهی ادراک نیست | |||||
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند | در صفاتش با دو چشم تیره ماند | |||||
هیچ دانایی کمال او ندید | هیچ بینایی جمال اوندید | |||||
در کمالش آفرینش ره نیافت | دانش از پی رفت و بینش ره نیافت | |||||
قسم خلقان زان کمال و زان جمال | هست اگر بر هم نهی مشت خیال | |||||
بر خیالی کی توان این ره سپرد | تو به ماهی چون توانی مه سپرد | |||||
صد هزاران سر چو گوی آنجا بود | هایهای و های و هوی آنجا بود | |||||
بس که خشکی بس که دریا بر رهست | تا نپنداری که راهی کوته است | |||||
شیرمردی باید این ره را شگرف | زانک ره دورست و دریا ژرف ژرف | |||||
روی آن دارد که حیران میرویم | در رهش گریان و خندان میرویم | |||||
گر نشان یابیم از و کاری بود | ورنه بی او زیستن عاری بود | |||||
جان بیجانان اگر آید به کار | گر تو مردی جان بیجانان مدار | |||||
مرد میباید تمام این راه را | جان فشاندن باید این درگاه را | |||||
دست باید شست از جان مردوار | تا توان گفتن که هستی مردکار | |||||
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز | همچو مردان برفشان جان عزیز | |||||
گر تو جانی برفشانی مردوار | بس که جانان جان کند بر تو نثار |