شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱۱
< شاهنامه
بخوان و نبید و شکار و نشست | همیبود با شاه مهتر پرست | |||||
برین گونه یک ماه نزدیک شاه | همیبود شادان دل و نیک خواه | |||||
چویک ماه شد نامه پاسخ نوشت | سخنهای با مغز و فرخ نوشت | |||||
سرنامه گفت آفرین مهان | بران باد کو باد دارد جهان | |||||
بد و نیک بیند ز یزدان پاک | وزو دارد اندر جهان بیم و باک | |||||
کند آفرین بر خداوند مهر | کزین گونه بر پای دارد سپهر | |||||
نخست آنک کردی ستایش مرا | به نامه نمودی نیایش مرا | |||||
بدانستم و شاد گشتم بدان | سخن گفتن تاجور بخردان | |||||
پذیرفتم آن نامور گنج تو | نخواهم که چندان بود رنج تو | |||||
ازی را جهاندار یزدان پاک | برآورد بوم تو را بر سماک | |||||
ز هند و ز سقلاب و چین و خزر | چنین ارجمند آمد آن بوم و بر | |||||
چه مردی چه دانش چه پرهیز و دین | ز یزدان شما را رسید آفرین | |||||
چو کار آمدم پیش یارم بدی | بهر دانشی غمگسارم بدی | |||||
چنان شاد گشتم ز پیوند تو | بدین پر هنر پاک فرزند تو | |||||
که کهتر نباشد به فرزند خویش | ببوم و بر و پاک پیوند خویش | |||||
همه مهتران پشت برگاشتند | مرا در جهان خوار بگذاشتند | |||||
تو تنها بجای پدر بودیم | همان از پدر بیشتر بودیم | |||||
تو را همچنان دارم اکنون که شاه | پدر بیند آزاده و نیک خواه | |||||
دگر هرچ گفتی ز شیروی من | ازان پاک تن پشت و نیروی من | |||||
بدانستم و آفرین خواندم | بران دین تو را پاک دین خواندم | |||||
دگر هرچ گفتی ز پاکیزه دین | ز یک شنبدی روزهی به آفرین | |||||
همه خواند بر ما یکایک دبیر | سخنهای بایسته و دلپذیر | |||||
بما بر ز دین کهن ننگ نیست | به گیتی به از دین هوشنگ نیست | |||||
همه داد و نیکی و شرمست و مهر | نگه کردن اندر شمار سپهر | |||||
به هستی یزدان نیوشان ترم | همیشه سوی داد کوشان ترم | |||||
ندانیم انباز و پیوند و جفت | نگردد نهان و نگردد نهفت | |||||
در اندیشهی دل نگنجد خدای | به هستی همو با شدت رهنمای | |||||
دگر کت ز دار مسیحا سخن | بیاد آمد از روزگار کهن | |||||
مدان دین که باشد به خوبی بپای | بدان دین نباشد خرد رهنمای | |||||
کسی را که خوانی همی سوگوار | که کردند پیغمبرش را بدار | |||||
که گوید که فرزند یزدان بد اوی | بران دار بر کشته خندان بد اوی | |||||
چو پور پدر رفت سوی پدر | تو اندوه این چوب پوده مخور | |||||
ز قیصر چو بیهوده آمد سخن | بخندد برین کار مرد کهن | |||||
همان دار عیسی نیرزد به رنج | که شاهان نهادند آن را به گنج | |||||
از ایران چو چوبی فرستم بروم | بخندد بما بر همه مرز و بوم | |||||
به موبد نباید که ترسا شدم | گر از بهر مریم سکوبا شدم | |||||
دگر آرزو هرچ باید بخواه | شمار سوی ما گشادست راه | |||||
پسندیدم آن هدیه های تو نیز | کجا رنج بردی ز هر گونه چیز | |||||
به شیروی بخشیدم این برده رنج | پی افگندم او را یکی تازه گنج | |||||
ز روم و ز ایران پر اندیشهام | شب تیره اندیشه شد پیشهام | |||||
بترسم که شیروی گردد بلند | ز ساند بروم و به ایران گزند | |||||
