شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۲
< شاهنامه
چو بینیم چهر تو وبخت تو | سپاه وکلاه تو وتخت تو | |||||
بیازم بدین کار ساسانیان | چوآشفته شیری که گردد ژیان | |||||
زدفتر همه نامشان بسترم | سر تخت ساسانیان بسپرم | |||||
بزرگی مر اشکانیان را سزاست | اگر بشنود مرد داننده راست | |||||
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی | کهای بیهده مرد پیکار جوی | |||||
اگر پادشاهی زتخم کیان | بخواهد شدن تو کیی درجهان | |||||
همه رازیان از بنه خود کنید | دو رویند وز مردمی برچیند | |||||
نخست از ری آمد سپاه اندکی | که شد با سپاه سکندر یکی | |||||
میان را ببستند با رومیان | گرفتند ناگاه تخت کیان | |||||
ز ری بود ناپاکدل ماهیار | کزو تیره شد تخم اسفندیار | |||||
ازان پس ببستند ایرانیان | بکینه یکایک کمر بر میان | |||||
نیامد جهان آفرین را پسند | ازیشان به ایران رسید آن گزند | |||||
کلاه کیی بر سر اردشیر | نهاد آن زمان داور دستگیر | |||||
بتاج کیان او سزاوار بود | اگر چند بیگنج ودینار بود | |||||
کنون نام آن نامداران گذشت | سخن گفتن ماهمه بادگشت | |||||
کنون مهتری را سزاوار کیست | جهان را بنوی جهاندار کیست | |||||
بدو گفت بهرام جنگی منم | که بیخ کیان را زبن برکنم | |||||
چنین گفت خسرو که آن داستان | که داننده یادآرد ازباستان | |||||
که هرگز بنادان وبیراه وخرد | سلیح بزرگی نباید سپرد | |||||
که چون بازخواهی نیاید بدست | که دارنده زان چیزگشتست مست | |||||
چه گفت آن خردمند شیرین سخن | که گر بیبنانرا نشانی ببن | |||||
بفرجام کارآیدت رنج ودرد | بگرد درناسپاسان مگرد | |||||
دلاور شدی تیز وبرترمنش | ز بد گوهر آمد تو را بدکنش | |||||
تو را کرد سالار گردنکشان | شدی مهتر اندر زمین کشان | |||||
بران تخت سیمین وآن مهرشاه | سرت مست شد بازگشتی ز راه | |||||
کنون نام چوبینه بهرام گشت | همان تخت سیمین تو را دام گشت | |||||
بران تخت برماه خواهی شدن | سپهبد بدی شاه خواهی شدن | |||||
سخن زین نشان مرد دانا نگفت | برآنم که با دیو گشتی تو جفت | |||||
بدو گفت بهرام کای بدکنش | نزیبد همی بر تو جز سرزنش | |||||
تو پیمان یزدان نداری نگاه | همی ناسزا خوانی این پیشگاه | |||||
نهی داغ بر چشم شاه جهان | سخن زین نشان کی بود درنهان | |||||
همه دوستان بر تو بر دشمنند | به گفتار با تو به دل بامنند | |||||
بدین کار خاقان مرا یاورست | همان کاندر ایران وچین لشکرست | |||||
بزرگی من از پارس آرم بری | نمانم کزین پس بود نام کی | |||||
برافرازم اندر جهان داد را | کنم تازه آیین میلاد را | |||||
من از تخمهی نامور آرشم | چو جنگ آورم آتش سرکشم | |||||
نبیره جهانجوی گرگین منم | هم آن آتش تیز برزین منم | |||||
به ایران بران رای بد ساوهشاه | که نه تخت ماند نه مهر وکلاه | |||||
کند با زمین راست آتشکده | نه نوروز ماند نه جشن سده | |||||
همه بنده بودند ایرانیان | برین بوم تا من ببستم میان | |||||
تو خودکامه را گر ندانی شمار | بروچارسد بار بشمر هزار | |||||
