شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۷

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی خسرو پرویز ۷)
  بدو گفت کای مام با فرهی ز کار جهان چیستت آگهی  
  بدو پیرزن گفت چندان سخن شنیدم کزان گشت مغزم کهن  
  ز شهر آمد امروز بسیار کس همی جنگ چوبینه گویند و بس  
  که شد لشکر او به نزدیک شاه سپهبد گریزان به شد بی‌سپاه  
  بدو گفت بهرام کای پاک زن مرا اندرین داستانی بزن  
  که این از خرد بود بهرام را وگر برگزید از هوا کام را  
  بدو پیرزن گفت کای شهره مرد چرا دیو چشم تو را تیره کرد  
  ندانی که بهرام پور گشسپ چوبا پور هرمز بر انگیزد اسپ  
  بخندد برو هرک دارد خرد کس اورا ز گردنکشان نشمرد  
  بدو گفت بهرام گر آرزوی چنین کرد گو می‌خوران در کدوی  
  برین گونه غربیل بر نان جو همی‌دار در پیش تا جو درو  
  بران هم خورش یک شب آرام یافت همی کام دل جست و ناکام یافت  
  چو خورشید برچرخ بگشاد راز سپهدار جنگی بزد طبل باز  
  بیاورد چندانک بودش سپاه گرانمایگان برگرفتند راه  
  بره بر یکی نیستان بود نو بسی اندرو مردم نی‌درو  
  چو از دور دیدند بهرام را چنان لشکرگشن و خودکام را  
  به بهرام گفتند انوشه بدی ز راه نیستان چرا آمدی  
  که بی‌مر سپاهست پیش اندرون همه جنگ را دست شسته به خون  
  چنین گفت بهرام کایدر سوار نباشد جز از لشکر شهریار  
  فرود آمدند اندران نیستان همه جنگ را تنگ بسته میان  
  شنیدم که چون ما ز پرده سرای بسی چیدن راه کردیم رای  
  جهاندار بگزید نستود را جهان جوی بی‌تار و بی‌پود را  
  ابا سه هزار از سواران مرد کجا پای دارند روز نبرد  
  بدان تا بیاید پس ما دمان چو بینم مر او را سرآرم زمان  
  همه اسپ را تنگها برکشید همه گرد این بیشه لشکر کشید  
  سواران سبک برکشیدند تنگ گرفتند شمشیر هندی به چنگ  
  همه نیستان آتش اندر زدند سپه را یکایک بهم بر زدند  
  نیستان سراسر شد افروخته یکی کشته و دیگری سوخته  
  چونستود را دید بهرام گرد عنان باره‌ی تیزتگ را سپرد  
  ز زین برگرفتش به خم کمند بیاورد و کردش هم آنگه ببند  
  همی‌خواست نستود زو زینهار همی‌گفت کای نامور شهریار  
  چرا ریخت خواهی همی خون من ببخشای بر بخت و ارون من  
  مکش مر مرا تا دوان پیش تو بیایم بوم زار درویش تو  
  بدو گفت بهرام من چون تو مرد نخواهم که باشد به دشت نبرد  
  نبرم سرت را که ننگ آیدم که چون تو سواری به جنگ آیدم  
  چو یابی رهایی ز دستم بپوی ز من هرچ دیدی به خسرو بگوی  
  چو بشنید نستود روی زمین ببوسید و بسیار کرد آفرین  
  وزان بیشه بهرام شد تابری ابا او دلیران فرخنده پی  
  ببود و برآسود و ز آنجا برفت به نزدیک خاقان خرامید تفت  
  ازین سوی خسرو بران رزمگاه بیامد که بهرام بد با سپاه  
  همه رزمگاهش به تاراج داد سپه را همه بدره و تاج داد  
  یکی باره‌ی تیز رو برنشست میان را ز بهر پرستش ببست  
  به پیش اندر آمد یکی خارستان پیاده ببود اندران کارستان  
  به غلتید در پیش یزدان به خاک همی‌گفت کای داور داد و پاک  
  پی دشمن از بوم برداشتی همه کار ز اندیشه بگذاشتی  
  پرستنده و ناسزا بنده‌ام به فرمان و رایت سرافگنده‌ام  
