شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/جستن موبدان اختر زال را و بازگشتن سام با زال بزابلستان
ظاهر
به جستن موبدان اختر زال را و بازگشتن سام با زال بزابلستان
| بفرمود پس شاه با موبدان | ستاره شناسان و هم بخردان | |||||
| بجوئید تا اختر زال چیست | بدان اختر از بخت سالار کیست | |||||
| چو گیرد بلندی چه خواهد بدن | همه داستانها بیاید زدن | |||||
| ستاره شناسان و هم موبدان | گرفتند پیدا ز اختر نشان | |||||
| بگفتند با نامور شهریار | که او پهلوانی بود نامدار | |||||
| هشیوار و بیدار و گرد و دلیر | سپهدار و گرد افکن و شیرگیر | |||||
| چو بشنید شاه این سخن شاد شد | دل پهلوان از غم آزاد شد | |||||
| یکی خلعت آراست شاه زمین | که خواندند هر کس برو آفرین | |||||
| ز اسپان تازی بزرین ستام | ز شمشیر هندی بزرین نیام | |||||
| ز دیبا و خز و ز یاقوت و زر | ز گستردنیهای بسیار مر | |||||
| غلامان رومی بدیبای روم | همه پیکر از گوهر و زرش بوم | |||||
| ز برجد طبقهای و پیروزه جام | چه از زر سرخ و چه از سیم خام | |||||
| پر از مشک و کافور و پر زعفران | همه پیش بردند فرمان بران | |||||
| همان جوشن و ترک و برگستوان | همان نیزه و تیغ و گرز گران | |||||
| همان تخت فیروزه و تاج زر | همان مهر یاقوت و زرّین کمر | |||||
| به مِهرش منوچهر عهدی نوشت | سراسر ستایش بسان بهشت | |||||
| همه کابل و دنبر و مای هند | روار و چنین تا بدریای سند | |||||
| ز زابلستان تا بدان روی بست | بنوّی نوشتند عهدی درست | |||||
| چو این عهد و خلعت بیاراستند | پس اسپ جهان پهلوان خواستند | |||||
| چو این کرده شد سام برپای خاست | بگفت ای گزین مهتر داد راست | |||||
| شده تا برافراخته چرخ و ماه | چو تو شاه ننهاده بر سر کلاه | |||||
| به مهر و به رای و بخوی و خرد | زمانه همی از تو رامش برد | |||||
| همه گنج گیتی بچشم تو خوار | مبادا بجز نام تو یادکار | |||||
| فراز آمد و تخت را داد بوس | بیستند بر کوههٔ پیل کوس | |||||
| سوی زابلستان نهادند روی | نظاره برو بر همه شهر و کوی | |||||
| چو آمد به نزدیکئی نیمروز | خبر شد ز سالار گیتی فروز | |||||
| که آمد ابا خلعت و تاج زر | ابا عهد و منشور و زرین کمر | |||||
| بیاراسته سیستان چون بهشت | گلش مشک شد نیز و زر گشت خشت | |||||
| بسی مشک و دینار بر بیختند | بسی زعفران و درم ریختند | |||||
| یکی شادمانی شد اندر جهان | سراسر میان کهان و مهان | |||||
| هرانجا که بد مهتر نام جوی | ز گیتی سوی سام بنهاد روی | |||||
| که فرخنده بادا پئ این جوان | بدین تازه دل نامور پهلوان | |||||
| چو بر پهلوان آفرین خواندند | ابر زال زر زر برافشاندند | |||||
| کسی کو بخلعت سزاوار بود | خردمند بود و جهاندار بود | |||||
| براندازه شان خلعت آراستند | همه پایهٔ برتری خواستند | |||||
| پس آنگاه سام از بئ پور خویش | هنرهای شاهان بیاورد پیش | |||||
| جهاندیدگان را ز کشور بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||||
| چنین گفت با نامور بخردان | که ای پاک هشیار دل موبدان | |||||
| چنین است فرمان هشیار شاه | که لشکر همی راند باید براه | |||||
| سوی گرگسانران و مازندران | همی راند خواهم سپاه گران | |||||
| دل و جانم ایدر بماند همی | مژه خون دل بر فشاند همی | |||||
| بگاه جوانی و کند آوری | یکی بیهده ساختم داوری | |||||
| پسر داد یزدان بینداختم | ز بی دانشی ارج نشناختم | |||||
| گران مایه سیمرغ برداشتش | همان آفریننده بگماشتش | |||||
| مرا خوار بُد مرغ را ارجمند | بپرورد تا شد چو سرو بلند | |||||
| چو هنگام بخشایش آمد فراز | جهاندار یزدان بمن داد باز | |||||
| شمارا سپردم بآموختن | روانش از هنرها برافروختن | |||||
| بدانید کین یادگار من است | بنزد شما زینهار من است | |||||
| گرامیش دارید و بندش دهید | همه راه و رای بلندش دهید | |||||