زپیلان جنگی هزار و دویست | که گفتی که بر راه برجای نیست | |||||
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ | من از پس خروشان چودیو سترگ | |||||
چنان دان که کس بیهنر درجهان | بخیره نجوید نشست مهان | |||||
همی بوی تاج آید ازمغفرم | همی تخت عاج آید از خنجرم | |||||
اگر با تو یک پشه کین آورد | زتختت بروی زمین آورد | |||||
بدو گفت خسرو کهای شوم پی | چرا یاد گرگین نگیری بری | |||||
که اندر جهان بود وتختش نبود | بزرگی و اورنگ وبختش نبود | |||||
ندانست کس نام او در جهان | فرومایه بد درمیان مهان | |||||
بیامد گرانمایه مهران ستاد | بشاه زمانه نشان تو داد | |||||
زخاک سیاهت چنان برکشید | شد آن روز برچشم تو ناپدید | |||||
تو را داد گنج وسلیح وسپاه | درفش تهمتن درفشان چو ماه | |||||
نبد خواست یزدان که ایران زمین | بویرانی آرند ترکان چین | |||||
تو بودی بدین جنگشان یارمند | کلاهت برآمد بابر بلند | |||||
چو دارنده چرخ گردان بخواست | که آن پادشا را شود کار راست | |||||
تو زان مایه مر خویشتن را نهی | که هرگز ندیدی بهی و مهی | |||||
گرین پادشاهی زتخم کیان | بخواهد شدن تو چه بندی میان | |||||
چواسکندری باید اندر جهان | که تیره کند بخت شاهنشهان | |||||
توبا چهرهی دیو و با رنگ وخاک | مبادی بگیتی جزاندر مغاک | |||||
زبی راهی وکارکرد تو بود | که شد روز برشاه ایران کبود | |||||
نوشتی همان نام من بر درم | زگیتی مرا خواستی کرد کم | |||||
بدی را تو اندر جهان مایهای | هم از بیرهان برترین پایهای | |||||
هران خون که شد درجهان ریخته | توباشی بران گیتی آویخته | |||||
نیابی شب تیره آن را بخواب | که جویی همی روز در آفتاب | |||||
ایا مرد بدبخت بیدادگر | همه روزگارت بکژی مبر | |||||
زخشنودی ایزد اندیشه کن | خردمندی و راستی پیشه کن | |||||
که این بر من و تو همیبگذرد | زمانه دم ما همیبشمرد | |||||
که گوید کژی به از راستی | بکژی چرا دل بیاراستی | |||||
چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست | یکی بهر ازین پادشاهی تو راست | |||||
بدین گیتی اندر بزی شادمان | تن آسان و دور از بد بدگمان | |||||
وگر بگذری زین سرای سپنج | گه بازگشتن نباشی به رنج | |||||
نشاید کزین کم کنیم ارفزون | که زردشت گوید بزند اندرون | |||||
که هرکس که برگردد از دین پاک | زیزدان ندارد به دل بیم وباک | |||||
بسالی همیداد بایدش پند | چو پندش نباشد ورا سودمند | |||||
ببایدش کشتن بفرمان شاه | فکندن تن پرگناهش به راه | |||||
چو بر شاه گیتی شود بدگمان | ببایدش کشتن هم اندر زمان | |||||
بریزند هم بیگمان خون تو | همین جستن تخت وارون تو | |||||
کنون زندگانیت ناخوش بود | وگر بگذری جایت آتش بود | |||||
وگر دیر مانی برین هم نشان | سر از شاه وز داد یزدان کشان | |||||
پشیمانی آیدت زین کار خویش | ز گفتار ناخوب و کردار خویش | |||||
تو بیماری وپند داروی تست | بگوییم تا تو شوی تن درست | |||||
وگر چیزه شد بردلت کام ورشک | سخن گوی تا دیگر آرم پزشک | |||||