  وزان جایگه شد به پرده سرای بیامد به نزدیک او رهنمای  
  بفرمود تا پیش او شد دبیر نوشتند زو نامه‌یی برحریر  
  ز چیزی که رفت اندران رزمگاه به قیصر نوشت اندران نامه شاه  
  نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید مردی و بخت و هنر  
  دگر گفت کز کردگار جهان همه نیکوی دیدم اندر نهان  
  به آذرگشسپ آمدم با سپاه دوان پیش بازآمدم کینه خواه  
  بدان گونه تنگ اندر آمد به جنگ که بر من ببد کار پیکار تنگ  
  چو یزدان پاکش نبد دستگیر بمرد آن دم آتش و دار و گیر  
  چوبیچاره‌تر گشت و لشکر نماند گریزان به شبگیر ز آنجا براند  
  همه لشکرش را بهم بر زدیم به لشکر گهش آتش اندرزدیم  
  به فرمان یزدان پیروزگر ببندم برو نیز راه گذر  
  نهادند برنامه بر مهرشاه فرستادگان بر گرفتند راه  
  فرستاده با نامه شهریار بشد تا بر قیصر نامدار  
  چو آن نامه برخواند قیصر ز تخت فرود آمد آن مرد بیداربخت  
  به یزدان چنین گفت کای رهنمای همیشه توی جاودانه بجای  
  تو پیروز کردی مر آن بنده را کشنده توی مرد افگنده را  
  فراوان به درویش دینار داد همان خوردنیهای بسیار داد  
  مر آن نامه را نیز پاسخ نوشت بسان درختی به باغ بهشت  
  سرنامه کرد از جهاندار یاد خداوند پیروزی و فرو داد  
  خداوند ماه و خداوند هور خداونت پیل و خداوند مور  
  بزرگی و نیک اختری زو شناس وزو دار تا زنده باشی سپاس  
  جز از داد و خوبی مکن در جهان چه در آشکار و چه اندر نهان  
  یکی تاج کز قیصران یادگار همی‌داشتی تا کی آید به کار  
  همان خسروی طوق با گوشوار سدوشست تا جامه‌ی زرنگار  
  دگر سی شتر بار دینار بود همان در و یاقوت بسیار بود  
  صلیبی فرستاد گوهر نگار یکی تخت پرگوهر شاهوار  
  یکی سبز خفتان به زر بافته بسی شوشه زر برو تافته  
  ازان فیلسوفان رومی چهار برفتند با هدیه وبا نثار  
  چو زان کارها شد به شاه آگهی ز قیصر شدش کاربا فرهی  
  پذیره فرستاد خسرو سوار گرانمایگان گرامی هزار  
  بزرگان به نزدیک خسرو شدند همه پاک با هدیه نو شدند  
  چو خسرو نگه کرد و نامه بخواند ازان خواسته در شگفتی بماند  
  به دستور فرمود پس شهریار که آن جامه‌ی روم گوهر نگار  
  نه آیین پرمایه دهقان بود کجا جامه‌ی جاثلیقان بود  
  چو بر جامه‌ی ما چلیپا بود نشست اندر آیین ترسا بود  
  وگر خود نپوشم بیازارد اوی همانا دگرگونه پندارد اوی  
  وگر پوشم این نامداران همه بگویند کاین شهریار رمه  
  مگر کز پی چیز ترسا شدست که اندر میان چلیپا شدست  
  به خسرو چنین گفت پس رهنمای که دین نیست شاها به پوشش بپای  
  تو بردین زر دشت پیغمبری اگر چند پیوسته قیصری  
  بپوشید پس جامه‌ی شهریار بیاویخت آن تاج گوهرنگار  
  برفتند رومی و ایرانیان ز هر گونه مردم اندر میان  
  کسی کش خرد بود چون جامه دید بدانست کور ای قیصر گزید  
  دگر گفت کاین شهریار جهان همانا که ترسا شد اندر نهان  
  دگر روز خسرو بیاراست گاه به سر برنهاد آن کیانی کلاه  
  نهادند در گلشن سور خوان چنین گفت پس رومیان را بخوان  
  بیامد نیاتوس با رومیان نشستند با فیلسوفان بخوان  
