شاهنامه/پادشاهی شاپور ذوالاکتاف ۲
< شاهنامه
مهان را همه شاه در بر گرفت | ز بدها خروشیدن اندر گرفت | |||||
بگفت آنک از چرم خر دیده بود | سخنهای قیصر که بشنیده بود | |||||
هم آزادی آن بت خوبچهر | بگفت آنچ او کرد پیدا ز مهر | |||||
کزو یافتم جان و از کردگار | که فرخنده بادا برو روزگار | |||||
وگر شهریاری و فرخندهیی | بود بندهی پرهنر بندهیی | |||||
منم بنده این مهربان بنده را | گشادهدل و نازپرورده را | |||||
ز هر سو که اکنون سپاه منست | وگر پادشاهی و راه منست | |||||
همه کس فرستید و آگه کنید | طلایه پراگنده بر ره کنید | |||||
ببندید ویژه ره طیسفون | نباید که آگاهی آید برون | |||||
چو قیصر بیابد ز ما آگهی | که بیدار شد فر شاهنشهی | |||||
بیاید سپاه مرا برکند | دل و پشت ایرانیان بشکند | |||||
کنون ما نداریم پایاب اوی | نه پیچیم با بخت شاداب اوی | |||||
چو موبد بیاید بیارد سپاه | ز لشکر ببندیم بر پشه راه | |||||
بسازیم و آرایشی نو کنیم | نهانی مگر باغ بیخو کنیم | |||||
بباید به هر گوشهیی دیدهبان | طلایه به روز و به شب پاسبان | |||||
ازان پس نمانیم از رومیان | کسی خسپد ایمن گشادهمیان | |||||
بسی برنیامد برین روزگار | که شد مردم لشکری شش هزار | |||||
فرستاد شاپور کارآگهان | سوی طیسفون کاردیده مهان | |||||
بدان تا ز قیصر دهند آگهی | ازان برز درگاه با فرهی | |||||
برفتند کارآگهان ناگهان | نهفته بجستند کار جهان | |||||
بدیدند هرگونه بازآمدند | بر شاه گردنفراز آمدند | |||||
که قیصر ز می خوردن و از شکار | همی هیچ نندیشد از کارزار | |||||
سپاهش پراگنده از هر سوی | به تاراج کردن به هر پهلوی | |||||
نه روزش طلایه نه شب پاسبان | سپاهش همه چون رمه بیشبان | |||||
نبیند همی دشمن از هیچ روی | پسند آمدش زیستن برزوی | |||||
چو شاپور بشنید زان شاد شد | همه رنجها بر دلش باد شد | |||||
گزین کرد ز ایرانیان سه هزار | زرهدار و برگستوان ور سوار | |||||
شب تیره جوشن به بر در کشید | سپه را سوی طیسفون برکشید | |||||
به تیره شبان تیز بشتافتی | چو روشن شدی روی برتافتی | |||||
همی راندی در بیابان و کوه | بران راه بیراه خود با گروه | |||||
فزون از دو فرسنگ پیش سپاه | همی دیدهبان بود بیراه و راه | |||||
چنین تا به نزدیکی طیسفون | طلایه همی راند پیش اندرون | |||||
به لشکر گه آمد گذشته دو پاس | ز قیصر نبودش به دل در هراس | |||||
ازان مرز بشنید آواز کوس | غو پاسبانان چو بانگ خروس | |||||
پر از خیمه یک دشت و خرگاه بود | ازان تاختن خود که آگاه بود | |||||
ز می مست قیصر به پردهسرای | ز لشکر نبود اندران مرز جای | |||||
چو گیتی چنان دید شاپور گرد | عنان کیی بارگی را سپرد | |||||
سپه را به لشکرگه اندر کشید | بزد دست و گرز گران برکشید | |||||
به ابر اندر آمد دم کرنای | جرنگیدن گرز و هندی درای | |||||
دهاده برآمد ز هر پهلوی | چکاچاک برخاست از هر سوی | |||||
تو گفتی همی آسمان بترکید | ز خورشید خون بر هوا برچکید | |||||
درفشیدن کاویانی درفش | شب تیره و تیغهای بنفش | |||||
