شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۴
< شاهنامه
چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید | سپه را بران سبزه اندر کشید | |||||
شده گرسنه مرد ناهاروسست | کمان را بزه کرد نخچیر جست | |||||
ندیدند چیزی بجایی دوان | درخت و گیا بود و آب روان | |||||
پدید آمد اندر زمان کاروان | شتر بود و پیش اندرون ساروان | |||||
چو آن ساربان روی خسرو بدید | بدان نامدار آفرین گسترید | |||||
بدو گفت خسرو که نام توچیست | کجا رفت خواهی و کام تو چیست | |||||
بدو گفت من قیس بن حارثم | ز آزادگان عرب وارثم | |||||
ز مصر آمدم با یکی کاروان | برین کاروان بر منم ساروان | |||||
به آب فراتست بنگاه من | از انجا بدین بیشه بد راه من | |||||
بدو گفت خسروکه از خوردنی | چه داری هم از چیز گستردنی | |||||
که ما ماندگانیم و هم گرسنه | نه توشست ما را نه بار و بنه | |||||
بدو گفت تازی که ایدر بایست | مرا با تو چیز و تن جان یکیست | |||||
چو بر شاه تازی بگسترد مهر | بیاورد فربه یکی ماده سهر | |||||
بکشتند و آتش بر افروختند | ترو خشک هیزم همیسوختند | |||||
بر آتش پراگند چندی کباب | بخوردن گرفتند یاران شتاب | |||||
گرفتند واژ آنک بد دین پژوه | بخوردن شتابید دیگر گروه | |||||
بخوردند بینان فراوان کباب | بیاراست هر مهتری جای خواب | |||||
زمانی بخفتند و برخاستند | یکی آفرین نو آراستند | |||||
بدان دادگر کو جهان آفرید | توانایی و ناتوان آفرید | |||||
ازان پس به یاران چنین گفت شاه | که هرکس که او بیش دارد گناه | |||||
به پیش من آنکس گرامی ترست | وزان کهتران نیز نامی ترست | |||||
هرآنکس کجا بیش دارد بدی | بگشت از من و از ره بخردی | |||||
بما بیش باید که دارد امید | سراسر به نیکی دهیدش نوید | |||||
گرفتند یاران برو آفرین | که ای پاک دل خسرو پاک دین | |||||
بپرسید زان مرد تازی که راه | کدامست و من چون شوم با سپاه | |||||
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش | شما را بیابان و کوهست پیش | |||||
چودستور باشی من ازگوشت و آب | به راه آورم گر نسازی شتاب | |||||
بدو گفت خسرو جزین نیست رای | که با توشه باشیم و با رهنمای | |||||
هیونی بر افگند تازی به راه | بدان تا برد راه پیش سپاه | |||||
همیتاخت اندر بیابان و کوه | پر از رنج و تیمار با آن گروه | |||||
یکی کاروان نیز دیگر به راه | پدید آمد از دور پیش سپاه | |||||
یکی مرد بازارگان مایه دار | بیامد هم آنگه بر شهریار | |||||
بدو گفت شاه از کجایی بگوی | کجا رفت خواهی چنین پوی پوی | |||||
بدو گفت کز خرهی اردشیر | یکی مرد بازارگانم دبیر | |||||
بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد | چنین داد پاسخ که مهران ستاد | |||||
ازو توشه جست آن زمان شهریار | بدو گفت سالار کای نامدار | |||||
خورش هست چندانک اندازه نیست | اگر چهره بازارگان تازه نیست | |||||
بدو گفت خسرو که مهمان به راه | بیابی فزونی شود دستگاه | |||||
سر بار بگشاد بازارگان | درمگان به آمد ز دینارگان | |||||
خورش بر دو بنشست خود بر زمین | همیخواند بر شهریار آفرین | |||||
چونان خورده شد مرد مهمان پرست | بیامد گرفت آبدستان بدست | |||||
چو از دور خراد بر زین بدید | ز جایی که بد پیش خسرو دوید | |||||
ز بازارگان بستد آن آب گرم | بدن تا ندارد جهاندار شرم | |||||
پس آن مرد بازارگان پر شتاب | میآورد برسان روشن گلاب | |||||
دگر باره خراد بر زین ز راه | ازو بستد آن جام و شد نزد شاه | |||||
پرستش پرستنده را داشت سود | بران برتری برتریها فزود | |||||