نخست اندر آید ز سلم بزرگ | ز اسکندر آن کینه دار سترگ | |||||
ز کین نو آیین و کین کهن | مگر در جهان تازه گردد سخن | |||||
سخنها که پرسیدم از دخترت | چنان دان که او تازه کرد افسرت | |||||
بدین مسیحا بکوشد همی | سخنهای ما کم نیوشد همی | |||||
به آرام شادست و پیروزبخت | بدین خسروانی نو آیین درخت | |||||
همیشه جهاندار یار تو باد | سر اختر اندر کنار تو باد | |||||
نهادند بر نامه بر مهر شاه | همیداشت خراد برزین نگاه | |||||
گشادند زان پس در گنج باز | کجا گرد کرد او به روز دراز | |||||
نخستین سد و شست بند اوسی | که پند او سی خواندش پارسی | |||||
به گوهر بیاگنده هر یک چو سنگ | نهادند بر هر یکی مهر تنگ | |||||
بران هر یکی دانه ها سد هزار | بها بود بر دفتر شهریار | |||||
بیاورد سیسد شتر سرخ موی | سیه چشم و آراسته راه جوی | |||||
مران هر یکی را درم دو هزار | بها داده بد نامور شهریار | |||||
ز دیبای چینی سد و چل هزار | ازان چند زربفت گوهرنگار | |||||
دگر پانسد در خوشاب بود | که هر دانه یی قطرهی آب بود | |||||
سد و شست یاقوت چون ناردان | پسندیدهی مردم کاردان | |||||
ز هندی و چینی و از بربری | ز مصری و از جامهی پهلوی | |||||
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری | که چونان نبد در جهان دیگری | |||||
فرستاد سیسد شتروار بار | از ایران بر قیصر نامدار | |||||
یکی خلعت افگند بر خانگی | فزونتر ز خویشی و بیگانگی | |||||
همان جامه و تخت و اسب و ستام | ز پوشیدنیها که بردیم نام | |||||
بدینسان چنین سد شتر بارکرد | از آن ده شتربار دینار کرد | |||||
ببخشید بر فیلسوفان درم | ز دینار و هرگونهیی بیش وکم | |||||
برفتند شادان ازان مرز وبوم | به نزدیک قیصر ز ایران بروم | |||||
همه مهتران خواندند آفرین | بران پر هنر شهریار زمین | |||||
کنون داستان کهن نو کنیم | سخنهای شیرین و خسرو کنیم | |||||
کهن گشته این نامهی باستان | ز گفتار و کردار آن راستان | |||||
همی نوکنم گفتهها زین سخن | ز گفتار بیدار مرد کهن | |||||
بود بیست شش بار بیور هزار | سخنهای شایسته و غمگسار | |||||
نبیند کسی نامهی پارسی | نوشته به ابیات سدبار سی | |||||
اگر بازجویی درو بیت بد | همانا که کم باشد از پانسد | |||||
چنین شهریاری و بخشندهیی | به گیتی ز شاهان درخشندهیی | |||||
نکرد اندرین داستانها نگاه | ز بدگوی و بخت بد آمد گناه | |||||
حسد کرد بدگوی در کار من | تبه شد بر شاه بازار من | |||||
چو سالار شاه این سخنهای نغز | بخواند ببیند به پاکیزه نغز | |||||
ز گنجش من ایدر شوم شادمان | کزو دور بادا بد بدگمان | |||||
وزان پس کند یاد بر شهریار | مگر تخم رنج من آید ببار | |||||
که جاوید باد افسر و تخت اوی | ز خورشید تابندهتر بخت اوی | |||||
چنین گفت داننده دهقان پیر | که دانش بود مرد را دستگیر | |||||
غم و شادمانی بباید کشید | ز هر شور و تلخی بباید چشید | |||||
جوانان داننده و باگهر | نگیرند بی آزمایش هنر | |||||
چو پرویز ناباک بود و جوان | پدر زنده و پور چون پهلوان | |||||