  چو خسرو فرود آمد از تخت بار ابا جامه‌ی روم گوهر نگار  
  خرامید خندان و برخوان نشست بشد نیز بند وی برسم بدست  
  جهاندار بگرفت و از نهان به زمزم همی رای زد با مهان  
  نیاتوس کان دید بنداخت نان از آشفتگی باز پس شد ز خوان  
  همی‌گفت و ازو چلیپا بهم ز قیصر بود بر مسیحا ستم  
  چو بندوی دید آن بزد پشت دست بخوان بر به روی چلیپا پرست  
  غمی گشت زان کار خسرو چودید بر خساره شد چون گل شنبلید  
  به گستهم گفت این گو بی‌خرد نباید که بی‌داوری می‌خورد  
  ورا با نیاتوس رومی چه کار تن خویش را کرد امروز خوار  
  نیاتوس زان جایگه برنشست به لشکرگه خویش شد نیم مست  
  بپوشید رومی زره رزم را ز بهر تبه کردن بزم را  
  سواران رومی همه جنگ جوی به درگاه خسرو نهادند روی  
  هم آنگه ز لشکر سواری چو باد به خسرو فرستاد رومی نژاد  
  که بندوی ناکس چرا پشت دست زند بر رخ مرد یزدان‌پرست  
  گر او را فرستی به نزدیک من و گرنه ببین شورش انجمن  
  ز من بیش پیچی کنون کز رهی که جوید همی تخت شاهنشهی  
  چو بشنید خسرو برآشفت و گفت که کس دین یزدان نیارد نهفت  
  گیومرت و جمشید تا کی قباد کسی از مسیحا نکردند یاد  
  مبادا که دین نیاکان خویش گزیده سرافراز و پاکان خویش  
  گذارم بدین مسیحا شوم نگیرم بخوان واژ و ترسا شوم  
  تو تنها همی کژگیری شمار هنر دیدم از رومیان روز کار  
  به خسرو چنین گفت مریم که من بپا آورم جنگ این انجمن  
  به من ده سرافراز بندوی را که تا رومیان از پی روی را  
  ببینند و باز آرمش تن درست کسی بیهوده جنگ هرگز نجست  
  فرستاد بندوی را شهریار به نزد نیاتوس با ده سوار  
  همان نیز مریم زن هوشمند که بودی همیشه لبانش بپند  
  بدو گفت رو با برادر پدر بگو ای بداندیش پرخاشخر  
  ندیدی که با شاه قیصر چه گفت ز بهر بزرگی ورا بود جفت  
  ز پیوند خویشی و از خواسته ز مردان وز گنج آراسته  
  تو پیوند خویشی همی‌برکنی همان فر قیصر ز من بفگنی  
  ز قیصر شنیدی که خسرو ز دین بگردد چو آید به ایران زمین  
  مگو ایچ گفتار نا دلپذیر تو بندوی را سر به آغوش گیر  
  ندانی که دهقان ز دین کهن نپیچد چرا خام گویی سخن  
  مده رنج و کردار قیصر بباد بمان تا به باشیم یک چند شاد  
  بکین پدر من جگر خسته‌ام کمر بر میان سوک را بسته‌ام  
  دل او سراسر پر از کین اوست زبانش پر از رنج و تیماراوست  
  که او از پی واژ شد زشت گوی تو از بی‌خرد هوشمندی مجوی  
  چو مریم برفت این سخنها بگفت نیاتوس بشنید و کینه نهفت  
  هم از کار بندوی دل کرد نرم کجا داشت از روی بندوی شرم  
  بیامد به نزدیک خسرو چو گرد دل خویش خوش کرد زان گفته مرد  
  نیاتوس گفت ای جهاندیده شاه خردمندی از مست رومی مخواه  
  توبس کن بدین نیاکان خویش خردمند مردم نگردد ز کیش  
  برین گونه چون شد سخنها دراز به لشکر گه آمد نیاتوس باز  
  بخراد برزین بفرمود شاه که رو عرض گه ساز ودیوان بخواه  
  همه لشکر رومیان عرض کن هر آنکس که هستند نوگر کهن  
  درمشان بده رومیان را زگنج بدادن نباید که بینند رنج  
  کسی کو به خلعت سزاوار بود کجا روز جنگ از در کار بود  
  بفرمود تا خلعت آراستند ز در اسپ پرمایگان خواستند  