پزشک تو پندست و دارو خرد | مگر آز تاج از دلت بسترد | |||||
به پیروزی اندر چنین کش شدی | وز اندیشه گنج سرکش شدی | |||||
شنیدی که ضحاک شد ناسپاس | ز دیو و ز جادو جهان پرهراس | |||||
چو زو شد دل مهتران پر ز درد | فریدون فرخنده با او چه کرد | |||||
سپاهت همه بندگان منند | به دل زنده و مردگان منند | |||||
ز تو لختکی روشنی یافتند | بدین سان سر از داد برتافتند | |||||
چومن گنج خویش آشکارا کنم | دل جنگیان پرمدارا کنم | |||||
چو پیروز گشتی تو برساوه شاه | برآن برنهادند یکسر سپاه | |||||
که هرگز نبینند زان پس شکست | چو از خواسته سیر گشتند ومست | |||||
نباید که بردست من بر هلاک | شوند این دلیران بیبیم وباک | |||||
تو خواهی که جنگی سپاهی گران | همه نامداران و کنداوران | |||||
شود بوم ایران ازیشان تهی | شکست اندر آید بتخت مهی | |||||
که بد شاه هنگام آرش بگوی | سرآید مگر بر من این گفت وگوی | |||||
بدو گفت بهرام کان گاه شاه | منوچهر بد با کلاه و سپاه | |||||
بدو گفت خسرو کهای بدنهان | چودانی که او بود شاه جهان | |||||
ندانی که آرش ورا بنده بود | بفرمان و رایش سرافکنده بود | |||||
بدو گفت بهرام کز راه داد | تواز تخم ساسانی ای بد نژاد | |||||
که ساسان شبان وشبان زاده بود | نه بابک شبانی بدو داده بود | |||||
بدو گفت خسرو کهای بدکنش | نه از تخم ساسان شدی برمنش | |||||
دروغست گفتار تو سر به سر | سخن گفتن کژ نباشد هنر | |||||
تو از بدتنان بودی وبیبنان | نه از تخم ساسان رسیدی بنان | |||||
بدو گفت بهرام کاندر جهان | شبانی ز ساسان نگردد نهان | |||||
ورا گفت خسرو که دارا بمرد | نه تاج بزرگی بساسان سپرد | |||||
اگر بخت گم شد کجا شد نژاد | نیاید ز گفتار بیداد داد | |||||
بدین هوش واین رای واین فرهی | بجویی همی تخت شاهنشهی | |||||
بگفت و بخندید وبرگشت زوی | سوی لشکر خویش بنهاد روی | |||||
زخاقانیان آن سه ترک سترگ | که ارغنده بودند برسان گرگ | |||||
کجا گفته بودند بهرام را | که ما روز جنگ از پی نام را | |||||
اگر مرده گر زنده بالای شاه | بنزد تو آریم پیش سپاه | |||||
ازیشان سواری که ناپاک بود | دلاور بد و تند و ناباک بود | |||||
همیراند پرخاشجوی و دژم | کمندی ببازو و درون شست خم | |||||
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج | همیبود یازان بپرمایه تاج | |||||
بینداخت آن تاب داده کمند | سرتاج شاه اندرآمد ببند | |||||
یکی تیغ گستهم زد برکمند | سرشاه را زان نیامد گزند | |||||
کمان را بزه کرد بندوی گرد | بتیر از هوا روشنایی ببرد | |||||
بدان ترک بدساز بهرام گفت | که جز خاک تیره مبادت نهفت | |||||
که گفتت که با شاه رزم آزمای | ندیدی مرا پیش اوبربپای | |||||
پس آمد بلشکر گه خویش باز | روانش پر ازدرد وتن پرگداز | |||||
چوخواهرش بشنید کامد ز راه | برادرش پر درد زان رزمگاه | |||||
بینداخت آن نامدار افسرش | بیاورد فرمانبری چادرش | |||||
بیامد بنزد برادر دمان | دلش خسته ازدرد و تیره روان | |||||
بدو گفت کای مهتر جنگجوی | چگونه شدی پیش خسرو بگوی | |||||
