شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱۰
< شاهنامه
نهاد آن خط خسرو اندر میان | بپیچید برنامه بر پرنیان | |||||
زن چاره گر بستد آن نامه را | شنید آن سخنهای خود کامه را | |||||
همیتاخت تا بیشهی نارون | فرستادهی زن به نزدیک زن | |||||
ازو گردیه شد چو خرم بهار | همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار | |||||
زبهرام چندی سخن راندند | همی آب مژگان بر افشاندند | |||||
پس آن نامهی شوی با خط شاه | نهانی بدو داد و بنمود راه | |||||
چو آن شیر زن نامهی شاه دید | تو گفتی بر وی زمین ماه دید | |||||
بخندید و گفت این سخن رابه رنج | ندارد کسی کش بود یار پنج | |||||
بخواند آن خط شاه بر پنج تن | نهان داشت زان نامدار انجمن | |||||
چو بگشاد لب زود پیمان ببست | گرفت آن زمان دست او را بدست | |||||
همان پنج تن را بر خویش خواند | به نزدیکی خوابگه برنشاند | |||||
چو شب تیره شد روشنایی بکشت | لب شوی بگرفت ناگه بمشت | |||||
ازان مردمان نیز یار آمدند | به بالین آن نامدار آمدند | |||||
بکوشید بسیار با مرد مست | سر انجام گویا زبانش ببست | |||||
سپهبد به تاریکی اندر بمرد | شب و روز روشن به خسرو سپرد | |||||
بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست | بهر بر زنی آتش وباد خاست | |||||
چو آواز بشنید ناباک زن | بخفتان رومی بپوشید تن | |||||
شب تیره ایرانیان رابخواند | سخنهای آن کشته چندی براند | |||||
پس آن نامهی شاه بنمودشان | دلیری و تندی بیفزودشان | |||||
همه سرکشان آفرین خواندند | بران نامه برگوهر افشاندند | |||||
دوان و قلم خواست ناباک زن | ز هرگونه انداخت با رای زن | |||||
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه | ز بدخواه وز مردم نیک خواه | |||||
سر نامه کرد آفرین از نخست | بر آنکس که او کینه از دل بشست | |||||
دگر گفت کاری که فرمود شاه | بر آمد بکام دل نیک خواه | |||||
پراگنده گشت آن سپاه سترگ | به بخت جهاندار شاه بزرگ | |||||
ازین پس کنون تا چه فرمان دهی | چه آویزی از گوشوار رهی | |||||
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید | از آن زن و را شادی نو رسید | |||||
فرستادهیی خواست شیرین سخن | که داند همه داستان کهن | |||||
یکی نامه برسان ارژنگ چین | نوشتند و کردند چند آفرین | |||||
گرانمایه زن را به درگاه خواند | به نامه و را افسر ماه خواند | |||||
فرستاده آمد بر زن چوگرد | سخنهای خسرو بدو یادکرد | |||||
زن شیر زان نامهی شهریار | چو رخشنده گل شد به وقت بهار | |||||
سپه را به در خواند و روزی بداد | چو شد روز روشن بنه برنهاد | |||||
چو آمد به نزدیکی شهریار | سپاهی پذیره شدش بیشمار | |||||
زره چون بدرگاه شد بار یافت | دل تاجور پر ز تیمار یافت | |||||
بیاورد زان پس نثاری گران | هر آنکس که بودند با اوسران | |||||
همان گنج و آن خواسته پیش برد | یکایک به گنجور اوبرشمرد | |||||
ز دینار وز گوهر شاهوار | کس آن را ندانست کردن شمار | |||||
ز دیبای زر بفت و تاج و کمر | همان تخت زرین و زرین سپر | |||||
