شاهنامه (تصحیح ژول مل)/نامهٔ کاوس به رستم و خواندن او از زابلستان

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ژول مل

نامهٔ کاؤس به رستم و خواندن او از زابلستان

نامه کاؤس برستم وخواندن او ززابلستان

  یکی نامه فرمود پس شهریار نبشتن بر رستم نامدار  
  نخست آفرین کرد بر پهلوان که بیدار دل باش وروشن روان  
  بدان کز ره ترک نام آوری یکی تاختن کرد با لشکری  
  بدژ در نشستس خود با سپاه بر آن مردم دژ گرفتست راه  ۴۲۰
  یکی پهلوانست گرد ودلیر بتن ژنده پیل وبدل نرّه شیر  
  از ایران ندارد کسی تاب اوی مگر تو که تیره کنی آب روی  
  چنین دان کاندر جهان جز تو کس نباشد بهر کار فریادرس  
  دل وپشت گردان ایران توئی بچنگال ونیروی شیران توئی  
  ستانندهٔ شهر مازندران کشایندهٔ بند هاماوران  ۴۲۵
  زگرز تو خورشید گریان شود زتیغ تو ناهید بریان شود  
  چو گرد پی رخش تو نیل نیست هم آورد تو در جهان پیل نیست  
  کمند تو بر شیر بند افگند سنان تو بر که گزند افگند  
  توئی در همه بد در ایران پناه زتو بر فرازند گردان کلاه  
  گزاینده کاری نو آمد به پیش کز اندیشهٔ آن دلم گشت ریش  ۴۳۰
  نشستند گردان ایران بهم بخوانند این نامهٔ گژدهم  
  بدآنگونه دیدند گردان نیو که نزد تو آید گرانمایه گیو  
  بنزد تو آرد همان نامه را بدانی بد ونیک این خامه را  
  چو نامه بخوانی بروز وبشب مکن داستانرا کشاده دو لب  
  اگر دستهٔ گل بدستست مبوی یکی تیز کن مغز وبنمای روی  ۴۳۵
  مگر با سواران بسیار هوش ززابل برانی برآری خروش  
  برآنسان که گژدهم از آن یاد کرد جز از تو نباشد ورا هم نبرد  
  چو نامه بمهر اندر آمد بداد بگیو دلاور بکردار باد  
  بگیو آنگهی گفت بشتاب زود عنان تگاور بباید بسود  
  نباید که چون نزد رستم رسی بزابل بمانی وگر بغنوی  ۴۴۰
  اگر شب رسی روزرا باز گرد بگویش که تنگ اندر آمد نبرد  
  وگر نه فراز آمد این مرد گرد بداندیشرا خرد نتوان شمرد  
  ازو نامه بستد هم اندر شتاب برفت ونکرد ایچ آرام وخواب  
  شب وروز تازان چو باد دمان نه پروای آب ونه اندوه نان  
  چو نزدیکی زابلستان رسید خروش طلایه بدستان رسید  ۴۴۵
  که آمد از ایران سواری چو گرد بزیر اندرش بارهٔ رهنورد  
  تهمتن پذیره شدش با سپاه نهادند بر سر بزرگان کلاه  
  پیاده شدش گیو وگردان بهم برآنکس که برزین بد از بیش وکم  
  از اسپ اندر آمد گو نامدار از ایران بپرسید واز شهریار  
  زره سوی ایران رستم شدند زمانی ببودند ودم بر زدند  ۴۵۰
  بگفت آنچه بشنید ونامه بداد زسهراب چندی سخن کرد یاد  
  زنیک وزبد آگهی داد نیز همان هدیها را بدو داد وچیز  
  تهمتن چو بشنید ونامه بخواند بخندید وزآن کار خیره بماند  
  که مانندهٔ سام گرد از مهان سواری پدید آمد اندر جهان  
  از آزادگان این نباشد شکفت زترکان چنین یاد نتوان گرفت  ۴۵۵
  نگوید کس این نامدار از کجاست ندانم کنون کین سوار از کجاست  