ورا در زمین دوست شیرین بدی | برو بر چو روشن جهان بین بدی | |||||
پسندش نبودی جزو در جهان | ز خوبان وز دختران مهان | |||||
ز شیرن جدا بود یک روزگار | بدان گه که بد در جهان شهریار | |||||
بگرد جهان در بیآرام بود | که کارش همه رزم بهرام بود | |||||
چو خسرو به پردخت چندی به مهر | شب و روز گریان بدی خوبچهر | |||||
چنان بد که یک روز پرویز شاه | همی آرزو کرد نخچیرگاه | |||||
بیاراست برسان شاهنشهان | که بوند ازو پیشتر در جهان | |||||
چو بالای سیسد به زرین ستام | ببردند با خسرو نیک نام | |||||
هزار و سد و شست خسرو پرست | پیاده همیرفت ژوپین بدست | |||||
هزار و چهل چوب و شمشیر داشت | که دیبای در بر زره زیر داشت | |||||
پس اندر بدی پانسد بازدار | هم از واشه و چرغ و شاهین کار | |||||
ازان پس برفتند سیسد سوار | پس بازداران با یوزدار | |||||
به زنجیر هفتاد شیروپلنگ | به دیبای چین اندرون بسته تنگ | |||||
پلنگان و شیران آموخته | به زنجیر زرین دهن دوخته | |||||
قلاده بزر بسته سد بود سگ | که دردشت آهو گرفتی بتگ | |||||
پس اندر ز رامشگران دوهزار | همه ساخته رود روز شکار | |||||
به زیر اندرون هریکی اشتری | به سر برنهاده ز زر افسری | |||||
ز کرسی و خرگاه و پرده سرای | همان خیمه و آخر چارپای | |||||
شتر بود پیش اندرون پانسد | همه کرده آن بزم را نامزد | |||||
ز شاهان برنای سیسد سوار | همیراند با نامور شهریار | |||||
ابا یاره و طوق و زرین کمر | بهر مهرهیی در نشانده گهر | |||||
دوسد برده تامجمر افروختند | برو عود و عنبر همیسوختند | |||||
دوسد مرد برنای فرمانبران | ابا هریکی نرگس و زعفران | |||||
همه پیش بردند تا باد بوی | چو آید ز هر سو رساند بدوی | |||||
همه پیش آنکس که با بوی خوش | همیرفت با مشک سد آبکش | |||||
که تا ناورد ناگهان گرد باد | نشاند بران شاه فرخ نژاد | |||||
چو بشنید شیرین که آمد سپاه | به پیش سپاه آن جهاندار شاه | |||||
یکی زرد پیراهن مشک بوی | بپوشید و گلنارگون کرد روی | |||||
یکی از برش سرخ دیبای روم | همه پیکرش گوهر و زر بوم | |||||
به سر برنهاد افسر خسروی | نگارش همه پیکر پهلوای | |||||
از ایوان خسرو برآمد ببام | به روز جوانی نبد شادکام | |||||
همیبود تاخسرو آنجا رسید | سرشکش ز مژگان برخ برچکید | |||||
چو روی ورا دید برپای خاست | به پرویز بنمود بالای راست | |||||
زبان کرد گویا بشیرین سخن | همیگفت زان روزگار کهن | |||||
به نرگس گل و ارغوان را بشست | که بیمار بد نرگس وگل درست | |||||
بدان آبداری و آن نیکوی | زبان تیز بگشاد برپهلوی | |||||
که تهما هژب را سپهبدتنا | خجسته کیاگرد شیراوژنا | |||||
کجا آن همه مهر و خونین سرشک | که دیدار شیرین بد او را پزشک | |||||
کجا آن همه روز کردن به شب | دل و دیده گریان و خندان دو لب | |||||
کجا آن همه بند و پیوندما | کجا آن همه عهد و سوگند ما | |||||
همیگفت وز دیده خوناب زرد | همیریخت برجامهی لاژورد | |||||
به چشم اندر آورد زو خسرو آب | به زردی رخش گشت چون آفتاب | |||||
فرستاد بالای زرین ستام | ز رومی چهل خادم نیک نام | |||||
