صائب تبریزی (ابیات برگزیده)/شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست

از ویکی‌نبشته
صائب تبریزی (ابیات برگزیده) از صائب تبریزی
(شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست)
  شیوه عاجز کشی از خسروان زیبنده نیست بی تکلف، حیله‌ی پرویز نامردانه بود  
  روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!  
  من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی بلای چشم کبود تو آسمانی بود  
  دل دیوانه‌ی من قابل زنجیر نبود ورنه کوتاهی ازان زلف گرهگیر نبود  
  عمر مردم همه در پرده‌ی حیرانی رفت عالم خاک کم از عالم تصویر نبود  
  گر گلوگیر نمی‌شد غم نان مردم را همه روی زمین یک لب خندان می‌بود  
  حسرت اوقات غفلت چون ز دل بیرون رود؟ داغ فرزندست فوت وقت، از دل چون رود؟  
  یاد آن جلوه‌ی مستانه کی از دل برود؟ این نه موجی است که از خاطر ساحل برود  
  هر که باری ز دل رهروان بردارد راست چون راه، سبکبار به منزل برود  
  سراب، تشنه‌لبان را کند بیابان مرگ خوشا دلی که به دنبال آرزو نرود  
  رفتی و از بدگمانیهای عشق دوربین تا تو می‌آیی به مجلس، دل به صد جا می‌رود  
  در طریق عشق، خار از پا کشیدن مشکل است ریشه در دل می‌کند خاری که در پا می‌رود  
  در بیابان جنون از راهزن اندیشه نیست کاروان در کاروان سنگ ملامت می‌رود!  
  در خرابات مغان بی عصمتی را راه نیست دختر رز با سیه مستان به خلوت می‌رود  
  روشنگر وجود بود آرمیدگی آیینه است آب چو هموار می‌رود  
  جایی نمی‌روی که دل بدگمان من تا بازگشتن تو به صد جا نمی‌رود  
  دل را به هم شکن که ازین بحر پر خطر تا نشکند سفینه به ساحل نمی‌ورد  
  از پاشکستگان چراغ است تیرگی زنگ کدورت از دل عاقل نمی‌رود  
  هر جلوه‌ای که دیده‌ام از سروقامتی چون مصرع بلند ز یادم نمی‌رود  
  هیچ کس عقده‌ای از کار جهان باز نکرد هر که آمد گرهی چند برین کار افزود  
  محراب صبح گوشه‌ی ابرو بلند کرد ساقی مهل نماز صراحی قضا شود  
  می‌شود خون خوردن من ظاهر از رخسار یار از گلستان حسن سعی باغبان پیدا شود  
  می‌شود قدر سخن سنجان پس از رفتن پدید جای بلبل در چمن، فصل خزان پیدا شود  
  به داد من برس ای عشق، بیش ازین مپسند که زندگانی من صرف خورد و خواب شود  
  عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود  
  آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر چشم دارم به همین درد گرفتار شود  
  می‌خوردن مدام مرا بی‌دماغ کرد عادت به هر دوا که کنی بی‌اثر شود  
  بر گشاد دل من دست ندارد تدبیر به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود  
  گل بی خار درین غمکده کم سبز شود دست در گردن هم، شادی و غم سبز شود  
  طی شد ایام برومندی ما در سختی همچو آن دانه که در زیر قدم سبز شود  
  سیل دریا دیده هرگز بر نمی‌گردد به جوی نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود  
  بیستون را جان شیرین کرد در تن کوهکن عشق اگر بر سنگ اندازد نظر، آدم شود  
  دریا شود ز گریه‌ی رحمت، کنار من از چشم هر که قطره‌ی اشکی روان شود  
  هر نسیمی می‌تواندخضر راه او شدن هر که چون برگ خزان آماده رفتن شود  
  تا دل نمی‌برم زکسی، دل نمی‌دهم صیاد من نخست گرفتار من شود  
