شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۵

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی خسرو پرویز ۵)
  تو برنایی و نوز نادیده کار چو خواهی که بر یابی از روزگار  
  مکن یاری مرد پیمان شکن که پیمان شکن کس نیرزد کفن  
  بدان شاه نفرین کند تاج و گاه که پیمان شکن باشد و کینه خواه  
  کنون نامه‌ی من سراسر بخوان گر انگشتها چرب داری مخوان  
  سخنها نگه دار و پاسخ نویس همه خوبی اندیش و فرخ نویس  
  نخواهم که این راز داند دبیر تو باشی نویسنده‌ی تیز و یر  
  چو برخوانم این پاسخ نامه را ببینم دل مرد خود کامه را  
  همانا سلیح و سپاه و درم فرستیم تا دل نداری دژم  
  هرآنکس که برتو گرامی ترست وگر نزد تو نیز نامی ترست  
  ابا آنک زو کینه داری به دل به مردی ز دل کینه‌ها برگسل  
  گناهش بی‌زدان دارنده بخش مکن روز بر دشمن و دوست دخش  
  چو خواهی که داردت پیروزبخت جهاندار و با لشکر و تاج و تخت  
  زچیزکسان دست کوتاه دار روان را سوی راستی راه دار  
  چو عنوان آن نامه برگشت خشک برو برنهادند مهری زمشک  
  بران مهر بنهاد قیصر نگین فرستاده را داد وکرد آفرین  
  چو آن نامه نزدیک خسرو رسید زپیوستن آگاهی نو رسید  
  به ایرانیان گفت کامروز مهر دگرگونه گردد همی برسپهر  
  زقیصر یک نامه آمد بلند سخن گفتنش سر به سر سودمند  
  همی راه جوید که دیرینه کین ببرد ز روم و ز ایران زمین  
  چنین یافت پاسخ زایرانیان که هرگز نه برخاست کین ازمیان  
  چواین راست گردد بهنگام تو نویسند برتاجها نام تو  
  چوایشان بران گونه دیدند رای بپردخت خسرو زبیگانه جای  
  دوات و قلم خواست وچینی حریر بفرمود تا پیش او شد دبیر  
  یکی نامه بنوشت بر پهلوی برآیین شاهان خط خسروی  
  که پذرفت خسرو زیزدان پاک ز گردنده خورشید تا تیره خاک  
  که تا او بود شاه در پیشگاه ورا باشد ایران و گنج و سپاه  
  نخواهد ز دارندگان باژ روم نه لشکر فرستد بران مرز وبوم  
  هران شارستانی کزان مرز بود اگر چند بیکار و بی‌ارز بود  
  بقیصر سپارد همه یک بیک ازین پس نوشته فرستیم و چک  
  همان نیز دختر کزان مادرست که پاکست وپیوسته‌ی قیصرست  
  بهمداستان پدرخواستیم بدین خواستن دل بیاراستیم  
  هران کس که در بارگاه تواند ازایران و اندر پناه تواند  
  چوگستهم و شاپور و چون اندیان چو خراد بر زین زتخم کیان  
  چو لشکر فرستی بدیشان سپار خرد یافته دختر نامدار  
  بخویشی چنانم کنون باتو من چو از پیش بود آن بزرگ انجمن  
  نخستین گیومرت با جمشید کزو بود گیتی ببیم وامید  
  دگر هرچ هستند ایرج نژاد که آیین و فر فریدون نهاد  
  بدین همنشان تا قباد بزرگ که از داد او خویش بدمیش وگرگ  
  همه کینه برداشتیم از میان یکی گشت رومی و ایرانیان  
  ز قیصر پذیرفتم آن دخترش که از دختران باشد او افسرش  
  ازین بر نگردم که گفتم یکی ز کردار بسیار تا اندکی  
  تو چیزی که گفتی درنگی مساز که بودن درین شارستان شد دراز  
  چو کرد این سخن‌ها برین گونه یاد نوشته بخورشید خراد داد  
  سپهبد چو باد اندر آمد زجای باسپ کمیت اندر آورد پای  
  همی‌تاخت تا پیش قیصر چوباد سخنهای خسرو بدو کرد یاد  
