شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/رفتن کنیزکان رودابه پیش زال و بازگشتنشان با هدیه و پیغام
ظاهر
رفتن کنیزکان رودابه پیش زال و بازگشتنشان با هدیه و پیغام
| پرستنده برخاست از پیش اوی | بران چاره بیچاره بنهاد روی | |||||
| بدیبای رومی بیاراستند | سر زلف بر گل به پیراستند | |||||
| برفتند هر پنچ تا رودبار | بهر بوی و رنگی چو خرم بهار | |||||
| مه فروردین و سر سال بود | لب رود لشکر گه زال بود | |||||
| ازان سوی رود آن کنیزان بدند | ز دستان همه داستانها زدند | |||||
| همی گل چدند از لب رودبار | رخان چون گلستان و گل در کنار | |||||
| بگشتند هر دو همی گل چدند | سراپرده را چون برابر شدند | |||||
| نگه کرد دستان ز تخت بلند | بپرسید کین گل پرستان کیند | |||||
| چرا گل چدند از گلستان ما | نترسند مانا ز فرمان ما | |||||
| چنین گفت گوینده با پهلوان | که از کاخ مهراب روشن روان | |||||
| پرستندگان را سوی گلستان | فرستد همی ماه کابلستان | |||||
| چو بشنید دستان دلش بردمید | زبش مهر بر جای خود نارمید | |||||
| خرامید با بندهٔ پر شتاب | همی رفت دستان ازین سوی آب | |||||
| چو زان سو پرستندگان دید زال | کمان خواست از ترک و بفراخت یال | |||||
| پیاده همی شد ز بهر شکار | خشیشار دید اندران رودبار | |||||
| کمان ترک گلرخ بزه برنهاد | بدست جهان پهلوان درنهاد | |||||
| بزد بانگ تا مرغ برخاست ز آب | همی تیر انداخت اندر شتاب | |||||
| ز پروازش آورد انکه فرود | ز خونش شده لعل رنگ آب رود | |||||
| بترک انگهی گفت زانسو گذر | بیاور تو آن مرغ افگنده پر | |||||
| بکشتی گذر کرد ترک سترگ | خرامید نزد پرستنده ترک | |||||
| پرستنده باریدک پهلوان | سخن گفت و بکشاد شیرین زبان | |||||
| که این شیر بازو گو پیلتن | چه مرد است و شاه کدام انجمن | |||||
| که یکشاد ازین گونه تیر از کمان | چه سنجد به پیش اندرش بد گمان | |||||
| ندیدیم زیبندهتر زین سوار | به تیر و کمان بر چنین کامکار | |||||
| سبک بنده دندان بلب برنهاد | مکن گفت ازین گونه بر شاه یاد | |||||
| شه نیم روز است و فرزند سام | که دستانش خوانند شاهان بنام | |||||
| نگردد فلک بر چنویک سوار | زمانه نهبیند چنین نامدار | |||||
| پرستنده با کودک ماه روی | بخندید و گفتش که چونین مگوی | |||||
| که ماهی است مهراب را در سرای | بیک سر زشاه تو برتر بپای | |||||
| ببالای ساج است و همرنگ عاج | یکی ایزدی بر سر از مشک تاج | |||||
| دو نرگس دژم ابروان پر ز خم | ستون دو ابرو چو سیمین قلم | |||||
| دهانش به تنگی دل مستمند | سر زلف چون حلقهٔ پای بند | |||||
| دو جادوش پر خواب و پر آبروی | پر از لاله رخسار و پر مشک موی | |||||
| نفس را مگر بر لبش راه نیست | چو او در جهان نیز یکماه نیست | |||||
| خرامان ز کابلستان آمدیم | بر شاه زابلستان آمدیم | |||||
| سزا باشد و سخت در خور بود | که با زال رودابه همسر بود | |||||
| پرستندگان هر یکی آشکار | همی گفت از خوبی آن نگار | |||||
| برین چاره تا آن لب لعل فام | کنند آشنا با لب پور سام | |||||
| چنین گفت با بندگان خوب چهر | که با ماه خوب است رخشنده مهر | |||||
| به پیوستگی چون جهان رای کرد | دل هرکسی مهر را جای کرد | |||||
| چو خواهد گسستن نبایدش گفت | ببرد سبک جفت را او ز جفت | |||||
| گسستنش پیدا و بستن نهان | باین و بآن است خوی جهان | |||||
| دلاور چو پرهیز جوید ز جفت | بماند بآسانی اندر نهفت | |||||
| بدان تاش دختر نباشد زبن | نباید شنیدنش ننگ سخن | |||||
| چنین گفت مر جفت را باز نر | چو بر خایه بنشست و گسترد پر | |||||
| کزین خایه گر مایه بیرون کنیم | ز پشت پدر خایه بیرون کنیم | |||||
| از ایشان چو برگشت خندان غلام | بپرسید ازو نامور پور سام | |||||