گر او ازجوانی شود تیزوتند | مگردان تو درآشتی رای کند | |||||
بخواهر چنین گفت بهرام گرد | که او را زشاهان نباید شمرد | |||||
نه جنگی سواری نه بخشندهیی | نه داناسری گر درخشنده یی | |||||
هنر بهتر از گوهر نامدار | هنرمند باید تن شهریار | |||||
چنین گفت داننده خواهر بدوی | کهای پرهنر مهتر نامجوی | |||||
تو را چند گویم سخن نشنوی | به پیش آوری تندی وبدخوی | |||||
نگر تاچه گوید سخن گوی بلخ | که باشد سخن گفتن راست تلخ | |||||
هرآنکس که آهوی تو باتوگفت | همه راستیها گشاد ازنهفت | |||||
مکن رای ویرانی شهر خویش | ز گیتی چو برداشتی بهرخویش | |||||
برین بریکی داستان زد کسی | کجا بهره بودش ز دانش بسی | |||||
که خر شد که خواهد زگاوان سروی | بیکباره گم کرد گوش وبروی | |||||
نکوهش مخواه از جهان سر به سر | نبود از تبارت کسی تاجور | |||||
اگر نیستی درمیان این جوان | نبودی من از داغ تیره روان | |||||
پدرزنده و تخت شاهی بجای | نهاده تو اندر میان پیش پای | |||||
ندانم سرانجام این چون بود | همیشه دو چشمم پر از خون بود | |||||
جز از درد و نفرین نجویی همی | گل زهر خیره ببویی همی | |||||
چو گویند چوبینه بدنام گشت | همه نام بهرام دشنام گشت | |||||
برین نیز هم خشم یزدان بود | روانت به دوزخ به زندان بود | |||||
نگر تا جز از هرمز شهریار | که بد درجهان مر تو را خواستار | |||||
هم آن تخت و آن کالهی ساوه شاه | بدست آمد و برنهادی کلاه | |||||
چو زو نامور گشتی اندر جهان | بجویی کنون گاه شاهنشهان | |||||
همه نیکوییها ز یزدان شناس | مباش اندرین تاجور ناسپاس | |||||
برزمی که کردی چنین کش مشو | هنرمند بودی منی فش مشو | |||||
به دل دیو را یار کردی همی | به یزدان گنهگار گردی همی | |||||
چو آشفته شد هرمز وبردمید | به گفتار آذرگشسپ پلید | |||||
تو را اندرین صبر بایست کرد | نبد بنده را روزگارنبرد | |||||
چو او را چنان سختی آمد بروی | ز بردع بیامد پسر کینه جوی | |||||
ببایست رفتن برشاه ند | بکام وی آراستن گاه نو | |||||
نکردی جوان جز برای تو کار | ندیدی دلت جز به روزگار | |||||
تن آسان بدی شاد وپیروزبخت | چراکردی آهنگ این تاج وتخت | |||||
تودانی که ازتخمهی اردشیر | بجایند شاهان برنا و پیر | |||||
ابا گنج وبا لشکر بیشمار | به ایران که خواند تو را شهریار | |||||
اگر شهریاری به گنج وسپاه | توانست کردن به ایران نگاه | |||||
نبودی جز از ساوه سالار چین | که آورد لشکر به ایران زمین | |||||
تو راپاک یزدان بروبرگماشت | بد او ز ایران و توران بگاشت | |||||
جهاندار تا این جهان آفرید | زمین کرد و هم آسمان آفرید | |||||
ندیدند هرگز سواری چوسام | نزد پیش او شیردرنده گام | |||||
چو نوذر شد از بخت بیدادگر | بپا اندر آورد رایپدر | |||||
همه مهتران سام را خواستند | همان تخت پیروزه آراستند | |||||
بران مهتران گفت هرگز مباد | که جان سپهبد کند تاج یاد | |||||
که خاک منوچهر گاه منست | سر تخت نوذر کلاه منست | |||||
بدان گفتم این ای برادر که تخت | نیابد مگر مرد پیروزبخت | |||||