نگه کرد خسرو بران زاد سرو | برخ چون بهار و برفتن تذرو | |||||
به رخساره روز و به گیسو چو شب | همی در بارد تو گویی ز لب | |||||
ورا در شبستان فرستاد شاه | ز هر کس فزون شد و را پایگاه | |||||
فرستاد نزد برادرش کس | همان نزد دستور فریادرس | |||||
بر آیین آن دین مر او رابخواست | بپذرفت با جان همیداشت راست | |||||
بیارانش بر خلعت افگند نیز | درم داد و دینار و هرگونه چیز | |||||
دو هفته برآمد بدو گفت شاه | به خورشید و ماه و به تخت و کلاه | |||||
که برگویی آن جنگ خاقانیان | ببندی کمر همچنان بر میان | |||||
بدو گفت شاها انوشه بدی | روان را به دیدار توشه بدی | |||||
بفرمای تا اسپ و زین آورند | کمان و کمند و کمین آورند | |||||
همان نیزه و خود و خفتان جنگ | یکی ترکش آگنده تیر خدنگ | |||||
پرستندهیی را بفرمود شاه | که درباغ گلشن بیارای گاه | |||||
برفتند بیدار دل بندگان | ز ترک و ز رومی پرستندگان | |||||
ز خوبان رومی هزار و دویست | تو گفتی به باغ اندرون راه نیست | |||||
چو خورشید شیرین به پیش اندرون | خرامان به بالای سیمین ستون | |||||
بشد گردیه تا به نزدیک شاه | زره خواست از ترک و رومی کلاه | |||||
بیامد خرامان ز جای نشست | کمر بر میان بست و نیزه بدست | |||||
بشاه جهان گفت دستور باش | یکی چشم بگشا ز بد دور باش | |||||
بدان پر هنر زن بفرمود شاه | زن آمد به نزدیک اسپ سیاه | |||||
بن نیزه را بر زمین برنهاد | ز بالا بزین اندرآمد چوباد | |||||
به باغ اندر آورد گاهی گرفت | چپ وراست بیگانه راهی گرفت | |||||
همی هر زمان باره برگاشتی | وز ابر سیه نعره برداشتی | |||||
بدو گفت هنگام جنگ تبرگ | بدین گونه بودم چوغر نده گرگ | |||||
چنین گفت شیرین که ای شهریار | بدشمن دهی آلت کار زار | |||||
تو با جامه پاک بر تخت زر | ورا هر زمان برتو باشد گذر | |||||
بخنده به شیرین چنین گفت شاه | کزین زن جز از دوستداری مخواه | |||||
همیتاخت گرد اندرش گردیه | برآورد گاهی برش گردیه | |||||
بدو مانده بد خسرو اندر شگفت | بدان برز و بالا و آن یال و کفت | |||||
چنین گفت با گردیه شهریار | که بیعیبی از گردش روزگار | |||||
کنون تا ببینم که با جام می | یکی سست باشی اگر سخت پی | |||||
بگرد جهان چار سالار من | که هستند بر جان نگهبان من | |||||
ابا هریکی زان ده و دو هزار | ز ایران بپای اند جنگی سوار | |||||
چنین هم به مشکوی زرین من | چه در خانهی گوهر آگین من | |||||
پرستار باشد ده و دو هزار | همه پاک با طوق و با گوشوار | |||||
ازان پس نگهدار ایشان توی | که با رنج و تیمار خویشان توی | |||||
نخواهم که گویند زیشان سخن | جز از تو اگر نو بود گر کهن | |||||
شنید آن سخن گردیه شاد شد | ز بیغارهی دشمن آزاد شد | |||||
همیرفت روی زمین را بروی | همی آفرین خواند بر فر اوی | |||||
برآمد برین روزگاری دراز | نبد گردیه را به چیزی نیاز | |||||
چنین می همیخورد با بخردان | بزرگان و رزم آزموده ردان | |||||
بدان مجلس اندر یکی جام بود | نوشته برو نام بهرام بود | |||||
بفرمود تا جام بنداختند | وزان هرکسی دل بپرداختند | |||||
