شاهنامه/پادشاهی ضحاک
< شاهنامه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
تباه شدن روزگار جمشید | شاهنامه از فردوسی پادشاهی ضحاک |
اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را |
ضحاک
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
پادشاهی ضحاک هزار سال بود
چو ضحّاک بر تخت شد شهریار | برو سالیان انجمن شد هزار | |||
سراسر زمانه بدو گشت باز | بر آمد برین روزگاری دراز | |||
نهان گشت آئین فرزانگان | پراگنده شد کام دیوانگان | |||
هنر خوار شد جادوئی ارجمند | نهان راستی آشکارا گزند | |||
شده بر بدی دست دیوان دراز | ز نیکی نبودی سخن جز براز | |||
دو پاکیزه از خانهٔ جمشید | برون آوریدند لرزان چو بید | |||
که جمشید را هر دو دختر بدند | سر بانوانرا چو افسر بدند | |||
ز پوشیده رویان یکی شهرناز | دگر ماهروئی بنام ارنواز | |||
بایوان ضحّاک بردندشان | بدآن اژداهافش سپردندشان | |||
بپروردشان از ره بدخوئی | بیآموخت شان کژی و جادوئی | |||
ندانست جز بد آموختن | جز از کشتن و غارت و سوختن | |||
چنان بد که هر شب دو مرد جوان | چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان | |||
خورشگر ببردی بایوان شاه | وزو ساختی راه درمان شاه | |||
بکشتی و مغزش بپرداختی | مرآن اژدها را خورش ساختی | |||
دو پاکیزه از کشور پادشا | دو مرد گرانمایهٔ پارسا | |||
یکی نام ارمایل پاکدین | دگر نام گرمایل پیش بین | |||
چنان بد که بودند روزی بهم | سخن رفت هر گونه از بیش و کم | |||
ز بیدادگر شاه وز لشکرش | وزآن رسم های بد اندر خورش | |||
یکی گفت ما را بخوالیگری | بباید بر شاه رفت آوری | |||
وزآن پس یکی چارهٔ ساختن | ز هر گونه اندیشه انداختن | |||
مگر زین دو تنرا که ریزند خون | یکیرا توان آوریدن برون | |||
برفتند و خوالیگری ساختند | خورشها باندازه پرداختند | |||
خورش خانهٔ پادشاه جهان | گرفت آن دو بیدار خرّم نهان | |||
چو آمدش هنگام خون ریختن | ز شیرین روان اندر آویختن | |||
از آن روزبانان و مردم کُشان | گرفته دو مرد جوانرا گشان | |||
زنان پیش خوالیگران تاختند | ز بالا بروی اندر انداختند | |||
پر از درد خوالیگرانرا جگر | پر از خون دو دیده پر از کینه سر | |||
همی بنگرید این بدآن آن بدین | ز کردار بیداد شاه زمین | |||
از آن دو یکیرا بپرداختند | جز این چارهٔ نیز نشناختند | |||
برون کرد مغز سر گوسفند | برآمیخت با مغز آن ارجمند | |||
یکیرا بجان داد زنهار و گفت | نگر تا بیآری سر اندر نهفت | |||
نگر تا نباشی بآباد شهر | ترا در جهان کوه و دشتست بهر | |||
بجای سرش زآن سر بی بها | خورش ساختند از پی اژدها | |||
ازین گونه هر ماهیان سی جوان | ازیشان همی یافتندی روان | |||
چو گرد آمدندی مرد ازیشان دویست | بر آنسان که نشناختندی که کیست | |||
خورشگر بریشان بز و چند و میش | بدادی و صحرا نهادیش پیش | |||
کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد | کز آباد نیآید بدل برش باد | |||
بود خانهاشان سراسر پلاس | ندارند در دل ز یزدان هراس | |||
پس آئین ضحّاک واژونه خو | چنان بد که چون میبدش آرزو | |||
ز مردان جنگی یکی خواستی | بکشتی که با دیو برخاستی | |||
کجا نامور دختر خوبروی | بپرده درون پاک بیگفت و گوی | |||
پرستنده کردیش بر پیش خویش | نه رسم کئی بد نه آئین نه کیش |