پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/رفتن کنیزکان رودابه پیش زال و بازگشتن‌شان با هدیه و پیغام

از ویکی‌نبشته

رفتن کنیزکان رودابه پیش زال و بازگشتن‌شان با هدیه و پیغام

  پرستنده برخاست از پیش اوی بران چاره بیچاره بنهاد روی  
  بدیبای رومی بیاراستند سر زلف بر گل به پیراستند  
  برفتند هر پنچ تا رودبار بهر بوی و رنگی چو خرم بهار  
  مه فروردین و سر سال بود لب رود لشکر گه زال بود  
  ازان سوی رود آن کنیزان بدند ز دستان همه داستانها زدند  
  همی گل چدند از لب رودبار رخان چون گلستان و گل در کنار  
  بگشتند هر دو همی گل چدند سراپرده را چون برابر شدند  
  نگه کرد دستان ز تخت بلند بپرسید کین گل پرستان کیند  
  چرا گل چدند از گلستان ما نترسند مانا ز فرمان ما  
  چنین گفت گوینده با پهلوان که از کاخ مهراب روشن روان  
  پرستندگان را سوی گلستان فرستد همی ماه کابلستان  
  چو بشنید دستان دلش بردمید زبش مهر بر جای خود نارمید  
  خرامید با بندهٔ پر شتاب همی رفت دستان ازین سوی آب  
  چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال  
  پیاده همی شد ز بهر شکار خشیشار دید اندران رودبار  
  کمان ترک گلرخ بزه برنهاد بدست جهان پهلوان درنهاد  
  بزد بانگ تا مرغ برخاست ز آب همی تیر انداخت اندر شتاب  
  ز پروازش آورد انکه فرود ز خونش شده لعل رنگ آب رود  
  بترک انگهی گفت زانسو گذر بیاور تو آن مرغ افگنده پر  
  بکشتی گذر کرد ترک سترگ خرامید نزد پرستنده ترک  
  پرستنده باریدک پهلوان سخن گفت و بکشاد شیرین زبان  
  که این شیر بازو گو پیلتن چه مرد است و شاه کدام انجمن  
  که یکشاد ازین گونه تیر از کمان چه سنجد به پیش اندرش بد گمان  
  ندیدیم زیبنده‌تر زین سوار به تیر و کمان بر چنین کامکار  
  سبک بنده دندان بلب برنهاد مکن گفت ازین گونه بر شاه یاد  
  شه نیم روز است و فرزند سام که دستانش خوانند شاهان بنام  
  نگردد فلک بر چنویک سوار زمانه نه‌بیند چنین نامدار  
  پرستنده با کودک ماه روی بخندید و گفتش که چونین مگوی  
  که ماهی است مهراب را در سرای بیک سر زشاه تو برتر بپای  
  ببالای ساج است و همرنگ عاج یکی ایزدی بر سر از مشک تاج  
  دو نرگس دژم ابروان پر ز خم ستون دو ابرو چو سیمین قلم  
  دهانش به تنگی دل مستمند سر زلف چون حلقهٔ پای بند  
  دو جادوش پر خواب و پر آبروی پر از لاله رخسار و پر مشک موی  
  نفس را مگر بر لبش راه نیست چو او در جهان نیز یکماه نیست  
  خرامان ز کابلستان آمدیم بر شاه زابلستان آمدیم  
  سزا باشد و سخت در خور بود که با زال رودابه همسر بود  
  پرستندگان هر یکی آشکار همی گفت از خوبی آن نگار  
  برین چاره تا آن لب لعل فام کنند آشنا با لب پور سام  
  چنین گفت با بندگان خوب چهر که با ماه خوب است رخشنده مهر  
  به پیوستگی چون جهان رای کرد دل هرکسی مهر را جای کرد  
  چو خواهد گسستن نبایدش گفت ببرد سبک جفت را او ز جفت  
  گسستنش پیدا و بستن نهان باین و بآن است خوی جهان  
  دلاور چو پرهیز جوید ز جفت بماند بآسانی اندر نهفت  
  بدان تاش دختر نباشد زبن نباید شنیدنش ننگ سخن  
  چنین گفت مر جفت را باز نر چو بر خایه بنشست و گسترد پر  
  کزین خایه گر مایه بیرون کنیم ز پشت پدر خایه بیرون کنیم  
  از ایشان چو برگشت خندان غلام بپرسید ازو نامور پور سام  
