شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۴

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی خسرو پرویز ۴)
  چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید سپه را بران سبزه اندر کشید  
  شده گرسنه مرد ناهاروسست کمان را بزه کرد نخچیر جست  
  ندیدند چیزی بجایی دوان درخت و گیا بود و آب روان  
  پدید آمد اندر زمان کاروان شتر بود و پیش اندرون ساروان  
  چو آن ساربان روی خسرو بدید بدان نامدار آفرین گسترید  
  بدو گفت خسرو که نام توچیست کجا رفت خواهی و کام تو چیست  
  بدو گفت من قیس بن حارثم ز آزادگان عرب وارثم  
  ز مصر آمدم با یکی کاروان برین کاروان بر منم ساروان  
  به آب فراتست بنگاه من از انجا بدین بیشه بد راه من  
  بدو گفت خسروکه از خوردنی چه داری هم از چیز گستردنی  
  که ما ماندگانیم و هم گرسنه نه توشست ما را نه بار و بنه  
  بدو گفت تازی که ایدر بایست مرا با تو چیز و تن جان یکیست  
  چو بر شاه تازی بگسترد مهر بیاورد فربه یکی ماده سهر  
  بکشتند و آتش بر افروختند ترو خشک هیزم همی‌سوختند  
  بر آتش پراگند چندی کباب بخوردن گرفتند یاران شتاب  
  گرفتند واژ آنک بد دین پژوه بخوردن شتابید دیگر گروه  
  بخوردند بی‌نان فراوان کباب بیاراست هر مهتری جای خواب  
  زمانی بخفتند و برخاستند یکی آفرین نو آراستند  
  بدان دادگر کو جهان آفرید توانایی و ناتوان آفرید  
  ازان پس به یاران چنین گفت شاه که هرکس که او بیش دارد گناه  
  به پیش من آنکس گرامی ترست وزان کهتران نیز نامی ترست  
  هرآنکس کجا بیش دارد بدی بگشت از من و از ره بخردی  
  بما بیش باید که دارد امید سراسر به نیکی دهیدش نوید  
  گرفتند یاران برو آفرین که ای پاک دل خسرو پاک دین  
  بپرسید زان مرد تازی که راه کدامست و من چون شوم با سپاه  
  بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش شما را بیابان و کوهست پیش  
  چودستور باشی من ازگوشت و آب به راه آورم گر نسازی شتاب  
  بدو گفت خسرو جزین نیست رای که با توشه باشیم و با رهنمای  
  هیونی بر افگند تازی به راه بدان تا برد راه پیش سپاه  
  همی‌تاخت اندر بیابان و کوه پر از رنج و تیمار با آن گروه  
  یکی کاروان نیز دیگر به راه پدید آمد از دور پیش سپاه  
  یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد هم آنگه بر شهریار  
  بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پوی پوی  
  بدو گفت کز خره‌ی اردشیر یکی مرد بازارگانم دبیر  
  بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد چنین داد پاسخ که مهران ستاد  
  ازو توشه جست آن زمان شهریار بدو گفت سالار کای نامدار  
  خورش هست چندانک اندازه نیست اگر چهره بازارگان تازه نیست  
  بدو گفت خسرو که مهمان به راه بیابی فزونی شود دستگاه  
  سر بار بگشاد بازارگان درمگان به آمد ز دینارگان  
  خورش بر دو بنشست خود بر زمین همی‌خواند بر شهریار آفرین  
  چونان خورده شد مرد مهمان پرست بیامد گرفت آبدستان بدست  
  چو از دور خراد بر زین بدید ز جایی که بد پیش خسرو دوید  
  ز بازارگان بستد آن آب گرم بدن تا ندارد جهاندار شرم  
  پس آن مرد بازارگان پر شتاب می‌آورد برسان روشن گلاب  