گرفتند نفرین به بهرام بر | بران جام و آرندهی جام بر | |||||
چنین گفت که اکنون بر بوم ری | به کوبند پیلان جنگی بپی | |||||
همه مردم از شهر بیرون کنند | همه ری بپی دشت و هامون کنند | |||||
گرانمایه دستور با شهریار | چنین گفت کای از کیان یادگار | |||||
نگه کن که شهری بزرگست ری | نشاید که کوبند پیلان بپی | |||||
که یزدان دران کار همداستان | نباشد نه هم بر زمین راستان | |||||
به دستور گفت آن زمان شهریار | که بد گوهری باید و نابکار | |||||
که یک چند باشد بری مرزبان | یکی مرد بی دانش و بد زبان | |||||
بدو گفت بهمن که گر شهریار | بخواهد نشان چنین نابکار | |||||
بجوییم و این را بجا آوریم | نباید که بیرهنما آوریم | |||||
چنین گفت خسرو که بسیارگوی | نژند اختری بایدم سرخ موی | |||||
تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت | همان دوزخی روی دور از بهشت | |||||
یکی مرد بدنام و رخساره زرد | بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد | |||||
همان بد دل و سفله و بیفروغ | سرش پر ز کین و زبان پر دروغ | |||||
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ | بران اندرون کژ رود همچو گرگ | |||||
همه موبدان مانده زو در شگفت | که تا یاد خسرو چنین چون گرفت | |||||
همیجست هرکس بگرد جهان | ز شهر کسان از کهان و مهان | |||||
چنان بد که روزی یکی نزد شاه | بیامد کزین گونه مردی به راه | |||||
بدیدم بیارم به فرمان کی | بدان تا فرستدش خسرو بری | |||||
بفرمود تا نزد او آورند | وز آنگونه بازی بکو آورند | |||||
ببردند زین گونه مردی برش | بخندید زو کشور و لشکرش | |||||
بدو گفت خسرو ز کردار بد | چه داری بیاد ای بد بیخرد | |||||
چنین گفت با شاه کز کار بد | نیاسایم و نیست با من خرد | |||||
سخن هرچ گویی دگرگون کنم | تن و جان مردم پر از خون کنم | |||||
سرمایهی من دروغست و بس | سوی راستی نیستم دست رس | |||||
بدو گفت خسرو که بد اخترت | نوشته مبادا جزین بر سرت | |||||
به دیوان نوشتند منشور ری | ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی | |||||
سپاه پراگنده او را سپرد | برفت از درو نام زشتی ببرد | |||||
چوآمد بری مرد ناتندرست | دل و دیده از شرم یزدان بشست | |||||
بفرمود تا ناودانهای بام | بکندند و او شد بران شادکام | |||||
وزان پس همه گربکان رابکشت | دل کد خدایان ازو شد درشت | |||||
به هرسو همیرفت با رهنمای | منادیگری پیش او بر بپای | |||||
همیگفت گر ناودانی بجای | ببینی و گر گربهیی در سرای | |||||
بدان بوم وبر آتش اندر زنم | ز برشان همی سنگ بر سرزنم | |||||
همیجست جایی که بد یک درم | خداوند او را فگندی به غم | |||||
همه خانه از موش بگذاشتند | دل از بوم آباد برداشتند | |||||
چو باران بدی ناودانی نبود | به شهر اندرون پاسبانی نبود | |||||
ازان زشت بد کامهی شوم پی | که آمد ز درگاه خسرو بری | |||||
شد آن شهر آباد یکسر خراب | به سر بر همیتافتی آفتاب | |||||
همه شهر یکسر پر از داغ و درد | کس اندر جهان یاد ایشان نکرد | |||||