تو گفتی هوا تیغ بارد همی | جهان یکسره میغ دارد همی | |||||
ز گرد سپه کوه شد ناپدید | ستاره همی دامن اندرکشید | |||||
سراپردهی قیصر بیهنر | همی کرد شاپور زیر و زبر | |||||
به هر گوشهیی آتش اندر زدند | همی آسمان بر زمین بر زدند | |||||
سرانجام قیصر گرفتار شد | وزو اختر نیک بیزار شد | |||||
وزان خیمهها نامداران اوی | دلیر و گزیده سواران اوی | |||||
گرفتند بسیار و کردند بند | چنین است کردار چرخ بلند | |||||
گهی زو فراز آید و گه نشیب | گهی شادمانی و گاهی نهیب | |||||
بیآزاری و مردمی بهترست | کرا کردگار جهان یاورست | |||||
چو شب دامن روز اندر کشید | درفش خور آمد ز بالا پدید | |||||
بفرمود شاپور تا شد دبیر | قلم خواست و انقاس و مشک و حریر | |||||
نوشتند نامه به هر مهتری | به هر پادشاهی و هر کشوری | |||||
سرنامه کرد آفرین مهان | ز ما بنده بر کردگار جهان | |||||
که اوراست بر نیکویی دسترس | به نیرو نیازش نیاید به کس | |||||
همو آفرینندهی روزگار | به نیکی همو باشد آموزگار | |||||
چو قیصر که فرمان یزدان بهشت | به ایران بجز تخم زشتی نکشت | |||||
به زاری همی بند ساید کنون | چو جان را نبودش خرد رهنمون | |||||
همان تاج ایران بدو در سپرد | ز گیتی بجز نام زشتی نبرد | |||||
گسسته شد آن لشکر و بارگاه | به نیروی یزدان که بنمود راه | |||||
هرانکس که باشد ز رومی به شهر | ز شمشیر باید که یابند بهر | |||||
همه داد جویید و فرمان کنید | به خوبی ز سر باز پیمان کنید | |||||
هیونی بر آمد ز هر سو دمان | ابا نامهی شاه روشن روان | |||||
ز لشکرگه آمد سوی طیسفون | بیآزار بنشست با رهنمون | |||||
چو تاج نیاکانش بر سر نهاد | ز دادار نیکی دهش کرد یاد | |||||
بفرمود تا شد به زندان دبیر | به انقاس بنوشت نام اسیر | |||||
هزار و سد و ده برآمد شمار | بزرگان روم آنک بد نامدار | |||||
همه خویش و پیوند قیصر بدند | به روم اندرون ویژه مهتر بدند | |||||
جهاندار ببریدشان دست و پای | هرانکس که بد بر بدی رهنمای | |||||
بفرمود تا قیصر روم را | بیارند سالار آن بوم را | |||||
بشد روزبان دست قیصرکشان | ز زندان بیاورد چون بیهشان | |||||
جفادیده چون روی شاپور دید | سرشکش ز دیده به رخ بر چکید | |||||
بمالید رنگین رخش بر زمین | همی کرد بر تاج و تخت آفرین | |||||
زمین را سراسر به مژگان برفت | به موی و به روی گشت با خاک جفت | |||||
بدو گفت شاه ای سراسر بدی | که ترسایی و دشمن ایزدی | |||||
پسر گویی آنرا کش انباز نیست | ز گیتیش فرجام و آغاز نیست | |||||
ندانی تو گفتن سخن جز دروغ | دروغ آتشی بد بود بیفروغ | |||||
اگر قیصری شرم و رایت کجاست | به خوبی دل رهنمایت کجاست | |||||
چرا بندم از چرم خر ساختی | بزرگی به خاک اندر انداختی | |||||
چو بازارگانان به بزم آمدم | نه با کوس و لشکر به رزم آمدم | |||||
تو مهمان به چرم خر اندر کنی | به ایران گرایی و لشکر کنی | |||||
ببینی کنون جنگ مردان مرد | کزان پس نجویی به ایران نبرد | |||||