  نیاتوس را داد چندان گهر چه اسپ و پرستار و زرین کمر  
  کز اندازه هدیه برتر گذاشت سرش را ز پر مایگان برفراشت  
  هر آن شهرکز روم بستد قباد چه هرمز چه کسری فرخ نژاد  
  نیاتوس را داد و بنوشت عهد بران جام حنظل پراگند شهد  
  برفتند پس رومیان سوی روم بدان مرز آباد و آباد بوم  
  دگر هفته برداشت با ده سوار که بودند بینا دل و نامدار  
  ز لشکر گه آمد به آذرگشسپ به گنبد نگه کرد و بگذاشت اسپ  
  پیاده همی‌رفت و دیده پر آب به زردی دو رخساره چون آفتاب  
  چو از دربه نزدیک آتش رسید شد از آب دیده رخش ناپدید  
  دو هفته همی‌خواند استا وزند همی‌گشت بر گرد آذر نژند  
  بهشتم بیامد ز آتشکده چو نزدیک شد روزگار سده  
  به آتش بداد آنچ پذیرفته بود سخن هرچ پیش ردان گفته بود  
  ز زرین و سیمین گوهرنگار ز دینار وز گوهر شاهوار  
  به درویش بخشید گنج درم نماند اندران بوم و برکس دژم  
  وزان جایگه شد با ندیو شهر که بردارد از روز شادیش بهر  
  کجا کشور شورستان بود مرز کسی خاک او راندانست ارز  
  به ایوان که نوشین روان کرده بود بسی روزگار اندر آن برده بود  
  گرانمایه کاخی بیاراستند همان تخت زرین به پیراستند  
  بیامد به تخت پدر برنشست جهاندار پیروز یزدان پرست  
  بفرمود تا پیش او شد دبیر همان راهبر موبد تیزویر  
  نوشتند منشور ایرانیان برسم بزرگان و فرخ مهان  
  بدان کار بندوی بد کدخدای جهاندیده و راد و فرخنده‌رای  
  خراسان سراسر به گستهم داد بفرمود تا نو کند رسم وداد  
  بهرکار دستور بد بر ز مهر دبیری جهاندیده و خوب چهر  
  چو بر کام او گشت گردنده چرخ ببخشید داراب گرد و صطرخ  
  به منشور برمهر زرین نهاد یکی درکف رام برزین نهاد  
  بفرمود تا نزد شاپور برد پرستنده و خلعت او را سپرد  
  دگر مهر خسرو سوی اندیان بفرمود بردن برسم کیان  
  دگر کشوری را بگردوی داد بران نامه بر مهر زرین نهاد  
  ببالوی داد آن زمان شهر چاچ فرستاد منشور با تخت عاج  
  کلید در گنجها بر شمرد سراسر بپور تخواره سپرد  
  بفرمود تا هر که مهتر بدند به فرمان خراد برزین شدند  
  به گیتی رونده بود کام او به منشورها بر بود نام او  
  ز لشکر هر آنکس که هنگام کار بماندند با نامور شهریار  
  همی خلعت خسروی دادشان به شاهی به مرزی فرستادشان  
  همی‌گشت گویا منادیگری خوش آواز و بیدار دل مهتری  
  که ای زیردستان شاه جهان مخوانید جز آفرین در نهان  
  مجویید کین و مریزید خون مباشید بر کار بد رهنمون  
  گر از زیردستان بنالد کسی گر از لشکری رنج یابد بسی  
  نیابد ستمگاره جز دار جای همان رنج و آتش بدیگر سرای  
  همه پادشاهند برگنج خویش کسی راکه گرد آمد از رنج خویش  
  خورید و دهید آنک دارید چیز همان کز شماهست درویش نیز  
  چو باید خورش بامداد پگاه سه من می بیابد ز گنجور شاه  
  به پیمان که خواند بران آفرین که کوشد که آباد دارد زمین  
  گر ایدون که زین سان بود پادشا به از دانشومند ناپارسا  
  مرا سال بگذشت برشست و پنج نه نیکو بود گر بیازم به گنج  
  مگر بهره بر گیرم از پند خویش بر اندیشم از مرگ فرزند خویش  
  مرا بود نوبت برفت آن جوان ز دردش منم چون تن بی‌روان  
