شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پاسخ دادن فریدون پسران را (۱)

از ویکی‌نبشته

پاسخ دادن فریدون پسرانرا

  فریدون بدو پهن بگشاد گوش چو بشنید مغزش برآمد به جوش  ۳۸۵
  فرستاده را گفت کای هوشیار بباید ترا پوزش اکنون به کار  
  که من چشم از ایشان چنین داشتم همین بر دل خویش بگباشتم  
  بگوی آن دو ناپاک بیهوده را دو اهریمن مغز پالودهرا  
  انوشه که کردید گوهر پدید درود از شما خود بدین سان سزید  
  ز پند من ار مغزتان شد تهی همی از خردتان نبود آگهی  ۳۹۰
  ندارید شرم و نه شرم از خدای شما را همانا جزین نیست رای  
  مرا پیشتر قیرگون بود موی پچو سرو سهی قد و چون ماه روی  
  سپهری که پشت مرا کرد کوز نشد پست و گردان بجایست نوز  
  شما را نماند همان روزگار نماند هماننده هم پایدار  
  بد آن برترین نام یزدان پاک برخشنده خورشید و آرند خاک  ۳۹۵
  به تخت و کلاه و به ناهید و ماه که من بد نکردم شما را نگاه  
  یکی انجمن کردم از بخردان ستاره شناسان و هم موبدان  
  بسی روزگاران شدست اندرین نکردیم بر باد بخشش زمین  
  همه راستی خواستم زین سخن به کژی نه سر بود پیدا نه بن  
  همه ترس یزدان بد اندر میان همه راستی خواستم در جهان  ۴۰۰
  چو آباد دادند گیتی به من نجستم پراگندن انجمن  
  مگر همچنان گفتم آباد تخت سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت  
  شما را کنون گر دل از راه من به کژی و تاری کشید اهرمن  
  ببینید تا کردگار بلند چنین از شما کرد خواهد پسند  
  یکی داستان گویم ار بشنوید همان بر که کارید خود بدروید  ۴۰۵
  چنین گفت باما سخن رهنمای جزین است جاوید ما را سرای  
  به تخت خرد بر نشست آزتان چرا شد چنین دیو انبازتان  
  بترسم که در چنگ این اژدها روان یابد از کالبدتان رها  
  مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تندی و آشفتن است  
  ولیکن چنین گوید آن سالخورد که بودش سه فرزند آزاد مرد  ۴۱۰
  که چون آز گردد ز دلها تهی چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی  
  کسی کو برادر فروشد به خاک سزد گر نخوانندش از آب پاک  
  جهان چون شما دید و بیند بسی نخواهد شدن رام با هر کسی  
  کزین هر چه دانید از کردگار بود رستگاری به روز شمار  
  بجویید و آن توشهٔ ره کنید بکوشید تا رنج کوته کنید  ۴۱۵
  فرستاده بشنید گفتار اوی زمین را ببوسید و برگاشت روی  
  ز پیش فریدون چنان بازگشت که گفتی که با باد انباز گشت  
  فرستادهٔ سلم چون گشت باز شهنشاه بنشست و بگشاد راز  
  گرامی جهانجوی را پیش خواند همه گفتها پیش او بازراند  
  ورا گفت کان دو پسر جنگجوی ز خاور سوی ما نهادند روی  
  از اختر چنین استشان بهره خود که باشند شادان به کردار بد  
  دگر آنکه دو کشور آبشخورست که آن بومها را درشتی برست  
  برادرت چندان برادر بود کجا مر ترا بر سر افسر بود  
  چو پژمرده شد روی رنگین تو گردد دگر گرد بالین تو  
  تو گر پیش شمشیر مهرآوری سرت گردد آزرده از داوری  ۴۲۵
  دو فرزند من از دو دوش جهان رینسان گشادند بر من زبان  
  گرت سر بکارست بپسیچ کار در گنج بگشای و بربند بار  
  تو گر چاشت را دست یازی به جام و گر نه خورند ای پسر بر تو شام  
  نباید ز گیتی ترا یار جست بی‌آزاری و راستی یار تست  
  نگه کرد پس ایرج بر هنر بدآن مهربان پاک فرخ پدر  ۴۳۰
  چنین داد پاسخ که ای شهریار نگه کن بدین گردش روزگار  
  که چون باد بر ما همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد  
  همی پژمراند رخ ارغوان کند تیره دیدار روشن روان  
  به آغاز گنج است و فرجام رنج پس از رنج رفتن ز جای سپنچ  
  چو بستر ز خاکست و بالین ز خشت درختی چرا باید امروز کشت  ۴۳۵
  که هر چند روز از برش بگذرد تنش خون خورد کینه بار آورد  
  خداوند شمشیر و گاه و نگین چو ما دید بسیار و بیند زمین  
  از آن تاجور نامداران پیش ندیدند کین اندر آیین خویش  
  چو دستور باشد مرا شهریار به بد نگذرانم بد روزگار  
  نباید مرا تاج و تخت و کلاه شوم پیش ایشان دوان بی‌سپاه  ۴۴۰
  بگویم که ای نامداران من چنان چون گرامی تن و جان من  
  مگیرید خشم و مدارید کین نه زیباست کین از خداوند دین  
  به گیتی مدارید چندین امید نگر تا چه بد کرد با جمشید  
  به فرجام هم شد ز گیتی بدر نماندش همان تاج و تخت و کمر  
  مرا با شما هم به فرجام کار بباید چشیدن بد روزگار  ۴۴۵
  دل کینهور شان بدین آورم سزاوارتر ز آن چه کین آورم  
  بدو گفت شاه ای خردمند پور برادر همی رزم جوید تو سور  
  مرا این سخن یاد باید گرفت ز مه روشنایی نباشد شگفت  
  ز تو بر هنر پاسخ ایدون سزید دلت مهر پیوند ایشان گزید  
  ولیکن چو جان و سر بی‌بها نهد بخرد اندر دم اژدها  ۴۵۰
  چه پیش آیدش جز گزاینده زهر که از آفرینش چنین است بهر  
  ترا ای پسر گر چنین است رای بر آرای کار و بپرداز جای  
  پرستنده چند از میان سپاه فرمای کایند با تو به راه  
  ز درد دل اکنون یکی نامه من نویسم فرستم بدان انجمن  
  مگر باز بینم ترا تن درست که روشن روانم به دیدار تست  ۴۵۵