بدو گفت قیصر که ای شهریار | ز فرمان یزدان که یابد گذار | |||||
ز من بخت شاها خرد دور کرد | روانم بر دیو مزدور کرد | |||||
مکافات بد گر کنی نیکوی | به گیتی درون داستانی شوی | |||||
که هرگز نگردد کهن نام تو | برآید به مردی همه کام تو | |||||
اگر یابم از تو به جان زینهار | به چشمم شود گنج و دینار خوار | |||||
یکی بنده باشم به درگاه تو | نجویم جز آرایش گاه تو | |||||
بدو شاه گفت ای بد بیهنر | چرا کردی این بوم زیر و زبر | |||||
کنون هرک بردی ز ایران اسیر | همه باز خواهم ز تو ناگزیر | |||||
دگر خواسته هرچ بردی به روم | مبادا که بینی تو آن بوم شوم | |||||
همه یکسر از خانه بازآوری | بدین لشکر سرفراز آوری | |||||
از ایران هرانجا که ویران شدست | کنام پلنگان و شیران شدست | |||||
سراسر برآری به دینار خویش | بیابی مکافات کردار خویش | |||||
دگر هرک کشتی ز ایرانیان | بجویی ز روم از نژاد کیان | |||||
به یک تن ده از روم تاوان دهی | روان را به پیمان گروگان دهی | |||||
نخواهم بجز مرد قیصرنژاد | که باشند با ما بدین بوم شاد | |||||
دگر هرچ ز ایران بریدی درخت | نبرد درخت گشن نیکبخت | |||||
بکاری و دیوارها برکنی | ز دلها مگر خشم کمتر کنی | |||||
کنون من به بندی ببندم ترا | ز چرم خران کی پسندم ترا | |||||
گرین هرچ گفتم نیاری به جای | بدرند چرمت ز سر تا به پای | |||||
دو گوشش به خنجر بدو شاخ کرد | به یک جای بینیش سوراخ کرد | |||||
مهاری به بینی او برنهاد | چو شاپور زان چرم خر کرد یاد | |||||
دو بند گران برنهادش به پای | ببردش همان روزبان باز جای | |||||
عرضگاه و دیوان بیاراستند | کلید در گنجها خواستند | |||||
سپاه انجمن شد چو روزی بداد | سرش پر ز کین و دلش پر ز باد | |||||
از ایران همی راند تا مرز روم | هرانکس که بود اندران مرز و بوم | |||||
بکشتند و خانش همی سوختند | جهانی به آتش برافروختند | |||||
چو آگاهی آمد ز ایران به روم | که ویران شد آن مرز آباد بوم | |||||
گرفتار شد قیصر نامدار | شب تیره اندر صف کارزار | |||||
سراسر همه روم گریان شدند | وز آواز شاپور بریان شدند | |||||
همی گفت هرکس که این بد که کرد | مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد | |||||
ز قیصر یکی که برادرش بود | پدر مرده و زنده مادرش بود | |||||
جوانی کجا یانسش بود نام | جهانجوی و بخشنده و شادکام | |||||
شدند انجمن لشکری بر درش | درم داد پرخاشجو مادرش | |||||
بدو گفت کین برادر بخواه | نبینی که آمد ز ایران سپاه | |||||
چو بشنید یانس بجوشید و گفت | که کین برادر نشاید نهفت | |||||
بزد کوس و آورد بیرون صلیب | صلیب بزرگ و سپاهی مهیب | |||||
سپه را چو روی اندرآمد به روی | بیآرام شد مردم کینهجوی | |||||
رده برکشیدند و برخاست غو | بیامد دوان یانس پیش رو | |||||
برآمد یکی ابر و گردی سیاه | کزان تیرگی دیده گم کرد راه | |||||
سپه را به یک روی بر کوه بود | دگر آب زانسو که انبوه بود | |||||
بدین گونه تا گشت خورشید زرد | ز هر سو همی خاست گرد نبرد | |||||
بکشتند چندانک روی زمین | شد از جوشن کشتگان آهنین | |||||
