پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/رای زدن سام با موبدان در کار زال و نامهٔ او را پاسخ نوشتن

از ویکی‌نبشته

رای زدن سام با موبدان در کار زال و نامهٔ او را پاسخ نوشتن

  چو برخاست از خواب با موبدان یکی انجمن کرد با بخردان  
  کشاد آن سخن بر ستاره شمر که فرجام این بر چه آید بسر  
  دو گوهر چو آب و چو آتش بهم بر آمیختن باشد از بُن ستم  
  همانا که باشد بروز شمار فریدون و ضحاک را کارزار  
  ز اختر بجوئید و پاسخ دهید سر خامه بر نقش فرخ نهید  
  ستاره شناسان بروز دراز همی ز آسمان باز جستند راز  
  یدیدند و با خنده پیش آمدند که دو دشمن از بخت خویش آمدند  
  بسام نریمان ستاره شمر چنین گفت کای گرد زرّین کمر  
  ترا مژده از دخت مهراب و زال که باشند با هم دو فرخ همال  
  ازین دو هنرمند پیلی ژیان بیاید بمردی به بندد میان  
  جهانی ز پای اندر آرد به تیغ نهد تخت شاه از بر پشت میغ  
  ببرّد پی بدسگالان ز خاک بروی زمین برنماند مغاک  
  نه سگسار ماند نه مازندران زمین را بشوید بگرز گران  
  ازو بیشتر بد بتوران رسد همه نیکوی رو بایران رسد  
  بخواب اندر آرد سر دردمند به بندد در رنج و راه گزند  
  بدو باشد ایرانیان را امید ازو پهلوان را خرام و نوید  
  پیُ بارهُ کوچماند بجنگ بماند برو روی جنگی پلنگ  
  چو پیلان جنگی و شیر ژیان تبه گردد از گرز آن پهلوان  
  خنک پادشاهی که هنگام اوی زمانه بشاهی برد نام اوی  
  چو بشنید گفتار اختر شناس بخندید و پذرفت از ایشان سپاس  
  به بخشیدشان بیکران زر و سیم چو آرامش آمد بهنگام بیم  
  فرستادهٔ زال را پیش خواند ز هرگونه با او سخنها براند  
  بگفتش که با او بخوبی بگوی که این آرزو را نبد هیچ روی  
  ولیکن چو پیمان بدین بُد نخست بهانه نشاید به بیداد جُست  
  بیاسای اکنون تو پوشیده دار بدان تا نداند کس از روزگار  
  من اینک بشبگیر ازین رزمگاه سوی شهر ایران گذارم سپاه  
  بدان تا چه فرمایدم شهریار چه آردش ازین کار پروردگار  
  فرستاده را داد چندین درم بدو گفت خیز و مزن هیچ دم  
  گُسی کردش و خود براه ایستاد سپاه و سپهبد ازان کار شاد  
  به‌بستند ازان کرگساران هزار پیاده بزاری کشیدند خوار  
  دو بهره چو از تیره شب برگذشت خروش سواران برآمد ز دشت  
  همان نالهٔ کوس با کره نای برامد ز دهلیز پرده سرای  
  سپهبد بنزدیک ایران کشید سپه را بنزد دهستان کشید  
  فرستاده آمد بنزدیک زال ابا بخت فیروز و فرخنده فال  
  چو آمد بدو داد پیغام سام ازو زال بشنید و شد شادکام  
  گرفت آفرین زال بر کردگار بدان بخشش و شادمان روزگار  
  درم داد و دینار درویش را نوازنده شد مردم خویش را  
  بسی آفرین بر سپهدار سام بکرد او ازان خوب دادن پیام  
  نه شب خواب کرد و نه روز آرمید نه می خورد و نه نیز رامش گزید  
  دلش گشته بُد آرزومند جفت همه هر چه گفتی ز رودابه گفت