  دگر باره خراد بر زین ز راه ازو بستد آن جام و شد نزد شاه  
  پرستش پرستنده را داشت سود بران برتری برتریها فزود  
  ازان پس ببازارگان گفت شاه که اکنون سپه را کدامست راه  
  نشست تو در خره اردشیر کجا باشد ای مرد مهمان‌پذیر  
  بدو گفت کای شاه با داد ورای ز بازارگانان منم پاک رای  
  نشانش یکایک به خسرو بگفت همه رازها برگشاد از نهفت  
  بفرمود تا نام برنا و ده نویسد نویسنده‌ی روزبه  
  ببازارگان گفت پدرود باش خرد را به دل تار و هم پود باش  
  چو بگذشت لشکر بران تازه بوم بتندی همی‌راند تا مرز روم  
  چنین تا بیامد بران شارستان که قیصر ورا خواندی کارستان  
  چواز دور ترسا بدید آن سپاه برفتند پویان ببی راه و راه  
  بدان باره اندر کشیدند رخت در شارستان را ببستند سخت  
  فروماند زان شاه گیتی فروز به بیرون بماندند لشکر سه روز  
  فرستاد روز چهارم کسی که نزدیک ما نیست لشکر بسی  
  خورشها فرستید و یاری کنید چه برما همی کامگاری کنید  
  به نزدیک ایشان سخن خوار بود سپاهش همه سست و ناهار بود  
  هم آنگه برآمد یکی تیره ابر بغرید برسان جنگی هژبر  
  وز ابر اندران شارستان باد خاست بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست  
  چونیمی ز تیره شب اندر کشید ز باره یکی بهره شد ناپدید  
  همه شارستان ماند اندر شگفت به یزدان سقف پوزش اندر گرفت  
  بهر بر زنی بر علف ساختند سه پیر سکوبا برون تاختند  
  ز چیزی که بود اندران تازه بوم همان جامه هایی که خیزد ز روم  
  ببردند بالا به نزدیک شاه که پیدا شد ای شاه برما گناه  
  چو خسرو جوان بود و برتر منش بدیشان نکرد از بدی سرزنش  
  بدان شارستان دریکی کاخ بود که بالاش با ابر گستاخ بود  
  فراوان بدو اندرون برده بود همان جای قیصر برآورده بود  
  ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت فراوان بدان شارستان دربگشت  
  همه رومیان آفرین خواندند بپا اندرش گوهر افشاندند  
  چو آباد جایی به چنگ آمدش برآسود و چندی درنگ آمدش  
  به قیصر یکی نامه بنوشت شاه ازان باد وباران وابر سیاه  
  وزان شارستان سوی مانوی راند که آن را جهاندار مانوی خواند  
  زما نوییان هرک بیدار بود خردمند و راد و جهاندار بود  
  سکوبا و رهبان سوی شهریار برفتند با هدیه و با نثار  
  همی‌رفت با شاه چندی سخن ز باران و آن شارستان کهن  
  همی‌گفت هرکس که ما بنده‌ایم به گفتار خسرو سر افگنده‌ایم  
  ببود اندر آن شهر خسرو سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز  
  بابر اندر آورد برنده تیغ جهانجوی شد سوی راه وریغ  
  که اوریغ بد نام آن شارستان بدو در چلیپا و بیمارستان  
  ببی راه پیدا یکی دیر بود جهانجوی آواز راهب شنود  
  به نزدیک دیر آمد آواز داد که کردار تو جز پرستش مباد  
  گر از دیر دیرینه آیی فرود زنیکی دهش باد برتو درود  
  هم آنگاه راهب چو آوا شنید فرود آمد از دیر و او را بدید  
  بدو گفت خسرو تویی بی‌گمان زتخت پدرگشته نا شادمان  
  زدست یکی بدکنش بنده‌یی پلیدی منی فش پرستنده‌یی  
  چوگفتار راهب بی‌اندازه شد دل خسرو از مهر او تازه شد  
  ز گفتار او در شگفتی بماند برو بر جهان آفرین رابخواند  
