شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/گریختن کندرو فرستاده ضحاک از پیش فریدون و خبر بردن بضحاک

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ترنر ماکان

گریختن کندرو فرستادهٔ ضحاک از پیش فریدون و خبر بردن بضحاک

گریختن کندرو فرستادهٔ ضحاک از پیش فریدون و خبر بردن بضحاک

  چو کشور ز ضحاک بودی تهی یکی مایه ور بُد بسان رهی  
  که او داشتی گنج و تخت و سرای شگفتی بدل سوز کی کدخدای  
  ورا کندرو خواندندی بنام بکندی زدی پیش بیداد گام  
  بکاخ اندر آمد دوان کندرو در ایوان یکی تاجور دید نو  
  نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه  
  بیکدست سروِ سهی شهرناز بدست دگر ماه‌رو ارنواز  
  همه شهر یکسر پر از لشکرش کمر بستگان صف زده بر درش  
  نه آسیمه گشت و نپرسید راز نیایش کنان رفت و بردش نماز  
  برو آفرین کرد کای شهریار همیشه بزی تا بود روزگار  
  خجسته نشستِ تو با فرّهی که هستی سزاوار شاهنشهی  
  جهان هفت کشور ترا بنده باد سرت برتر از ابرِ بارنده باد  
  فریدونش فرمود تا رفت پیش بگفت آشکارا همه رازِ خویش  
  بفرمود شاهِ دلاوری بدوی که رو آلتِ تختِ شاهی بجوی  
  نبید آر و رامشگرانرا بخوان به‌پیمای جام و بیارای خوان  
  کسی که برامش سزای منست به بزم اندرون دل‌گشای منست  
  بیار انجمن کن بر تخت من چنان چون بود در خورِ بخت من  
  سخن‌ها چو بشنید ازو کندرو بکرد آنچه گفتش جهاندارِ نو  
  می روشن آورد و رامشگران هم‌اندر خورش با گهر مهتران  
  فریدون چو می خورد رامش گزید شبی کرد جشنی چنان چون سزید  
  چو شد بامدادان روان کندرو برون آمد از پیشِ سالار نو  
  نشست از بر بارهٔ راه جوی سوی شاهِ ضحاک بنهاد روی  
  بیامد چو پیش سپهبد رسید مر او را بگفت آنچه دید و شنید  
  بدو گفت کای شاه گردن‌کشان ز برگشتن کارت آمد نشان  
  سه مردِ سرافراز با لشکری فراز آمدند از دگر کشوری  
  ازین سه یکی کهتر اندر میان ببالای سرو و بچهرِ کیان  
  بسال است کهتر فزونیش بیش ازان مهتران او نهد پای پیش  
  یکی گرز دارد چو یک لخت کوه همی تابد اندر میانِ گروه  
  باسپ اندر آمد بایوانِ شاه دو پرمایه با او همیدون براه  
  بیامد به تخت کئی برنشست همه بند و نیرنگ تو کرد پست  
  هر آنکس که بود اندر ایوان تو ز مردان مرد و ز دیوانِ تو  
  سر از باره یکسر فروریخت‌شان همه مغز با خون بر آمیخت‌شان  
  بدو گفت ضحاک شاید بدن که مهمان بود شاد باید بدن  
  چنین داد پاسخ ورا پیشکار که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار  
  به مهمانت آید تو زو کن حذر گذشت او ز مهمان نگهدار سر  
  بمردی نشیند در آرام تو ز تاج و کمر بسترد نام تو  
  بآئین خویش آورد ناسپاس چنین گر تو مهمان شناسی شناس  
  بدو گفت ضحاک چندین منال که مهمانِ گستاخ بهتر بفال  
  چنین داد پاسخ بدو کندرو که آری شنیدم تو پاسخ شنو  
  گر این نامور هست مهمان تو چه کارستش اندر شبستان تو  
  که با دخترانِ جهاندار جم نشیند زند رای بر بیش و کم  
  بیک دست گیرد رخ شهرناز بدیگر عقیق لبِ ارنواز  
  شب تیره‌گون خود بتر زین کند بزیر سر از مشک بالین کند  
  چه مشک آن دو گیسوی دو ماه تو که بودند همواره دلخواه تو  
  برآشفت ضحاک بر سان گرگ شنید آن سخن آرزو کرد مرگ  
  بدشنام زشت و بآواز سخت شگفتی بشورید با شوربخت  
  بدو گفت هرگز تو در خان من ازین پس نباشی نگهبان من  
  چنین داد پاسخ ورا پیش‌کار که ایدون گمانم من ای شهریار  
  کزین پس نیابی تو از بخت بهر بمن چون دهی کدخدائی شهر  
  چو بی‌بهره باشی ز گاهِ مهی مرا کار سازندگی چون دهی  
  ز گاه بزرگی چو موی از خمیر برون آمدی مهترا چاره گیر  
  ترا آمد دشمن بگاهت نشست یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست  
  همه بند و نیرنگ ارژنگ برد دلارام بگرفت و گاهت سپرد  
  چرا برنسازی همی کار خویش که هرگز نیامد چنین کار پیش  
  جهاندار ضحاک ازین گفت و گوی بهوش آمد و تیز بنهاد روی  
  بفرمود تا برنهادند زین بران راه‌پویان باریک بین  
  بیامد دمان با سپاهی گران همه نرّه دیوان و جنگ‌آوران  
  ز بیراه مر کاخ را بام و در گرفت و بکین اندر آورد سر