  اگر از همسفران پیشتر افتم چه شود پیش ازین قافله همچون خبر افتم چه شود  
  عمرها رفت که چون زلف پریشان توام زیر پای تو شبی گر به سر افتم چه شود  
  چو غنچه هر که درین گلستان گشاده شود مرا به خنده‌ی شادی دهان گشاده شود  
  نچیده گل ز طرب، خرج روزگار شدم چو غنچه‌ای که به فصل خزان گشاده شود  
  مشو ز وحدت و کثرت دوبین، که یک نورست که آفتاب شود روز و شب ستاره شود  
  به هیچ جا نرسد هر که همتش پست است پر شکسته خس و خار آشیانه شود  
  یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند یک کف خاک درین میکده ضایع نشود  
  بوسه هر چند که در کیش محبت کفرست کیست لبهای ترا بیندو طامع نشود؟  
  این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود  
  که رو نهاد به هستی، که از پشیمانی نفس گسسته به معموره‌ی عدم نشود؟  
  دست بر دل نه که در بحر پر آشوب جهان شاهد عجزست هر دستی که بالا می‌شود  
  موج سراب، سلسله جنبان تشنگی است پروانه بیقرار ز مهتاب می‌شود  
  نسبت به شغل بیهده‌ی ما عبادت است از عمر آنچه صرف خور و خواب می‌شود  
  دست هر کس را که می‌گیری درین آشوبگاه بر چراغ زندگی دست حمایت می‌شود  
  چندان که در کتاب جهان می‌کنم نظر یک حرف بیش نیست که تکرار می‌شود  
  دور نشاط زود به انجام می‌رسد می چون دو سال عمر کند، پیر می‌شود  
  روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان بخت سیاه اهل هنر سبز می‌شود  
  گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل می‌شود چون صدف گر آب نوشم، عقده‌ی دل می‌شود  
  بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان می‌شود  
  رشته‌ی پیوند یاران را بریدن سهل نیست چهره‌ی برگ خزان، زرد از جدایی می‌شود  
  بال شکسته است کلید در قفس این فتح بی شکستگی پر نمی‌شود  
  دندان ما ز خوردن نعمت تمام ریخت اندوه روزی از دل ما کم نمی‌شود  
  نتوان به آه لشکر غم را شکست داد این ابر از نسیم پریشان نمی‌شود  
  رتبه‌ی زمزمه‌ی عشق ندارد زاهد بگذارید که آوازه جنت شنود  
  همچو پروانه جگر سوخته‌ای می‌باید که ز خاکستر ما بوی محبت شنود  
  مگر به داغ عزیزان نسوخته است دلش ؟ کسی که زندگی پایدار می‌خواهد  
  چنین که ناله‌ی من از قبول نومیدست عجب که کوه صدای مرا جواب دهد  
  دهن خویش به دشنام میالا زنهار کاین زر قلب به هر کس که دهی باز دهد  
  بی حاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار می‌دهد  
  با خون دل بساز که چرخ سیاه دل بی خون ،به لاله سوخته نانی نمی‌دهد  
  از در حق کن طلب شکسته‌دلان را شیشه چو بشکست پیش شیشه گر آید  
  در سلسله‌ی یک جهتان نیست دورنگی یک ناله ز صد حلقه‌ی زنجیر برآید  
  ز شرم گنه، سرو موزون ز خاکم سرافکنده چون بید مجنون برآید  
  ز بس خاک خورده است خون عزیزان به هر جا که ناخن زنی خون برآید  
  لاله دارد خبر از برق سبکسیر بهار که نفس سوخته از خاک بدر می‌آید  
  آمد کار من ورشته تسبیح یکی است که ز صد رهگذرم سنگ به سر می‌آید  
  ناکسی بین که سر از صحبت من می‌پیچد سر زلفی که به دست همه کس می‌آید  
  رویگردان نشود صافدل از دشمن خویش آخر آیینه به بالین نفس می‌آید  
  در دل صاف نماند اثر تیغ زبان زخم این آینه چون آب به هم می‌آید  
  کشتی عقل فکندیم به دریای شراب تا ببینیم چه از آب برون می‌آید!  