  که بود این که با توهمی راز گفت بباید تا با من همی باز گفت  
  که با تو چه گفت آنکه خندان شدی کشاده لب و سیم دندان شدی  
  بگفت آنچه بشنید با پهلوان ز شادی دل پهلوان شد جوان  
  چنین گفت با کودک ماه روی که رو آن پرستندگان را بگوی  
  که از گلستان یکزمان مگذرید مگر با گل از باغ گوهر برید  
  نباید شدن‌شان به سوی کاخ باز بدان تا پیامی فرستم براز  
  درم خواست با زرّ و گوهر ز گنج کرانمایه دیبای رز بفت پنچ  
  یکی درج پر گوهر شاهوار برون کرد از گوش خود گوشوار  
  دو انگشتری از منوچهر شاه گزین کرد از بهر فرخنده ماه  
  بفرمود کین نزد ایشان برید کسی را مگوئید پنهان برید  
  برفتند زی ماه رخسار پنج ابا گرم گفتار و دینار و گنج  
  بدیشان سپردند زرّ و گهر بنام جهان پهلوان زال زر  
  پرستنده با ماه دیدار گفت که هرگز نماند سخن در نهفت  
  مگر آنکه باشد میان دو تن سه تن نانهان است و چار انجمن  
  بگو ای خردمند پاکیزه رای سخن گر براز است با ما سرای  
  چو آگاه کشتند از کار زال که در مهر هست او بی آرام و هال  
  پرستنده گفتند با یک دگر که آمد بدام اندرون شیر نر  
  کنون کام رودابه و کام زال یجای آمد این بود فرخنده فال  
  بیامد سیه چشم گنجور شاه که بود اندران کار دستور شاه  
  سخن هر چه بشنید ازان دلنواز همی گفت پیش سپهبد براز  
  سپهبد خرامید تا گلستان بامید خورشید کابلستان  
  پریروی گل رخ بتان طراز برفتند و بردند پیشش نماز  
  سپهبد بپرسید از ایشان سخن زبالا و دیدار آن سرو بن  
  ز گفتار و دیدار و رای و خرد بدان تا که با او چه اندر خورد  
  بگوئید با ما یکایک سخن بکژی مگر نفگنید ایچ بن  
  اگر راستی تان بود گفت و گوی بنزدیک من تان بود آبروی  
  و گر هیچ کژی گمانی برم بزیر پی پیل تان بسپرم  
  رخ بندگان گشت چون سندروس به پیش سپهبد زمین داد بوس  
  ازیشان یکی بود کهتر بسال که او بد سخن گوی پر دل بزال  
  چنین گفت کز مادران جهان نزاید کسی در میان مهان  
  بدیدار سام و ببالای اوی بپاکی دل و دانش و رای اوی  
  و گر چون تو ای پهلوان دلیر بدین برز و بالا و بازوی شیر  
  همی می چکد گوئی از روی تو عبیر است یکسر مگر موی تو  
  سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی یکی سرو سیمین با رنگ و بوی  
  زسرنا بپایش گلست و سمن بسرو سهی بر سهیل یمن  
  ازان گنبد سیم سر بر زمین فرو هشته بر گل کمند کمین  
  به مشک و به عنبر سرش بافته به لعل و زمرد برش تافته  
  بت آرای چون او نه‌بیند بچین برو ماه و پروین کنند آفرین  
  سپهبد پرستنده را گفت گرم سخنهای شیرین بآوای نرم  
  که اکنون چه چار است با من بگوی یکی راه جستن بنزدیک اوی  
  که ما را دل و جان پر از مهر اوست همه آرزو دیدن چهر اوست  
  پرستنده گفتا چو فرمان دهی بتازیم تا کاخ سرو سهی  
  ز فرخنده رای جهان پهلوان ز گفتار و دیدار روشن روان  
  فریبیم و گوئیم هر گونهٔ میان اندرون نیست واژونهٔ  
  سر مشک بویش بدام آوریم لبش بر لب پور سام آوریم  
  خرامد مگر پهلوان با کمند به نزدیک دیوار کاخ بلند  
  کند حلقه در گردن کنگره شود شیر شاد از شکار بره  
  ببین آگهی تا خوش آید ترا بدین گفته رامش فزاید ترا  
  ✽ سگالش بکردند زینسان بهم دل پهلوان گشت خالی ز غم  