که او را به مشکوی زرین برند | سوی خانهی گوهر آگین برند | |||||
ازان جایگه شد به دشت شکار | ابا باده ورود و با میگسار | |||||
چو از کوه وز دشت برداشت بهر | همیرفت شادی کنان سوی شهر | |||||
ببستند آذین بشهر و به راه | که شاه آمد از دشت نخچیرگاه | |||||
ز نالیدن بوق و بانگ سرود | هوا گشت ز آواز بیتار و پود | |||||
چنان خسروی برز و شاخ بلند | ز دشت اندر آمد به کاخ بلند | |||||
ز مشکوی شیرین بیامد برش | ببوسید پای و زمین و برش | |||||
به موبد چنین گفت شاه آن زمان | که بر ما مبر جز به نیکی گمان | |||||
مرین خوب رخ را به خسرو دهید | جهان را بدین مژدهی نو دهید | |||||
مر او را به آیین پیشی بخواست | که آن رسم و آیین بد آنگاه راست | |||||
چو آگاهی آمد ز خسرو به راه | به نزد بزرگان و نزد سپاه | |||||
که شیرین به مشکوی خسرو شدست | کهن بود کار جهان نوشدست | |||||
همه شهر زان کار غمگین شدند | پر اندیشه و درد و نفرین شدند | |||||
نرفتند نزدیک خسرو سه روز | چهارم چوب فروخت گیتی فروز | |||||
فرستاد خسرو مهان را بخواند | بگاه گران مایگان برنشاند | |||||
بدیشان چنین گفت کاین روز چند | ندیدم شما را شدم مستمند | |||||
بیازردم از بهر آزارتان | پراندیشه گشتم ز تیمارتان | |||||
همیگفت و پاسخ نداد ایچکس | ز گفتن زبانها ببستند بس | |||||
هرآنکس که او داشت آزار و خشم | یکایک به موبد نمودند چشم | |||||
چو موبد چنان دید برپای خاست | به خسرو چنین گفت کای راد وراست | |||||
به روز جوانی شدی شهریار | بسی نیک و بد دیدی از روزگار | |||||
شنیدی بسی نیک و بد در جهان | ز کار بزرگان و کار مهان | |||||
کنون تخمهی مهتر آلوده شد | بزرگی ازین تخمهی پالوده شد | |||||
پدر پاک و مادر بود بیهنر | چنان دان که پاکی نیاید ببر | |||||
ز کژی نجوید کسی راستی | که از راستی برکنی کاستی | |||||
دل ما غمی شد ز دیو سترگ | که شد یار با شهریار بزرگ | |||||
به ایران اگر زن نبودی جزین | که خسرو بدو خواندی آفرین | |||||
نبودی چو شیرین به مشکوی او | بهر جای روشن بدی روی او | |||||
نیاکانت آن دانشی راستان | نکردند یاد از چنین داستان | |||||
چوگشت آن سخنهای موبد دراز | شهنشاه پاسخ نداد ایچباز | |||||
چنین گفت موبد که فردا پگاه | بیاییم یکسر بدین بارگاه | |||||
مگر پاسخ شاه یابیم باز | که امروزمان شد سخنها دراز | |||||
دگر روز شبگیر برخاستند | همه بندگی را بیاراستند | |||||
یکی گفت موبد ندانست گفت | دگر گفت کان با خرد بود جفت | |||||
سیوم گفت که امروز پاسخ دهد | سزد زو که آواز فرخ نهد | |||||
همه موبدان برگرفتند راه | خرامان برفتند نزدیک شاه | |||||
بزرگان گزیدند جای نشست | بیامد یکی مرد تشتی بدست | |||||
چو خورشید رخشنده پالوده گشت | یکایک بران مهتران برگذشت | |||||
بتشت اندرون ریختش خون گرم | چو نزدیک شد تشت بنهاد نرم | |||||
از آن تشت هرکس بپیچید روی | همه انجمن گشت پر گفت و گوی | |||||
همیکرد هر کس به خسرو نگاه | همه انجمن خیره از بیم شاه | |||||
به ایرانیان گفت کاین خون کیست | نهاده بتشت اندر از بهر چیست | |||||