که دارد کفی راد وفر ونژاد | خردمند و روشن دل و پر ز داد | |||||
ندانم که بر تو چه خواهد رسید | که اندر دلت شد خرد ناپدید | |||||
بدو گفت بهرام کاینست راست | برین راستی پاک یزدان گواست | |||||
ولیکن کنون کار ازین درگذشت | دل و مغز من پر ز تیمار گشت | |||||
اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ | که مرگ اندر آید بپولاد ترگ | |||||
وزان روی شد شهریار جوان | چوبگذشت شاد از پل نهروان | |||||
همه مهتران را زلشکر بخواند | سزاوار بر تخت شاهی نشاند | |||||
چنین گفت کای نیکدل سروران | جهاندیده و کار کرده سران | |||||
بشاهی مرا این نخستین سرست | جز از آزمایش نه اندرخورست | |||||
بجای کسی نیست ما را سپاس | وگر چند هستیم نیکی شناس | |||||
شمارا زما هیچ نیکی نبود | که چندین غم ورنج باید فزود | |||||
نیاکان ما را پرستیدهاید | بسی شور و تلخ جهان دیدهاید | |||||
بخواهم گشادن یکی راز خویش | نهان دارم از لشکر آواز خویش | |||||
سخن گفتن من بایرانیان | نباید که بیرون برند ازمیان | |||||
کزین گفتن اندیشه من تباه | شود چون بگویند پیش سپاه | |||||
من امشب سگالیدهام تاختن | سپه را به جنگ اندر انداختند | |||||
که بهرام را دیدهام در سخن | سواریست اسپ افگن وکارکن | |||||
همی کودکی بیخرد داندم | بگرز و بشمشیر ترساندم | |||||
نداند که من شب شبیخون کنم | برزم اندرون بیم بیرون کنم | |||||
اگریار باشید بامن به جنگ | چو شب تیره گردد نسازم درنگ | |||||
چو شوید بعنبر شب تیره روی | بیفشاند این گیسوی مشکبوی | |||||
شما برنشینید با ساز جنگ | همه گرز و خنجر گرفته بچنگ | |||||
بران برنهادند یکسر سپاه | که یک تن نگردد زفرمان شاه | |||||
چو خسرو بیامد بپرده سرای | زبیگانه مردم بپردخت جای | |||||
بیاورد گستهم وبندوی را | جهاندیده و گرد گردوی را | |||||
همه کارزار شبیخون بگفت | که با او مگر یار باشند و جفت | |||||
بدو گفت گستهم کای شهریار | چرایی چنین ایمن از روزگار | |||||
تو با لشکر اکنون شبیخون کنی | ز دلها مگر مهر بیرون کنی | |||||
سپاه تو با لشکر دشمنند | ابا او همه یک دل ویک تنند | |||||
ز یک سو نبیره ز یک سو نیا | به مغز اندرون کی بود کیمیا | |||||
ازین سو برادر وزان سو پدر | همه پاک بسته یک اندر دگر | |||||
پدر چون کند با پسر کارزار | بدین آروز کام دشمن مخار | |||||
نبایست گفت این سخن با سپاه | چو گفتی کنون کار گردد تباه | |||||
بدو گفت گردوی کاین خود گذشت | گذشته همه باد گردد به دشت | |||||
توانایی و کام وگنج وسپاه | سر مرد بینا نپیچد ز راه | |||||
بدین رزمگه امشب اندر مباش | ممان تا شود گنج و لشکر به لاش | |||||
که من بیگمانم کزین راز ما | وزین ساختن در نهان سازما | |||||
بدان لشکر اکنون رسید آگهی | نباید که تو سر بدشمن دهی | |||||
چوبشنید خسرو پسند آمدش | به دل رای او سودمند آمدش | |||||
گزین کرد زان سرکشان مرد چند | که باشند برنیک وبد یارمند | |||||
چو خرداد برزین و گستهم شیر | چوشاپور و چون اندیان دلیر | |||||
