شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱۰

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی خسرو پرویز ۱۰)
  نهاد آن خط خسرو اندر میان بپیچید برنامه بر پرنیان  
  زن چاره گر بستد آن نامه را شنید آن سخنهای خود کامه را  
  همی‌تاخت تا بیشه‌ی نارون فرستاده‌ی زن به نزدیک زن  
  ازو گردیه شد چو خرم بهار همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار  
  زبهرام چندی سخن راندند همی آب مژگان بر افشاندند  
  پس آن نامه‌ی شوی با خط شاه نهانی بدو داد و بنمود راه  
  چو آن شیر زن نامه‌ی شاه دید تو گفتی بر وی زمین ماه دید  
  بخندید و گفت این سخن رابه رنج ندارد کسی کش بود یار پنج  
  بخواند آن خط شاه بر پنج تن نهان داشت زان نامدار انجمن  
  چو بگشاد لب زود پیمان ببست گرفت آن زمان دست او را بدست  
  همان پنج تن را بر خویش خواند به نزدیکی خوابگه برنشاند  
  چو شب تیره شد روشنایی بکشت لب شوی بگرفت ناگه بمشت  
  ازان مردمان نیز یار آمدند به بالین آن نامدار آمدند  
  بکوشید بسیار با مرد مست سر انجام گویا زبانش ببست  
  سپهبد به تاریکی اندر بمرد شب و روز روشن به خسرو سپرد  
  بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست بهر بر زنی آتش وباد خاست  
  چو آواز بشنید ناباک زن بخفتان رومی بپوشید تن  
  شب تیره ایرانیان رابخواند سخنهای آن کشته چندی براند  
  پس آن نامه‌ی شاه بنمودشان دلیری و تندی بی‌فزودشان  
  همه سرکشان آفرین خواندند بران نامه برگوهر افشاندند  
  دوان و قلم خواست ناباک زن ز هرگونه انداخت با رای زن  
  یکی نامه بنوشت نزدیک شاه ز بدخواه وز مردم نیک خواه  
  سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که او کینه از دل بشست  
  دگر گفت کاری که فرمود شاه بر آمد بکام دل نیک خواه  
  پراگنده گشت آن سپاه سترگ به بخت جهاندار شاه بزرگ  
  ازین پس کنون تا چه فرمان دهی چه آویزی از گوشوار رهی  
  چو آن نامه نزدیک خسرو رسید از آن زن و را شادی نو رسید  
  فرستاده‌یی خواست شیرین سخن که داند همه داستان کهن  
  یکی نامه برسان ارژنگ چین نوشتند و کردند چند آفرین  
  گرانمایه زن را به درگاه خواند به نامه و را افسر ماه خواند  
  فرستاده آمد بر زن چوگرد سخنهای خسرو بدو یادکرد  
  زن شیر زان نامه‌ی شهریار چو رخشنده گل شد به وقت بهار  
  سپه را به در خواند و روزی بداد چو شد روز روشن بنه برنهاد  
  چو آمد به نزدیکی شهریار سپاهی پذیره شدش بی‌شمار  
  زره چون بدرگاه شد بار یافت دل تاجور پر ز تیمار یافت  
  بیاورد زان پس نثاری گران هر آنکس که بودند با اوسران  
  همان گنج و آن خواسته پیش برد یکایک به گنج‌ور اوبرشمرد  
  ز دینار وز گوهر شاهوار کس آن را ندانست کردن شمار  
  ز دیبای زر بفت و تاج و کمر همان تخت زرین و زرین سپر  
  نگه کرد خسرو بران زاد سرو برخ چون بهار و برفتن تذرو  
  به رخساره روز و به گیسو چو شب همی در بارد تو گویی ز لب  
  ورا در شبستان فرستاد شاه ز هر کس فزون شد و را پایگاه  
  فرستاد نزد برادرش کس همان نزد دستور فریادرس  
  بر آیین آن دین مر او رابخواست بپذرفت با جان همی‌داشت راست  
  بیارانش بر خلعت افگند نیز درم داد و دینار و هرگونه چیز  
  دو هفته برآمد بدو گفت شاه به خورشید و ماه و به تخت و کلاه  
  که برگویی آن جنگ خاقانیان ببندی کمر همچنان بر میان  
  بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی  