  از دل خسته‌ی من گر خبری می‌گیری برسان آینه را تانفسی می‌آید  
  نماند از سردمهریهای دوران در جگر آهم درختی را که سرما سوخت، دودش بر نمی‌آید  
  بر آن رخسار نازک از نگاه تند می‌لرزم که طفل شوخ، دست خالی از بستان نمی‌آید  
  ز خواب نیستی برجسته‌ام از شورش هستی ز دست من بغیر از چشم مالیدن نمی‌آید  
  در آتشم که چوآب گهر ز سنگدلی به کام تشنه چکیدن ز من نمی‌آید  
  من آن شکسته پر و بال طایرم چون چشم کز آشیانه پریدن ز من نمی‌آید  
  در آن محفل که من بردارم از لب مهر خاموشی صدا غیر از سپند از هیچ کس بیرون نمی‌آید  
  عبث مرغ چمن بر آب و آتش می‌زند خود را گل بی شرم از آغوش خس بیرون نمی‌آید  
  به پای خم برسانید مشت خاک مرا که دستگیری من از سبو نمی‌آید  
  زلیخا چشم یاری از صبا دارد،نمی‌داند که بوی پیرهن چشم چون دستار می‌باید  
  نگاهبانی خوبان شوخ چشم بلاست چو گل ز باغ رود باغبان بیاساید  
  امید دلگشایی داشتم از گریه‌ی خونین ندانستم که چون تر شد گره، دشوار بگشاید  
  شکسته حالی من پیش یار باید دید خزان رنگ مرا در بهار باید دید  
  مرا ز روز قیامت غمی که هست این است که روی مردم عالم دو بار باید دید!  
  خراب حالی این قصرهای محکم را ز روزن نظر اعتبار باید دید  
  بنمایید بجز آینه و آب، کسی که به دنبال سرم روز سفر می‌گرید  
  از قید فلک بر زده دامن بگریزید چون برق، ازین سوخته خرمن بگریزید  
  هر جا که کند گرد غم از دور سیاهی زیر علم باده‌ی روشن بگریزید  
  ماتمکده‌ی خاک ،سزاوار وطن نیست چون سیل، ازین دشت به شیون بگریزید  
  احوال من مپرس، که با صد هزار درد می‌بایدم به درد دل دیگران رسید  
  نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من به جا ساغر یک بزم می‌باید مرا تنها کشید  
  آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را از سبک قدران سنگین خواب می‌باید کشید  
  گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است باغ را چون ابر در آغوش می‌باید کشید  
  مدتی سجاده‌ی تقوی به دوش انداختی چند روزی هم سبو بر دوش می‌باید کشید  
  میدان تیغ بازی برق است روزگار بیچاره دانه‌ای که سر از خاک برکشید  
  فریب زندگی تلخ داد دایه مرا ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید  
  زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است تا نگردی مست، این بار گران نتوان کشید  
  می‌زنم بر کوچه‌ی دیوانگی در این بهار بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید  
  یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟ ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!  
  چه ماتم است ندانم نهفته در دل خاک؟ که رخ به خون جگر شسته لاله می‌روید  
  صحبت صافدلان برق صفت در گذرست هر چه دارید به می در شب مهتاب دهید  
  شاهی و عمر ابد هر دو به یک کس ندهند ای سکندر، طمع از چشمه‌ی حیوان بردار  
  در زیر خرقه شیشه‌ی می را نگاه دار این ماه را نهفته در ابر سیاه دار  
  پیر مغان ز توبه ترا منع اگر کند زنهار گوش هوش به آن خیره خواه دار  
  یارب مرا ز پرتو منت نگاه دار شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار  
  عاجز بود ز حفظ عنان دست رعشه دار وقت شباب دامن فرصت نگاه دار  
  شب را اگر از مرده دلی زنده نداری جهدی کن و دامان سحرگاه نگه‌دار  
  به هر روش که توانی خراب کن تن را ازین ستمکده سیلاب را دریغ مدار  
  حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست از خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار  
  نسخه‌ی مغلوط عالم قابل اصلاح نیست وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار  
  به شکر این که شدی پیشوای گرمروان ز نقش پای چراغی به راه ما بگذار  
  جان قدسی در تن خاکی دو روزی بیش نیست موج دریادیده در ساحل نمی‌گیرد قرار  
  کاش در زندگی از خاک مرا برمی داشت آن که بر تربت من سایه فکند آخر کار  
  عقل پیری ز من ایام جوانی مطلب که در ایام خزان صاف شود آب بهار  
  از فروغ لاله آتش زیر پا دارد بهار چون گل رعنا، خزان را در قفا دارد بهار  
  گر به جرم سینه صافی سنگبارانت کنند همچو آب از بردباریها به روی خود میار  
  خبر حسرت آغوش تهیدست مرا یک ره ای هاله‌ی بیدرد، به آن ماه ببر  
  به پیری، گفتم از دامان دنیا دست بردارم ندانستم که در خشکی شود این خار گیراتر  