بدو گفت موبد که خون پلید | کزو دشمنش گشت هرکش بدید | |||||
چوموبد چنین گفت برداشتش | همه دست بردست بگذاشتش | |||||
ز خون تشت پر مایه کردند پاک | ببستند روشن به آب و به خاک | |||||
چو روشن شد و پاک تشت پلید | بکرد آنک او شسته بد پرنبید | |||||
بمی بر پراگند مشک وگلاب | شد آن تشت بیرنگ چون آفتاب | |||||
ز شیرین بران تشت بد رهنمون | که آغاز چون بود و فرجام چون | |||||
به موبد چنین گفت خسرو که تشت | همانا بد این گر دگرگونه گشت | |||||
بدو گفت موبد که نوشه بدی | پدیدار شد نیکوی از بدی | |||||
بفرمان ز دوزخ توکردی بهشت | همان خوب کردی تو کردار زشت | |||||
چنین گفت خسرو که شیرین بشهر | چنان بد که آن بیمنش تشت زهر | |||||
کنون تشت می شد به مشکوی ما | برین گونه پربو شد ازبوی ما | |||||
ز من گشت بدنام شیرین نخست | ز پرمایگان نامداری نجست | |||||
همه مهتران خواندند آفرین | که بیتاج وتختت مبادا زمین | |||||
بهی آن فزاید که تو به کنی | مه آن شد بگیتی که تومه کنی | |||||
که هم شاه وهم موبد وهم ردی | مگر بر زمین سایهی ایزدی | |||||
ازان پس فزون شد بزرگی شاه | که خورشید شد آن کجا بود ماه | |||||
همه روز با دخت قیصر بدی | همو بر شبستانش مهتر بدی | |||||
ز مریم همیبود شیرین بدرد | همیشه ز رشکش دو رخساره زرد | |||||
به فرجام شیرین ورا زهر داد | شد آن نامور دخت قیصرنژاد | |||||
ازان چاره آگه نبد هیچکس | که او داشت آن راز تنها و بس | |||||
چو سالی برآمد که مریم بمرد | شبستان زرین به شیرین سپرد | |||||
چو شیرویه را سال شد بر دو هشت | به بالا زسی سالگان برگذشت | |||||
بیاورد فرزانگان را پدر | بدان تا شود نامور پر هنر | |||||
همیداشت موبد مر او را نگاه | شب و روز شادان به فرمان شاه | |||||
چنان بد که یک روز موبد ز تخت | بیامد به نزدیک آن نیک بخت | |||||
چو آمد به نزدیک شیرویه باز | همیشه به بازیش بودی نیاز | |||||
یکی دفتری دید پیش اندرش | نوشته کلیله بران دفترش | |||||
بدست چپ آن جوان سترگ | بریده یکی خشک چنگال گرگ | |||||
سروی سر گاومیشی براست | همی این بران بر زدی چونک خواست | |||||
غمی شد دل موبد از کاراوی | ز بازی و بیهوده کردار اوی | |||||
به فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ | شخ گاو و رای جوان سترگ | |||||
ز کار زمانه غمی گشت سخت | ازان برمنش کودک شور بخت | |||||
کجا طالع زادنش دیده بود | ز دستور وگنجور بشنیده بود | |||||
سوی موبد موبد آمد بگفت | که بازیست باآن گرانمایه جفت | |||||
بشد زود موبد بگفت آن به شاه | همیداشت خسرو مر او را نگاه | |||||
ز فرزند رنگ رخش زرد شد | ز کار زمانه پراز درد شد | |||||
ز گفتار مرد ستاره شمر | دلش بود پر درد و پیچان جگر | |||||
همیگفت تا کردگار سپهر | چگونه نماید بدین کرده چهر | |||||
چو بر پادشاهیش بیست وسه سال | گذر کرد شیرویه به فراخت یال | |||||
بیازرد زو شهریار بزرگ | که کودک جوان بود و گشته سترگ | |||||
پر از درد شد جان خندان اوی | وز ایوان او کرد زندان اوی | |||||
هم آن را که پیوستهی اوبدند | گه رای جستن براو شدند | |||||