چنین تا بیامد مه فوردین | بیاراست گلبرگ روی زمین | |||||
جهان از نم ابر پر ژاله شد | همه کوه وهامون پراز لاله شد | |||||
بزرگان به بازی به باغ آمدند | همه میش و آهو به راغ آمدند | |||||
چو خسرو گشاده در باغ دید | همه چشمهی باغ پر ماغ دید | |||||
بفرمود تا دردمیدند بوق | بیاورد پس جامهای خلوق | |||||
نشستند بر سبزه می خواستند | به شادی زبان را بیاراستند | |||||
بیاورد پس گردیه گربکی | که پیدا نبد گربه از کودکی | |||||
بر اسپی نشانده ستامی بزر | به زر اندرون چند گونه گهر | |||||
فروهشته از گوش او گوشوار | به ناخن بر از لاله کرده نگار | |||||
بدیده چوقار و به رخ چون بهار | چو میخواره بد چشم او پر خمار | |||||
همیتاخت چون کودکی گرد باغ | فروهشته از باره زرین جناغ | |||||
لب شاه ایران پر از خنده شد | همه کهتران خنده را بنده شد | |||||
ابا گردیه گفت کز آرزوی | چه باید بگو ای زن خوب روی | |||||
زن چاره گر برد پیشش نماز | بدو گفت کای شاه گردن فراز | |||||
بمن بخش ری را خرد یاد کن | دل غمگنان از غم آزاد کن | |||||
ز ری مردک شوم رابازخوان | ورا مرد بد کیش و بد ساز دان | |||||
همی گربه از خانه بیرون کند | دگر ناودان یک به یک بشکند | |||||
بخندید خسرو ز گفتار زن | بدو گفت کای ماه لشکرشکن | |||||
ز ری باز خوان آن بد اندیش را | چو آهرمن آن مرد بد کیش را | |||||
فرستاد کس زشت رخ رابخواند | همان خشم بهرام با او براند | |||||
بکشتند او را به زاری و درد | کجا بد بد اندیش و بیکار مرد | |||||
هممی هر زمانش فزون بود بخت | ازان تاجور خسروانی درخت | |||||
ازان پس چو گسترده شد دست شاه | سراسر جهان شد ورا نیک خواه | |||||
همه تاجدارانش کهتر شدند | همه کهتران زو توانگر شدند | |||||
گزین کرد از ایران چل و هشت هزار | جهاندیده گردان و جنگی سوار | |||||
در گنجای کهن برگشاد | که بنهاد پیروز و فرخ قباد | |||||
جهان را ببخشید بر چار بهر | یکایک همه نامزد کرد شهر | |||||
از آن نامدران ده و دو هزار | گزین کرد ز ایران و نیران سوار | |||||
فرستاد خسرو سوی مرز روم | نگهبان آن فرخ آزاد بوم | |||||
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه | نیاید که کشور شود زو تباه | |||||
مگر هرکسی برکند مرز خویش | بداند سر مایه و ارز خویش | |||||
هم از نامداران ده و دو هزار | سواران هشیار خنجرگزار | |||||
بدان تا سوی ز ابلستان شوند | ز بوم سیه در گلستان شوند | |||||
بدیشان چنین گفت هرکو ز راه | بگردد ندارد زبان را نگاه | |||||
به خوبی مر او را به راه آورید | کزین بگذرد بند و چاه آورید | |||||
به هرسو فرستید کارآگهان | بدان تا نماند سخن در نهان | |||||
طلایه بباید به روز و شبان | مخسپید در خیمه بیپاسبان | |||||
ز لشکر ده و دو هزار دگر | دلاور سواران پرخاشخر | |||||
بخواند و بسی هدیهها دادشان | به راه الانان فرستادشان | |||||
بدیشان سپرد آن در باختر | بدان تا نیاید ز دشمن گذر | |||||
بدان سرکشان گفت بیدار بید | همه در پناه جهاندار بید | |||||
ده ودو هزار دگر برگزید | ز مردان جنگی چنان چون سزید | |||||