  چو قیصر ازان نامه بگسست بند بدید آن سخنهای شاه بلند  
  بفرمود تا هر که دانا بدند به گفتارها بر توانا بدند  
  به نزدیک قیصر شدند انجمن بپرسید زیشان همه تن بتن  
  که اکنون مر این را چه درمان کنیم ابا شاه ایران چه پیمان کنیم  
  بدین نامه ما بی‌بهانه شدیم همی روم و ایران یگانه شدیم  
  بزرگان فرزانه برخاستند زبان را به پاسخ بیاراستند  
  که ما کهترانیم و قیصر تویی جهاندار با تخت و افسر تویی  
  نگه کن کنون رای و فرمان تو راست ز ما گر بخواهی تن و جان تو راست  
  چو بشنید قیصر گرفت آفرین بدان نامداران با رای و دین  
  همی‌بود تاشمع گردان سپهر دگرگونه ترشد به آیین و چهر  
  چو خورشید گردنده بی‌رنگ شد ستاره به برج شباهنگ شد  
  به فرمود قیصر به نیرنگ ساز که پیش آرد اندیشه‌های دراز  
  بسازید جای شگفتی طلسم که کس بازنشناسد او را به جسم  
  نشسته زنی خوب برتخت ناز پراز شرم با جامه‌های طراز  
  ازین روی و زان رو پرستندگان پس پشت و پیش اندرش بندگان  
  نشسته بران تخت بی گفت وگوی بگریان زنی ماند آن خوب روی  
  زمان تا زمان دست برآفتی سرشکی ز مژگان بینداختی  
  هرآنکس که دیدی مر او را ز دور زنی یافتی شیفته پر ز نور  
  که بگریستی بر مسیحا بزار دو رخ زرد و مژگان چو ابر بهار  
  طلسم بزرگان چو آمد بجای بر قیصر آمد یکی رهنمای  
  ز دانا چو بشنید قیصر برفت به پیش طلسم آمد آنگاه تفت  
  ازان جادویی در شگفتی بماند فرستاد و گستهم را پیش خواند  
  بگستهم گفت ای گو نامدار یکی دختری داشتم چون نگار  
  ببالید و آمدش هنگام شوی یکی خویش بد مرو را نامجوی  
  به راه مسیحا بدو دادمش ز بی‌دانشی روی بگشادمش  
  فرستادم او رابخان جوان سوی آسمان شد روان جوان  
  کنون او نشستست با سوک و درد شده روز روشن برو لاژورد  
  نه پندم پذیرد نه گوید سخن جهان نو از رنج او شد کهن  
  یکی رنج بردار و او راببین سخنهای دانندگان برگزین  
  جوانی و از گوهر پهلوان مگر با تو او برگشاید زبان  
  بدو گفت گستهم کایدون کنم مگر از دلش رنج بیرون کنم  
  بنزد طلسم آمد آن نامدار گشاده دل و بر سخن کامگار  
  چوآمد به نزدیک تختش فراز طلسم از بر تخت بردش نماز  
  گرانمایه گستهم بنشست خوار سخن گفت با دختر سوکوار  
  دلاور نخست اندر آمد بپند سخنها که او را بدی سودمند  
  بدو گفت کای دخت قیصر نژاد خردمند نخروشد از کار داد  
  رهانیست از مرگ پران عقاب چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب  
  همه باد بد گفتن پهلوان که زن بی‌زبان بود و تن بی‌روان  
  به انگشت خود هر زمانی سرشک بینداختی پیش گویا پزشک  
  چوگستهم ازو در شگفتی بماند فرستاد قیصر کس او را بخواند  
  چه دیدی بدوگفت از دخترم کزو تیره گردد همی افسرم  
  بدو گفت بسیار دادمش پند نبد پند من پیش او کاربند  
  دگر روز قیصر به بالوی گفت که امروز با اندیان باش جفت  
  همان نیز شاپور مهتر نژاد کند جان ما رابدین دخت شاد  
  شوی پیش این دختر سوکوار سخن گویی ازنامور شهریار  
  مگر پاسخی یابی از دخترم کزو آتش آید همی برسرم  
  مگر بشنود پند و اندرزتان بداند سرماهی وارزتان  