ازان پس ببازارگان گفت شاه | که اکنون سپه را کدامست راه | |||||
نشست تو در خره اردشیر | کجا باشد ای مرد مهمانپذیر | |||||
بدو گفت کای شاه با داد ورای | ز بازارگانان منم پاک رای | |||||
نشانش یکایک به خسرو بگفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |||||
بفرمود تا نام برنا و ده | نویسد نویسندهی روزبه | |||||
ببازارگان گفت پدرود باش | خرد را به دل تار و هم پود باش | |||||
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم | بتندی همیراند تا مرز روم | |||||
چنین تا بیامد بران شارستان | که قیصر ورا خواندی کارستان | |||||
چواز دور ترسا بدید آن سپاه | برفتند پویان ببی راه و راه | |||||
بدان باره اندر کشیدند رخت | در شارستان را ببستند سخت | |||||
فروماند زان شاه گیتی فروز | به بیرون بماندند لشکر سه روز | |||||
فرستاد روز چهارم کسی | که نزدیک ما نیست لشکر بسی | |||||
خورشها فرستید و یاری کنید | چه برما همی کامگاری کنید | |||||
به نزدیک ایشان سخن خوار بود | سپاهش همه سست و ناهار بود | |||||
هم آنگه برآمد یکی تیره ابر | بغرید برسان جنگی هژبر | |||||
وز ابر اندران شارستان باد خاست | بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست | |||||
چونیمی ز تیره شب اندر کشید | ز باره یکی بهره شد ناپدید | |||||
همه شارستان ماند اندر شگفت | به یزدان سقف پوزش اندر گرفت | |||||
بهر بر زنی بر علف ساختند | سه پیر سکوبا برون تاختند | |||||
ز چیزی که بود اندران تازه بوم | همان جامه هایی که خیزد ز روم | |||||
ببردند بالا به نزدیک شاه | که پیدا شد ای شاه برما گناه | |||||
چو خسرو جوان بود و برتر منش | بدیشان نکرد از بدی سرزنش | |||||
بدان شارستان دریکی کاخ بود | که بالاش با ابر گستاخ بود | |||||
فراوان بدو اندرون برده بود | همان جای قیصر برآورده بود | |||||
ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت | فراوان بدان شارستان دربگشت | |||||
همه رومیان آفرین خواندند | بپا اندرش گوهر افشاندند | |||||
چو آباد جایی به چنگ آمدش | برآسود و چندی درنگ آمدش | |||||
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه | ازان باد وباران وابر سیاه | |||||
وزان شارستان سوی مانوی راند | که آن را جهاندار مانوی خواند | |||||
زما نوییان هرک بیدار بود | خردمند و راد و جهاندار بود | |||||
سکوبا و رهبان سوی شهریار | برفتند با هدیه و با نثار | |||||
همیرفت با شاه چندی سخن | ز باران و آن شارستان کهن | |||||
همیگفت هرکس که ما بندهایم | به گفتار خسرو سر افگندهایم | |||||
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |||||
بابر اندر آورد برنده تیغ | جهانجوی شد سوی راه وریغ | |||||
که اوریغ بد نام آن شارستان | بدو در چلیپا و بیمارستان | |||||
ببی راه پیدا یکی دیر بود | جهانجوی آواز راهب شنود | |||||
به نزدیک دیر آمد آواز داد | که کردار تو جز پرستش مباد | |||||
گر از دیر دیرینه آیی فرود | زنیکی دهش باد برتو درود | |||||
هم آنگاه راهب چو آوا شنید | فرود آمد از دیر و او را بدید | |||||
بدو گفت خسرو تویی بیگمان | زتخت پدرگشته نا شادمان | |||||
زدست یکی بدکنش بندهیی | پلیدی منی فش پرستندهیی | |||||
چوگفتار راهب بیاندازه شد | دل خسرو از مهر او تازه شد | |||||
ز گفتار او در شگفتی بماند | برو بر جهان آفرین رابخواند | |||||
ز پشت صلیبی بیازید دست | بپرسیدن مرد یزدان پرست | |||||
پرستنده چون دید بردش نماز | سخن گفت با او زمانی دراز | |||||
یکی آزمون را بدو گفت شاه | که من کهتریام ز ایران سپاه | |||||
