شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/محضر خواستن ضحاک از مهتران و پاره کردن کاوه آهنگر آنرا
محضر خواستن ضحاک از مهتران و پاره کردن کاوهٔ آهنگر آنرا
چنان بُد که ضحاک خود روز و شب | بنامِ فریدون گشادی دو لب | |||||
بدان برز بالا ز بیم نشیب | شدی از فریدون دلش پر نهیب | |||||
چنان بُد که یکروز بر تخت عاج | نهاده بسر برز پیروزه تاج | |||||
ز هر کشوری موبدانرا بخواست | که در پادشاهی کند پشت راست | |||||
ازان پس چنین گفت با موبدان | که ای پرهنر با گهر بخردان | |||||
مرا در نهانی یکی دشمن است | که بر بخردان این سخن روشن است | |||||
بسال اندکی و بدانش بزرگ | گوی بر نژادی دلیر و سترگ | |||||
اگر چه بسال اندک است این جوان | چنین گفت موبد به پیشِ گوان | |||||
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد | مر او را بنادان نباید شمرد | |||||
ندارم همی دشمن خرد خوار | بترسم همی از بدِ روزگار | |||||
همی زین فزون بایدم لشگری | هم از مردم و هم ز دیو و پری | |||||
بباید برین بود هم داستان | که من ناشکیبم بدین داستان | |||||
یکی محضر اکنون بباید نبشت | که جز تخم نیکی سپهبد نکشت | |||||
نگوید سخن جز همه راستی | نخواهد بداد اندرون کاستی | |||||
ز بیم سپهبد همه راستان | بدان کار گشتند همداستان | |||||
دران محضر اژدها ناگزیر | گواهی نوشتند برنا و پیر | |||||
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه | برآمد خروشیدن دادخواه | |||||
ستم دیده را پیش او خواندند | بر نامدارانش بنشاندند | |||||
بدو گفت مهتر بروی دژم | که بر گوی تا از که دیدی ستم | |||||
خروشید و زد دست بر سر ز شاه | که شاها منم کاوهٔ دادخواه | |||||
بده داد من آمدستم دوان | همی نالم از تو برنج روان | |||||
اگر داد دادن بود کارِ تو | بیفزاید ای شاه مقدارِ تو | |||||
ز تو بر من آمد ستم بیشتر | زند بر دلم هر زمان نیشتر | |||||
ستم گر نداری تو بر من روا | بفرزند من دست بردن چرا | |||||
به بخشای در من یکی در نگر | که سوزان شود هر زمانم جگر | |||||
شها من چه کردم یکی باز گوی | و گر بیگناهم بهانه مجوی | |||||
بحالِ من ای نامور در نگر | میفزای بر خویشتن دردسر | |||||
مرا روزگار این چنین کوز کرد | دلی پرامید و سری پر ز درد | |||||
ستم را میان و کرانه بود | همیدون ستم را بهانه بود | |||||
بهانه چه داری تو بر من بیار | که بر من سگالی بدِ روزگار | |||||
یکی بی زبان مردِ آهنگرم | ز شاه آتش آید همی بر سرم | |||||
تو شاهی و گر اژدها پیکری | بباید بدین داستان داوری | |||||
اگر هفت کشور بشاهی تراست | چرا رنج و سختی همه بهر ماست | |||||
شماریت با من بباید گرفت | بدان تا جهان ماند اندر شگفت | |||||
مگر کز شمار تو آید پدید | که نوبت بفرزند من چون رسید | |||||
که مارانت را مغز فرزند من | همی داد باید بهر انجمن | |||||
سپهبد بگفتار او بنگرید | شگفت آمدش کان سخنها شنید | |||||
بدو باز دادند فرزند اوی | بخوبی بجستند پیوند اوی | |||||
بفرمود پس کاوه را پادشا | که باشد بدان محضر اندر گوا | |||||
چو برخواند کاوه همان محضرش | سبک سوی پیرانِ آن کشورش | |||||
خروشید کای پای مردانِ دیو | بریده دل از ترس گیهان خدیو | |||||
همه سوی دوزخ نهادید روی | سپردید دلها بگفتار اوی | |||||
نباشم بدین محضر اندر گوا | نه هرگز براندیشم از پادشا | |||||
خروشید و برجست لرزان ز جای | بدرّید و بسپرد محضر بپای | |||||
گرانمایه فرزند در پیش اوی | ز ایوان برون شد خروشان بکوی | |||||
مهان شاه را خواندند آفرین | که ای نامور شهریار زمین | |||||
ز چرخ فلک برسرت بادِ سرد | نیارد گذشتن بروز نبرد | |||||
چرا پیش تو کاوهٔ خام گوی | بسان همالان کند سرخ روی | |||||
همی محضر ما به پیمان تو | بِدرّد بپیچد ز فرمان تو | |||||