  برآنم که امروز پاسخ دهد چوپاسخ بواز فرخ دهد  
  شود رسته زین انده سوکوار که خوناب بارد همی برکنار  
  برفت آن گرامی سه آزادمرد سخن گوی وهریک بننگ نبرد  
  ازیشان کسی روی پاسخ ندید زن بی‌زبان خامشی برگزید  
  ازان چاره نزدیک قیصر شدند ببیچارگی نزد داور شدند  
  که هرچند گفتیم ودادیم پند نبد پند ما مر ورا سودمند  
  چنین گفت قیصر که بد روزگار که ما سوکواریم زین سوکوار  
  ازان نامداران چو چاره نیافت سوی رای خراد بر زین شتاف  
  بدو گفت کای نامدار دبیر گزین سر تخمه‌ی اردشیر  
  یکی سوی این دختر اندر شوی مگر یک ره آواز او بشنوی  
  فرستاد با او یکی استوار ز ایوان به نزدیک آن سوکوار  
  چوخراد بر زین بیامد برش نگه کرد روی و سر و افسرش  
  همی‌بود پیشش زمانی دراز طلسم فریبنده بردش نماز  
  بسی گفت و زن هیچ پاسخ نداد پراندیشه شد مرد مهتر نژاد  
  سراپای زن راهمی‌بنگرید پرستندگان را بر او بدید  
  همی‌گفت گر زن زغم بیهش است پرستنده باری چرا خامش است  
  اگر خود سرشکست در چشم اوی سزیدی اگر کم شدی خشم اوی  
  به پیش برش بر چکاند همی چپ وراست جنبش نداند همی  
  سرشکش که انداخت یک جای رفت نه جنبان شدش دست ونه پای رفت  
  اگرخود درین کالبد جان بدی جز از دست جاییش جنبان بدی  
  سرشکش سوی دیگر انداختی وگر دست جای دگر آختی  
  نبینم همی جنبش جان و جسم نباشد جز از فیلسوفی طلسم  
  بر قیصر آمد بخندید وگفت که این ماه رخ را خرد نیست جفت  
  طلسمست کاین رومیان ساختند که بالوی و گستهم نشناختند  
  بایرانیان بربخندی همی وگر چشم ما را ببندی همی  
  چواین بشنود شاه خندان شود گشاده رخ و سیم دندان شود  
  بدو گفت قیصر که جاوید زی که دستور شاهنشهان را سزی  
  یکی خانه دارم در ایوان شگفت کزین برتو را ندازه نتوان گرفت  
  یکی اسب و مردی بروبر سوار کز انجا شگفتی شود هوشیار  
  چوبینی ندانی که این بند چیست طلسمست گر کرده‌ی ایزدیست  
  چو خراد برزین شنید این سخن بیامد بران جایگاه کهن  
  بدیدش یکی جای کرده بلند سوار ایستاده درو ارجمند  
  کجا چشم بیننده چونان ندید بدان سان توگفتی خدای آفرید  
  بدید ایستاده معلق سوار بیامد بر قیصر نامدار  
  چنین گفت کز آهنست آن سوار همه خانه از گوهر شاهوار  
  که دانا و را مغنیاطیس خواند که رومیش بر اسپ هندی نشاند  
  هرآنکس که او دفتر هندوان بخواند شود شاد و روشن روان  
  بپرسید قیصر که هندی زراه همی تا کجا برکشد پایگاه  
  زدین پرستندگان بر چیند همه بت پرستند گر خود کیند  
  چنین گفت خراد برزین که راه بهند اندرون گاو شاهست و ماه  
  به یزدان نگروند و گردان سپهر ندارد کسی برتن خویش مهر  
  ز خورشید گردنده بر بگذرند چوما را ز دانندگان نشمرند  
  هرآنکس که او آتشی بر فروخت شد اندر میان خویشتن را بسوخت  
  یکی آتشی داند اندر هوا به فرمان یزدان فرمان روا  
  که دانای هندوش خواند اثیر سخنهای نعز آورد دلپذیر  
  چنین گفت که آتش به آتش رسید گناهش ز کردار شد ناپدید  
  ازان ناگزیر آتش افروختن همان راستی خواند این سوختن  
  همان گفت وگوی شما نیست راست برین بر روان مسیحا گواست  