چو از قلب شاپور لشکر براند | چپ و راستش ویژگان را بخواند | |||||
چو با مهتران گرم کرد اسپ شاه | زمین گشت جنبان و پیچان سپاه | |||||
سوی لشکر رومیان حمله برد | بزرگش یکی بود با مرد خرد | |||||
بدانست یانس که پایاب شاه | ندارد گریزان بشد با سپاه | |||||
پساندر همی تاخت شاپور گرد | به گرد از هوا روشنایی ببرد | |||||
به هر جایگه بر یکی توده کرد | گیاها به مغز سر آلوده کرد | |||||
ازان لشکر روم چندان بکشت | که یک دشت سر بود بیپای و پشت | |||||
به هامون سپاه و چلیپا نماند | به دژها صلیب و سکوبا نماند | |||||
ز هر جای چندان غنیمت گرفت | که لشکر همی ماند زو در شگفت | |||||
ببخشید یکسر همه بر سپاه | جز از گنج قیصر نبد بهر شاه | |||||
کجا دیدهبد رنج از گنج اوی | نه هم گوشه بد گنج با رنج اوی | |||||
همه لشکر روم گرد آمدند | ز قیصر همی داستانها زدند | |||||
که ما را چنو نیز مهتر مباد | به روم اندرون نام قیصر مباد | |||||
به روم اندرون جای مذبح نماند | صلیب و مسیح و موشح نماند | |||||
چو زنار قسیس شد سوخته | چلیپا و مطران برافروخته | |||||
کنون روم و قنوج ما را یکیست | چو آواز دین مسیح اندکیست | |||||
یکی مرد بود از نژاد سران | هم از تخمهی نامور قیصران | |||||
برانوش نام و خردمند بود | زبان و روانش پر از بند بود | |||||
بدو گفت لشکر که قیصر تو باش | برین لشکر و بوم مهتر تو باش | |||||
به گفتار تو گوش دارد سپاه | بیفروز تاج و بیارای گاه | |||||
بیاراستند از برش تخت عاج | برانوش بنشست بر سرش تاج | |||||
به جای بزرگیش بنشاندند | همه رومیان آفرین خواندند | |||||
برانوش بنشست و اندیشه کرد | ز روم و ز آوردگاه نبرد | |||||
بدانست کو را ز شاه بلند | ز روم و ز آویزش آید گزند | |||||
فرستادهیی جست بارای و شرم | که دانش سراید به آواز نرم | |||||
دبیری بزرگ و جهاندیدهیی | خردمند و دانا پسندیدهیی | |||||
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش | بگفت آن سخنهای باریک خویش | |||||
یکی نامه بنوشت پرآفرین | ز دادار بر شهریار زمین | |||||
که جاوید تاج تو پاینده باد | همه مهتران پیش تو بنده باد | |||||
تو دانی که تاراج و خون ریختن | چه با بیگنه مردم آویختن | |||||
مهان سرافراز دارند شوم | چه با شهر ایران چه با مرز روم | |||||
گر این کین ایرج به دست از نخست | منوچهر کرد آن به مردی درست | |||||
تن سلم زان کین کنون خاک شد | هم از تور روی زمین پاک شد | |||||
وگر کین داراست و اسکندری | که نو شد بر وی زمین داوری | |||||
مر او را دو دستور بد کشته بود | و دیگر کزو بخت برگشته بود | |||||
گرت کین قیصر فزاید همی | به زندان تو بند ساید همی | |||||
نباید که ویران شود بوم روم | که چون روم دیگر نبودست بوم | |||||
وگر غارت و کشتنت بود رای | همه روم گشتند بیدست و پای | |||||
زن و کودکانش اسیر تواند | جگر خسته از تیغ و تیر تواند | |||||
گه آمد که کمتر کنی کین و خشم | فرو خوابنی از گذشته دو چشم | |||||
