عبید زاکانی (قصاید)/چو دست قدرت خراط حقهی مینا
ظاهر
چو دست قدرت خراط حقهی مینا | فشاند بر رخ کافور عنبر سارا | |||||
مشعبد فلک از زیر حقه پیدا کرد | هزار بیدق سیمین به دست سحرنما | |||||
ز بهر زینت و زیب مخدرات فلک | زمانه نافه گشا شد سپهر غالیه سا | |||||
برای فکرت و اندیشه در منازل قدس | قدم فشرده و در پیش عقل بیش بها | |||||
فضای هر فلکی ملک خسروی دیدم | درون هر طبقی جای والیی والا | |||||
مقیم طارم هفتم معمری دیدم | رفیع قدر و قوی هیکل و بلند غطا | |||||
ازو گرفته جهان رسم خرقه و زنار | وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما | |||||
فراز طاق ششم حاکمی مبارک روی | نه چون قضاة زمان، قاضی به صدق و صفا | |||||
خجسته طلعت و فیروز بخت و فرخ فال | سعید طالع و مسعود رای و سعد لقا | |||||
امیر خطهی پنجم دلاوری دیدم | خضاب کرده به خون دست و سر پر از غوغا | |||||
حسام قاطع او هادم اساس امل | سنان سرکش او هالک وجود بقا | |||||
سریر گاه چهارم که جای پادشهیست | فزون ز قیصر و فغفور و هرمز و دارا | |||||
تهی ز والی و خالی ز یاد شه دیدم | ولیک لشکرش از پیش تخت او برپا | |||||
فراز آن صنمی با هزار غنج و دلال | چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا | |||||
گهی به زخمهی سحر آفرین زدی رگ چنگ | گهی گرفتی بر دست ساغر صهبا | |||||
خدیو عرصهی دیوان پیشگاه دوم | محاسبی سره دیدم غنی به عقل و ذکا | |||||
قوی کفایت و باریک فکر و دوراندیش | لطیف خاطر و شیرین زبان و نکتهسرا | |||||
هلال عید ز چرخ یکم درخشان شد | ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا |