شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱۳
< شاهنامه
به شیروی گردنکش آواز داد | سبک پاسخش نامور باز داد | |||||
بدانست شیروی کان سرفراز | بدانگه به زندان چرا شد فراز | |||||
چو روی تخوار او فروزان بدید | از اندوه چندان دلش بردمید | |||||
بدو گفت گریان که خسرو کجاست | رها کردن مانه کار شماست | |||||
چنین گفت با شاهزاده تخوار | که گر مردمی کام شیران مخوار | |||||
اگر تو بدین کار همداستان | نباشی تو کم گیر زین راستان | |||||
یکی کم بود شاید از شانزده | برادر بماند تو را پانزده | |||||
بشایند هرکس به شاهنشهی | بدیشان بود شاد تخت مهی | |||||
فروماند شیروی گریان بجای | ازان خانهی تنگ بگذارد پای | |||||
همان زاد فرخ بدرگاه بر | همیبود و کس را ندادی گذر | |||||
که آگه شدی زان سخن شهریار | به درگاه بر بود چون پرده دار | |||||
چو پژمرده شد چادر آفتاب | همیساخت هر مهتری جای خواب | |||||
بفرمود تا پاسبانان شهر | هر آنکس که از مهتری داشت بهر | |||||
برفتند یکسر سوی بارگاه | بدان جای شادی و آرام شاه | |||||
بدیشان چنین گفت کامشب خروش | دگرگونهتر کرد باید ز دوش | |||||
همه پاسبانان بنام قباد | همیکرد باید بهر پاس یاد | |||||
چنین داد پاسخ که ای دون کنم | ز سر نام پرویز بیرون کنم | |||||
چو شب چادر قیرگون کرد نو | ز شهر و ز بازار برخاست غو | |||||
همه پاسبانان بنام قباد | چو آواز دادند کردند یاد | |||||
شب تیره شاه جهان خفته بود | چو شیرین به بالینش بر جفته بود | |||||
چو آواز آن پاسبانان شنید | غمی گشت و زیشان دلش بردمید | |||||
بدو گفت شاها چه شاید بدن | برین داستانی بباید زدن | |||||
از آواز او شاه بیدار شد | دلش زان سخن پر ز آزار شد | |||||
به شیرین چنین گفت کای ماه روی | چه داری بخواب اندرون گفت وگوی | |||||
بدو گفت شیرین که بگشای گوش | خروشیدن پاسبانان نیوش | |||||
چو خسرو بدان گونه آوا شنید | به رخساره شد چون گل شنبلید | |||||
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس | بیابید گفتار اخترشناس | |||||
که این بد گهر تا ز مادر بزاد | نهانی و را نام کردم قباد | |||||
به آواز شیرویه گفتم همی | دگر نامش اندر نهفتم همی | |||||
ورا نام شیروی بد آشکار | قبادش همیخواند این پیشکار | |||||
شب تیره باید شدن سوی چین | وگر سوی ما چین و مکران زمین | |||||
بریشان به افسون بگیریم راه | ز فغفور چینی بخواهم سپاه | |||||
ازان کاخترش به آسمان تیره بود | سخنهای او بر زمین خیره بود | |||||
شب تیره افسون نیامد به کار | همیآمدش کار دشوار خوار | |||||
به شیرین چنین گفت که آمد زمان | بر افسون ما چیره شد بدگمان | |||||
بدو گفت شیرین که نوشه بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |||||
بدانش کنون چارهی خویش ساز | مبادا که آید به دشمن نیاز | |||||
چو روشن شود دشمن چاره جوی | نهد بیگمان سوی این کاخ روی | |||||
هم آنگه زره خواست از گنج شاه | دو شمشیر هندی و رومی کلاه | |||||
همان ترکش تیرو زرین سپر | یکی بندهی گرد و پرخاشخر | |||||
شب تیرهگون اندر آمد به باغ | بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ | |||||
به باغ بزرگ اندر از بس درخت | نبد شاه را در چمن جای تخت | |||||
بیاویخت از شاخ زرین سپر | بجایی کزو دور بودی گذر | |||||
نشست از برنرگس و زعفران | یکی تیغ در زیر زانو گران | |||||
چو خورشید برزد سنان از فراز | سوی کاخ شد دشمن دیو ساز | |||||
یکایک بگشتند گرد سرای | تهی بد ز شاه سرافراز جای | |||||
به تاراج دادند گنج ورا | نکرد ایچ کس یاد رنج ورا | |||||
همه باز گشتنددیده پرآب | گرفته ز کار زمانه شتاب | |||||
چه جوییم ازین گنبد تیزگرد | که هرگز نیاساید از کارکرد | |||||
یک را همی تاج شاهی دهد | یکی رابه دریا به ماهی دهد | |||||
یکی را برهنه سر و پای و سفت | نه آرام و خورد و نه جای نهفت | |||||
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر | بپوشد به دیبا و خز و حریر | |||||
سرانجام هردو به خاک اندرند | به تاریک دام هلاک اندرند | |||||
اگر خود نزادی خردمند مرد | نبودی ورا روز ننگ و نبرد | |||||
ندیدی جهان از بنه به بدی | اگر که بدی مرد اگر مه بدی | |||||
کنون رنج در کار خسرو بریم | بخواننده آگاهی نوبریم | |||||
همیبود خسرو بران مرغزار | درخت بلند ازبرش سایه دار | |||||
چو بگذشت نیمی ز روز دراز | بنان آمد آن پادشا رانیاز | |||||
به باغ اندرون بد یکی پایکار | که نشناختی چهرهی شهریار | |||||
پرستنده راگفت خورشید فش | که شاخی گهر زین کمر بازکش | |||||
بران شاخ برمهرهی زر پنج | ز هرگونه مهره بسی برده رنج | |||||
چنین گفت با باغبان شهریار | که این مهرهها تا کت آید به کار | |||||