  من از دخت شاه سمنگان یکی پسر دارم وهست او کودکی  
  هنوز آن گرامی نداند که جنگ توان کرد گاه شتاب ودرنگ  
  فرستادمش زر وگوهر بسی بر مادر و بدست کسی  
  چنین پاسخ آمد که این ارجمند بسی بر نیآید که گردد بلند  ۴۶۰
  همی می خورد با لب شیر بوی شود بیگمن خود پرخاشجوی  
  چو آیدش هنگام بازوی شیر بسی سروانرا سر آرد بزیر  
  ازینسان که گوئی تو ای پهلوان که آمد سوی رزم ایرانیان  
  زباره هجیر دلاور فکند بستش سراسر بخمل کمند  
  نباشد چنین کار آن بچه شیر وگر چند گشتست گرد ودلیر  ۴۶۵
  بیآ تا کنون سوی ایران شویم بشادی سوی کاخ دستان شویم  
  ببینیم تا رای این کار چیست همین پهلوان ترک فرخنده کیست  
  نیآمد سوی کاخ دستان فراز یل پهلوان رستم سرفراز  
  خود وگیو در کاخ خرّم شدند زمانی نشستند وبی غم شدند  
  دوم باره اش آفرین کرد گیو که ای پهلوان جهان گرد نیو  ۴۷۰
  بتو باد افروخته تاج وتخت که زیبندهٔ تاجی تو ای نیکبخت  
  مرا شاه کاؤس فرمود وگفت که در زابلستان مبایدت خفت  
  اگر شب رسی روزرا بازگرد مبادا که تنگ اندر آید نبرد  
  کنون ای سرافراز با آبروی به ایران بباید شدند پوی پوی  
  چنین گفت رستم کزین باک نیست که آخر سرانجام جز خاک نیست  ۴۷۵
  هم ایدر نشینیم امروز شاد زگردان وکاؤس نگیریم یاد  
  بباشیم امروز ودم بر زنیم یکی بر لب خشک نم بر زنیم  
  از آنپس بتازیم نزدیک کاؤس شاه بگردان ایران نمائیم راه  
  مگر بخت بخشنده بیدار نیست وگر نه چنین کار دشوار نیست  
  چو دریا بموج اندر آید زجای ندارد دم آتش تیز پای  ۴۸۰
  درفش مرا چون بیند زدور دلش ماتم آرد بهنگام سور  
  چو ماند همی رستم زالرا خداوند شمشیر وگوپال  
  همان نیز چون سام جنگی بود دلیر وهشیوار وسنگی بود  
  بئین زودی اندر نیآید بجنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ  
  بمی دست بردند ومستان شدند زیاد سپهبد بدستان شدند  ۴۸۵
  دگر روز شبگیر هم پر خمار بیآمد تهمن بیآراست کار  
  زمستی همان روز باز ایستاد دوم روز رفتن نیآمدش یاد  
  بفرمود رستم بخوالیگران که اندر زمان آوریدند خوان  
  چو خان خورده شد مجلس آراستند می ورود ورامشگران خواستند  
  چو آن روز بگذشت روز دگر بیآراست مجلس چو رخسار خور  ۴۹۰
  سدیگر سحرگه بیآورد می نیآمد ورا یاد کاؤس کی  
  بروز چهارم برآراست گیو چنین گفت با گرد سالار نیو  
  که کاؤس تندست وهشیار نیست همین داستان بر دلش خوار نیست  
  غمی بود ازین کار دل پر شتاب شده دور از آرام واز خورد وخواب  
  بزابلستان گر درنگ آوریم زمین پیش کاؤس تنگ آوریم  ۴۹۵
  شود شاه ایران بما خشمگین زناپاک رائی بیاید بکین  
  بدو گفت رستم که مندیش ازین که با ما نشورد کس اندر زمین  
  بفرمود تا رخش را زین کنند دم اندر دم نای روئین کنند  
  سواران زابل شنیدند نای برفتند با ترگ وجوشن زجای  
  برآراست رستم سپاهی گران زواره شدش بر سپه پهلوان