به سوی خراسان فرستادشان | بسی پند و اندرزها دادشان | |||||
که از مرز هیتال تا مرزچین | نباید که کس پی نهد بر زمین | |||||
مگر به آگهی و بفرمان ما | روان بسته دارد به پیمان ما | |||||
بهر کشوری گنج آگنده هست | که کس را نباید شدن دوردست | |||||
چو باید بخواهید و خرم بوید | خردمند باشید و بی غم بوید | |||||
در گنج بگشاد و چندی درم | که بودی ز هرمز برو بر رقم | |||||
بیاورد و گریان به درویش داد | چو درویش پیوسته بد بیش داد | |||||
از آنکس که او یار بندوی بود | به نزدیک گستهم و زنگوی بود | |||||
که بودند یازان به خون پدر | ز تنهای ایشان جدا کرد سر | |||||
چو از کین و نفرین به پردخت شاه | بدانش یکی دیگر آورد راه | |||||
از آن پس شب و روز گردنده دهر | نشست و ببخشید بر چار بهر | |||||
از آن چار یک بهر موبد نهاد | که دارد سخنهای نیکو بیاد | |||||
ز کار سپاه و ز کار جهان | به گفتی به شاه آشکار و نهان | |||||
چو در پادشاهی به دیدی شکست | ز لشکر گر از مردم زیر دست | |||||
سبک دامن داد بر تافتی | گذشته بجستی و دریافتی | |||||
دگر بهر شادی و رامشگران | نشسته به آرام با مهتران | |||||
نبودی نه اندیشه کردی ز بد | چنان کز ره نامداران سزد | |||||
سیم بهره گاه نیایش بدی | جهان آفرین را ستایش بدی | |||||
چهارم شمار سپهر بلند | همی بر گرفتی چه و چون و چند | |||||
ستاره شمر پیش او بر بپای | که بودی به دانش ورا رهنمای | |||||
وزین بهره نیمی شب دیر یاز | نشستی همی با بتان طراز | |||||
همان نیز یک ماه بر چار بهر | ببخشید تا شاد باشد ز دهر | |||||
یکی بهره میدان چوگان و تیر | یکی نامور پیش او یادگیر | |||||
دگر بهره زو کوه و دشت شکار | ازان تازه گشتی ورا روزگار | |||||
هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز | به رخشنده روز و شب دیر یاز | |||||
هر آنکس که بودی و را پیش گاه | ببستی به شهر اندر آیین و راه | |||||
دگر بهره شطرنج بودی و نرد | سخن گفت از روزگار نبرد | |||||
سه دیگر هر آنکس که داننده بود | فزایندهی چیز و خواننده بود | |||||
به نوبت و را پیش بنشاندی | سخنهای دیرینه برخواندی | |||||
چهارم فرستادگان را ز راه | همیخواندندی به نزدیک شاه | |||||
نوشتی همه پاسخ نامه باز | بدادی بدان مرد گردن فراز | |||||
فرستاده با خلعت و کام خویش | ز در بازگشتی به آرام خویش | |||||
همه روز منشور هر کشوری | نوشتی سپردی بهر مهتری | |||||
چو بودی سر سال نو فوردین | که رخشان شدی در دل از هور دین | |||||
نهادی یکی گنج خسرو نهان | که نشناختی کهتری در جهان | |||||
چو بر پادشاهیش شد پنجسال | به گیتی نبودش سراسر همال | |||||
ششم سال زان دخت قیصر چو ماه | یکی پورش آمد همانند شاه | |||||
نبود آن زمان رسم بانگ نماز | به گوش چنان پروریده بناز | |||||
یکی نام گفتی مر او را پدر | نهانی دگر آشکارا دگر | |||||
نهانی به گفتی بگوش اندرون | همیخواندی آشکارا برون | |||||
بگوش اندرون خواند خسرو قباد | همیگفت شیر وی فرخ نژاد | |||||
چو شب کودک آمد گذشته سه پاس | بیامد بر خسرو اخترشناس | |||||
