عبید زاکانی (غزلیات)/سر نخوانیم که سودا زدهی موئی نیست
ظاهر
| سر نخوانیم که سودا زدهی موئی نیست | آدمی نیست که مجنون پریروئی نیست | |||||
| هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل | که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست | |||||
| قبلهام روی بتانست و وطن کوی مغان | به از این قبلهام خوشتر از این کوئی نیست | |||||
| کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد | عجب از معتکف گوشهی ابروئی نیست | |||||
| میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی | ای دریغا که مرا قوت بازوئی هست | |||||
| هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد | زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست | |||||
| سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید | که در او ناوکی از غمزهی جادوئی نیست | |||||