  شتابم همی تا مگر یابمش چویابم به بیغاره بشتابمش  
  که نوبت مرا به بی‌کام من چرا رفتی و بردی آرام من  
  ز بدها تو بودی مرا دستگیر چرا چاره جستی ز همراه پیر  
  مگر همرهان جوان یافتی که از پیش من تیز بشتافتی  
  جوان را چو شد سال برسی و هفت نه بر آرزو یافت گیتی برفت  
  همی‌بود همواره با من درشت برآشفت و یکباره بنمود پشت  
  برفت و غم و رنجش ایدر بماند دل و دیده‌ی من به خون درنشاند  
  کنون او سوی روشنایی رسید پدر را همی جای خواهد گزید  
  برآمد چنین روزگار دراز کزان همرهان کس نگشتند باز  
  همانا مرا چشم دارد همی ز دیر آمدن خشم دارد همی  
  ورا سال سی بد مرا شصت و هفت نپرسید زین پیر و تنها برفت  
  وی اندر شتاب و من اندر درنگ ز کردارها تا چه آید به چنگ  
  روان تو دارنده روشن کناد خرد پیش جان تو جوشن کناد  
  همی‌خواهم از کردگار جهان ز روزی ده آشکار و نهان  
  که یکسر ببخشد گناه مرا درخشان کند تیره گاه مرا  
  کنون داستانهای دیرینه گوی سخنهای بهرام چوبینه گوی  
  که چون او سوی شهر ترکان رسید به نزد دلیر و بزرگان رسید  
  ز گردان بیدار دل ده هزار پذیره شدندش گزیده سوار  
  پسر با برادرش پیش اندرون ابا هر یکی موبدی رهنمون  
  چو آمد بر تخت خاقان فراز برو آفرین کرد و بردش نماز  
  چو خاقان ورا دید برپای جست ببوسید و بسترد رویش بدست  
  بپرسید بسیارش از رنج راه ز کار و ز پیکار شاه و سپاه  
  هم ایزد گشسپ و یلان سینه را بپرسید و خراد برزینه را  
  چو بهرام برتخت سیمین نشست گرفت آن زمان دست خاقان بدست  
  بدو گفت کای مهتر بافرین سپهدار ترکان و سالار چین  
  تو دانی که از شهریار جهان نباشد کسی ایمن اندر نهان  
  بر آساید از گنج و بگزایدش تن آسان کند رنج بفزایدش  
  گر ایدون که اندر پذیری مرا بهرنیک و بد دست‌گیری مرا  
  بدین مرز بی‌یار یار توام بهر نیک و بد غمگسار توام  
  وگر هیچ رنج آیدت بگذرم زمین را سراسر بپی بسپرم  
  گر ایدون که باشی تو همداستان از ایدر شوم تا به هندوستان  
  بدو گفت خاقان که ای سرفراز بدین روز هرگز مبادت نیاز  
  بدارم تو را همچو پیوند خویش چه پیوند برتر ز فرزند خویش  
  همه بوم با من بدین یاورند اگر کهترانند اگر مهترند  
  تو را بر سران سرفرازی دهم هم از مهتران بی‌نیازی دهم  
  بدین نیز بهرام سوگند خواست زیان بود بر جان او بند خواست  
  بدو گفت خاقان به برتر خدای که هست او مرا و تو را رهنمای  
  که تا زنده‌ام ویژه یار توام بهر نیک و بد غمگسار توام  
  ازان پس دو ایوان بیاراستند زهر گونه‌یی جامه‌ها خواستند  
  پرستنده و پوشش و خوردنی ز چیزی که بایست گستردنی  
  ز سیمین و زرین که آید به کار ز دینار وز گوهر شاهوار  
  فرستاد خاقان به نزدیک اوی درخشنده شد جان تاریک اوی  
  به چوگان و مجلس به دشت شکار نرفتی مگر کو بدی غمگسار  
  برین گونه بر بود خاقان چین همی‌خواند بهرام را آفرین  
  یکی نامبردار بد یار اوی برزم اندرون دست بردار اوی  
  ازو مه به گوهر مقاتوره نام که خاقان ازو یافتی نام و کام  
  به شبگیر نزدیک خاقان شدی دولب را به انگشت خود بر زدی  