از اخترشناسان بپرسید شاه | که هرکس که دارند اختر نگاه | |||||
بدیدی که فرجام این کار چیست | ز زیچ اختر این جهاندار چیست | |||||
چنین داد پاسخ ستاره شمر | که بر چرخ گردان نیابی گذر | |||||
ازین کودک آشوب گیرد زمین | نخواند سپاهت برو آفرین | |||||
هم از راه یزدان بگردد به نیز | ازین بیشتر چون سراییم چیز | |||||
دل شاه غمگین شد از کارشان | وزان ناسزاوار گفتارشان | |||||
چنین گفت با مرد داننده شاه | که نیکو کنید اندر اختر نگاه | |||||
نگر تا نگردد زبانتان برین | به پیش بزرگان ایران زمین | |||||
همیداشت آن اختران را نگاه | نهاده بران بسته بر مهر شاه | |||||
پر اندیشه بد زان سخن شهریار | بران هفته کس را ندادند بار | |||||
ز نخچیر و از می به یکسو کشید | بدان چندگه روی کس را ندید | |||||
همه مهتران سوی موبد شدند | ز هر گونهیی داستانها زدند | |||||
بدان تا چه بد نامور شاه را | که بربست بر کهتران راه را | |||||
چو بشنید موبد بشد نزد شاه | بدو داد یکسر پیام سپاه | |||||
چنین داد پاسخ ورا شهریار | که من تنگ دل گشتم از روزگار | |||||
ز گفتار این مرد اخترشناس | ز گردون گردان شدم ناسپاس | |||||
به گنجور گفت آن یکی پرنیان | بیاور یکی رقعه اندر میان | |||||
بیاورد گنجور و موبد بدید | دلش تنگ شد خامشی برگزید | |||||
ازان پس بدو گفت یزدان بس است | کجا برتر از دانش هر کس است | |||||
گر ای دون که ناچار گردان سپهر | دگرگون نماید به جوینده چهر | |||||
به تیمار کی باز گردد ز بد | چنین گفته از دانشی کی سزد | |||||
جز از شادمانیت هرگز مباد | ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد | |||||
ز موبد چو بشنید خسرو سخن | بخندید و کاری نو افگند بن | |||||
دبیر پسندیده را خواند پیش | سخن گفت با او ز اندازه بیش | |||||
به قیصر یکی نامه فرمود شاه | که برنه سزاوار شاهی کلاه | |||||
که مریم پسر زاد زیبا یکی | که هرگز ندیدی چنو کودکی | |||||
نشاید مگر دانش و تخت را | وگر در هنر بخشش و بخت را | |||||
چو من شادمانم تو شادان بزی | که شاهی و گردنکشی را سزی | |||||
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید | نگه کرد و توقیع پرویز دید | |||||
بفرمود تا گاو دم بر درش | دمیدند و پر بانگ شد کشورش | |||||
ببستند آیین به بیراه و راه | پر آواز شیر وی پرویز شاه | |||||
برآمد هم آواز رامشگران | همه شهر روم از کران تا کران | |||||
بدرگاه بردند چندی صلیب | نسیم گلان آمد و بوی طیب | |||||
بیک هفته زین گونه با رود و می | ببودند شادان ز شیروی کی | |||||
بهشتم بفرمود تا کاروان | بیامد بدرگاه با ساروان | |||||
سد اشتر ز گنج درم بار کرد | چو پنجه شتر بار دینار کرد | |||||
ز دیبای زربفت رومی دویست | که گفتی ز زر جامه با رزیکیست | |||||
چهل خوان زرین پایه بسد | چنان کز در شهر یاران سزد | |||||
همان چند زرین و سیمین دده | بگوهر بر و چشمشان آژده | |||||
بمریم فرستاد چندی گهر | یکی نره طاوس کرده بزر | |||||
چه از جامهی نرم رومی حریر | ز در و زبرجد یکی آبگیر | |||||
