شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/آگاهی یافتن سلم از کشته شدن تور و گرفتن قارن دژ الانان را
ظاهر
آگاهی یافتن سلم از کشته شدن تور و گرفتن قارن دژ الانان را
بسلم آگهی رفت زان رزمگاه | وزان تیرگی اندر آمد بماه | |||||
غمین گشت و پیچان شد از روزگار | بمرگ برادر بموئید زار | |||||
پس پشتش اندر یکی حصن بود | برآورده سر تا بچرخ کبود | |||||
چنان خواست کاید بدان حصن باز | که دارد زمانه نشیب و فراز | |||||
پس آنگه منوچهر ازان یاد کرد | که گر سلم پیچد ز دشت نبرد | |||||
الانی درش باشد آرامگاه | سزد گر برو بر بگیریم راه | |||||
که گر حصنِ دریا بود جای اوی | کسی نگسلاند ز بن پای اوی | |||||
یکی جای دارد سراندر سحاب | زخارا براورده از قعر آب | |||||
نهاده ز هر چیز گنجی بجای | برو نفگند سایه پِرّ همای | |||||
مرا رفت باید بدین چاره زود | رکیب و عنان را بباید بسود | |||||
چو اندیشه کرد آن بقارن بگفت | کجا بود آن رازها در نهفت | |||||
چو قارن شنید آن سخنهای شاه | چنین گفت کای مهتر کینه خواه | |||||
اگر شاه بیند ز جنگ آوران | بکهتر سپارد سپاهی گران | |||||
در چارهٔ او بگیرم بدست | کزین راه جنگست وزان راه جست | |||||
بباید درفش همایون شاه | هم انگشتر تور با من براه | |||||
بخواهم کنون چارهٔ ساختن | سپه را بحصن اندر انداختن | |||||
شوم من هم اکنون بدین تیره شب | ازین راز بر هیچ مکشای لب | |||||
منوچهر گفتش که این است رای | برو کت نگهدار بادا خدای | |||||
چو روی هوا گشت چون آبنوس | نهادند بر کوههٔ پیل کوس | |||||
گزیده ز نام آوران شش هزار | همه کار دیده گهِ کارزار | |||||
همه نامداران پرخاش جوی | زخشکی بدریا نهادند روی | |||||
چو نزدیکئ دژ رسیدند باز | یلانِ دلیران گردن فراز | |||||
سپه را بشیروی بسپرد و گفت | که من خویشتن را بخواهم نهفت | |||||
شوم سوی دژبان به پیغمبری | نمایم بدو مهر و انگشتری | |||||
بچاره مگر بر شوم بر فراز | وزان پس همه کار باشد بساز | |||||
چو بر دژ شوم بر فرازم درفش | درفشان کنم تیغهای بنفش | |||||
شما روی یکسر سوی دژ نهید | چو من برخروشم دمید و دهید | |||||
سپه را بنزد یکی دژ بماند | بشیروی شیراوژن و خود براند | |||||
بیامد چو نزدیک دژ در رسید | سخن گفت و دژدار مُهرش بدید | |||||
چنین گفت کز نزد تور آمدم | نفرمود تا یکزمان دم زدم | |||||
مرا گفت رو نزد دژبان بگوی | که روز و شب آرام و خفتن مجوی | |||||
تو با او به نیک و ببد یار باش | نگهبان دژ باش و بیدار باش | |||||
گر آید درفش منوچهر شاه | سوی دژ فرستد همی با سپاه | |||||
شما یار باشید و نیرو کنید | مگر کان سپاه ورا بشکنید | |||||
چو دژبان چنین گفتها را شنید | همان مهر و انگشتری را بدید | |||||
همانگه در دژ کشادند باز | بدید آشکارا ندانست راز | |||||
نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت | که راز دل او دید کو دل نهفت | |||||
مرا و ترا بندگی پیشه باد | ابا پیشهمان نیز اندیشه باد | |||||
به نیک و ببد هرچه شاید بدن | بباید همی داستانها زدن | |||||
چو دژدار با قارن رزمجوی | یکایک ببالا نهادند روی | |||||
یکی بدسگال و یکی ساده دل | سپهبد بهر چاره آماده دل | |||||
به بیگانه بر مهر خویشی نهاد | بداد از گزافه سر و دژ بباد | |||||
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ | که ای پر هنر بچهٔ تیز چنگ | |||||
ندانسته در کار تندی مکن | بیندیش و بنگر ز سر تا به بن | |||||
بگفتار شیرین بیگانه مرد | بویژه بهنگام ننگ و نبرد | |||||
پژوهش نمای و بترس از کمین | سخن هر چه باشد بژرفی ببین | |||||
نگر تا یکی مهتر تیز مغز | پژوهش چو ننمود در کار نغز | |||||
ز نیرنک دشمن نکرد ایچ یاد | حصاری بدان گونه بر باد داد | |||||
چو شب روز شد قارن رزم خواه | درفشی برافراخت چون گرد ماه | |||||
خروشید و بنمود یک یک نشان | بشیروی و گردان گردنکشان | |||||
چو شیروی دید آن درفش کیان | همی روی بنهاد زی پهلوان | |||||
در حصن بگرفت و اندر نهاد | سرانرا ز خون بر سر افسر نهاد | |||||
بیکدست قارن دگر دست شیر | بسر بر ز تیغ آتش و آب زیر | |||||
چو خورشید بر تیغ گنبذ رسید | نه دژ بود پیدا نه دژبان پدید | |||||
یکی دود دیدی سر اندر سحاب | نه دژ بود پیدا نه کشتی بر آب | |||||
درخشیدن آتش و باد خاست | خروش سواران و فریاد خامت | |||||
چو خورشید تابان ز بالا بگشت | همان دژ نمود و همان روی دشت | |||||
بکشتند از ایشان ده و دو هزار | همی دود آتش برآمد چو قار | |||||
همه روی دریا شده قیر گون | همه روی صحرا شده رود خون | |||||
زن و کودکان زینهاری شدند | بنزد سپهبد بزاری شدند | |||||
به بخشودشان قارن نامدار | به پیروزی دولت شهریار | |||||
وزان جایگه قارن کینه خواه | بیامد به نزد منوچهر شاه | |||||
بشاه نو آئین بگفت انچه کرد | ازان گردش روز گار نبرد | |||||
برو بر منوچهر کرد آفرین | که بی تو مباد اسپ و گوپال وزین |