  برفتند خوبان و برگشت زال شبی دیرباز آن ببالای هال  
  رسیدند خوبان بدرگاه کاخ بدست اندون هر یک از گل دو شاخ  
  نگه کرد دربان برآراست جنگ زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ  
  که بیگه زدرگاه بیرون شوید شگفت آیدم تا شما چون شوید  
  بتان پاسخش را بیاراستند بدل تنگی از جای برخاستند  
  که امروز روز دگرگونه نیست بباغ اندرون دیو و ژونه نیست  
  بهار آمد از گلستان گل چنیم ز روی زمین شاخ سنبل چنیم  
  بفرمان رودابهٔ ماه چهر پی گل برفتیم ز ایدر بمهر  
  ترا چیست زین گونه گفتارها که گل چیده‌ام از سرخارها  
  نگهبان در گفت کامزوز کار نباید گرفتن بدیگر شمار  
  که زال سپهبد بکابل درست زمین پر ز خرگاه و از لشکر است  
  نه بینید کز کاخ کابل خدای بزین اندر آرد بشبگیر پای  
  همه روزش آمد شدن پیش اوست که هستند با یکدیگر سخت دوست  
  اگرتان ببیند چنین گل بدست کند بر زمین‌تان هم انگاه پست  
  میائید دیگر برون از حرم مبادا که آید سخن بیش و کم  
  شدند اندر ایوان بتان طراز نشستند با ماه گفتند راز  
  که هرگز ندیدیم زین گونه شید رخی همچو گل روی و مویش سفید  
  برافروخت رودابه را دل ز مهر بامید آن تا به‌بیندش چهر  
  نهادند دینار و گوهرش پیش به پرسید رودابه از کم و بیش  
  که چون بودتان کار با پور سام بدیدن به است ار بآواز و نام  
  پری چهره هر پنج بشتافتند چو با ماه جای سخن یافتند  
  که زال آن سوار جهان سر بسر نباشد چنو کس بآئین و فر  
  که مردی است بر سان سرو سهی همش زیب و هم فرّ شاهنشهی  
  همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ سواری میان لاغر و بر فراخ  
  دوچشمش چو دو نرگس آبگون لبانش چو پسته رخانش چو خون  
  کف و ساعدش چون کف شیر نر هشیوار و موبد دل و شاه فر  
  سراسر سپید است مویش برنگ از آهو همین است و این نیست ننگ  
  برخ جعد آن پهلوان جهان چو سیمین زره بر گل ارغوان  
  که گوئی همی آن چنان بایدی اگر نیستی مهر نفزایدی  
  بدیدار تو داده ایمش نوید ز ما باز برگشت دل پر امید  
  کنون چارهٔ کار مهمان بساز بفرمای تا بر چه گردیم باز  
  چنین گفت با بندگان سرو بن که دیگر شدستی برای و سخن  
  همان زال کو مرغ پرورده بود چنان پیر سر بود و پژمرده بود  
  برخ شد کنون چون گل ارغوان سهی قد و زیبا رخ و پهلوان  
  رخ من به پیشش بیاراستید بگفتید و زان پس بها خواستید  
  همی گفت و لبها پر از خنده داشت رخان هم چو گلنار آگنده داشت  
  چنین گفت پس بانوی بانوان پرستندهٔ را کز ایدر دوان  
  بمژده شبانگه سوی او شوید بگوئید و گفتار او بشنوید  
  که کامت برآمد بیارای کار بیا تا به بینی مهی پر نگار  
  پرستنده رفت و خبر داد باز بیامد بنزدیک سرو طراز  
  چنین گفت با بانوی ماه روی که اکنون بیاو ره چاره جوی  
  که یزدان هرانچت هوا بود داد سرانجام این کار فرخنده باد  
  همی کار سازید رودابه زود نهانی ز خویشان او هر که بود  
  یکی خانه بودش چو خرم بهار ز چهر بزرگان برو بر نگار  
  بدیبای چینی بیاراستند طبق‌های زرین به پیراستند  
  عقیق و زبرجد فرو ریختند می و مشک و عنبر برآمیختند  
  بنفشه گل و نرگس و ارغوان سمن شاخ سنبل بدیگر کران  
  همه زرّ و پیروزه بد جام شان بروشن گلاب اندر آشام شان  
  ازان خانهٔ دخت خورشید روی برآمد همی تا بخورشید بوی