  ز پشت صلیبی بیازید دست بپرسیدن مرد یزدان پرست  
  پرستنده چون دید بردش نماز سخن گفت با او زمانی دراز  
  یکی آزمون را بدو گفت شاه که من کهتری‌ام ز ایران سپاه  
  پیامی همی نزد قیصر برم چو پاسخ دهد سوی مهتر برم  
  گرین رفتن من همایون بود نگه کن که فرجام من چون بود  
  بدو گفت راهب که چونین مگوی توشاهی مکن خویشتن شاه جوی  
  چو دیدمت گفتم سراسر سخن مرا هر زمان آزمایش مکن  
  نباید دروغ ایچ دردین تو نه کژی برین راه و آیین تو  
  بسی رنج دیدی و آویختی سرانجام زین بنده بگریختی  
  ز گفتار او ماند خسرو شگفت چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت  
  بدو گفت راهب که پوزش مکن بپرس از من از بودنیها سخن  
  بدین آمدن شاد و گستاخ باش جهان را یکی بارور شاخ باش  
  که یزدان تو را بی‌نیازی دهد بلند اخترت سرفرازی دهد  
  ز قیصر بیابی سلیح و سپاه یکی دختری از در تاج و گاه  
  چو با بندگان کار زارت بود جهاندار بیدار یارت بود  
  سرانجام بگریزد آن بد نژاد فراوان کند روز نیکیش یاد  
  وزان رزم جایی فتد دور دست بسازد بران بوم جای نشست  
  چو دوری گزیند ز فرمان تو بریزند خونش به پیمان تو  
  بدو گفت خسرو جزین خود مباد که کردی تو ای پیرداننده یاد  
  چوگویی بدین چند باشد درنگ که آید مرا پادشاهی بچنگ  
  چنین داد پاسخ که ده با دو ماه برین برگذرد بازیابی کلاه  
  اگر بر سر آید ده وپنج روز تو گردی شهنشاه گیتی فروز  
  بپرسید خسرو کزین انجمن که کوشد به رنج و به آزار تن  
  چنین داد پاسخ که بستام نام گوی برمنش باشد و شادکام  
  دگر آنک خوانی و را خال خویش بدو تازه دانی مه و سال خویش  
  بپرهیز زان مرد ناسودمند که باشدت زو درد و رنج و گزند  
  بر آشفت خسرو به بستام گفت که با من سخن برگشا از نهفت  
  تو را مادرت نام گستهم کرد تو گویی که بستامم اندر نبرد  
  به راهب چنین گفت کینست خال به خون بود با مادر من همال  
  بدو گفت راهب که آری همین ز گستهم بینی بسی رنج و کین  
  بدو گفت خسرو که ای رای زن ازان پس چه گویی چه خواهد بدن  
  بدو گفت راهب که مندیش زین کزان پس نبینی جز از آفرین  
  نیاید بروی تو دیگر بدی مگر سخت کاری بود ایزدی  
  بر آشوبد این سرکش آرام تو ازان پس نباشد بجز کام تو  
  اگر چند بد گردد این بدگمان همانش بدست تو باشد زمان  
  بدو گفت گستهم کای شهریار دلت را بدین هیچ رنجه مدار  
  به پاکیزه یزدان که ماه آفرید جهان را بسان تو شاه آفرید  
  به آذرگشسپ و به خورشید و ماه به جان و سر نامبردار شاه  
  به گفتار ترسا نگر نگروی سخن گفتن ناسزا نشنوی  
  مرا ایمنی ده ز گفتار اوی چوسوگند خوردم بهانه مجوی  
  که هرگز نسازم بدی درنهان براندیش از کردگار جهان  
  بدو گفت خسرو که از ترسگار نیاید سخن گفت نابکار  
  ز تو نیز هرگز ندیدم بدی نیازی به کژی و نابخردی  
  ولیکن ز کار سپهر بلند نباشد شگفت ار شوی پر گزند  
  چو بایسته کاری بود ایزدی بیکسو شود دانش و بخردی  
  به راهب چنین گفت پس شهریار که شاداب دل باش و به روزگار  
  وزان دیر چون برق رخشان زمیغ بیامد سوی شارستان و ریغ  
  پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر  
  چوآمد بران شارستان شهریار سوار آمد از قیصر نامدار  