  نبینی که عیسی مریم چه گفت بدانگه که بگشاد راز ازنهفت  
  که پیراهنت گر ستاند کسی می‌آویز با او به تندی بسی  
  وگر بر زند کف به رخسار تو شود تیره زان زخم دیدار تو  
  مزن هم چنان تابه ماندت نام خردمند رانام بهتر ز کام  
  بسو تام را بس کن از خوردنی مجو ار نباشدت گستردنی  
  بدین سر بدی راببد مشمرید بی‌آزار ازین تیرگی بگذرید  
  شما را هوا بر خرد شاه گشت دل از آز بسیار بیراه گشت  
  که ایوانهاتان بکیوان رسید شماری که شد گنجتان را کلید  
  ابا گنجتان نیز چندان سپاه زره‌های رومی و رومی کلاه  
  بهر جای بیداد لشکر کشید ز آسودگی تیغها برکشید  
  همی چشمه گردد بیابان ز خون مسیحا نبود اندرین رهنمون  
  یکی بینوا مرد درویش بود که نانش ز رنج‌تن خویش بود  
  جز از ترف و شیرش نبودی خورش فزونیش رخبین بدی پرورش  
  چو آورد مرد جهودش بمشت چوبی یار وبیچاره دیدش بکشت  
  همان کشته رانیز بردار کرد بران دار بر مرو را خوار کرد  
  چو روشن روان گشت و دانش‌پذیر سخن گوی و داننده و یادگیر  
  به پیغمبری نیز هنگام یافت ببر نایی از زیرکی کام یافت  
  تو گویی که فرزند یزدان بد اوی بران دار برگشته خندان بد اوی  
  بخندد برین بر خردمند مرد تو گر بخردی گرد این فن مگرد  
  که هست او ز فرزند و زن بی‌نیاز به نزدیک او آشکارست راز  
  چه پیچی ز دین گیومرتی هم از راه و آیین تهمورسی  
  که گویند دارا ی گیهان یکیست جز از بندگی کردنت رای نیست  
  جهاندار دهقان یزدان پرست چوبر واژه برسم بگیرد بدست  
  نشاید چشیدن یکی قطره آب گر از تشنگی آب بیند بخواب  
  به یزدان پناهند به روز نبرد نخواهد به جنگ اندرون آب سرد  
  همان قبله شان برترین گوهرست که از آب و خاک و هوا برترست  
  نباشند شاهان ما دین فروش بفرمان دارنده دارند گوش  
  بدینار وگوهر نباشند شاد نجویند نام و نشان جز بداد  
  ببخشیدن کاخهای بلند دگر شاد کردن دل مستمند  
  سدیگر کسی کو به روز نبرد بپوشد رخ شید گردان بگرد  
  بروبوم دارد زدشمن نگاه جزین را نخواهد خردمند شاه  
  جزاز راستی هرک جوید زدین بروباد نفرین بی‌آفرین  
  چو بشنید قیصر پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش  
  بدو گفت آن کو جهان آفرید تو را نامدار مهان آفرید  
  سخنهای پاک ازتو باید شنید تو داری در رازها را کلید  
  کسی راکزین گونه کهتربود سرش ز افسر ماه برتر بود  
  درم خواست از گنج و دینار خواست یکی افسری نامبردار خواست  
  بدو داد و بسیارکرد آفرین که آباد باد ازتوایران زمین  
  وزان پس چو دانست کامد سپاه جهان شد ز گرد سواران سیاه  
  گزین کرد زان رومیان سدهزار همه نامدار ازدرکارزار  
  سلیح و درم خواست واسپان جنگ سرآمد برو روزگار درنگ  
  یکی دخترش بود مریم بنام خردمند و با سنگ و با رای وکام  
  بخسرو فرستاد به آیین دین همی‌خواست ازکردگار آفرین  
  بپذرفت دخترش گستهم گرد به آیین نیکو بخسرو سپرد  
  وزان پس بیاورد چندان جهیز کزان کند شد بارگیهای تیز  
  ز زرینه و گوهر شاهوار ز یاقوت وز جامه‌ی زرنگار  
  ز گستردنیها و دیبای روم به زر پیکر و از بریشمش بوم  