پیامی همی نزد قیصر برم | چو پاسخ دهد سوی مهتر برم | |||||
گرین رفتن من همایون بود | نگه کن که فرجام من چون بود | |||||
بدو گفت راهب که چونین مگوی | توشاهی مکن خویشتن شاه جوی | |||||
چو دیدمت گفتم سراسر سخن | مرا هر زمان آزمایش مکن | |||||
نباید دروغ ایچ دردین تو | نه کژی برین راه و آیین تو | |||||
بسی رنج دیدی و آویختی | سرانجام زین بنده بگریختی | |||||
ز گفتار او ماند خسرو شگفت | چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت | |||||
بدو گفت راهب که پوزش مکن | بپرس از من از بودنیها سخن | |||||
بدین آمدن شاد و گستاخ باش | جهان را یکی بارور شاخ باش | |||||
که یزدان تو را بینیازی دهد | بلند اخترت سرفرازی دهد | |||||
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه | یکی دختری از در تاج و گاه | |||||
چو با بندگان کار زارت بود | جهاندار بیدار یارت بود | |||||
سرانجام بگریزد آن بد نژاد | فراوان کند روز نیکیش یاد | |||||
وزان رزم جایی فتد دور دست | بسازد بران بوم جای نشست | |||||
چو دوری گزیند ز فرمان تو | بریزند خونش به پیمان تو | |||||
بدو گفت خسرو جزین خود مباد | که کردی تو ای پیرداننده یاد | |||||
چوگویی بدین چند باشد درنگ | که آید مرا پادشاهی بچنگ | |||||
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه | برین برگذرد بازیابی کلاه | |||||
اگر بر سر آید ده وپنج روز | تو گردی شهنشاه گیتی فروز | |||||
بپرسید خسرو کزین انجمن | که کوشد به رنج و به آزار تن | |||||
چنین داد پاسخ که بستام نام | گوی برمنش باشد و شادکام | |||||
دگر آنک خوانی و را خال خویش | بدو تازه دانی مه و سال خویش | |||||
بپرهیز زان مرد ناسودمند | که باشدت زو درد و رنج و گزند | |||||
بر آشفت خسرو به بستام گفت | که با من سخن برگشا از نهفت | |||||
تو را مادرت نام گستهم کرد | تو گویی که بستامم اندر نبرد | |||||
به راهب چنین گفت کینست خال | به خون بود با مادر من همال | |||||
بدو گفت راهب که آری همین | ز گستهم بینی بسی رنج و کین | |||||
بدو گفت خسرو که ای رای زن | ازان پس چه گویی چه خواهد بدن | |||||
بدو گفت راهب که مندیش زین | کزان پس نبینی جز از آفرین | |||||
نیاید بروی تو دیگر بدی | مگر سخت کاری بود ایزدی | |||||
بر آشوبد این سرکش آرام تو | ازان پس نباشد بجز کام تو | |||||
اگر چند بد گردد این بدگمان | همانش بدست تو باشد زمان | |||||
بدو گفت گستهم کای شهریار | دلت را بدین هیچ رنجه مدار | |||||
به پاکیزه یزدان که ماه آفرید | جهان را بسان تو شاه آفرید | |||||
به آذرگشسپ و به خورشید و ماه | به جان و سر نامبردار شاه | |||||
به گفتار ترسا نگر نگروی | سخن گفتن ناسزا نشنوی | |||||
مرا ایمنی ده ز گفتار اوی | چوسوگند خوردم بهانه مجوی | |||||
که هرگز نسازم بدی درنهان | براندیش از کردگار جهان | |||||
بدو گفت خسرو که از ترسگار | نیاید سخن گفت نابکار | |||||
ز تو نیز هرگز ندیدم بدی | نیازی به کژی و نابخردی | |||||
ولیکن ز کار سپهر بلند | نباشد شگفت ار شوی پر گزند | |||||
چو بایسته کاری بود ایزدی | بیکسو شود دانش و بخردی | |||||
به راهب چنین گفت پس شهریار | که شاداب دل باش و به روزگار | |||||
وزان دیر چون برق رخشان زمیغ | بیامد سوی شارستان و ریغ | |||||
پذیره شدندش بزرگان شهر | کسی را که از مردمی بود بهر | |||||
چوآمد بران شارستان شهریار | سوار آمد از قیصر نامدار | |||||
که چیزی کزین مرز باید بخواه | مدار آرزو را ز شاهان نگاه | |||||
که هرچند این پادشاهی مراست | تو را با تن خویش داریم راست | |||||
