عبید زاکانی (موش و گربه)/اگر داری تو عقل و دانش و هوش

از ویکی‌نبشته

ای خردمند عاقل و دانا

قصه ای نغز و تازه بر خوانا

گربه ای لاغر و مفنگی و خرد

رفت بهر شکار موشانا

از قضا راه، سویِ مطبخ برد

مطبخ زاهدی مسلمانا

دید آنجا به آشپزخانه

نعمت ایزدی فراوانا

یک طرف مرغ و ماهی و تیهو

یک طرف شامی و فسنجانا

تهِ دیگی خورشت قیمه پلو

توی تابه کباب بریانا

در تعجب از آنهمه اسراف

زان ز دنیای دون گریزانا

آنچه گفت از بهشت با مردم

کرده در کنج خانه انبانا

زاهد ار سیر شود کند تفسیر

سورهٔ مائده به قرآنا!

الغرض، گربهٔ گرسنه شکم

تیز بنمود چنگ و دندانا

خیز برداشت سوی بوقلمون

شیرجه روی مرغ بریانا

             ***

بعد از آن صبح و عصر و شام و سحر

رفت آنجا به سانِ مهمانا

زاهد از دست گربه در تشویش

گربه در حق او دعا خوانا

تا که طاقت ز دست زاهد شد

چاره ای کرد نامسلمانا

مکر اندیشه کرد و دام نهاد

گربه در دامِ زهد، زندانا

التماسید و لابه آغازید

کِای مسلمانِ زاهد و دانا

به عبایت قسم که گه خوردم

گر غذایِ تو خورده ام جانا

زاهد از حال او به رحم آمد

چونکه دیدش پریش و گریانا

گفت این بار از تو میگذرم

شَرطَش آنکه رَوی ز تهرانا

گر ببینم تو را دگر باره

شوی از زندگی پشیمانا

می نمایم حلال و میخورَمَت

به خداوندِ حَیِّ سُبحانا

گربه این قول باورش آمد

لرزه افتاد بر تن و جانا

رفت بیرون ز خانهٔ زاهد

خیس و آلوده کرده تنبانا

             ***

در رَهَش گربه ای جهان دیده

پیر و فرزانه و سخندانا

تا که دیدش چنان پریشان گفت

ای فدایِ تو هم سر و جانا

چیست این حالتِ پریشانی ؟

تو سُلاله بَری ز شیرانا

بچهٔ گربه راز افشا کرد

قصه از ابتدا به پایانا

گفت: ترسم که بیندم زاهد

در پس کوچه یا خیابانا

پس حلالم نموده میل کند

همچو مرغی به سیخ بریانا

گربهٔ پیر گفت:فرزندم

از چه ترسانی و هراسانا؟

دل قوی دار و خاطر آسوده

بی خودی گشته ای پریشانا

که حرام است گربه تا به ابد

بهرِ شیخ و عوام و خاصانا

هر کسی غیر از این به تو گفته

بوده فردی جهول و نادانا

گربهٔ مضطرب بسی خندید

باز برگشت شاد و خندانا

فارغ از هر بلا سوی مطبخ

پشتِ پا زد به عهد و پیمانا

دلش آسوده خاطر از زاهد

عهدِ با او به طاقِ نِسیانا!

              ***

بشنو از زاهد خدانشناس

زیر پا له نمود وجدانا

تله ای ساخت از نخ تسبیح

دام گستر چو عنکبوتانا

از همان دامها که می بافید

هر زمان از برای خلقانا

تا شبی تار و تیره چون دل شیخ

گربه، زنجیر شد به زندانا

زاهد از دیدن همان گربه

نعره ای زد چون شیرِ غُرانا

گفت با لحن دلخراش و مهیب

گوش از نعره اش خراشانا

که : نگفتم مگر نیا اینجا؟

گر بیایی شوی پشیمانا؟

من نگفتم حلال میکُنمت؟

بعد از آن می کِشَم به دندانا؟

گربه خمیازه ای کشیده و گفت

که : تو هستی ز خالی بندانا!

من حلال و حرام می دانم

حکم شرعی همیشه یکسانا

شد حرام خدا ، حرام ابد

تا ابد هر زمان و دورانا

حاضرم با تو بحث فقه کنم

این من و این تو ، گوی و میدانا!

زاهد این گفته اش گران آمد

گفت : ای فسقلیِ نادانا

تو به من مسئله می آموزی؟

گربهٔ مردنی ، مفنگانا؟

            ***

بعد از آنش درون گونی کرد

سر گونی طناب پیچانا

رفت بیرون ز شهر و آبادی

راه کج کرد در بیابانا

یک دو روزی پیاده ره پیمود

گاه ورزیده ، گاه لنگانا

عاقبت خسته و گرسنه فتاد

جان به لب ، لب رسیده بر جانا

در کیسه گشود و با گربه

اینچنین گفت زاهد دانا

اینک این ما و دشت لم یزرع

نه غذا و نه آب و نه نانا

دل به مرگ، از کجا رسد مددی؟

کو خوراکی برای انسانا؟

حالی از بهرِ سدِ جوعِ حقیر

تو حلالی چو شیرِ پستانا

شد ضروری اباحهٔ محذور

حکمِ حِلّیت اَکلِ مِیتانا

فَمَن اِضطَرَ مَخمَصه برخواند

لا جناح و علیه گویانا

پارهٔ سنگ را اجاقی کرد

آتش از بوتهٔ مغیلانا

برکشیدش به سیخ و کرد کباب

سر و دستان و سینه و رانا

خورد و آروغی از برایش زد

بعد از آنش ، خلال دندانا!

             ***

این حدیث از برای آن گفتم

تا کنم حجتِ خود اعلانا

که بترسید و فاصله گیرید

ز ابلهان دورو، دو رنگانا

آنکه با میل دل کند تفسیر

آیه های خدا به قرآنا

بلکه عبرت شود به گوش کسان

از زن و مرد و خرد و پیرانا

قصه واگو نموده بنویسد

شخصِ هالو درونِ دیوانا

پوزش از عالمان روحانی

معذرت از عبید زاکانی !

        ***************

شاعر : سیدمحدرضا عالی پیام(هالو)


اصلاح شده در مورخ 398/5/11 توسط :

   [ محمدرضا - نصرا...کلانتری ]