  که چیزی کزین مرز باید بخواه مدار آرزو را ز شاهان نگاه  
  که هرچند این پادشاهی مراست تو را با تن خویش داریم راست  
  بران شارستان ایمن و شاد باش ز هر بد که اندیشی آزاد باش  
  همه روم یکسر تو را کهترند اگر چند گردنکش و مهترند  
  تو را تا نسازم سلیح و سپاه نجویم خور و خواب و آرام گاه  
  چو بشنید خسرو بدان شاد گشت روانش از اندیشه آزاد گشت  
  بفرمود گستهم و بالوی را همان اندیان جهانجوی را  
  بخراد برزین وشاپور شیر چنین گفت پس شهریار دلیر  
  که اسپان چو روشن شود زین کنید ببالای آن زین زرین کنید  
  بپوشید زربفت چینی قبای همه یک دلانید و پاکیزه رای  
  ازین شارستان سوی قیصر شوید بگویید و گفتار او بشنوید  
  خردمند باشید وروشن روان نیوشنده و چرب و شیرین زبان  
  گر ای دون که قیصر به میدان شود کمان خواهد ار نی به چوگان شود  
  بکوشید با مرد خسروپرست بدان تا شما را نیاید شکست  
  سواری بداند کز ایران برند دلیری و نیرو ز شیران برند  
  بخراد برزین بفرمود شاه که چینی حریرآر و مشک سیاه  
  به قیصر یکی نامه باید نوشت چو خورشید تابان بخرم بهشت  
  سخنهای کوتاه و معنی بسی که آن یاد گیرد دل هر کسی  
  که نزدیک او فیلسوفان بوند بدان کوش تا یاوه‌یی نشنوند  
  چونامه بخواند زبان برگشای به گفتار با تو ندارند پای  
  ببالوی گفت آنچ قیصر ز من گشاید زبان بر سرانجمن  
  ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد تو اندر سخن یاد کن همچو شهد  
  بدان انجمن تو زبان منی بهر نیک و بد ترجمان منی  
  به چیزی که برما نیاید شکست بکوشید و با آن بسایید دست  
  تو پیمان گفتار من در پذیر سخن هرچ گفتم همه یادگیر  
  شنیدند آواز فرخ جوان جهاندیده گردان روشن روان  
  همه خواندند آفرین سر به سر که جز تو مبادا کسی تاجور  
  به نزدیک قیصر نهادند روی بزرگان روشن دل و راست گوی  
  چو بشنید قیصر کز ایران مهان فرستاده‌ی شهریار جهان  
  رسیدند نزدیک ایوان ز راه پذیره فرستاد چندی سپاه  
  بیاراست کاخی به دیبای روم همه پیکرش گوهر و زر بوم  
  نشست از بر نامور تخت عاج به سر برنهاد آن دل افروز تاج  
  بفرمود تا پرده برداشتند ز دهلیزشان تیز بگذاشتند  
  گرانمایه گستهم بد پیشرو پس او چوبالوی و شاپور گو  
  چو خراد برزین و گرد اندیان همه تاج بر سر کمر برمیان  
  رسیدند نزدیک قیصر فراز چو دیدند بردند پیشش نماز  
  همه یک زبان آفرین خواندند بران تخت زر گوهر افشاندند  
  نخستین بپرسید قیصر ز شاه از ایران وز لشکر و رنج راه  
  چو بشنید خراد به رزین برفت برتخت با نامه‌ی شاه تفت  
  بفرمان آن نامور شهریار نهادند کرسی زرین چهار  
  نشست این سه پرمایه‌ی نیک رای همی‌بود خراد برزین بپای  
  بفرمود قیصر که بر زیرگاه نشیند کسی کو بپیمود راه  
  چنین گفت خراد برزین که شاه مرا در بزرگی ندادست راه  
  که در پیش قیصر بیارم نشست چنین نامه‌ی شاه ایران بدست  
  مگر بندگی را پسند آیمت به پیغام او سودمند آیمت  
  بدو گفت قیصر که بگشای راز چه گفت آن خردمند گردن فراز  
  نخست آفرین بر جهاندار کرد جهان را بدان آفرین خوارکرد  
  که اویست برتر زهر برتری توانا و داننده از هر دری  