بران شارستان ایمن و شاد باش | ز هر بد که اندیشی آزاد باش | |||||
همه روم یکسر تو را کهترند | اگر چند گردنکش و مهترند | |||||
تو را تا نسازم سلیح و سپاه | نجویم خور و خواب و آرام گاه | |||||
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت | روانش از اندیشه آزاد گشت | |||||
بفرمود گستهم و بالوی را | همان اندیان جهانجوی را | |||||
بخراد برزین وشاپور شیر | چنین گفت پس شهریار دلیر | |||||
که اسپان چو روشن شود زین کنید | ببالای آن زین زرین کنید | |||||
بپوشید زربفت چینی قبای | همه یک دلانید و پاکیزه رای | |||||
ازین شارستان سوی قیصر شوید | بگویید و گفتار او بشنوید | |||||
خردمند باشید وروشن روان | نیوشنده و چرب و شیرین زبان | |||||
گر ای دون که قیصر به میدان شود | کمان خواهد ار نی به چوگان شود | |||||
بکوشید با مرد خسروپرست | بدان تا شما را نیاید شکست | |||||
سواری بداند کز ایران برند | دلیری و نیرو ز شیران برند | |||||
بخراد برزین بفرمود شاه | که چینی حریرآر و مشک سیاه | |||||
به قیصر یکی نامه باید نوشت | چو خورشید تابان بخرم بهشت | |||||
سخنهای کوتاه و معنی بسی | که آن یاد گیرد دل هر کسی | |||||
که نزدیک او فیلسوفان بوند | بدان کوش تا یاوهیی نشنوند | |||||
چونامه بخواند زبان برگشای | به گفتار با تو ندارند پای | |||||
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من | گشاید زبان بر سرانجمن | |||||
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد | تو اندر سخن یاد کن همچو شهد | |||||
بدان انجمن تو زبان منی | بهر نیک و بد ترجمان منی | |||||
به چیزی که برما نیاید شکست | بکوشید و با آن بسایید دست | |||||
تو پیمان گفتار من در پذیر | سخن هرچ گفتم همه یادگیر | |||||
شنیدند آواز فرخ جوان | جهاندیده گردان روشن روان | |||||
همه خواندند آفرین سر به سر | که جز تو مبادا کسی تاجور | |||||
به نزدیک قیصر نهادند روی | بزرگان روشن دل و راست گوی | |||||
چو بشنید قیصر کز ایران مهان | فرستادهی شهریار جهان | |||||
رسیدند نزدیک ایوان ز راه | پذیره فرستاد چندی سپاه | |||||
بیاراست کاخی به دیبای روم | همه پیکرش گوهر و زر بوم | |||||
نشست از بر نامور تخت عاج | به سر برنهاد آن دل افروز تاج | |||||
بفرمود تا پرده برداشتند | ز دهلیزشان تیز بگذاشتند | |||||
گرانمایه گستهم بد پیشرو | پس او چوبالوی و شاپور گو | |||||
چو خراد برزین و گرد اندیان | همه تاج بر سر کمر برمیان | |||||
رسیدند نزدیک قیصر فراز | چو دیدند بردند پیشش نماز | |||||
همه یک زبان آفرین خواندند | بران تخت زر گوهر افشاندند | |||||
نخستین بپرسید قیصر ز شاه | از ایران وز لشکر و رنج راه | |||||
چو بشنید خراد به رزین برفت | برتخت با نامهی شاه تفت | |||||
بفرمان آن نامور شهریار | نهادند کرسی زرین چهار | |||||
نشست این سه پرمایهی نیک رای | همیبود خراد برزین بپای | |||||
بفرمود قیصر که بر زیرگاه | نشیند کسی کو بپیمود راه | |||||
چنین گفت خراد برزین که شاه | مرا در بزرگی ندادست راه | |||||
که در پیش قیصر بیارم نشست | چنین نامهی شاه ایران بدست | |||||
مگر بندگی را پسند آیمت | به پیغام او سودمند آیمت | |||||
بدو گفت قیصر که بگشای راز | چه گفت آن خردمند گردن فراز | |||||
نخست آفرین بر جهاندار کرد | جهان را بدان آفرین خوارکرد | |||||
که اویست برتر زهر برتری | توانا و داننده از هر دری | |||||
بفرمان او گردد این آسمان | کجا برترست از مکان و زمان | |||||
سپهر و ستاره همه کردهاند | بدین چرخ گردان برآوردهاند | |||||