  بران سان که کهتر کند آفرین بران نامبردار سالار چین  
  هم آنگه زدینار بردی هزار ز گنج جهاندیده نامدار  
  همی‌دید بهرام یک چندگاه به خاقان همی‌کرد خیره نگاه  
  بخندید یک روز گفت ای بلند توی بر مهان جهان ارجمند  
  بهر بامدادی بهنگام بار چنین مرد دینار خواهد هزار  
  ببخشش گرین بیستگانی بود همه بهر او زرکانی بود  
  بدو گفت خاقان که آیین ما چنین است و افروزش دین ما  
  که از ما هر آنکس که جنگی ترست به هنگام سختی درنگی ترست  
  چو خواهد فزونی نداریم باز ز مردان رزم آور جنگ ساز  
  فزونی مر او راست برما کنون بدینار خوانیم بر وی فسون  
  چو زو بازگیرم بجوشد سپاه ز لشکر شود روز روشن سیاه  
  جهانجوی گفت ای سر انجمن تو کردی و را خیره بر خویشتن  
  چو باشد جهاندار بیدار و گرد عنان را به کهتر نباید سپرد  
  اگر زو رهانم تو را شایدت وگر ویژه آزرم او بایدت  
  بدو گفت خاقان که فرمان تو راست بدین آرزو رای و پیمان تو راست  
  مرا گر توانی رهانید ازوی سرآورده باشی همه گفت و گوی  
  بدو گفت بهرام که اکنون پگاه چو آید مقاتوره دینار خواه  
  مخند و بر و هیچ مگشای چشم مده پاسخ و گر دهی جز به خشم  
  گذشت آن شب و بامداد پگاه بیامد مقاتوره نزدیک شاه  
  جهاندار خاقان بدو ننگرید نه گفتار آن ترک جنگی شنید  
  ز خاقان مقاتوره آمد بخشم یکایک برآشفت و بگشاد چشم  
  بخاقان چین گفت کای نامدار چرا گشتم امروز پیش تو خوار  
  همانا که این مهتر پارسی که آمد بدین مرز با یار سی  
  بکوشد همی تا بپیچی ز داد سپاه تو را داد خواهد بباد  
  بدو گفت بهرام که ای جنگوی چرا تیزگشتی بدین گفت وگوی  
  چو خاقان برد راه و فرمان من خرد را نپیچد ز پیمان من  
  نمانم که آیی تو هر بامداد تن آسان دهی گنج او را به باد  
  بران نه که هستی تو سیسد سوار به رزم اندرون شیرجویی شکار  
  نیرزد که هر بامداد پگاه به خروار دینار خواهی ز شاه  
  مقاتوره بشنید گفتار اوی سرش گشت پرکین ز آزار اوی  
  بخشم و به تندی بیازید چنگ ز ترکش برآورد تیر خدنگ  
  به بهرام گفت این نشان منست برزم اندرون ترجمان منست  
  چو فردا بیایی بدین بارگاه همی‌دار پیکان ما را نگاه  
  چو بشنید بهرام شد تیز چنگ یکی تیر پولاد پیکان خدنگ  
  بدو داد و گفتا که این یادگار بدار و ببین تا کی آید به کار  
  مقاتوره از پیش خاقان برفت بیامد سوی خرگه خویش تفت  
  چوشب دامن تیره اندر کشید سپیده ز کوه سیه بر دمید  
  مقاتوره پوشید خفتان جنگ بیامد یکی تیغ توری به چنگ  
  چو بهرام بشنید بالای خواست یکی جوشم خسرو آرای خواست  
  گزیدند جایی که هرگز پلنگ بران شخ بی‌آب ننهاد چنگ  
  چو خاقان شنید این سخن برنشست برفتند ترکان خسرو پرست  
  بدان کارتازین دو شیردمان کرا پیشتر خواه آمد زمان  
  مقاتوره چون شد به دشت نبرد ز هامون به ابر اندر آورد گرد  
  به بهرام گردنکش آواز داد که اکنون ز مردی چه داری بیاد  
  تو تازی بدین جنگ بر پیشدست وگر شیر دل ترک خاقان پرست  
  بدو گفت بهرام پیشی تو کن کجا پی تو افگنده‌ای این سخن  
  مقاتوره کرد از جهاندار یاد دو زاغ کمان را به زه برنهاد  