به بازار شو بهرهیی گوشت خر | دگر نان و بیراه جایی گذر | |||||
مرآن گوهران را بها سی هزار | درم بد کسی را که بودی به کار | |||||
سوی نانبا شد سبک باغبان | بدان شاخ زرین ازو خواست نان | |||||
بدو نانوا گفت کاین رابها | ندانم نیارمت کردن رها | |||||
ببردند هر دو به گوهر فروش | که این را بها کن بدانش بکوش | |||||
چو داننده آن مهرهها رابدید | بدو گفت کاین را که یارد خرید | |||||
چنین شاخ در گنج خسرو بدی | برین گونه هر سال سد نوبدی | |||||
تو این گوهران از که دزدیدهای | گر از بنده خفته ببریدهای | |||||
سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد | ابا گوهر و زر و با کارکرد | |||||
چو آن گوهران زاد فرخ بدید | سوی شهریار نو اندر کشید | |||||
به شیروی بنمود زان سان گهر | بریده یکی شاخ زرین کمر | |||||
چنین گفت شیروی با باغبان | که گر زین خداوند گوهر نشان | |||||
نگویی هم اکنون ببرم سرت | همان را که او باشد از گوهرت | |||||
بدو گفت شاها به باغ اندرست | زره پوش مردی کمانی بدست | |||||
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار | بهر چیز مانندهی شهریار | |||||
سراسر همه باغ زو روشنست | چو خورشید تابنده در جوشنست | |||||
فروهشته از شاخ زرین سپر | یکی بنده در پیش او با کمر | |||||
برید این چنین شاخ گوهر ازوی | مراداد و گفتا کز ایدر بپوی | |||||
ز بازار نان آور و نان خورش | هم اکنون برفتم چو باد از برش | |||||
بدانست شیروی کو خسروست | که دیدار او در زمانه نوست | |||||
ز درگاه رفتند سیسد سوار | چو باد دمان تا لب جویبار | |||||
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید | به پژمرد و شمشیر کین برکشید | |||||
چو روی شهنشاه دید آن سپاه | همه باز گشتند گریان ز راه | |||||
یکایک بر زاد فرخ شدند | بسی هر کسی داستانی زدند | |||||
که ما بندگانیم و او خسروست | بدان شاه روز بد اکنون نوست | |||||
نیارد برو زد کسی باد سرد | چه در باغ باشد چه اندر نبرد | |||||
بشد زاد فرخ به نزدیک شاه | ز درگاه او برد چندی سپاه | |||||
چو نزدیک او رفت تنها ببود | فراوان سخن گفت و خسرو شنود | |||||
بدو گفت اگر شاه بارم دهد | برین کردهها زینهارم دهد | |||||
بیایم بگویم سخن هرچ هست | وگرنه بپویم به سوی نشست | |||||
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی | نه انده گساری نه پیکارجوی | |||||
چنین گفت پس مرد گویا به شاه | که درکار هشیاتر کن نگاه | |||||
بران نه که کشتی تو جنگی هزار | سرانجام سیرآیی از کارزار | |||||
همه شهر ایران تو را دشمنند | به پیکار تو یک دل و یک تنند | |||||
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر | مگر کینها بازگردد به مهر | |||||
بدو گفت خسرو که آری رواست | همه بیمم از مردم ناسزاست | |||||
که پیش من آیند و خواری کنند | بیم بر مگر کامگاری کنند | |||||
چو بشنید از زاد فرخ سخن | دلش بد شد از روزگار کهن | |||||
که او را ستاره شمر گفته بود | ز گفتار ایشان برآشفته بود | |||||
که مرگ توباشد میان دو کوه | بدست یکی بنده دور از گروه | |||||
یکی کوه زرین یکی کوه سیم | نشسته تو اندر میان دل به بیم | |||||
ز بر آسمان تو زرین بود | زمین آهنین بخت پرکین بود | |||||
کنون این زره چون زمین منست | سپر آسمان زرین منست | |||||
دو کوه این دو گنج نهاده به باغ | کزین گنجها بد دلم چون چراغ | |||||
همانا سرآمد کنون روز من | کجا اختر گیتی افروز من | |||||
کجا آن همه کام و آرام من | که بر تاجها بر بدی نام من | |||||
ببردند پیلی به نزدیک اوی | پر از درد شد جان تاریک اوی | |||||
بران کوههی پیل بنشست شاه | ز باغش بیاورد لشکر به راه | |||||
چنین گفت زان پیل بر پهلوی | که ای گنج اگر دشمن خسروی | |||||
مکن دوستی نیز با دشمنم | که امروز در دست آهرمنم | |||||
به سختی نبودیم فریادرس | نهان باش و منمای رویت بکس | |||||
به دستور فرمود زان پس قباد | کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد | |||||
بگو تاسوی طیسفونش برند | بدان خانهی رهنمونش برند | |||||
بباشد به آرام ما روز چند | نباید نماید کس او را گزند | |||||
برو بر موکل کنند استوار | گلینوش را با سواری هزار | |||||
چو گردنده گردون به سر بر بگشت | شد آن شاه را سال بر سی و هشت | |||||
کجا ماه آذر بدی روز دی | گه آتش و مرغ بریان و می | |||||
قباد آمد و تاج بر سر نهاد | به آرام بر تخت بنشست شاد | |||||
ز ایران بر و کرد بیعت سپاه | درم داد یک ساله از گنج شاه | |||||
نبد پادشاهیش جز هفت ماه | تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه | |||||
چنین است رسم سرای جفا | نباید کزو چشم داری وفا |