فدای تو بادا همه خواسته | کزین کین همی جان شود کاسته | |||||
تو دل خوش کن و شهر چندین مسوز | نباید که روز اندر آید به روز | |||||
نباشد پسند جهانآفرین | که بیداد جوید جهاندار کین | |||||
درود جهاندار بر شاه باد | بلند اخترش افسر ماه باد | |||||
نویسنده بنهاد پس خامه را | چو اندر نوشت آن کیی نامه را | |||||
نهادند پس مهر قیصر بروی | فرستاده بنهاد زی شاه روی | |||||
بیامد خردمند و نامه بداد | ز قیصر به شاپور فرخ نژاد | |||||
چو آن نامور نامه برخواندند | سخنهای نغزش برافشاندند | |||||
ببخشود و دیده پر از آب کرد | بروهای جنگی پر از تاب کرد | |||||
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت | بگفت آنکجا رفته بد خوب و زشت | |||||
که مهمان به چرم خر اندر که دوخت | که بازار کین کهن برفروخت | |||||
تو گرد بخردی خیز پیش من آی | خود و فیلسوفان پاکیزه رای | |||||
چو زنهار دادم نسازمت جنگ | گشاده کنم بر تو این راه تنگ | |||||
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد | سخنها یکایک همه برشمرد | |||||
برانوش چون پاسخ نامه دید | ز شادی دل پاکتن بردمید | |||||
بفرمود تا نامداران روم | برفتند سد مرد زان مرز و بوم | |||||
درم بار کردند خروار شست | هم از گوهر و جامهی بر نشست | |||||
ز دینار گنجی ز بهر نثار | فراز آمد از هر سوی سی هزار | |||||
همه مهتران نزد شاه آمدند | برهنه سر و بیکلاه آمدند | |||||
چو دینار پیشش فرو ریختند | بگسترده زر کهن بیختند | |||||
ببخشود و شاپور و بنواختشان | به خوبی بر اندازه بنشاختشان | |||||
برانوش را گفت کز شهر روم | بیامد بسی مرد بیداد و شوم | |||||
به ایران زمین آنچ بد شارستان | کنون گشت یکسر همه خارستان | |||||
عوض خواهم آن را که ویران شدست | کنام پلنگان و شیران شدست | |||||
برانوش گفتا چه باید بگوی | چو زنهار دادی مه بر تاب روی | |||||
چنین داد پاسخ گرانمایه شاه | چو خواهی که یکسر ببخشم گناه | |||||
ز دینار رومی به سالی سه بار | همی داد باید هزاران هزار | |||||
دگر آنک باشد نصیبین مرا | چو خواهی که کوته شود کین مرا | |||||
برانوش گفتا که ایران تراست | نصیبین و دشت دلیران تراست | |||||
پذیرفتم این مایهور باژ و ساو | که با کین و خشمت نداریم تاو | |||||
نوشتند عهدی ز شاپور شاه | کزان پس نراند ز ایران سپاه | |||||
مگر با سزاواری و خرمی | کجا روم را زو نیاید کمی | |||||
ازان پس گسی کرد و بنواختشان | سر از نامداران برافراختشان | |||||
چو ایشان برفتند لشکر براند | جهانآفرین را فراوان بخواند | |||||
همی رفت شادان به اصطخر پارس | که اصطخر بد بر زمین فخر پارس | |||||
چو اندر نصیبین خبر یافتند | همه جنگ را تیز بشتافتند | |||||
که ما را نباید که شاپور شاه | نصیبین بگیرد بیارد سپاه | |||||
که دین مسیحا ندارد درست | همش کیش زردشت و زند است و است | |||||
چو آید ز ما برنگیرد سخن | نخواهیم استا و دین کهن | |||||
زبردست شد مردم زیردست | به کین مرد شهری به زین برنشست | |||||