چو از خاک مرجانور بنده کرد | نخستین گیومرت را زنده کرد | |||||
چنان تا بشاه آفریدون رسید | کزان سرفرازان و را برگزید | |||||
پدید آمد آن تخمهی اندرجهان | ببود آشکار آنچ بودی نهان | |||||
همیرو چنین تا سر کی قباد | که تاج بزرگی به سر برنهاد | |||||
نیامد بدین دوده هرگز بدی | نگه داشتندی ره ایزدی | |||||
کنون بنده یی ناسزاوار وگست | بیامد بتخت کیان برنشست | |||||
همیداد خواهم ز بیدادگر | نه افسر نه تخت و کلاه و کمر | |||||
هرآنکس که او برنشیند بتخت | خرد باید و نامداری و بخت | |||||
شناسد که این تخت و این فرهی | کرا بود و دیهیم شاهنشهی | |||||
مرا اندرین کار یاری کنید | برین بیوفا کامگاری کنید | |||||
که پوینده گشتیم گرد جهان | بشرم آمدیم از کهان ومهان | |||||
چوقیصر بران سان سخنها شنید | برخساره شد چون گل شنبلید | |||||
گل شنبلیدش پر از ژاله شد | زبان و روانش پر ازناله شد | |||||
چوآن نامه برخواند بفزود درد | شد آن تخت برچشم او لاژورد | |||||
بخراد بر زین جهاندار گفت | که این نیست برمرد دانا نهفت | |||||
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش | ز جان سخن گوی دارمش پیش | |||||
سلیح است و هم گنج و هم لشکرست | شما را ببین تا چه اندر خورست | |||||
اگر دیده خواهی ندارم دریغ | که دیده به از گنج دینار و تیغ | |||||
دبیر جهاندیده را پیش خواند | بران پیشگاه بزرگی نشاند | |||||
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت | بیاراست چون مرغزار بهشت | |||||
ز بس بند و پیوند و نیکو سخن | ازان روز تا روزگار کهن | |||||
چوگشت از نوشتن نویسنده سیر | نگه کرد قیصر سواری دلیر | |||||
سخن گوی و روشن دل و یادگیر | خردمند و گویا و گرد و دبیر | |||||
بدو گفت رو پیش خسرو بگوی | که ای شاه بینا دل و راه جوی | |||||
مرا هم سلیحست و هم زر به گنج | نیاورد باید کسی را به رنج | |||||
وگر نیستیمان ز هر کشوری | درم خواستیمی ز هر مهتری | |||||
بدان تا تواز روم با کام خویش | به ایران گذشتی به آرام خویش | |||||
مباش اندرین بوم تیره روان | چنین است کردار چرخ روان | |||||
که گاهی پناهست و گاهی گزند | گهی با زیانیم و گه سودمند | |||||
کنون تا سلیح و سپاه و درم | فراز آورم تو نباشی دژم | |||||
بر خسرو آمد فرستاده مرد | سخنهای قیصر همه یاد کرد | |||||
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای | پر اندیشه بنشست با رهنمای | |||||
به موبد چنین گفت کای دادخواه | ز گیتی گرفتست ما را پناه | |||||
بسازیم تا او بنیرو شود | وزان کهتر بد بیآهوشود | |||||
به قیصر چنین گفت پس رهنمای | که از فیلسوفان پاکیزه رای | |||||
بباید تنی چند بیداردل | که بندند با ما بدین کار دل | |||||
فرستاد کس قیصر نامدار | برفتند زان فیلسوفان چهار | |||||
جوانان و پیران رومی نژاد | سخنهای دیرینه کردند یاد | |||||
که ما تا سکندر بشد زین جهان | ز ایرانیانیم خسته نهان | |||||
ز بس غارت و جنگ و آویختن | همان بیگنه خیره خون ریختن | |||||
کنون پاک یزدان ز کردار بد | به پیش اندر آوردشان کار بد | |||||
یکی خامشی برگزین از میان | چوشد کندرو بخت ساسانیان | |||||
اگر خسرو آن خسروانی کلاه | بدست آورد سر بر آرد بماه | |||||
هم اندر زمان باژ خواهد ز روم | بپا اندر آرد همه مرز وبوم | |||||
گرین درخورد با خرد یاد دار | سخنهای ایرانیان باد دار | |||||
ازیشان چوبشنید قیصر سخن | یکی دیگر اندیشه افگند بن | |||||
سواری فرستاد نزدیک شاه | یکی نامه بنوشت و بنمود راه | |||||
ز گفتار بیدار دانندگان | سخنهای دیرینه خوانندگان | |||||