  همان یاره و طوق با گوشوار سه تاج گرانمایه گوهرنگار  
  عماری بیاراست زرین چهار جلیلش پر ازگوهر شاهوا ر  
  چهل مهد دیگر بد از آبنوس ز گوهر درفشان چو چشم خروس  
  ازان پس پرستنده ماه روی زایوان برفتند با رنگ وبوی  
  خردمند و بیدار پانسد غلام بیامد بزرین وسیمین ستام  
  ز رومی همان نیز خادم چهل پری چهره و شهره ودلگسل  
  وزان فیلسوفان رومی چهار خردمند و با دانش ونامدار  
  بدیشان بگفت آنچ بایست گفت همان نیز با مریم اندرنهفت  
  از آرام وز کام و بایستگی همان بخشش و خورد و شایستگی  
  پس از خواسته کرد رومی شمار فزون بد ز سیسد هزاران هزار  
  فرستاد هر کس که بد بردرش ز گوهر نگار افسری بر سرش  
  مهان را همان اسپ و دینار داد ز شایسته هر چیز بسیار داد  
  چنین گفت کای زیردستان شاه سزد گر بر آرید گردن بماه  
  ز گستهم شایسته‌تر در جهان نخیزد کسی از میان مهان  
  چوشاپور مهتر کرانجی بود که اندر سخنها میانجی بود  
  یک راز دارست بالوی نیز که نفروشد آزادگان را بچیز  
  چوخراد برزین نبیند کسی اگر چند ماند بگیتی بسی  
  بران آفریدش خدای جهان که تا آشکارا شود زو نهان  
  چو خورشید تابنده او بی‌بدیست همه کار و کردار او ایزدیست  
  همه یاد کرد این به نامه درون برفتند با دانش و رهنمون  
  ستاره شمر پیش با رهنمای که تارفتنش کی به آید ز جای  
  به جنبید قیصر به بهرام روز به نیک اختر و فال گیتی فروز  
  دو منزل همی‌رفت قیصر به راه سدیگر بیامد به پیش سیاه  
  به فرمود تا مریم آمد به پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش  
  بدو گفت دامن ز ایرانیان نگه دار و مگشای بند ازمیان  
  برهنه نباید که خسرو تو را ببیند که کاری رسد نو تو را  
  بگفت این و بدرود کردش به مهر که یار تو بادا برفتن سپهر  
  نیا توس جنگی برادرش بود بدان جنگ سالار لشکرش بود  
  بدو گفت مریم به خون خویش تست بران برنهادم که هم کیش تست  
  سپردم تو را دختر وخواسته سپاهی برین گونه آراسته  
  نیاتوس یکسر پذیرفت از وی بگفت و گریان بپیچید روی  
  همی‌رفت لشکر به راه وریغ نیا توس در پیش با گرز وتیغ  
  چو بشنید خسروکه آمد سپاه ازان شارستان برد لشکر به راه  
  چو آمد پدیدار گرد سران درفش سواران جوشن وران  
  همی‌رفت لشکر بکردار گرد سواران بیدار و مردان مرد  
  دل خسرو از لشکر نامدار بخندید چون گل بوقت بهار  
  دل روشن راد راتیز کرد مران باره را پاشنه خیز کرد  
  نیاتوس را دید و در برگرفت بپرسیدن آزادی اندرگرفت  
  ز قیصر که برداشت زانگونه رنج ابا رنج دیگر تهی کرد گنج  
  وزانجای سوی عماری کشید بپرده درون روی مریم بدید  
  بپرسید و بر دست او بوس داد ز دیدار آن خوب رخ گشت شاد  
  بیاورد لشکر به پرده سرای نهفته یکی ماه را ساخت جای  
  سخن گفت و بنشست بااوسه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز  
  گزیده سرایی بیاراستند نیاتوس را پیش اوخواستند  
  ابا سرگس و کوت جنگی بهم سران سپه را همه بیش و کم  
  بدیشان چنین گفت کاکنون سران کدامند و مردان جنگاوران  
  نیاتوس بگزید هفتاد مرد که آورد گیرند روز نبرد  