| که من رفت خواهم بفرمان شاه | سوی دشمنان با سران سپاه | |||||
| سوی زال کرد انگهی سام روی | که داد و دهش گیر و آرام جوی | |||||
| چنان دان که زابلستان خان نست | جهان سر بسر زیر فرمان تست | |||||
| ترا خان و مان باد آبادتر | دلم دوستانت بتو شاد تر | |||||
| کلید در گنجها پیش تست | دلم شاد و غمگین بکم بیش تست | |||||
| دل روشنت هرچه خواهد بکار | بجای آر از بزم و از کارزار | |||||
| بسام انگهی گفت زال جوان | که چون زیست خواهم من ایدر توان | |||||
| کسی با گنه گر ز مادر نزاد | من آنم سزد گر بنالم بداد | |||||
| جدا بیشتر زین کجا داشتی | مدارم که آمد گه اشتی | |||||
| گهی زیر چنگال مرغ اندرون | چمیدن بخاک و مزیدن بخون | |||||
| گناهم نشست آمد و مرغ یار | بدانگه که بودم ز مرغان شمار | |||||
| کنون دور ماندم ز پروردگار | چنین پروراند مرا روزگار | |||||
| ز گل بهرهٔ من بجز خار نیست | بدین با جهاندار بیکار نیست | |||||
| بدو گفت پرداختن دل سزاست | بپرداز و برگوی هر چت هواست | |||||
| ستاره شمر مرد اختر گرای | چنین زد ترا ز اختر نیک رای | |||||
| که ایدر ترا باشد آرامگاه | هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه | |||||
| گذر نیست از حکم گردان سپهر | هم ایدر ببایدت گسترد مهر | |||||
| کنون گِرد خویش اندر آور گروه | سواران و گردان دانش پژوه | |||||
| بیاموز و بشنو ز هر دانشی | بیابی ز هر دانشی رامشی | |||||
| ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ | همه دانش و داد دادن بسیج | |||||
| دگر با خردمند مردم نشین | که نادان نباشد بر آئین و دین | |||||
| که دانا ترا دشمن جان بود | به از دوست مردی که نادان بود | |||||
| تو فرزندی و یادکار منی | بهر کار دستور و یار منی | |||||
| امیدم بدادار روز شمار | که از بخت و دولت شوی بختیار | |||||
| بگفت این و برخاست آواز کوس | هوا قیرگون شد زمین آبنوس | |||||
| خروشیدن زنگ و هندی درای | برآمد ز دهلیز پرده سرای | |||||
| ابا سی هزاران دلیران کار | چو شیران جنگی گهِ کارزار | |||||
| سپهبد سوی جنگ بنهاد روی | یکی ساخته لشکر جنگ جوی | |||||
| بشد زال با او دو منزل براه | بدان تا پدر چون گذارد سپاه | |||||
| پدر زال را تنگ در بر گرفت | شگفتی خروشیدن اندر گرفت | |||||
| همی زال را دیده در خون نشاند | برخ بر همی خون دل بر فشاند | |||||
| بفرمود تا باز گردد ز راه | شود شاد دل سوی تخت و کلاه | |||||
| بیامد پر اندیشه دستان سام | که تا چون زید بی پدر شاد کام | |||||
| نشست از بر نامور تخت عاج | بسر بر نهاد آن فروزنده تاج | |||||
| ابا یاره و گرزهٔ گاوسر | ابا طوق زرین و زرّین کمر | |||||
| ز هر کشوری موبدان را بخواند | پژوهید هر چیز و هر گونه راند | |||||
| ستاره شناسان و دین آوران | سوران جنگی و کین آوران | |||||
| شب و روز بودند باوی و بهم | زدندی همی رای بر بیش و کم | |||||
| چنان گشت زال از پس آموختن | که گفتی ستاره است ز افروختن | |||||
| برای و بدانش بجای رسید | که چون خویشتن در جهان کس ندید | |||||
| سواریش چونان بدی در جهان | کزو داستانها زدندی مهان | |||||
| ز خوبیش خیره شدی مرد و زن | چو دیدی شدندی برو انجمن | |||||
| هر آنکس که نزدیک یا دور بود | گمان مشک بردند و کافور بود | |||||
| چنین هم همیگشت گردان سپهر | ابر سام و بر زال گسترده مهر | |||||
| چنان بُد که روزی چنان کررای | که در پادشاهی بجنبد ز جای | |||||
| برون رفت با ویژه گردان خویش | که با وی یکی بودشان رای و کیش | |||||
| سوی کشور هندوان کرد رای | سوی کابل و دنبر و مرغ و مای | |||||
| بهر جای گاهی بیاراستی | می و رود و رامشگران خواستی | |||||
| کشاده در گنج و افگنده رنج | بر آئین و رسم سرای سپنج | |||||
| ز زابل بکابل رسید آن زمان | گرازان و خندان دل و شادمان | |||||