  زه و تیر بگرفت شادان بدست چو شد غرق پیکانش بگشاد شست  
  بزد بر کمربند مرد سوار نسفت آهن از آهن آبدار  
  زمانی همی‌بود بهرام دیر که تاشد مقاتوره از رزم سیر  
  مقاتوره پنداشت کو شد تباه خروشید و برگشت زان رزمگاه  
  بدو گفت برهام کای جنگجوی نکشتی مرا سوی خرگه مپوی  
  تو گفتی سخن باش و پاسخ شنو اگر بشنوی زنده مانی برو  
  نگه کر جوشن گذاری خدنگ که آهن شدی پیش او نرم و سنگ  
  بزد بر میان سوار دلیر سپهبد شد از رزم و دینار سیر  
  مقاتوره چون جنگ را برنشست برادر دو پایش بزین بر ببست  
  بروی اندر آمد دو دیده پرآب همان زین توری شدش جای خواب  
  به خاقان چنین گفت کای کامجوی همی گورکن خواهد آن نامجوی  
  بدو گفت خاقان که بهتر ببین کجا زنده خفتست بر پشت زین  
  بدو گفت بهرام کای برمنش هم اکنون به خاک اندر آید تنش  
  تن دشمن تو چنین خفته باد که او خفت بر اسپ توری نژاد  
  سواری فرستاد خاقان دلیر به نزدیک آن نامبردار شیر  
  ورا بسته و کشته دیدند خوار بر آسوده از گردش روزگار  
  بخندید خاقان به دل در نهان شگفت آمدش زان سوار جهان  
  پر اندیشه بد تا بایوان رسید کلاهش ز شادی به کیوان رسید  
  سلیح و درم خواست و اسپ ورهی همان تاج و هم تخت شاهنشهی  
  ز دینار وز گوهر شاهوار ز هرگونه یی آلت کار زار  
  فرستاده از پیش خاقان ببرد به گنج‌ور بهرام جنگی سپرد  
  چو چندی برآمد برین روزگار شب و روز آسایش آموزگار  
  چنان بد که در کوه چین آن زمان دد و دام بودی فزون از گمان  
  ددی بود مهتر ز اسپی بتن فروهشته چون مشک گیسو رسن  
  به تن زرد و گوش و دهانش سیاه ندیدی کس او را مگر گرمگاه  
  دو چنگش به کردار چنگ هژبر خروشش همی‌برگذشتی ز ابر  
  همی سنگ را درکشیدی به دم شده روز ازو بر بزرگان دژم  
  ورا شیر کپی همی‌خواندند ز رنجش همه بوم در ماندند  
  یکی دختری داشت خاتون چوماه اگر ماه دارد دو زلف سیاه  
  دو لب سرخ و بینی چو تیغ قلم دو بی جاده خندان و نرگس دژم  
  بران دخت لرزان بدی مام وباب اگر تافتی بر سرش آفتاب  
  چنان بد که روزی پیاده به دشت همی گرد آن مرغزاران بگشت  
  جهاندار خاقان ز بهر شکار بدشتی دگر بود زان مرغزار  
  همان نیز خاتون به کاخ اندورن همی رای زد با یکی رهنمون  
  چوآن شیر کپی ز کوهش بدید فرود آمد او را به دم درکشید  
  بیک دم شد او از جهان در نهان سرآمد بران خوب چهره جهان  
  چو خاقان شنید آن سیه کرد روی همان مادرش نیر بر کند موی  
  ز دردش همه ساله گریان بدند چو بر آتش تیز بریان بدند  
  همی چاره جستند زان اژدها که تا چین کی آید ز چنگش رها  
  چو بهرام جنگ مقاتوره کرد وزان مرد جنگی برآورد گرد  
  همی‌رفت خاتون بدیدار اوی بهر کس همی‌گفت کردار اوی  
  چنان بد که یک روز دیدش سوار از ایران همان نیز سد نامدار  
  پیاده فراوان به پیش اندرون همی‌راند بهرام با رهنمون  
  بپرسید خاتون که این مرد کیست که با برز و با فره‌ی ایزدیست  
  بدو گفت کهتر که دوری ز کام که بهرام یل راندانی بنام  
  به ایران یکی چند گه شاه بود سرتاج او برتر از ماه بود  
  بزرگانش خوانند بهرام گرد که از خسروان نام مردی ببرد