  چون زمین نرم از من گرد بر می‌آورند می‌کنم هر چند با مردم مدارا بیشتر  
  پیران تلاش رزق فزون از جوان کنند حرص گدا شود طرف شام بیشتر  
  مانند آب چشمه ز کاوش فزون شود چندان که می خوری غم ایام بیشتر  
  دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق ویرانه فیض می‌برد از ماه بیشتر  
  چراغ مسجد از تاریکی میخانه افروزد شب آدینه باشد گوشه‌ی محراب روشنتر  
  فروغ عاریت بانور ذاتی برنمی‌آید که روز ابر باشداز شب مهتاب روشنتر  
  زندان به روزگار شود دلنشین و ما هر روز می‌شویم ز دنیا رمیده‌تر  
  از سنگلاخ دنیا، ای شیشه بار بگذر چون سیل نو بهاران، زین کوهسار بگذر  
  هنگام بازگشت است، نه وقت سیر و گشت است با چهره‌ی خزانی، از نو بهار بگذر  
  صبح آگاهی شود گفتم مرا موی سفید چشم بی شرم مرا شد پرده‌ی خواب دگر  
  بغیر عشق که از کار برده دست و دلم نمی‌رود دل و دستم به هیچ کاردگر  
  لامکانی شو که تبدیل مکان آب و گل نقل کردن باشد از زندان به زندان دگر  
  به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا نمی‌کشد دل غمگین به گفتگوی دگر  
  ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت نسیم صبح، شد خواب مرا افسانه‌ی دیگر  
  فرصت نمی‌دهد که بشویم ز دیده خواب از بس که تند می‌گذرد جویبار عمر  
  صبح است ساقیا می چون آفتاب گیر عیش رمیده را به کمد شراب گیر  
  دل می‌شود سیاه ز فانوس بی چراغ در روز ابر، باده‌ی چون آفتاب‌گیر  
  ذوقی است جانفشانی یاران به اتفاق همرقص نیستی شو و دست شرار گیر  
  جز گوشه‌ی قناعت ازین خاکدان مگیر غیر از کنار، هیچ ز اهل جهان مگیر  
  رنگ من کرده به بال وپر عنقا پرواز نیست ممکن که به چندین بط می آید باز  
  اشکم ز دل به چهره دویدن گرفت باز این خانه‌ی شکسته چکیدن گرفت باز  
  نبضی که بود از رگ خواب آرمیده‌تر از شوق دست یار جهیدن گرفت باز  
  زاهد خشک کجا، گریه‌ی مستانه کجا؟ آب در دیده‌ی تصویر نگردد هرگز  
  صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود بی دل پاک، سخن پاک نگردد هرگز  
  کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟ که خارها همه گردن کشیده‌اند امروز  
  روزی که آه من به هواداری تو خاست در خواب ناز بود نسیم سحر هنوز  
  بدار عزت موی سفید پیران را ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز  
  درین جهان نبود فرصت کمر بستن ز خاک تیره، کمر بسته چون قلم برخیز  
  از دل آگاه، در عالم، همین نام است و بس چشم بیداری که دیدم، حلقه‌ی دام است و بس  
  از سر مژگان، نگاه حسرت ما نگذرد عمر بال افشانی ما تا لب بام است و بس  
  چون نگردم گرد سر تا پای او چون گردباد؟ پاکدامانی که می‌بینم بیابان است و بس  
  بید مجنونیم، برگ ما زبان خامشی است گل بچین از برگ ما، احوال بار ما مپرس  
  از دشمنان خود نتوان بود بی خبر آخر ترا که گفت که از دوستان مپرس؟  
  سنگ و گوهر، دیده حیران میزان را یکی است امتیاز کفر و ایمان از من مجنون مپرس  
  در دیار ما که جان از بهر مردن می‌دهند آرزوی عمر جاویدان ندارد هیچ کس  
  ز گاهواره تسلیم کن سفینه‌ی خویش میان بحر بلا در کنار مادر باش  
  ای صبح مزن خنده‌ی بیجا، شب وصل است گر روشنی چشم منی، پرده‌نشین باش  
  یاد از نگاه گیر طریق سلوک را در عین آشنایی مردم، رمیده باش  
  بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش  
  صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو چون ز مجلس می‌روی بیرون، لب پیمانه باش  
  ای شاخ گل، به صحبت بلبل سری بکش بسیار بر رضای دل باغبان مباش  
  در جبهه‌ی گشاده‌ی گلها نگاه کن دلگیر از گرفتگی باغبان مباش  
  آب روان عمر ز استاده خوشترست آزرده از گذشتن این کاروان مباش  
  شمع بر خاک شهیدان گر نباشد گو مباش لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش  
  زینت ظاهر چه کار آید دل افسرده را؟ نقش بر دیوار زندان گر نباشد گو مباش  
  نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانه‌اش  
  چون تاک اگرچه پای ادب کج نهاده‌ایم ما رابه ریزش مژه‌ی اشکبار بخش  
  ای آن که پای کوه به دامن شکسته‌ای یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش  
  گرانی می‌کند بر خاطرش یادم، نمی‌دانم که با این ناتوانی چون توانم رفت از یادش؟!  