  که زیر درفشش برفتی هزار گزیده سواران خنجر گزار  
  چو خسرو بدید آن گزیده سپاه سواران گردنکش ورزمخواه  
  همی‌خواند بر کردگار آفرین که چرخ آفرید و زمان و زمین  
  همان بر نیاتوس وبر لشکرش چه برنامور قیصر وکشورش  
  بدان مهتران گفت اگر کردگار مرا یارباشد گه کارزار  
  توانایی خویش پیداکنم زمین رابکوکب ثریاکنم  
  نباشد جزاندیشه‌ی دوستان فلک یارومهر ردان بوستان  
  بهشتم بیاراست خورشید چهر سپه را بکردار گردان سپهر  
  ز درگاه برخاست آوای کوس هواشد زگرد سپاه آبنوس  
  سپاهی گزین کرد زآزادگان بیام سوی آذرابادگان  
  دو هفته برآمد بفرمان شاه بلشکر گه آمد دمادم سپاه  
  سرا پرده‌ی شاه بردشت دوک چنان لشکری گشن وراهی سه دوک  
  نیاتوس را داد لشکر همه بدو گفت مهتر تویی بررمه  
  وزان جایگه با سواران گرد عنان باره‌ی تیزتگ راسپرد  
  سوی راه چیچست بنهاد روی همی‌راند شادان دل وراه جوی  
  بجایی که موسیل بود ارمنی که کردی میان بزرگان منی  
  به لشکر گهش یار بندوی بود که بندوی خال جهانجوی بود  
  برفت این دوگرد ازمیان سپاه ز لشکر نگه کرد خسرو به راه  
  به گستهم گفت آن دلاور دومرد چنین اسپ تازان به دشت نبرد  
  برو سوی ایشان ببین تاکیند برین گونه تازان زبهر چیند  
  چنین گفت گستهم کای شهریار برانم که آن مرد ابلق سوار  
  برادرم بندوی کنداورست همان یارش ازلشکری دیگرست  
  چنین گفت خسرو بگستهم شیر که این کی بود ای سوار دلیر  
  کجاکار بندوی باشد درشت مگر پاک یزدان بود یاروپشت  
  اگر زنده خواهی به زندان بود وگر کشته بردار میدان بود  
  بدو گفت گستهم شاها درست بدان سونگه کن که اوخال تست  
  گرآید به نزدیک وباشد جزاوی ز گستهم گوینده جز جان مجوی  
  هم آنگه رسیدند نزدیک شاه پیاده شدند اندران سایه گاه  
  چو رفتند نزدیک خسرو فراز ستودند و بردند پیشش نماز  
  بپرسید خسرو به بندوی گفت که گفتم تو راخاک یابم نهفت  
  به خسرو بگفت آنچ بر وی رسید همان مردمی کو ز بهرام دید  
  وزان چاره جستن دران روزگار وزان پوشش جامه‌ی شهریار  
  همی‌گفت وخسرو فراوان گریست ازان پس بدو گفت کاین مردکیست  
  بدو گفت کای شاه خورشید چهر تو مو سیل را چون نپرسی زمهر  
  که تا تو ز ایران شدستی بروم نخفتست هرگز بباد بوم  
  سراپرده ودشت جای وی است نه خرگاه وخیمه سرای وی است  
  فراوان سپاهست بااوبهم سلیح بزرگی وگنج درم  
  کنون تا تو رفتی برین راه بود نیازش ببرگشتن شاه بود  
  جهاندار خسرو به موسیل گفت که رنج تو کی ماند اندرنهفت  
  بکوشیم تا روز توبه شود همان نامت از مهتران مه شد  
  بدو گفت موسیل کای شهریار بمن بریکی تازه کن روزگار  
  که آیم ببوسم رکیب تو را ستایش کنم فر و زیب تو را  
  بدو گفت خسرو که با رنج تو درفشان کنم زین سخن گنج تو  
  برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیدار دل ناشکیب  
  ببوسید پای و رکیب ورا همی خیره گشت از نهیب ورا  
  چو بیکار شد مرد خسروپرست جهانجوی فرمود تا بر نشست  
  وزان دشت بی بر انگیخت اسپ همی‌تاخت تا پیش آذر گشسپ  
  نوان اندر آمد به آتشکده دلش بود یکسر بدرد آژده  