چو بندوی خراد لشکر فروز | چو نستود لشکرکش نیوسوز | |||||
تلی بود پر سبزه وجای سور | سپه را همیدید خسرو ز دور | |||||
وزین روی بنشست بهرام گرد | بزرگان برفتند با او وخرد | |||||
سپهبد بپرسید زان سرکشان | که آمد زخویشان شما را نشان | |||||
فرستید هرکس که دارید خویش | که باشند یکدل به گفتار وکیش | |||||
گریشان بیایند وفرمان کنند | به پیمان روان را گروگان کنند | |||||
سپه ماند از بردع واردبیل | از ارمنیه نیز بیمرد وخیل | |||||
ازیشان برزم اندرون نیست باک | چه مردان بردع چه یک مشت خاک | |||||
شنیدند گردنکشان این سخن | که بهرام جنگ آور افگند بن | |||||
زلشکر گزیدند مردی دبیر | سخن گوی و داننده ویادگیر | |||||
بیامد گوی با دلی پر ز راز | همیبود پویان شب دیریاز | |||||
بگفت آنچ بشنید زان مهتران | ازان نامداران وکنداوران | |||||
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید | که تا رزم لشکر نیاید پدید | |||||
یکی مازخسرو نگردیم باز | بترسیم کین کارگردد دراز | |||||
مباشید ایمن بران رزمگاه | که خسرو شبیخون کند با سپاه | |||||
چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد | سوی لشکر پهلوان شد چو گرد | |||||
همه لشکرآتش برافروختند | بهر جای شمعی همیسوختند | |||||
ز لشکر گزین کرد بهرام شیر | سپاهی جهانگیر وگرد دلیر | |||||
چوکردند و با او دبیران شمار | سپه بود شمشیر زن سد هزار | |||||
ز خاقانیان آن سه ترک سترگ | که بودند غرنده برسان گرگ | |||||
به جنگآوران گفت چون زخم کوس | برآید بهنگام بانگ خروس | |||||
شما بر خروشید و اندر دهید | سران را ز خون بر سرافسر نهید | |||||
بشد تیز لشکر بفرمان گو | سه ترک سر افرازشان پیش رو | |||||
برلشکر شهریار آمدند | جفاپیشه و کینه دار آمدند | |||||
خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ | از آهن زمین بود وز گرد میغ | |||||
همیگفت هرکس که خسرو کجاست | که امروز پیروزی روز ماست | |||||
ببالا همیبود خسرو بدرد | دودیده پر از خون و رخ لاژورد | |||||
چنین تا سپیده برآمد ز کوه | شد از زخم شمشیر و کشته ستوه | |||||
چوشد دامن تیره شب تا پدید | همه رزمگه کشته و خسته دید | |||||
بگردنکشان گفت یاری کنید | برین دشمنان کامگاری کنید | |||||
که پیروزگر پشت و یارمنست | همان زخم شمشیر کارمنست | |||||
بیامد دمان تا بر آن سه ترک | نه ترک دلاور سه پیل سترگ | |||||
یکی تاخت تا نزد خسرو رسید | پرنداوری از میان برکشید | |||||
همیخواست زد بر سر شهریار | سپر بر سرآورد شاه سوار | |||||
بزیر سپر تیغ زهر آبگون | بزد تیغ و انداختش سرنگون | |||||
خروشید کای نامداران جنگ | زمانی دگر کرد باید درنگ | |||||
سپاهش همه پشت برگاشتند | جهانجوی را خوار بگذاشتند | |||||
به بندوی و گستهم گفت آن زمان | که اکنون شدم زین سخن بدگمان | |||||
رسیده مرا هیچ فرزند نیست | همان از در تاج پیوند نیست | |||||
اگر من شوم کشته در کارزار | جهان را نماند یکی شهریار | |||||
بدو گفت بندوی کای سرفراز | بدین روز هرگز مبادت نیاز | |||||