سر و دل پر از کینه کرد و برفت | تو گوئی که عهد فریدون گرفت | |||||
ندیدیم ما کار از این زشتتر | بماندیم خیره بدین کار در | |||||
کئی نامور پاسخ آورد زود | که از من شگفتی بباید شنود | |||||
به پیرانِ کشور چنین گفت شاه | که ترسم شود روزِ روشن سیاه | |||||
که چون کاوه آمد ز درگه پدید | دو گوش من آواز او را شنید | |||||
میان من و او ز ایوان درست | یکی آهنی کوه گفتی برست | |||||
همیدون چو او زد بسر هر دو دست | شگفتی مرا در دل آمد شکست | |||||
ندانم چه شاید شدن زین سپس | که راز سپهری ندانست کس | |||||
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه | برو انجمن گشت بازارگاه | |||||
همی بر خروشید و فریاد خواند | جهان را سراسر سوی داد خواند | |||||
ازان چرم کاهنگران پشت پای | بپوشند هنگام زخم درای | |||||
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد | همانگه ز بازار برخاست گرد | |||||
خروشان همی رفت نیزه بدست | که ای نامدارانِ یزدان پرست | |||||
کسی کو هوای فریدون کند | دل از بند ضحاک بیرون کند | |||||
یکایک بنزد فریدون شویم | بدان سایهٔ فرّ او بغنویم | |||||
بپوئید کاین مهتر آهرمنست | جهان آفرین را بدل دشمنست | |||||
بدان بیبها ناسزاوار پوست | پدید آمد آوای دشمن ز دوست | |||||
همی رفت پیش اندرون مرد گرد | سپاهی برو انجمن شد نه خرد | |||||
بدانست خود کافریدون کجاست | سر اندر کشید و همیرفت راست | |||||
بیامد بدرگاهِ سالار نو | بدیدندش از دور برخاست غو | |||||
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی | به نیکی یکی اختر افگند پی | |||||
بیاراست آن را بدیبای روم | ز گوهر برو پیکر زرش بوم | |||||
بزد بر سر خویش چون گرد ماه | یکی فال فرّخ پی افگند شاه | |||||
فرو هشت از زرد و سرخ و بنفش | همی خواندش کاویانی درفش | |||||
وزان پس هر آنکس که بگرفت گاه | بشاهی بسر بر نهادی کلاه | |||||
بر آن بیبها چرم آهنگران | بر آویختی نو بنو گوهران | |||||
ز دیبای پرمایه و پرنیان | بران گونه گشت اختر کاویان | |||||
که اندر شب تیره خورشید بود | جهان را ازو دل پر امید بود | |||||
بگشت اندرین نیز چندی جهان | همی بودنی داشت اندر نهان | |||||
فریدون چو گیتی بران گونه دید | جهان پیش ضحّاک واژونه دید | |||||
سوی مادر آمد کمر بر میان | بسر بر نهاده کلاه کیان | |||||
که من رفتنیام سوی کارزار | ترا جز نیایش مباد ایچ کار | |||||
ز گیتی جهان آفرین برتر است | بدو زن بهر کارِ دشوار دست | |||||
فرو ریخت آب از مژه مادرش | همی خواند با خون دل داورش | |||||
بیزدان همی گفت زنهارِ من | سپردم ترا ای جهاندارِ من | |||||
بگردان ز جانش نهیبِ بدان | بپرداز گیتی ز نابخردان | |||||
فریدون سبک سازِ رفتن گرفت | سخن را ز هر کس نهفتن گرفت | |||||
برادر دو بودش دو فرخ همال | ازو هر دو آزاده مهتر بسال | |||||
یکی بود زایشان کیانوش نام | دگر نام پرمایهٔ شادکام | |||||
فریدون برایشان زبان برگشاد | که خرّم زنید ای دلیران و شاد | |||||
که گردون نگردد مگر بر بهی | بما باز گردد کلاه مهی | |||||
بیارید داننده آهنگران | یکی گرز سازید ما را گران | |||||
چو بگشاد لب هر دو بر ساختند | ببازار آهنگران تاختند | |||||
هرانکس کزان پیشه بد نامجوی | بسوی فریدون نهادند روی | |||||
جهانجوی پرکار بگرفت زود | وزان گرز پیکر بدیشان نمود | |||||
نگاری نگارید بر خاک پیش | همیدون بسان سرِ گاومیش | |||||
بران دست بردند آهنگران | چو شد ساخته کار گرز گران | |||||
به پیش جهانجوی بردند گرز | فروزان بکردار خورشید برز | |||||
پسند آمدش کارِ پولادگر | به بخشیدشان جامه و سیم و زر | |||||
بسی کردشان نیز فرّخ امید | بسی دادشان مهتری را نوید | |||||
که گر اژدها را کنم زیر خاک | بشویم شما را سر از گرد پاک | |||||
جهان را همه سوی داد آورم | چو از نامِ دادار یاد آورم |