| که بود این که با توهمی راز گفت | بباید تا با من همی باز گفت | |||||
| که با تو چه گفت آنکه خندان شدی | کشاده لب و سیم دندان شدی | |||||
| بگفت آنچه بشنید با پهلوان | ز شادی دل پهلوان شد جوان | |||||
| چنین گفت با کودک ماه روی | که رو آن پرستندگان را بگوی | |||||
| که از گلستان یکزمان مگذرید | مگر با گل از باغ گوهر برید | |||||
| نباید شدنشان به سوی کاخ باز | بدان تا پیامی فرستم براز | |||||
| درم خواست با زرّ و گوهر ز گنج | کرانمایه دیبای رز بفت پنچ | |||||
| یکی درج پر گوهر شاهوار | برون کرد از گوش خود گوشوار | |||||
| دو انگشتری از منوچهر شاه | گزین کرد از بهر فرخنده ماه | |||||
| بفرمود کین نزد ایشان برید | کسی را مگوئید پنهان برید | |||||
| برفتند زی ماه رخسار پنج | ابا گرم گفتار و دینار و گنج | |||||
| بدیشان سپردند زرّ و گهر | بنام جهان پهلوان زال زر | |||||
| پرستنده با ماه دیدار گفت | که هرگز نماند سخن در نهفت | |||||
| مگر آنکه باشد میان دو تن | سه تن نانهان است و چار انجمن | |||||
| بگو ای خردمند پاکیزه رای | سخن گر براز است با ما سرای | |||||
| چو آگاه کشتند از کار زال | که در مهر هست او بی آرام و هال | |||||
| پرستنده گفتند با یک دگر | که آمد بدام اندرون شیر نر | |||||
| کنون کام رودابه و کام زال | یجای آمد این بود فرخنده فال | |||||
| بیامد سیه چشم گنجور شاه | که بود اندران کار دستور شاه | |||||
| سخن هر چه بشنید ازان دلنواز | همی گفت پیش سپهبد براز | |||||
| سپهبد خرامید تا گلستان | بامید خورشید کابلستان | |||||
| پریروی گل رخ بتان طراز | برفتند و بردند پیشش نماز | |||||
| سپهبد بپرسید از ایشان سخن | زبالا و دیدار آن سرو بن | |||||
| ز گفتار و دیدار و رای و خرد | بدان تا که با او چه اندر خورد | |||||
| بگوئید با ما یکایک سخن | بکژی مگر نفگنید ایچ بن | |||||
| اگر راستی تان بود گفت و گوی | بنزدیک من تان بود آبروی | |||||
| و گر هیچ کژی گمانی برم | بزیر پی پیل تان بسپرم | |||||
| رخ بندگان گشت چون سندروس | به پیش سپهبد زمین داد بوس | |||||
| ازیشان یکی بود کهتر بسال | که او بد سخن گوی پر دل بزال | |||||
| چنین گفت کز مادران جهان | نزاید کسی در میان مهان | |||||
| بدیدار سام و ببالای اوی | بپاکی دل و دانش و رای اوی | |||||
| و گر چون تو ای پهلوان دلیر | بدین برز و بالا و بازوی شیر | |||||
| همی می چکد گوئی از روی تو | عبیر است یکسر مگر موی تو | |||||
| سه دیگر چو رودابهٔ ماه روی | یکی سرو سیمین با رنگ و بوی | |||||
| زسرنا بپایش گلست و سمن | بسرو سهی بر سهیل یمن | |||||
| ازان گنبد سیم سر بر زمین | فرو هشته بر گل کمند کمین | |||||
| به مشک و به عنبر سرش بافته | به لعل و زمرد برش تافته | |||||
| بت آرای چون او نهبیند بچین | برو ماه و پروین کنند آفرین | |||||
| سپهبد پرستنده را گفت گرم | سخنهای شیرین بآوای نرم | |||||
| که اکنون چه چار است با من بگوی | یکی راه جستن بنزدیک اوی | |||||
| که ما را دل و جان پر از مهر اوست | همه آرزو دیدن چهر اوست | |||||
| پرستنده گفتا چو فرمان دهی | بتازیم تا کاخ سرو سهی | |||||
| ز فرخنده رای جهان پهلوان | ز گفتار و دیدار روشن روان | |||||
| فریبیم و گوئیم هر گونهٔ | میان اندرون نیست واژونهٔ | |||||
| سر مشک بویش بدام آوریم | لبش بر لب پور سام آوریم | |||||
| خرامد مگر پهلوان با کمند | به نزدیک دیوار کاخ بلند | |||||
| کند حلقه در گردن کنگره | شود شیر شاد از شکار بره | |||||
| ببین آگهی تا خوش آید ترا | بدین گفته رامش فزاید ترا | |||||
| ✽ سگالش بکردند زینسان بهم | دل پهلوان گشت خالی ز غم | |||||
| برفتند خوبان و برگشت زال | شبی دیرباز آن ببالای هال | |||||