چو آمد به نزدیک خسرو سوار | بگفت آنچ بشنید با نامدار | |||||
همان نامهی قیصر او را سپرد | سخنهای قیصر برو برشمرد | |||||
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد | رخانش ز اندیشه بیرنگ شد | |||||
چنین داد پاسخ که گر زین سخن | که پیش آمد از روزگار کهن | |||||
همی بر دل این یاد باید گرفت | همه رنجها باد باید گرفت | |||||
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز | شما را مبادا به ایران نیاز | |||||
نگه کن کنون نا نیاکان ما | گزیده جهاندار و پاکان ما | |||||
به بیداد کردند جنگ ار بداد | نگر تا ز پیران که دارد بیاد | |||||
سزد گر بپرسد ز دانای روم | که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم | |||||
که هرکس که در رزم شد سرفراز | همی ز آفریننده شد بینیاز | |||||
نیاکان ما نامداران بدند | به گیتی درون کامگاران بدند | |||||
نبرداشتند از کسی سرکشی | بلندی و تندی و بیدانشی | |||||
کنون این سخنها نیارد بها | که باشد سراندر دم اژدها | |||||
یکی سوی قیصر بر از من درود | بگویش که گفتار بیتار و پود | |||||
بزرگان نیارند پیش خرد | به فرجام هم نیک و بد بگذرد | |||||
ازین پس نه آرام جویم نه خواب | مگر برکشم دامن از تیره آب | |||||
چو رومی نیابیم فریادرس | به نزدیک خاقان فرستیم کس | |||||
سخن هرچ گفتم همه خیره شد | که آب روان از بنه تیره شد | |||||
فرستادگانم چوآیند باز | بدین شارستان در نمانم دراز | |||||
به ایرانیان گفت فرمان کنید | دل خویش را زین سخن مشکنید | |||||
که یزدان پیروزگر یار ماست | جوانمردی و مردمی کارماست | |||||
گرفت این سخن بردل خویش خوار | فرستاد نامه بدست تخوار | |||||
برین گونه برنامهیی برنوشت | ز هرگونهیی اندر و خوب و زشت | |||||
بیامد ز نزدیک خسرو سوار | چنین تا در قیصر نامدار | |||||
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند | ز هر گونه اندیشه بر دل براند | |||||
ازان پس بدستور پرمایه گفت | که این راز را بازخواه از نهفت | |||||
نگه کن خسرو بدین کار زار | شود شاد اگر پیچد از روزگار | |||||
گرای دون که گویی که پیروز نیست | ازان پس و را نیز نوروز نیست | |||||
بمانیم تا سوی خاقان شود | چو بیمار شد نزد درمان شود | |||||
ور ای دون که پیروزگر باشد اوی | بشاهی بسان پدر باشد اوی | |||||
همان به کز ایدر شود با سپاه | گرکینه در دل ندارد نگاه | |||||
چو بشنید دستور دانا سخن | به فرمود تا زیجهای کهن | |||||
ببردند مردان اخترشناس | سخن راند تا ماند از شب سه پاس | |||||
سرانجام مرد ستاره شمر | به قیصر چنین گفت کای تاجور | |||||
نگه کردم این زیجهای کهن | کز اختر فلاطون فگندست بن | |||||
نه بس دیر شاهی به خسرو رسد | ز شاهنشهی گردش نو رسد | |||||
برین گونه تا سال بر سی وهشت | برو گرد تیره نیارد گذشت | |||||
چوبشنید قیصر به دستور گفت | که بیرون شد این آرزوی از نهفت | |||||
چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم | بیا تا برین رای فرخ نهیم | |||||
گران مایه دستور گفت این سخن | که در آسمان اختر افگند بن | |||||
به مردی و دانش کجا داشت کس | جهان داورت باد فریاد رس | |||||
چو خسرو سوی مرز خاقان شود | ورا یاد خواهد تن آسان شود | |||||
چولشکر ز جای دگر سازد اوی | ز کین تو هرگز نپردازد اوی | |||||
نگه کن کنون تو که داناتری | بدین آرزوها تواناتری | |||||
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه | فرستیم ناچار با پیل وگاه | |||||
سخن چند گویم همان به که گنج | کنم خوار تا دور مانم ز رنج | |||||