بسی دیگر از مهتر و کهتران | که بودند با او ببندگران | |||||
همیبرگرفتند زیشان شمار | که پرسه فزون آمد از سه هزار | |||||
همه کاخها رایک اندر دگر | برید آنک بد شاه را کارگر | |||||
ز پوشیدنیها و از خوردنی | ز بخشیدنی هم ز گستردنی | |||||
به ایوانهاشان بیاراستند | پرستنده و بندگان خواستند | |||||
همان میفرستاد و رامشگران | همه کاخ دینار بد بیکران | |||||
به هنگامشان رامش و خورد بود | نگهبان ایشان چهل مرد بود | |||||
کنون داستان گوی در داستان | ازان یک دل ویک زبان راستان | |||||
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس | که بنهاد پرویز دراسپریس | |||||
سرمایهی آن ز ضحاک بود | که ناپارسا بود و ناپاک بود | |||||
بگاهی که رفت آفریدون گرد | وزان تا زیان نام مردی ببرد | |||||
یکی مرد بد در دماوند کوه | که شاهش جدا داشتی ازگروه | |||||
کجا جهن بر زین بدی نام اوی | رسیده بهر کشوری کام اوی | |||||
یکی نامور شاه را تخت ساخت | گهر گرد بر گرد او در نشاخت | |||||
که شاه آفریدون بدوشاد بود | که آن تخت پرمایه آزاد بود | |||||
درم داد مر جهن را سیهزار | یکی تاج زرین و دو گوشوار | |||||
همان عهد ساری و آمل نوشت | که بد مرز منشور او چون بهشت | |||||
بدانگه که ایران به ایرج رسید | کزان نامداران وی آمد پدید | |||||
جهاندار شاه آفریدون سه چیز | بران پادشاهی برافزود نیز | |||||
یکی تخت و آن گرزهی گاوسار | که ماندست زو در جهان یادگار | |||||
سدیگر کجا هفت چشمه گهر | همیخواندی نام او دادگر | |||||
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز | همان شاد بد زو منوچهر نیز | |||||
هر آنکس که او تاج شاهی به سود | بران تخت چیزی همیبرفزود | |||||
چو آمد به کیخسرو نیک بخت | فراوان بیفزود بالای تخت | |||||
برین هم نشان تا به لهراسپ شد | وزو همچنان تا به گشتاسپ شد | |||||
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت | که کار بزرگان نشاید نهفت | |||||
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد | فزونی چه داری به دین کارکرد | |||||
یکایک ببین تا چه خواهی فزود | پس از مرگ ما راکه خواهد ستود | |||||
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید | بدید از در گنج دانش کلید | |||||
برو بر شمار سپهر بلند | همیکرد پیدا چه و چون وچند | |||||
ز کیوان همه نقشها تا به ماه | بران تخت کرد او به فرمان شاه | |||||
چنین تابگاه سکندر رسید | ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید | |||||
همیبرفزودی برو چند چیز | ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز | |||||
مر آن را سکندر همه پاره کرد | ز بی دانشی کار یکباره کرد | |||||
بسی از بزرگان نهان داشتند | همی دست بر دست بگذاشتند | |||||
بدین گونه بد تا سر اردشیر | کجا گشته بد نام آن تخت پیر | |||||
ازان تخت جایی نشانی نیافت | بران آرزو سوی دیگر شتاف | |||||
بمرد او و آن تخ ازو بازماند | ازان پس که کام بزرگی براند | |||||
بدین گونه بد تا به پرویزشاه | رسید آن گرامی سزاوار گاه | |||||