  ز انقلاب جهان بی‌بران نیم‌لرزند که هر چه میوه ندارد نمی‌فشانندش  
  برهمن از حضور بت، دل آسوده‌ای دارد نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش  
  عیار گفتگوی او نمی‌دانم، همین دانم که در فریاد آرد بوسه را لبهای خاموشش  
  به آب می‌برد و تشنه باز می‌آرد هزار تشنه جگر را چه زنخدانش  
  به زور، چهره‌ی خود را شکفته می‌دارم چو پسته‌ای که کند زخم سنگ خندانش  
  به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد گل از بی طاقتی، چون خار آویزد به دامانش  
  به آه سرد من آن شاخ گل سر در نمی‌آرد وگرنه هر نسیمی می‌برد از راه بیرونش  
  دل بی طاقتی چون طفل بدخو در بغل دارم که نتوانم به کام هر دو عالم داد تسکینش  
  بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش  
  می‌کند مستی گوارا تلخی ایام را وای برآن کس که می‌آید درین محفل به هوش  
  ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم که دست شانه نگارین برآمد از مویش  
  ساحلی نیست به از شستن دست از جانش آن که سیلاب ز پی دارد و دریا درپیش  
  آن که در آینه بیتاب شد از طلعت خویش آه اگر در دل عاشق نگرد صورت خویش  
  حاصل من چو مه نو ز کمانخانه چرخ تیر باران اشارت بود از شهرت خویش  
  چون هر چه وقف گشت بزودی شود خراب کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش  
  هر چند تا جریم، فرومایه نیستیم تابر زیان خلق گزینیم سود خویش  
  در دبستان وجود از تیره بختی چون قلم رزق من کوتاهی عمرست از گفتار خویش  
  حرف سبک نمی بردم از قرار خویش از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش  
  آغوشم از کشاکش حسرت چو گل درید شاخ گلی ندید شبی در کنار خویش  
  کاش می دیدی به چشم عاشقان رخسار خویش تا دریغ از چشم خود می‌داشتی دیدار خویش  
  ای که می‌جویی گشاد کار خود از آسمان آسمان از ما بود سرگشته‌تر در کار خویش  
  از گهر سنجی این جوهریان نزدیک است که ز ساحل به صدف باز برم گوهر خویش  
  ریخت از رعشه خجلت به زمین ساغر خویش ما و دریا نمودیم به هم گوهر خویش  
  نکند باد خزان رحم به مجموعه‌ی گل من به امید چه شیرازه کنم دفتر خویش ؟  
  خود کرده‌ام به شکوه‌تر خصم جان خویش کافر مباد کشته‌ی تیغ زبان خویش !  
  چون سرو در مقام رضا ایستاده‌ام آسوده خاطرم ز بهار و خزان خویش  
  جمع سازد برگ عیش از بهر تاراج خزان در بهار آن کس که می‌بندد در دبستان خویش  
  از بیقراری دل اندوهگین خویش خجلت کشم همیشه ز پهلونشین خویش  
  دایم به خون گرم شفق غوطه می‌خورم چون صبح صادق از نفس راستین خویش