  بشد هیربد زند و استا بدست به پیش جهاندار یزدان پرست  
  گشاد از میان شاه زرین کمر بر آتش بر آگند چندی گهر  
  نیایش کنان پیش آذر بگشت بنالید وز هیربد برگذشت  
  همی‌گفت کای داور داد وپاک سردشمنان اندر آور بخاک  
  تودانی که برداد نالم همی همه راه نیکی سگالم همی  
  تومپسند بیداد بیدادگر بگفت این و بر بست زرین کمر  
  سوی دشت دوک اندر آورد روی همی‌شد خلیده دل و راه‌جوی  
  چو آمد به لشکر گه خویش باز همان تیره گشت آن شب دیریاز  
  فرستاد بیدار کارآگهان که تا باز جویند کارجهان  
  چو آگاه شد لشکر نیمروز که آمد ز ره شاه گیتی فروز  
  همه کوس بستند بر پشت پیل زمین شد به کردار دریای نیل  
  ازان آگهی سر به سر نو شدند بیاری به نزدیک خسرو شدند  
  چوآمد به بهرام زین آگهی که تازه شد آن فر شاهنشهی  
  همانگه ز لشکر یکی نامجوی نگه کرد با دانش و آب روی  
  کجا نام او بود دانا پناه که بهرام را او بدی نیک خواه  
  دبیر سرافراز را پیش خواند سخنهای بایسته چندی براند  
  بفرمود تا نامه‌های بزرگ نویسد بران مهتران سترگ  
  بگستهم و گردوی و بندوی گرد که از مهتران نام گردی ببرد  
  چو شاپور و چون اندیان سوار هرآنکس که بود از یلان نامدار  
  سرنامه گفت از جهان آفرین همی‌خواهم اندر نهان آفرین  
  چوبیدار گردید یکسر ز خواب نگیرید بر بد ازین سان شتاب  
  که تا درجهان تخم ساسانیان پدید آمد اندر کنار و میان  
  ازیشان نرفتست جزبرتری بگرد جهان گشتن و داوری  
  نخست از سر بابکان اردشیر که اندر جهان تازه شد داروگیر  
  زمانه ز شمشیر او تیره گشت سر نامداران همه خیره گشت  
  نخستین سخن گویم از اردوان ازان نامداران روشن روان  
  شنیدی که بر نامور سوفزای چه آمد ز پیروز ناپاک رای  
  رها کردن ازبند پای قباد وزان مهتران دادن او را بباد  
  قباد بد اندیش نیرو گرفت هنرها بشست از دل آهو گرفت  
  چنان نامور نیک دل را بکشت برو شد دل نامداران درشت  
  کسی کو نشاید به پیوند خویش هوا بر گزیند ز فرزند خویش  
  به بیگانگان هم نشاید بنیز نجوید کسی عاج از چوب شیز  
  بساسانیان تا ندارید امید مجویید یاقوت از سرخ بید  
  چواین نامه آرند نزد شما که فرخنده باد او رمزد شما  
  به نزدیک من جایتان روشنست برو آستی هم ز پیراهنست  
  بیک جای مان بود آرام و خواب اگر تیره بد گر بلند آفتاب  
  چو آیید یکسر به نزدیک من شود روشن این جان تاریک من  
  نیندیشم از روم وز شاهشان بپای اندر آرم سر و گاهشان  
  نهادند برنامه‌ها مهر اوی بیامد فرستاده راه جوی  
  بکردار بازارگانان برفت بدرگاه خسرو خرامید تفت  
  یکی کاروانی ز هرگونه چیز ابا نامه‌ها هدیه‌ها داشت نیز  
  بدید آن بزرگی و چندان سپاه که گفتی مگر بر زمین نیست راه  
  به دل گفت با این چنین شهریار نخواهد ز بهرام یل زینهار  
  یکی مرد بی‌دشمنم پارسی همان بار دارم شتروار سی  
  چراخویشتن کرد باید هلاک بلندی پدیدار گشت ازمغاک  
  شوم نامه نزدیک خسروبرم به نزدیک او هدیه‌ی نوبرم  
  باندیشه آمد به نزدیک شاه ابا هدیه و نامه ونیک خواه  
  درم برد و با نامه‌ها هدیه برد سخنهاش برشاه گیتی شمرد