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود | بران آفرین آفرین بر فزود | |||||
که با موبد یکدل و پاک رای | ز دیم از بد و نیک ناباک رای | |||||
ز هرگونهیی داستانها زدیم | بران رای پیشینه باز آمدیم | |||||
کنون رای و گفتارها شد ببن | گشادم در گنجهای کهن | |||||
به قسطنیه در فراوان سپاه | ندارم که دارند کشور نگاه | |||||
سخنها ز هرگونه آراستیم | ز هر کشوری لشکری خواستیم | |||||
یکایک چوآیند هم در زمان | فرستیم نزدیک تو بی گمان | |||||
همه مولش و رای چندین زدن | برین نیشتر کام شیر آژدن | |||||
ازان بد که کردارهای کهن | همی یاد کرد آنک داند سخن | |||||
که هنگام شاپور شاه اردشیر | دل مرد برناشد از رنج سیر | |||||
ز بس غارت و کشتن و تاختن | به بیداد برکینها ساختن | |||||
کزو بگذری هرمز و کی قباد | که از داد یزدان نکردند یاد | |||||
نیای تو آن شاه نوشین روان | که از داد او پیر سر شد جوان | |||||
همه روم ازو شد سراسر خراب | چناچون که ایران ز افراسیاب | |||||
ازین مرز ما سی و نه شارستان | از ایرانیان شد همه خارستان | |||||
ز خون سران دشت شد آبگیر | زن و کودکانشان ببردند اسیر | |||||
اگر مرد رومی به دل کین گرفت | نباید که آید تو را آن شگفت | |||||
خود آزردنی نیست در دین ما | مبادا بدی کردن آیین ما | |||||
ندیدیم چیزی که از راستی | همان دوری از کژی و کاستی | |||||
ستمدیدگان را همه خواندم | وزین در فراوان سخن راندم | |||||
به افسون دل مردمان پاک شد | همه زهر گیرنده تریاک شد | |||||
بدان برنهادم کزین درسخن | نگوید کس از روزگار کهن | |||||
به چیزی که گویی تو فرمان کنم | روان را به پیمان گروگان کنم | |||||
شما را زبان داد باید همان | که بر ما نباشد کسی بدگمان | |||||
بگویی که تا من بوم شهریار | نگیرم چنین رنجها سست وخوار | |||||
نخواهم من از رومیان باژ نیز | نه بفروشم این رنجها را بچیز | |||||
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم | از ایران کسی نسپرد مرز روم | |||||
بدین آرزو نیز بیشی کنید | بسازید با ما و خویشی کنید | |||||
شما را هر آنگه که کاری بود | وگر ناسزا کارزاری بود | |||||
همه دوستدار و برادر شویم | بود نیز گاهی که کهتر شویم | |||||
چو گردید زین شهر ما بینیاز | به دلتان همه کینه آید فراز | |||||
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن | ازان بیهوده روزگار کهن | |||||
یکی عهد باید کنون استوار | سزاوار مهری برو یادگار | |||||
کزین باره از کین ایرج سخن | نرانیم و از روزگار کهن | |||||
ازین پس یکی باشد ایران و روم | جدایی نجوییم زین مرز و بوم | |||||
پس پردهی ما یکی دخترست | که از مهتران برخرد بهترست | |||||
بخواهید بر پاکی دین ما | چنانچون بود رسم و آیین ما | |||||
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد | بود کین ایرج نیارد بیاد | |||||
از آشوب وز جنگ روی زمین | بیاساید و راه جوید بدین | |||||
کنون چون بچشم خرد بنگری | مراین را بجز راستی نشمری | |||||
بماند ز پیوند پیمان ما | ز یزدان چنین است فرمان ما | |||||
ز هنگام پیروز تا خوشنواز | همانا که بگذشت سال دراز | |||||
که سرها بدادند هر دو بباد | جهاندار پیمان شکن خود مباد | |||||
مسیح پیمبر چنین کرد یاد | که پیچد خرد چون به پیچی زداد | |||||
بسی چاره کرد اندران خوشنواز | که پیروز را سر نیاید به گاز | |||||
چو پیروز با او درشتی نمود | بدید اندران جایگه تیره دود | |||||
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد | بپیچد و شد شاه را سر زداد |