ز هر کشوری مهتران رابخواند | وزان تخت چندی سخنها براند | |||||
ازیشان فراوان شکسته بیافت | به شادی سوی گرد کردن شتافت | |||||
بیاورد پس تخت شاه اردشیر | ز ایران هر آنکس که بد تیزویر | |||||
بهم بر زدند آن سزاوار تخت | به هنگام آن شاه پیروزبخت | |||||
ورا درگر آمد ز روم و ز چین | ز مکران و بغداد و ایران زمین | |||||
هزار و سد و بیست استاد بود | که کردار آن تختشان یادبود | |||||
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد | برای و به تدبیر جاماسپ کرد | |||||
ابا هریکی مرد شاگرد سی | ز رومی و بغدادی و پارسی | |||||
نفرمود تا یک زمان دم زدند | بدو سال تا تخت برهم زدند | |||||
چوبر پای کردند تخت بلند | درخشنده شد روی بخت بلند | |||||
برش بود بالای سد شاه رش | چو هفتاد رش برنهی ازبرش | |||||
سد و بیست رش نیز پهناش بود | که پهناش کمتر ز بالاش بود | |||||
بلندیش پنجاه و سد شاه رش | چنان بد که بر ابر سودی سرش | |||||
همان شاه رش هر رشی زو سه رش | کزان سر بدیدی بن کشورش | |||||
بسی روز در ماه هر بامداد | یکی فرش بودی به دیگر نهاد | |||||
همان تخت به دوازده لخت بود | جهانی سراسر همه تخت بود | |||||
بروبش زرین سد و چل هزار | ز پیروزه بر زر کرده نگار | |||||
همه نقرهی خام بد میخ بش | یکی سد به مثقال با شست و شش | |||||
چو اندر بره خور نهادی چراغ | پسش دشت بودی و در پیش باغ | |||||
چوخورشید درشیرگشتی درشت | مرآن تخت را سوی او بود پشت | |||||
چو هنگامهی تیر ماه آمدی | گه میوه و جشنگاه آمدی | |||||
سوی میوه و باغ بودیش روی | بدان تا بیابد زهرمیوه بوی | |||||
زمستان که بودی گه با دونم | بر آن تخت برکس نبودی دژم | |||||
همه طاقها بود بسته ازار | ز خز و سمور از در شهریار | |||||
همان گوی زرین و سیمین هزار | بر آتش همیتافتی جامهدار | |||||
به مثقال ازان هریکی پانسد | کز آتش شدی سرخ همچون به سد | |||||
یکی نیمه زو اندر آتش بدی | دگر پیش گردان سرکش بدی | |||||
شمار ستاره ده و دو و هفت | همان ماه تابان ببرجی که رفت | |||||
چه زو ایستاده چه مانده بجا | بدیدی به چشم سر اخترگرا | |||||
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت | سپهر از بر خاک بر چند گشت | |||||
ازان تختها چند زرین بدی | چه مایه ز زر گوهر آگین بدی | |||||
شمارش ندانست کردن کسی | اگر چند بودیش دانش بسی | |||||
هرآن گوهری کش بهاخوار بود | کمابیش هفتاد دینار بود | |||||
بسی نیز بگذشت بر هفتسد | همیگیر زین گونه از نیک و بد | |||||
بسی سرخ گوگرد بدکش بها | ندانست کس مایه و منتها | |||||
که روشن بدی در شب تیره چهر | چوناهید رخشان شدی بر سپهر | |||||
دو تخت از بر تخت پرمایه بود | ز گوهر بسی مایه بر مایه بود | |||||
کهین تخت را نام بد میش سار | سر میش بودی برو بر نگار | |||||
مهین تخت راخواندی لاژورد | که هرگز نبودی بر و باد و گرد | |||||
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود | بدو هر که دیدیش دلسوزه بود | |||||
ازین تابدان پایه بودی چهار | همه پایه زرین و گوهرنگار | |||||