  بفرمان او گردد این آسمان کجا برترست از مکان و زمان  
  سپهر و ستاره همه کرده‌اند بدین چرخ گردان برآورده‌اند  
  چو از خاک مرجانور بنده کرد نخستین گیومرت را زنده کرد  
  چنان تا بشاه آفریدون رسید کزان سرفرازان و را برگزید  
  پدید آمد آن تخمه‌ی اندرجهان ببود آشکار آنچ بودی نهان  
  همی‌رو چنین تا سر کی قباد که تاج بزرگی به سر برنهاد  
  نیامد بدین دوده هرگز بدی نگه داشتندی ره ایزدی  
  کنون بنده یی ناسزاوار وگست بیامد بتخت کیان برنشست  
  همی‌داد خواهم ز بیدادگر نه افسر نه تخت و کلاه و کمر  
  هرآنکس که او برنشیند بتخت خرد باید و نامداری و بخت  
  شناسد که این تخت و این فرهی کرا بود و دیهیم شاهنشهی  
  مرا اندرین کار یاری کنید برین بی‌وفا کامگاری کنید  
  که پوینده گشتیم گرد جهان بشرم آمدیم از کهان ومهان  
  چوقیصر بران سان سخنها شنید برخساره شد چون گل شنبلید  
  گل شنبلیدش پر از ژاله شد زبان و روانش پر ازناله شد  
  چوآن نامه برخواند بفزود درد شد آن تخت برچشم او لاژورد  
  بخراد بر زین جهاندار گفت که این نیست برمرد دانا نهفت  
  مرا خسرو از خویش و پیوند بیش ز جان سخن گوی دارمش پیش  
  سلیح است و هم گنج و هم لشکرست شما را ببین تا چه اندر خورست  
  اگر دیده خواهی ندارم دریغ که دیده به از گنج دینار و تیغ  
  دبیر جهاندیده را پیش خواند بران پیشگاه بزرگی نشاند  
  بفرمود تا نامه پاسخ نوشت بیاراست چون مرغزار بهشت  
  ز بس بند و پیوند و نیکو سخن ازان روز تا روزگار کهن  
  چوگشت از نوشتن نویسنده سیر نگه کرد قیصر سواری دلیر  
  سخن گوی و روشن دل و یادگیر خردمند و گویا و گرد و دبیر  
  بدو گفت رو پیش خسرو بگوی که ای شاه بینا دل و راه جوی  
  مرا هم سلیحست و هم زر به گنج نیاورد باید کسی را به رنج  
  وگر نیستیمان ز هر کشوری درم خواستیمی ز هر مهتری  
  بدان تا تواز روم با کام خویش به ایران گذشتی به آرام خویش  
  مباش اندرین بوم تیره روان چنین است کردار چرخ روان  
  که گاهی پناهست و گاهی گزند گهی با زیانیم و گه سودمند  
  کنون تا سلیح و سپاه و درم فراز آورم تو نباشی دژم  
  بر خسرو آمد فرستاده مرد سخنهای قیصر همه یاد کرد  
  ز بیگانه قیصر به پرداخت جای پر اندیشه بنشست با رهنمای  
  به موبد چنین گفت کای دادخواه ز گیتی گرفتست ما را پناه  
  بسازیم تا او بنیرو شود وزان کهتر بد بی‌آهوشود  
  به قیصر چنین گفت پس رهنمای که از فیلسوفان پاکیزه رای  
  بباید تنی چند بیداردل که بندند با ما بدین کار دل  
  فرستاد کس قیصر نامدار برفتند زان فیلسوفان چهار  
  جوانان و پیران رومی نژاد سخنهای دیرینه کردند یاد  
  که ما تا سکندر بشد زین جهان ز ایرانیانیم خسته نهان  
  ز بس غارت و جنگ و آویختن همان بی‌گنه خیره خون ریختن  
  کنون پاک یزدان ز کردار بد به پیش اندر آوردشان کار بد  
  یکی خامشی برگزین از میان چوشد کندرو بخت ساسانیان  
  اگر خسرو آن خسروانی کلاه بدست آورد سر بر آرد بماه  
  هم اندر زمان باژ خواهد ز روم بپا اندر آرد همه مرز وبوم  
  گرین درخورد با خرد یاد دار سخنهای ایرانیان باد دار  
  ازیشان چوبشنید قیصر سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن  
  سواری فرستاد نزدیک شاه یکی نامه بنوشت و بنمود راه  
  ز گفتار بیدار دانندگان سخنهای دیرینه خوانندگان  
  چو آمد به نزدیک خسرو سوار بگفت آنچ بشنید با نامدار  
  همان نامه‌ی قیصر او را سپرد سخنهای قیصر برو برشمرد  
  چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد  
  چنین داد پاسخ که گر زین سخن که پیش آمد از روزگار کهن  
  همی بر دل این یاد باید گرفت همه رنجها باد باید گرفت  
  گرفتیم و گشتیم زین مرز باز شما را مبادا به ایران نیاز  
  نگه کن کنون نا نیاکان ما گزیده جهاندار و پاکان ما  
  به بیداد کردند جنگ ار بداد نگر تا ز پیران که دارد بیاد  
  سزد گر بپرسد ز دانای روم که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم  
  که هرکس که در رزم شد سرفراز همی ز آفریننده شد بی‌نیاز  
  نیاکان ما نامداران بدند به گیتی درون کامگاران بدند  
  نبرداشتند از کسی سرکشی بلندی و تندی و بی‌دانشی  
  کنون این سخنها نیارد بها که باشد سراندر دم اژدها  
  یکی سوی قیصر بر از من درود بگویش که گفتار بی‌تار و پود  
  بزرگان نیارند پیش خرد به فرجام هم نیک و بد بگذرد  
  ازین پس نه آرام جویم نه خواب مگر برکشم دامن از تیره آب  
  چو رومی نیابیم فریادرس به نزدیک خاقان فرستیم کس  
  سخن هرچ گفتم همه خیره شد که آب روان از بنه تیره شد  
  فرستادگانم چوآیند باز بدین شارستان در نمانم دراز  
  به ایرانیان گفت فرمان کنید دل خویش را زین سخن مشکنید  
  که یزدان پیروزگر یار ماست جوانمردی و مردمی کارماست  
  گرفت این سخن بردل خویش خوار فرستاد نامه بدست تخوار  
  برین گونه برنامه‌یی برنوشت ز هرگونه‌یی اندر و خوب و زشت  
  بیامد ز نزدیک خسرو سوار چنین تا در قیصر نامدار  
  چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هر گونه اندیشه بر دل براند  
  ازان پس بدستور پرمایه گفت که این راز را بازخواه از نهفت  
  نگه کن خسرو بدین کار زار شود شاد اگر پیچد از روزگار  
  گرای دون که گویی که پیروز نیست ازان پس و را نیز نوروز نیست  
  بمانیم تا سوی خاقان شود چو بیمار شد نزد درمان شود  
  ور ای دون که پیروزگر باشد اوی بشاهی بسان پدر باشد اوی  
  همان به کز ایدر شود با سپاه گرکینه در دل ندارد نگاه  
  چو بشنید دستور دانا سخن به فرمود تا زیجهای کهن  
  ببردند مردان اخترشناس سخن راند تا ماند از شب سه پاس  
  سرانجام مرد ستاره شمر به قیصر چنین گفت کای تاجور  
  نگه کردم این زیجهای کهن کز اختر فلاطون فگندست بن  
  نه بس دیر شاهی به خسرو رسد ز شاهنشهی گردش نو رسد  
  برین گونه تا سال بر سی وهشت برو گرد تیره نیارد گذشت  
  چوبشنید قیصر به دستور گفت که بیرون شد این آرزوی از نهفت  
  چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم بیا تا برین رای فرخ نهیم  
  گران مایه دستور گفت این سخن که در آسمان اختر افگند بن  
  به مردی و دانش کجا داشت کس جهان داورت باد فریاد رس  
  چو خسرو سوی مرز خاقان شود ورا یاد خواهد تن آسان شود  
  چولشکر ز جای دگر سازد اوی ز کین تو هرگز نپردازد اوی  
  نگه کن کنون تو که داناتری بدین آرزوها تواناتری  
  چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار با پیل وگاه  
  سخن چند گویم همان به که گنج کنم خوار تا دور مانم ز رنج  
  هم آنگه یکی نامه بنوشت زود بران آفرین آفرین بر فزود  
  که با موبد یکدل و پاک رای ز دیم از بد و نیک ناباک رای  
  ز هرگونه‌یی داستانها زدیم بران رای پیشینه باز آمدیم  
  کنون رای و گفتارها شد ببن گشادم در گنجهای کهن  
  به قسطنیه در فراوان سپاه ندارم که دارند کشور نگاه  
  سخنها ز هرگونه آراستیم ز هر کشوری لشکری خواستیم  
  یکایک چوآیند هم در زمان فرستیم نزدیک تو بی گمان  
  همه مولش و رای چندین زدن برین نیشتر کام شیر آژدن  
  ازان بد که کردارهای کهن همی یاد کرد آنک داند سخن  
  که هنگام شاپور شاه اردشیر دل مرد برناشد از رنج سیر  
  ز بس غارت و کشتن و تاختن به بیداد برکینها ساختن  
  کزو بگذری هرمز و کی قباد که از داد یزدان نکردند یاد  
  نیای تو آن شاه نوشین روان که از داد او پیر سر شد جوان  
  همه روم ازو شد سراسر خراب چناچون که ایران ز افراسیاب  
  ازین مرز ما سی و نه شارستان از ایرانیان شد همه خارستان  
  ز خون سران دشت شد آبگیر زن و کودکانشان ببردند اسیر  
  اگر مرد رومی به دل کین گرفت نباید که آید تو را آن شگفت  
  خود آزردنی نیست در دین ما مبادا بدی کردن آیین ما  
  ندیدیم چیزی که از راستی همان دوری از کژی و کاستی  
  ستمدیدگان را همه خواندم وزین در فراوان سخن راندم  
  به افسون دل مردمان پاک شد همه زهر گیرنده تریاک شد  
  بدان برنهادم کزین درسخن نگوید کس از روزگار کهن  
  به چیزی که گویی تو فرمان کنم روان را به پیمان گروگان کنم  
  شما را زبان داد باید همان که بر ما نباشد کسی بدگمان  
  بگویی که تا من بوم شهریار نگیرم چنین رنجها سست وخوار  
  نخواهم من از رومیان باژ نیز نه بفروشم این رنجها را بچیز  
  دگر هرچ دارید زان مرز و بوم از ایران کسی نسپرد مرز روم  
  بدین آرزو نیز بیشی کنید بسازید با ما و خویشی کنید  
  شما را هر آنگه که کاری بود وگر ناسزا کارزاری بود  
  همه دوستدار و برادر شویم بود نیز گاهی که کهتر شویم  
  چو گردید زین شهر ما بی‌نیاز به دل‌تان همه کینه آید فراز  
  ز تور و ز سلم اندر آمد سخن ازان بیهوده روزگار کهن  
  یکی عهد باید کنون استوار سزاوار مهری برو یادگار  
  کزین باره از کین ایرج سخن نرانیم و از روزگار کهن  
  ازین پس یکی باشد ایران و روم جدایی نجوییم زین مرز و بوم  
  پس پرده‌ی ما یکی دخترست که از مهتران برخرد بهترست  
  بخواهید بر پاکی دین ما چنانچون بود رسم و آیین ما  
  بدان تا چو فرزند قیصر نژاد بود کین ایرج نیارد بیاد  
  از آشوب وز جنگ روی زمین بیاساید و راه جوید بدین  
  کنون چون بچشم خرد بنگری مراین را بجز راستی نشمری  
  بماند ز پیوند پیمان ما ز یزدان چنین است فرمان ما  
  ز هنگام پیروز تا خوشنواز همانا که بگذشت سال دراز  
  که سرها بدادند هر دو بباد جهاندار پیمان شکن خود مباد  
  مسیح پیمبر چنین کرد یاد که پیچد خرد چون به پیچی زداد  
  بسی چاره کرد اندران خوشنواز که پیروز را سر نیاید به گاز  
  چو پیروز با او درشتی نمود بدید اندران جایگه تیره دود  
  شد آن لشکر و تخت شاهی بباد بپیچد و شد شاه را سر زداد