سپه رفت اکنون تو ایدر مه ایست | که کس در زمانه تو را یار نیست | |||||
بزنگوی گفت آن زمان شهریار | کز ایدر برو تازیان تاتخوار | |||||
ازین ماندگان بر سواری هزار | بران رزمگاه آنچ یا بی بیار | |||||
سراپرده دیبه وگنج وتاج | همان بدره وبرده وتخت عاج | |||||
بزرگان بنه برنهادند وگنج | فراوان ببردن کشیدند رنج | |||||
هم آنگه یکی اژدهافش درفش | پدید آمد و گشت گیتی بنفش | |||||
پس اندر همیراند بهرام گرد | به جنگ از جهان روشنایی ببرد | |||||
رسیدند بهرام و خسرو بهم | دلاور دو جنگی دو شیر دژم | |||||
چوپیلان جنگی بر آشوفتند | همی برسریکدگر کوفتند | |||||
همیگشت بهرام چون شیر نر | سلیحش نیامد برو کارگر | |||||
برین گونه تا خور ز گنبد بگشت | از اندازه آویزش اندر گذشت | |||||
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید | که گنج وبنه زان سوی پل کشید | |||||
چوبشنید خسرو بگستهم گفت | که با ما کسی نیست در جنگ جفت | |||||
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ | به پیش اندرون پهلوانی سترگ | |||||
هزیمت بهنگام بهتر زجنگ | چو تنها شدی نیست جای درنگ | |||||
همیراند ناکار دیده جوان | برین گونه بر تا پل نهروان | |||||
پس اندر همیتاخت بهرام تیز | سری پر ز کینه دلی پر ستیز | |||||
چو خسرو چنان دید بر پل بماند | جهاندیده گستهم را پیش خواند | |||||
بیارید گفتا کمان مرا | به جنگ اندرون ترجمان مرا | |||||
کمانش ببرد آنک گنجور بود | بران کار گستهم دستور بود | |||||
کمان بر گرفت آن سپهدار گرد | بتیر از هوا روشنایی ببرد | |||||
همی تیر بارید همچون تگرگ | بیک چوبه با سر همیدوخت ترگ | |||||
پس اندر همیتاخت بهرام شیر | کمندی بدست اژدهایی بزیر | |||||
چوخسرو و را دید برگشت شاد | دو زاغ کمان را بزه برنهاد | |||||
یکی تیر زد بر بربارگی | بشد کار آن باره یکبارگی | |||||
پیاده سپهبد سپر برگرفت | ز بیچارگی دست بر سرگرفت | |||||
یلان سینه پیش اندر آمد چوگرد | جهانجوی کی داشت او را بمرد | |||||
هم اندر زمان اسپ او رابخست | پیاده یلان سینه را پل بجست | |||||
سپه بازگشت از پل نهروان | هرآنکس که بودند پیر و جوان | |||||
چو بهرام برگشت خسرو چوگرد | پل نهروان سر به سر باز کرد | |||||
همیراند غمگین سوی طیسفون | دلی پر زغم دیدگان پر زخون | |||||
در شارستانها بهن ببست | بانبوه اندیشگان درنشست | |||||
زهر بر زنی مهتران را بخواند | بدور ازه بر پاسبانان نشاند | |||||
وزان جایگه شد به پیش پدر | دودیده پراز آب و پر خون جگر | |||||
چو روی پدر دید بردش نماز | همیبود پیشش زمانی دراز | |||||
بدو گفت کاین پهلوان سوار | که او را گزین کردی ای شهریار | |||||
بیامد چوشاهان که دارند فر | سپاهی بیاورد بسیارمر | |||||
بگفتم سخن هرچ آمد ز پند | برو پند من بر نبد سودمند | |||||
همه جنگ و پرخاش بدکام اوی | که هرگز مبادا روان نام اوی | |||||
بناکام رزمی گران کرده شد | فراوان کس از اختر آزرده شد | |||||