هرآنکس که دهقان بد و زیردست | ورامیش سر بود جای نشست | |||||
سواران ناباک روز نبرد | شدندی بران گنبد لاژورد | |||||
به پیروزه بر جای دستور بود | که از کدخداییش رنجور بود | |||||
چو بر تخت پیروزه بودی نشست | خردمند بودی و مهترپرست | |||||
چو رفتی به دستوری رهنمای | مگر یافتی نزد پرویز جای | |||||
یکی جامه افکنده بد زربفت | برش بود وبالاش پنجاه و هفت | |||||
بگوهر همه ریشهها بافته | زبر شوشهی زر برو تافته | |||||
بدو کرده پیدانشان سپهر | چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر | |||||
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه | پدیدار کرده ز هر دستگاه | |||||
هم از هفت کشور برو بر نشان | ز دهقان و از رزم گردنکشان | |||||
برو بر نشان چل و هشت شاه | پدیدار کرده سر تاج و گاه | |||||
برو بافته تاج شاهنشهان | چنان جامه هرگز نبد درجهان | |||||
به چین دریکی مرد بد بیهمال | همیبافت آن جامه راهفت سال | |||||
سرسال نو هرمز فوردین | بیامد بر شاه ایران زمین | |||||
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه | گران مایگان برگرفتند راه | |||||
به گسترد روز نو آن جامه را | ز شادی جداکرد خوکامه را | |||||
بران جامه بر مجلس آراستند | نوازندهی رود و می خواستند | |||||
همی آفرین خواند سرکش برود | شهنشاه را داد چندی درود | |||||
بزرگان به رو گوهر افشاندند | که فرش بزرگش همیخواندند | |||||
همی هر زمان شاه برتر گذشت | چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت | |||||
کسی رانشد بر درش کار بد | ز درگاه آگاه شد بار بد | |||||
بدو گفت هر کس که شاه جهان | گزیدست را مشگری در نهان | |||||
اگر با تو او را برابر کند | تو را بر سر سرکش افسر کند | |||||
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز | وگر چه نبودش به چیزی نیاز | |||||
ز کشور بشد تا به درگاه شاه | همیکرد رامشگران را نگاه | |||||
چوبشنید سرکش دلش تیره شد | به زخم سرود اندرو خیره شد | |||||
بیامد به درگاه سالار بار | درم کرد و دینار چندی نثار | |||||
بدو گفت رامشگری بر درست | که از من به سال و هنربرترست | |||||
نباید که در پیش خسرو شود | که ما کهنه گشتیم و او نو شود | |||||
ز سرکش چو بشنید دربان شاه | ز رامشگر ساده بربست راه | |||||
چو رفتی به نزدیک او بار بد | همش کاربد بود هم بار بد | |||||
ندادی ورا بار سالار بار | نه نیزش بدی مردمی خواستار | |||||
چو نومید برگشت زان بارگاه | ابا به ربط آمد سوی باغ شاه | |||||
کجا باغبان بود مردوی نام | شد از دیدنش بار بد شادکام | |||||
بدان باغ رفتی به نوروز شاه | دو هفته به بودی بدان جشنگاه | |||||
سبک باربد نزد مرد همبوی شد | هم آن روز بامرد همبوی شد | |||||
چنین گفت با باغبان باربد | که گویی تو جانی و من کالبد | |||||
کنون آرزو خواهم از تو یکی | کجاهست نزدیک تو اندکی | |||||
چو آید بدین باغ شاه جهان | مرا راه ده تاببینم نهان | |||||
که تاچون بود شاه را جشنگاه | ببینم نهفته یکی روی شاه |