همان باژ کشور که تا چار بار | ز دینار رومی هزاران هزار | |||||
فرستاد چون مرد رومی چهل | کجا هر چهل بود بیدار دل | |||||
گوی پیش رو نام او خانگی | که همتا نبودش به فرزانگی | |||||
همیشد برین گونه با ساروان | شتربار دینار ده کاروان | |||||
چوآگاهی آمد به پرویز شاه | که پیغمبر قیصر آمد ز راه | |||||
به فرخ بفرمود تا برنشست | یکی مرزبان بود خسروپرست | |||||
که سالار او بود بر نیمروز | گرانمایه گردی و گیتی فروز | |||||
برفتند با او سواران شاه | به سر برنهادند زرین کلاه | |||||
چو از دور دید آن سپه خانگی | به پیش اندر آمد به بیگانگی | |||||
چنین تا به نزدیک شاه آمدند | بران نامور پیشگاه آمدند | |||||
چو دیدند زیبا رخ شاه را | بران گونه آراستهگاه را | |||||
نهادند همواره سر بر زمین | برو بر همیخواندند آفرین | |||||
بمالید پس خانگی رخ بخاک | همیگفت کای داور داد وپاک | |||||
ز پیروزگر آفرین بر تو باد | مبادی همیشه مگر شاه و راد | |||||
بزرگانش از جای برخاستند | به نزدیک شه جایش آراستند | |||||
چنین گفت پس شاه را خانگی | که چون تو که باشد به فرزانگی | |||||
ز خورشید بر چرخ تابندهتر | ز جان سخنگوی پایندهتر | |||||
مبادا جهان بیچنین شهریار | برومند بادا برو روزگار | |||||
مبیناد کس روز بیکام تو | نوشته بخورشید بر نام تو | |||||
جهان بی سر و افسر تو مباد | بر و بوم بی لشکر تو مباد | |||||
ز قیصر درود و ز ما آفرین | برین نامور شهریار زمین | |||||
کسی کو درین سایهی شاه شاد | نباشد ورا روشنایی مباد | |||||
ابا هدیه و باژ روم آمدم | برین نامبردار بوم آمدم | |||||
برفتیم با فیلسوفان بهم | بران تا نباشد کس از ما دژم | |||||
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز | که با باژ و چیز آفرینست نیز | |||||
بخندید از آن پر هنر مرد شاه | نهادند زرین یکی پیشگاه | |||||
فرستاد پس چیزها سوی گنج | بدو گفت چندین نبایست رنج | |||||
بخراد بر زین چنین گفت شاه | که این نامه برخوان به پیش سپاه | |||||
به عنوان نگه کرد مرد دبیر | که گویندهیی بود و هم یادگیر | |||||
چنین گفت کاین نامه سوی مهست | جهاندار پرویز یزدان پرست | |||||
جهاندار و بیدار و پدرام شهر | که یزدانش تاج و خرد داد بهر | |||||
جهاندار فرزند هرمزد شاه | که زیبای تاج است و زیبای گاه | |||||
ز قیصر پدر مادر شیر نام | که پاینده بادا بدو نام و کام | |||||
ابا فر و با برز و پیروز باد | همه روزگارانش نوروز باد | |||||
به ایران و تورانش بر دست رس | به شاهی مباداش انباز کس | |||||
همیشه به دل شاد و روشن روان | همیشه خرد پیر و دولت جوان | |||||
گران مایه شاهی گیومرتی | همان پور هوشنگ تهمورسی | |||||
پدر بر پدر و پسر بر پسر | مبادا که این گوهر آید به سر | |||||
برین پاک یزدان کند آفرین | بزرگان ملک و بزرگان دین | |||||
نه چون تو خزان و نه چون تو بهار | نه چون تو بایوان چین بر نگار | |||||
همه مردمی و همه راستی | مبیناد جانت بد کاستی | |||||
به ایران و توران و هندوستان | همان ترک تا روم و جا دوستان | |||||