| رسیدند خوبان بدرگاه کاخ | بدست اندون هر یک از گل دو شاخ | |||||
| نگه کرد دربان برآراست جنگ | زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ | |||||
| که بیگه زدرگاه بیرون شوید | شگفت آیدم تا شما چون شوید | |||||
| بتان پاسخش را بیاراستند | بدل تنگی از جای برخاستند | |||||
| که امروز روز دگرگونه نیست | بباغ اندرون دیو و ژونه نیست | |||||
| بهار آمد از گلستان گل چنیم | ز روی زمین شاخ سنبل چنیم | |||||
| بفرمان رودابهٔ ماه چهر | پی گل برفتیم ز ایدر بمهر | |||||
| ترا چیست زین گونه گفتارها | که گل چیدهام از سرخارها | |||||
| نگهبان در گفت کامزوز کار | نباید گرفتن بدیگر شمار | |||||
| که زال سپهبد بکابل درست | زمین پر ز خرگاه و از لشکر است | |||||
| نه بینید کز کاخ کابل خدای | بزین اندر آرد بشبگیر پای | |||||
| همه روزش آمد شدن پیش اوست | که هستند با یکدیگر سخت دوست | |||||
| اگرتان ببیند چنین گل بدست | کند بر زمینتان هم انگاه پست | |||||
| میائید دیگر برون از حرم | مبادا که آید سخن بیش و کم | |||||
| شدند اندر ایوان بتان طراز | نشستند با ماه گفتند راز | |||||
| که هرگز ندیدیم زین گونه شید | رخی همچو گل روی و مویش سفید | |||||
| برافروخت رودابه را دل ز مهر | بامید آن تا بهبیندش چهر | |||||
| نهادند دینار و گوهرش پیش | به پرسید رودابه از کم و بیش | |||||
| که چون بودتان کار با پور سام | بدیدن به است ار بآواز و نام | |||||
| پری چهره هر پنج بشتافتند | چو با ماه جای سخن یافتند | |||||
| که زال آن سوار جهان سر بسر | نباشد چنو کس بآئین و فر | |||||
| که مردی است بر سان سرو سهی | همش زیب و هم فرّ شاهنشهی | |||||
| همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ | سواری میان لاغر و بر فراخ | |||||
| دوچشمش چو دو نرگس آبگون | لبانش چو پسته رخانش چو خون | |||||
| کف و ساعدش چون کف شیر نر | هشیوار و موبد دل و شاه فر | |||||
| سراسر سپید است مویش برنگ | از آهو همین است و این نیست ننگ | |||||
| برخ جعد آن پهلوان جهان | چو سیمین زره بر گل ارغوان | |||||
| که گوئی همی آن چنان بایدی | اگر نیستی مهر نفزایدی | |||||
| بدیدار تو داده ایمش نوید | ز ما باز برگشت دل پر امید | |||||
| کنون چارهٔ کار مهمان بساز | بفرمای تا بر چه گردیم باز | |||||
| چنین گفت با بندگان سرو بن | که دیگر شدستی برای و سخن | |||||
| همان زال کو مرغ پرورده بود | چنان پیر سر بود و پژمرده بود | |||||
| برخ شد کنون چون گل ارغوان | سهی قد و زیبا رخ و پهلوان | |||||
| رخ من به پیشش بیاراستید | بگفتید و زان پس بها خواستید | |||||
| همی گفت و لبها پر از خنده داشت | رخان هم چو گلنار آگنده داشت | |||||
| چنین گفت پس بانوی بانوان | پرستندهٔ را کز ایدر دوان | |||||
| بمژده شبانگه سوی او شوید | بگوئید و گفتار او بشنوید | |||||
| که کامت برآمد بیارای کار | بیا تا به بینی مهی پر نگار | |||||
| پرستنده رفت و خبر داد باز | بیامد بنزدیک سرو طراز | |||||
| چنین گفت با بانوی ماه روی | که اکنون بیاو ره چاره جوی | |||||
| که یزدان هرانچت هوا بود داد | سرانجام این کار فرخنده باد | |||||
| همی کار سازید رودابه زود | نهانی ز خویشان او هر که بود | |||||
| یکی خانه بودش چو خرم بهار | ز چهر بزرگان برو بر نگار | |||||
| بدیبای چینی بیاراستند | طبقهای زرین به پیراستند | |||||
| عقیق و زبرجد فرو ریختند | می و مشک و عنبر برآمیختند | |||||
| بنفشه گل و نرگس و ارغوان | سمن شاخ سنبل بدیگر کران | |||||
| همه زرّ و پیروزه بد جام شان | بروشن گلاب اندر آشام شان | |||||
| ازان خانهٔ دخت خورشید روی | برآمد همی تا بخورشید بوی | |||||