زمن بازگشتند یکسر سپاه | ندیدند گفتی مرا جزبه راه | |||||
همی شاه خوانند بهرام را | ندیدند آغاز فرجام را | |||||
پس من کنون تا پل نهروان | بیاورد لشکر چو کوهی گران | |||||
چوشد کاربی برگ بگریختم | بدام بلا در نیاویختم | |||||
نگه کردم اکنون به سود و زیان | نباشند یاور مگر تازیان | |||||
گر ای دون که فرمان دهد شهریار | سواران تازی برم بیشمار | |||||
بدو گفت هرمز که این رای نیست | که اکنون تو را پای برجای نیست | |||||
نباشند یاور تو را تازیان | چوجایی نبینند سود و زیان | |||||
بدرد دل اندر تو را زار نیز | بدشمن سپارند از بهر چیز | |||||
بدین کار پشت تو یزدان بود | هما و از توبخت خندان بود | |||||
چو بگذاشت خواهی همی مرز وبوم | از ایدر برو تازیان تا بروم | |||||
سخنهای این بندهی چاره جوی | چو رفتی یکایک بقیصر بگوی | |||||
بجایی که دین است و هم وخواستست | سلیح و سپاه وی آراستست | |||||
فریدونیان نیز خویش تواند | چوکارت شود سخت پیش تواند | |||||
چو بشنید خسرو زمین بوس داد | بسی بر نهان آفرین کرد یاد | |||||
ببندوی و گردوی و گستهم گفت | که ما با غم و رنج گشتیم جفت | |||||
بسازید و یکسر بنه برنهید | برو بوم ایران بدشمن دهید | |||||
بگفت این و از دیده آواز خاست | کهای شاه نیک اختر و داد وراست | |||||
یکی گرد تیره برآمد ز راه | درفشی درفشان میان سپاه | |||||
درفشی کجا پیکرش اژدهاست | که چوبینه بر نهروان کرد راست | |||||
چوبشنید خسرو بیامد بدر | گریزان برفت او ز پیش پدر | |||||
همیشد سوی روم برسان گرد | درفشی پس پشت او لاژورد | |||||
بپیچید یال و بر و روی را | نگه کرد گستهم و بند وی را | |||||
همیراندند آن دو تن نرم نرم | خروشید خسرو به آوای گرم | |||||
همانا سران تان ز پیش آمدست | که بدخواه تان همچو خویش آمدست | |||||
اگر نه چنین نرم راندن چراست | که بهرام نزدیک پشت شماست | |||||
بدو گفت بندوی کای شهریار | دلت را ببهرام رنجه مدار | |||||
کجا گرد ما را نبیند ز راه | که دورست ز ایدر درفش سیاه | |||||
چنین است یارانت را گفت و گوی | که ما را بدین تاختن نیست روی | |||||
چو چوبینه آید بایوان شاه | هم آنگه به هرمز دهد تاج وگاه | |||||
نشیند چو دستور بردست اوی | بدریا رسد کارگر شست اوی | |||||
بقیصر یکی نامه از شهریار | نویسد که این بندهی نابکار | |||||
گریزان برفتست زین مرز وبوم | نباید که آرام گیرد بروم | |||||
هم آنگه که او خویشتن کرد راست | نژندی وکژی ازین بهر ماست | |||||
چو آید بران مرز بندش کنید | دل شادمان را گزندش کنید | |||||
بدین بارگاهش فرستید باز | ممانید تا گردد او سرفراز | |||||
ببندید هم در زمان با سپاه | فرستید گریان بدین جایگاه | |||||
چنین داد پاسخ که از بخت بد | سزد زین نشان هرچ بر ما رسد | |||||
سخنها درازست و کاری درشت | به یزدان کنون باز هشتیم پشت | |||||
براند اسپ وگفت آنچ از خوب و زشت | جهاندار برتارک ما نبشت | |||||
بباشد نگردد باندیشه باز | مبادا که آید بدشمن نیاز | |||||
چو او برگذشت این دو بیدادگر | ازو بازگشتند پر کینه سر |