شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/فرستادن فریدون جندل را بخواستگاری دختران شاه یمن برای پسران خود

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
تصحیح ترنر ماکان

فرستادن فریدون جندل را بخواستگاری دختران شاه یمن برای پسران خود

فرستادن فریدون جندل را بخواستگاری دختران شاه یمن برای پسران خود

  فریدون ازان نامدارانِ خویش یکی را گرانمایه بر خواند پیش  
  کجا نام او جَندلِ راه‌بر بهر کار دل‌سوز بر شاه بر  
  بدو گفت بر گَرد گِرد جهان سه دختر گزین از نژادِ مهان  
  بخوبی سزای سه فرزندِ من چنان چون بشایند پیوند من  
  سه خواهر ز یک مادر و یک پدر پری چهره و پاک و خسرو گهر  
  چو بشنید جندل ز خسرو سخن یکی رای پاکیزه افگند بن  
  که بیدار دل بود و پاکیزه مغز زبان چرب و شایستهٔ کار نغز  
  ز پیش سپهبد برون شد براه ابا چندتن مرد را نیک خواه  
  یکایک از ایران سر اندر کشید پژهید هر گونه گفت و شنید  
  بهر کشوری کز جهان مهتری به پرده درون داشتی دختری  
  نهفته به جستی همه رازِشان شنیدی همه نام و آوازِشان  
  ز دهقان پرمایه کس را ندید که پیوستهٔ آفریدون سزید  
  خردمند و روشن‌دل و پاک تن بیامد برِ سرو شاهِ یمن  
  نشان یافت جندل مر او را درست سه دختر چنان چون فریدون بجست  
  خرامان بیامد بنزدیکِ سرو بشادی چو پیش گل آید تذرو  
  زمین را ببوسید و پوزش نمود بران کهتری آفرین برفزود  
  که جاوید بادا سرافراز شاه همیشه فروزندهٔ تاج و گاه  
  بجندل چنین گفت شاه یمن که بی آفرینت مبادا دهن  
  چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستادهٔ یا گرامی مهی  
  بدو گفت، جندل که خرّم بُدی همیشه ز تو دور دست بدی  
  از ایران یکی کهترم چون شمن پیام آوریده بشاه یمن  
  درود فریدون فرخ دهم سخن هر چه پرسی تو پاسخ دهم  
  ترا افرین زافریدونِ گرد بزرگ آن کسی کو نداردش خُرد  
  مرا گفت شاه یمن را بگوی که بر گاه تا مشک بوید ببوی  
  همیشه تن آزاد بادت ز رنج پراکنده رنج و پُراکنده گنج  
  بدان ای سر مایهٔ تازیان کز اختر بدی جاودان بی زیان  
  که شیرین‌تر از جان و فرزند چیز همانا که چیزی نباشد بنیز  
  پسندیده‌تر کس ز فرزند نیست چو پیوند فرزند پیوند نیست  
  به سه دیده اندر جهان گر کس است سه فرزند ما را سه دیده بس است  
  چه گفت آن خردمند پاکیزه‌مغر کجا داستان زد ز پیوند نغز  
  که پیوند کس را نیاراستم مگر کش به از خویشتن خواستم  
  خرد یافته مردِ نیکی سگال همی دوستی را بجوید همال  
  چو خرّم بمردم بود روزگار نه نیکو بود بی پسر شهریار  
  مرا باد شاهئی آباد هست همان گنج و مردی و نیروی دست  
  سه پور گرانمایه دارم چو ماه سزاوار دیهیم و تخت و کلاه  
  ز هر کام و هر خواسته بی نیاز بهر آرزو دست ایشان دراز  
  مر این سه گرانمایه را در نهفت بباید همی شاهزاده سه جفت  
  ز کار آگهان آگهی یافتم بدین آگهی تیز بشتافتم  
  کجا از پس پرده پوشیده روی سه پاکیزه داری تو ای نامجوی  
  مرآن هر سه را نو ز ناکرده نام چو بشنیدم این شد دل شادکام  
  که ما نیز نام سه فرّخ نژاد چو اندر خور آید نکردیم یاد  
  کنون این گرامی دو گونه گهر برآمیخت باید ابا یک دگر  
  سه پوشیده رخ را سه دیهیم جوی سزا را سزاکار بی‌گفت‌وگوی  
  فریدون پیامم بدین گونه داد تو پاسخ گذار آنچه آیدت یاد  
  پیامش چو بشنید شاه یمن به‌پژمرد چون زاب کنده سمن  
  بدل گفت اگر پیشِ بالین من نه‌بیند سه ماه این جهان‌بینِ من  
  مرا روز روشن بود تیره شب نباید گشادن بپاسخ دو لَب  
  گشاده بر ایشان بود رازِ من بهر نیک و بد بوده انباز من  
  شتابی بپاسخ نباید کنون مرا چند رازست با رهنمون  
  بیامد درِ بار دادن به‌بست بانبوه اندیشگان در نشست  
  فرستاده را جایگاهی گزید پس آنگه بکار اندرون بنگرید  
  فراوان کس از دشت نیزه‌وران بر خویش خواند آن نبرده سران  
  نهفته برون آورید از نهفت همه رازها پیشِ ایشان بگفت  
  که ما را ز گیتی ز پیوند خویش سه شمع است روشن بدیدار پیش  
  فریدون فرستاد زی من پیام بگسترد پیشم یکی خوب دام  
  همی کرد خواهد ز چشمم جدا یکی رای خواهم زدن با شما  
  فرستاده گوید چنین گفت شاه که ما را سه شاه است با تاج و گاه  
  گراینده هر سه به پیوندِ من بسه روی پوشیده فرزند من  
  اگر گویم آری و دل زان تهی دروغ ایچ نندر خورد با شهی  
  وگر آرزوها سپارم بدوی شود دل پر آتش پر از آب روی  
  وگر سر بپیچم ز گفتارِ اوی هراسان شود دل ز آزارِ اوی  
  کسی کو بود شهریارِ زمین نه بازیست با او سگالید کین  
  شنید این سخن مردمِ راه‌جوی که ضحاک را زو چه آمد بروی  
  ازین در سخن هر چه‌تان هست یاد سراسر بمن بر بباید گشاد  
  جهان آزموده دلاور سران گشادند یک یک بپاسخ زبان  
  که ما همگنان آن نه بینیم رای که هر باد را تو بجنبی ز جای  
  اگر شد فریدون چنین شهریار نه ما بندگانیم با گوشوار  
  سخن گفتن و رنجش آئین ماست عنان و سنان باختن دین ماست  
  به خنجر زمین را میستان کنیم به نیزه هوا را نیستان کنیم  
  سه فرزند اگر بر تو هست ارجمند سر بدره بگشا و لب را به بند  
  و گر چارهٔ کار خواهی همی بترسی ازین پادشاهی همی  
  ازو آرزوهای پرمایه جوی که کردار آنرا نه بینند روی