چو آگاهی آمد به شاپور شاه | که اندر نصیبین ندادند راه | |||||
ز دین مسیحا برآشفت شاه | سپاهی فرستاد بیمر به راه | |||||
همی گفت پیغمبری کش جهود | کشد دین او را نشاید ستود | |||||
برفتند لشکر به کردار گرد | سواران و شیران روز نبرد | |||||
به یک هفته آنجا همی جنگ بود | دران شهر از جنگ بس تنگ بود | |||||
بکشتند زیشان فراوان سران | نهادند بر زنده بند گران | |||||
همه خواستند آن زمان زینهار | نوشتند نامه بر شهریار | |||||
ببخشیدشان نامبردار شاه | بفرمود تا بازگردد سپاه | |||||
به هر کشوری نامداری گرفت | همان بر جهان کامگاری گرفت | |||||
همی خواندندیش پیروز شاه | همی بود یک چند با تاج و گاه | |||||
کنیزک که او را رهانیده بود | بدان کامگاری رسانیده بود | |||||
دلفروزو فرخپیش نام کرد | ز خوبان مر او را دلارام کرد | |||||
همان باغبان را بسی خواسته | بداد و گسی کردش آراسته | |||||
همی بود قیصر به زندان و بند | به زاری و خواری و زخم کمند | |||||
به روم اندرون هرچ بودش ز گنج | فراز آوریده ز هر سو به رنج | |||||
بیاورد و یکسر به شاپور داد | همی بود یک چند لب پر ز باد | |||||
سرانجام در بند و زندان بمرد | کلاه کیی دیگری را سپرد | |||||
به رومش فرستاد شاپور شاه | به تابوت وز مشک بر سر کلاه | |||||
چنین گفت کاینست فرجام ما | ندانم کجا باشد آرام ما | |||||
یکی را همه زفتی و ابلهیست | یکی با خردمندی و فرهیست | |||||
برین و بران روز هم بگذرد | خنگ آنک گیتی به بد نسپرد | |||||
به تخت کیان اندر آورد پای | همی بود چندی جهان کدخدای | |||||
وزان پس بر کشور خوزیان | فرستاد بسیار سود و زیان | |||||
ز بهر اسیران یکی شهر کرد | جهان را ازان بوم پر بهر کرد | |||||
کجا خرمآباد بد نام شهر | وزان بوم خرم کرا بود بهر | |||||
کسی را که از پیش ببرید دست | بدین مرز بودیش جای نشست | |||||
بر و بوم او یکسر او را بدی | سر سال نو خلعتی بستدی | |||||
یکی شارستان کرد دیگر به شام | که پیروز شاپور کردش به نام | |||||
به اهواز کرد آن سیم شارستان | بدو اندرون کاخ و بیمارستان | |||||
کنام اسیرانش کردند نام | اسیر اندرو یافتی خواب و کام | |||||
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال | که اندر زمانه نبودش همال | |||||
بیامد یکی مرد گویا ز چین | که چون او مصور نبیند زمین | |||||
بدان چربه دستی رسیده به کام | یکی برمنش مرد مانی به نام | |||||
به صورتگری گفت پیغمبرم | ز دینآوران جهان برترم | |||||
ز چین نزد شاپور شد بار خواست | به پیغمبری شاه را یار خواست | |||||
سخن گفت مرد گشادهزبان | جهاندار شد زان سخن بدگمان | |||||
سرش تیز شد موبدان را بخواند | زمانی فراوان سخنها براند | |||||
کزین مرد چینی و چیرهزبان | فتادستم از دین او در گمان | |||||
بگویید و هم زو سخن بشنوید | مگر خود به گفتار او بگروید | |||||
بگفتند کین مرد صورت پرست | نه بر مایهی موبدان موبه دست | |||||
زمانی سخن بشنو او را بخوان | چو بیند ورا کی گشاید زبان | |||||
بفرمود تا موبد آمدش پیش | سخن گفت با او ز اندازه بیش | |||||
