شاهنامه (تصحیح ترنر ماکان)/آگاهی یافتن سلم از کشته شدن تور و گرفتن قارن دژ الانان را

از ویکی‌نبشته

آگاهی یافتن سلم از کشته شدن تور و گرفتن قارن دژ الانان را

  بسلم آگهی رفت زان رزمگاه وزان تیرگی اندر آمد بماه  
  غمین گشت و پیچان شد از روزگار بمرگ برادر بموئید زار  
  پس پشتش اندر یکی حصن بود برآورده سر تا بچرخ کبود  
  چنان خواست کاید بدان حصن باز که دارد زمانه نشیب و فراز  
  پس آنگه منوچهر ازان یاد کرد که گر سلم پیچد ز دشت نبرد  
  الانی درش باشد آرامگاه سزد گر برو بر بگیریم راه  
  که گر حصنِ دریا بود جای اوی کسی نگسلاند ز بن پای اوی  
  یکی جای دارد سراندر سحاب زخارا براورده از قعر آب  
  نهاده ز هر چیز گنجی بجای برو نفگند سایه پِرّ همای  
  مرا رفت باید بدین چاره زود رکیب و عنان را بباید بسود  
  چو اندیشه کرد آن بقارن بگفت کجا بود آن رازها در نهفت  
  چو قارن شنید آن سخنهای شاه چنین گفت کای مهتر کینه خواه  
  اگر شاه بیند ز جنگ آوران بکهتر سپارد سپاهی گران  
  در چارهٔ او بگیرم بدست کزین راه جنگست وزان راه جست  
  بباید درفش همایون شاه هم انگشتر تور با من براه  
  بخواهم کنون چارهٔ ساختن سپه را بحصن اندر انداختن  
  شوم من هم اکنون بدین تیره شب ازین راز بر هیچ مکشای لب  
  منوچهر گفتش که این است رای برو کت نگهدار بادا خدای  
  چو روی هوا گشت چون آبنوس نهادند بر کوههٔ پیل کوس  
  گزیده ز نام آوران شش هزار همه کار دیده گهِ کارزار  
  همه نامداران پرخاش جوی زخشکی بدریا نهادند روی  
  چو نزدیکئ دژ رسیدند باز یلانِ دلیران گردن فراز  
  سپه را بشیروی بسپرد و گفت که من خویشتن را بخواهم نهفت  
  شوم سوی دژبان به پیغمبری نمایم بدو مهر و انگشتری  
  بچاره مگر بر شوم بر فراز وزان پس همه کار باشد بساز  
  چو بر دژ شوم بر فرازم درفش درفشان کنم تیغ‌های بنفش  
  شما روی یکسر سوی دژ نهید چو من برخروشم دمید و دهید  
  سپه را بنزد یکی دژ بماند بشیروی شیراوژن و خود براند  
  بیامد چو نزدیک دژ در رسید سخن گفت و دژدار مُهرش بدید  
  چنین گفت کز نزد تور آمدم نفرمود تا یکزمان دم زدم  
  مرا گفت رو نزد دژبان بگوی که روز و شب آرام و خفتن مجوی  
  تو با او به نیک و ببد یار باش نگهبان دژ باش و بیدار باش  
  گر آید درفش منوچهر شاه سوی دژ فرستد همی با سپاه  
  شما یار باشید و نیرو کنید مگر کان سپاه ورا بشکنید  
  چو دژبان چنین گفتها را شنید همان مهر و انگشتری را بدید  
  همانگه در دژ کشادند باز بدید آشکارا ندانست راز  
  نگر تا سخن‌گوی دهقان چه گفت که راز دل او دید کو دل نهفت  
  مرا و ترا بندگی پیشه باد ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد  
  به نیک و ببد هرچه شاید بدن بباید همی داستانها زدن  
  چو دژدار با قارن رزم‌جوی یکایک ببالا نهادند روی  
  یکی بدسگال و یکی ساده دل سپهبد بهر چاره آماده دل  
  به بیگانه بر مهر خویشی نهاد بداد از گزافه سر و دژ بباد  
  چنین گفت با بچه جنگی پلنگ که ای پر هنر بچهٔ تیز چنگ  
  ندانسته در کار تندی مکن بیندیش و بنگر ز سر تا به بن  
  بگفتار شیرین بیگانه مرد بویژه بهنگام ننگ و نبرد  
  پژوهش نمای و بترس از کمین سخن هر چه باشد بژرفی ببین  
  نگر تا یکی مهتر تیز مغز پژوهش چو ننمود در کار نغز  
  ز نیرنک دشمن نکرد ایچ یاد حصاری بدان گونه بر باد داد  
  چو شب روز شد قارن رزم خواه درفشی برافراخت چون گرد ماه  
  خروشید و بنمود یک یک نشان بشیروی و گردان گردنکشان  
  چو شیروی دید آن درفش کیان همی روی بنهاد زی پهلوان  
  در حصن بگرفت و اندر نهاد سرانرا ز خون بر سر افسر نهاد  
  بیکدست قارن دگر دست شیر بسر بر ز تیغ آتش و آب زیر  
  چو خورشید بر تیغ گنبذ رسید نه دژ بود پیدا نه دژبان پدید  
  یکی دود دیدی سر اندر سحاب نه دژ بود پیدا نه کشتی بر آب  
  درخشیدن آتش و باد خاست خروش سواران و فریاد خامت  
  چو خورشید تابان ز بالا بگشت همان دژ نمود و همان روی دشت  
  بکشتند از ایشان ده و دو هزار همی دود آتش برآمد چو قار  
  همه روی دریا شده قیر گون همه روی صحرا شده رود خون  
  زن و کودکان زینهاری شدند بنزد سپهبد بزاری شدند  
  به بخشودشان قارن نامدار به پیروزی دولت شهریار  
  وزان جایگه قارن کینه خواه بیامد به نزد منوچهر شاه  
  بشاه نو آئین بگفت انچه کرد ازان گردش روز گار نبرد  
  برو بر منوچهر کرد آفرین که بی تو مباد اسپ و گوپال وزین