تو را داد یزدان به پاکی نژاد | کسی چون تو از پاک مادر نزاد | |||||
فریدون چو ایران بایرج سپرد | ز روم و ز چین نام مردی ببرد | |||||
برو آفرین کرد روز نخست | دلش را ز کژی و تاری بشست | |||||
همه بی نیازی و نیک اختری | بزرگی و مردی و افسونگری | |||||
تو گویی که یزدان شما را سپرد | وزان دیگران نام مردی ببرد | |||||
هنر پرور و راد و بخشنده گنج | ازین تخمهی هرگز نبد کس به رنج | |||||
نهادند بر دشمنان باژ و ساو | بد اندیشتان بارکش همچو گاو | |||||
ز هنگام کسری نوشین روان | که بادا همیشه روانش جوان | |||||
که از ژرف دریا برآورد پی | بران گونه دیوار بیدار کی | |||||
ز ترکان همه بیشهی نارون | بشستند وبی رنج گشت انجمن | |||||
ز دشمن برستند چندی جهان | برو آفرین از کهان و مهان | |||||
ز تازی و هندی و ایرانیان | ببستند پیشش کمر بر میان | |||||
روا رو چنین تا به مرز خزر | ز ارمینیه تا در باختر | |||||
ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ | بزرگان با فر او اورند وتاج | |||||
همه کهتران شما بودهاند | برین بندگی بر گوا بودهاند | |||||
که شاهان ز تخم فریدون بدند | دگر یکسر از داد بیرون بدند | |||||
بدین خویشی اکنون که من کردهام | بزرگی به دانش برآوردهام | |||||
بدان گونه شادم که تشنه بر آب | وگر سبزهی تیره بر آفتاب | |||||
جهاندار بیدار فرخ کناد | مرا اندرین روز پاسخ کناد | |||||
یکی آرزو خواهم از شهریار | کجا آن سخن نزد او هست خوار | |||||
که دار مسیحا به گنج شماست | چو بینید دانید گفتار راست | |||||
برآمد برین سالیان دراز | سزد گر فرستد بما شاه باز | |||||
بدین آرزو شهریار جهان | ببخشاید از ما کهان و مهان | |||||
ز گیتی برو بر کنند آفرین | که بی تو مبادا زمان و زمین | |||||
بدان من ز خسرو پذیرم سپاس | نیایش کنم روز و شب در سه پاس | |||||
همان هدیه و باژ و ساوی که من | فرستم به نزدیک آن انجمن | |||||
پذیرد پذیرم سپاسی بدان | مبیناد چشم تو روی بدان | |||||
شود فرخ این جشن و آیین ما | درخشان شود در جهان دین ما | |||||
همان روزهی پاک یک شنبدی | ز هر در پرستندهی ایزدی | |||||
برو سوکواران بمالند روی | بروبر فراوان بسایند موی | |||||
شود آن زمان بر دل ما درست | که از کینه دلها بخواهیم شست | |||||
که بود از گه آفریدون فراز | که با تور و سلم اندر آمد براز | |||||
شود کشور آسوده از تاختن | بهر گوشهیی کینها ساختن | |||||
زن و کودک رومیان بردهاند | دل ما ز هر گونه آزردهاند | |||||
برین خویشی ما جهان رام گشت | همه کار بیهوده پدرام گشت | |||||
درود جهان آفرین بر تو باد | همان آفرین زمین بر تو باد | |||||
چو آن نامهی قیصر آمد ببن | جهاندار بشنید چندان سخن | |||||
ازان نامه شد شاه خرم نهان | برو تازه شد روزگار مهان | |||||
بسی آفرین کرد برخانگی | بدو گفت بس کن ز بیگانگی | |||||
گرانمایه را جایگه ساختند | دو ایوان فرخ بپرداختند | |||||
ببردند چیزی که بایست برد | به نزدیک آن مرد بیدار گرد | |||||
بیامد بدید آن گزین جایگاه | وزان پس همیبود نزدیک شاه |