فرو ماند مانی میان سخن | به گفتار موبد ز دین کهن | |||||
بدو گفت کای مرد صورت پرست | به یزدان چرا آختی خیرهدست | |||||
کسی کو بلند آسمان آفرید | بدو در مکان و زمان آفرید | |||||
کجا نور و ظلمت بدو اندرست | ز هر گوهری گوهرش برترست | |||||
شب و روز و گردان سپهر بلند | کزویت پناهست و زویت گزند | |||||
همه کردهی کردگارست و بس | جزو کرد نتواند این کرده کس | |||||
به برهان صورت چرا بگروی | همی پند دینآوران نشنوی | |||||
همه جفت و همتا و یزدان یکیست | جز از بندگی کردنت رای نیست | |||||
گرین صورت کرده جنبان کنی | سزد گر ز جنبده برهان کنی | |||||
ندانی که برهان نیاید به کار | ندارد کسی این سخن استوار | |||||
اگر اهرمن جفت یزدان بدی | شب تیره چون روز خندان بدی | |||||
همه ساله بودی شب و روز راست | به گردش فزونی نبودی نه کاست | |||||
نگنجد جهانآفرین در گمان | که او برترست از زمان و مکان | |||||
سخنهای دیوانگانست و بس | بدینبر نباشد ترا یار کس | |||||
سخنها جزین نیز بسیار گفت | که با دانش و مردمی بود جفت | |||||
فرو ماند مانی ز گفتار اوی | بپژمرد شاداب بازار اوی | |||||
ز مانی برآشفت پس شهریار | برو تنگ شد گردش روزگار | |||||
بفرمود پس تاش برداشتند | به خواری ز درگاه بگذاشتند | |||||
چنین گفت کاین مرد صورتپرست | نگنجد همی در سرای نشست | |||||
چو آشوب و آرام گیتی به دوست | بباید کشیدن سراپاش پوست | |||||
همان خامش آگنده باید به کاه | بدان تا نجوید کس این پایگاه | |||||
بیاویختند از در شارستان | دگر پیش دیوار بیمارستان | |||||
جهانی برو آفرین خواندند | همی خاک بر کشته افشاندند | |||||
ز شاپور زانگونه شد روزگار | که در باغ با گل ندیدند خار | |||||
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی | ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی | |||||
مر او را به هر بوم دشمن نماند | بدی را به گیتی نشیمن نماند | |||||
چو نومید شد او ز چرخ بلند | بشد سالیانش به هفتاد و اند | |||||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | ابا موبد موبدان اردشیر | |||||
جوانی که کهتر برادرش بود | به داد و خرد بر سر افسرش بود | |||||
ورا نام بود اردشیر جوان | توانا و دانا به سود و زیان | |||||
پسر بد یکی خرد شاپور نام | هنوز از جهان نارسیده به کام | |||||
چنین گفت پس شاه با اردشیر | که ای گرد و چابک سوار دلیر | |||||
اگر با من از داد پیمان کنی | زبان را به پیمان گروگان کنی | |||||
که فرزند من چون به مردی رسد | به گاه دلیری و گردی رسد | |||||
سپاری بدو تخت و گنج و سپاه | تو دستور باشی ورا نیکخواه | |||||
من این تاج شاهی سپارم به تو | همان گنج و لشکر گذارم به تو | |||||
بپذرفت زو این سخن اردشیر | به پیش بزرگان و پیش دبیر | |||||
که چون کودک او به مردی رسد | که دیهیم و تاج کیی را سزد | |||||
سپارم همه پادشاهی ورا | نسازم جز از نیکخواهی ورا | |||||
چو بشنید شاپور پیش مهان | بدو داد دیهیم و مهر شهان | |||||
چنین گفت پس شاه با اردشیر | که کار جهان بر دل آسان مگیر | |||||
بدان ای برادر که بیداد شاه | پی پادشاهی ندارد نگاه | |||||
به آگندن گنج شادان بود | به زفتی سر سرفرازان بود | |||||
خنک شاه باداد و یزدان پرست | کزو شاد باشد دل زیردست | |||||
به داد و به بخشش فزونی کند | جهان را بدین رهنمونی کند | |||||
نگه دارد از دشمنان کشورش | به ابر اندر آرد سر و افسرش | |||||
به داد و به آرام گنج آگند | به بخشش ز دل رنج بپراگند | |||||
گناه از گنهکار بگذاشتن | پی مردمی را نگه داشتن | |||||
هرانکس که او این هنرها بجست | خرد باید و حزم و رای درست | |||||
بباید خرد شاه را ناگزیر | هم آموزش مرد برنا و پیر | |||||
دل پادشا چون گراید به مهر | برو کامها تازه دارد سپهر | |||||
گنهکار باشد تن زیردست | مگر مردم پاک و یزدان پرست | |||||
دل و مغز مردم دو شاه تنند | دگر آلت تن سپاه تنند | |||||
چو مغز و دل مردم آلوده گشت | به نومیدی از رای پالوده گشت | |||||
بدان تن سراسیمه گردد روان | سپه چون زید شاه بیپهلوان | |||||
چو روشن نباشد بپراگند | تن بیروان را به خاک افگند | |||||
چنین همچو شد شاه بیدادگر | جهان زو شود زود زیر و زبر | |||||
بدوبر پس از مرگ نفرین بود | همان نام او شاه بی دین بود | |||||
بدین دار چشم و بدان دار گوش | که اویست دارنده جان و هوش | |||||
هران پادشا کو جزین راه جست | ز نیکیش باید دل و دست شست | |||||
ز کشورش بپراگند زیردست | همان از درش مرد خسروپرست | |||||
نبینی که دانا چه گوید همی | دلت را ز کژی بشوید همی | |||||
که هر شاه کو را ستایش بود | همه کارش اندر فزایش بود | |||||
نکوهیده باشد جفا پیشه مرد | به گرد در آزداران مگرد | |||||
بدان ای برادر که از شهریار | بجوید خردمند هرگونه کار | |||||
یکی آنک پیروزگر باشد اوی | ز دشمن نتابد گه جنگ روی | |||||
دگر آنک لشکر بدارد به داد | بداند فزونی مرد نژاد | |||||
کسی کز در پادشاهی بود | نخواهد که مهتر سپاهی بود | |||||
چهارم که با زیردستان خویش | همان باگهر در پرستان خویش | |||||
ندارد در گنج را بسته سخت | همی بارد از شاخ بار درخت | |||||
بباید در پادشاهی سپاه | سپاهی در گنج دارد نگاه | |||||
اگر گنجت آباد داری به داد | تو از گنج شاد و سپاه از تو شاد | |||||
سلیحت در آرایش خویش دار | سزد کت شب تیره آید به کار | |||||
بس ایمن مشو بر نگهدار خویش | چو ایمن شدی راست کن کار خویش | |||||
سرانجام مرگ آیدت بیگمان | اگر تیرهای گر چراغ جهان | |||||
برادر چو بشنید چندی گریست | چو اندرز بنوشت سالی بزیست | |||||
برفت و بماند این سخن یادگار | تو اندر جهان تخم زفتی مکار | |||||
که هم یک زمان روز تو بگذرد | چنین برده رنج تو دشمن خورد | |||||
چو آدینه هر مزد بهمن بود | برین کار فرخ نشیمن بود | |||||
می لعل پیش آور ای هاشمی | ز خمی که هرگز نگیرد کمی | |||||
چو شست و سه شد سال شد گوش کر | ز بیشی چرا جویم آیین و فر | |||||
کنون داستانهای شاه اردشیر | بگویم ز گفتار من یادگیر |