  بفرمای تا اسپ و زین آورند کمان و کمند و کمین آورند  
  همان نیزه و خود و خفتان جنگ یکی ترکش آگنده تیر خدنگ  
  پرستنده‌یی را بفرمود شاه که درباغ گلشن بیارای گاه  
  برفتند بیدار دل بندگان ز ترک و ز رومی پرستندگان  
  ز خوبان رومی هزار و دویست تو گفتی به باغ اندرون راه نیست  
  چو خورشید شیرین به پیش اندرون خرامان به بالای سیمین ستون  
  بشد گردیه تا به نزدیک شاه زره خواست از ترک و رومی کلاه  
  بیامد خرامان ز جای نشست کمر بر میان بست و نیزه بدست  
  بشاه جهان گفت دستور باش یکی چشم بگشا ز بد دور باش  
  بدان پر هنر زن بفرمود شاه زن آمد به نزدیک اسپ سیاه  
  بن نیزه را بر زمین برنهاد ز بالا بزین اندرآمد چوباد  
  به باغ اندر آورد گاهی گرفت چپ وراست بیگانه راهی گرفت  
  همی هر زمان باره برگاشتی وز ابر سیه نعره برداشتی  
  بدو گفت هنگ‌ام جنگ تبرگ بدین گونه بودم چوغر نده گرگ  
  چنین گفت شیرین که ای شهریار بدشمن دهی آلت کار زار  
  تو با جامه پاک بر تخت زر ورا هر زمان برتو باشد گذر  
  بخنده به شیرین چنین گفت شاه کزین زن جز از دوستداری مخواه  
  همی‌تاخت گرد اندرش گردیه برآورد گاهی برش گردیه  
  بدو مانده بد خسرو اندر شگفت بدان برز و بالا و آن یال و کفت  
  چنین گفت با گردیه شهریار که بی‌عیبی از گردش روزگار  
  کنون تا ببینم که با جام می یکی سست باشی اگر سخت پی  
  بگرد جهان چار سالار من که هستند بر جان نگهبان من  
  ابا هریکی زان ده و دو هزار ز ایران بپای اند جنگی سوار  
  چنین هم به مشکوی زرین من چه در خانه‌ی گوهر آگین من  
  پرستار باشد ده و دو هزار همه پاک با طوق و با گوشوار  
  ازان پس نگهدار ایشان توی که با رنج و تیمار خویشان توی  
  نخواهم که گویند زیشان سخن جز از تو اگر نو بود گر کهن  
  شنید آن سخن گردیه شاد شد ز بیغاره‌ی دشمن آزاد شد  
  همی‌رفت روی زمین را بروی همی آفرین خواند بر فر اوی  
  برآمد برین روزگاری دراز نبد گردیه را به چیزی نیاز  
  چنین می همی‌خورد با بخردان بزرگان و رزم آزموده ردان  
  بدان مجلس اندر یکی جام بود نوشته برو نام بهرام بود  
  بفرمود تا جام بنداختند وزان هرکسی دل بپرداختند  
  گرفتند نفرین به بهرام بر بران جام و آرنده‌ی جام بر  
  چنین گفت که اکنون بر بوم ری به کوبند پیلان جنگی بپی  
  همه مردم از شهر بیرون کنند همه ری بپی دشت و هامون کنند  
  گرانمایه دستور با شهریار چنین گفت کای از کیان یادگار  
  نگه کن که شهری بزرگست ری نشاید که کوبند پیلان بپی  
  که یزدان دران کار همداستان نباشد نه هم بر زمین راستان  
  به دستور گفت آن زمان شهریار که بد گوهری باید و نابکار  
  که یک چند باشد بری مرزبان یکی مرد بی دانش و بد زبان  
  بدو گفت بهمن که گر شهریار بخواهد نشان چنین نابکار  
  بجوییم و این را بجا آوریم نباید که بی‌رهنما آوریم  
  چنین گفت خسرو که بسیارگوی نژند اختری بایدم سرخ موی  
  تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت همان دوزخی روی دور از بهشت  
  یکی مرد بدنام و رخساره زرد بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد  
  همان بد دل و سفله و بی‌فروغ سرش پر ز کین و زبان پر دروغ  
  دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ بران اندرون کژ رود همچو گرگ  
  همه موبدان مانده زو در شگفت که تا یاد خسرو چنین چون گرفت  
  همی‌جست هرکس بگرد جهان ز شهر کسان از کهان و مهان  
  چنان بد که روزی یکی نزد شاه بیامد کزین گونه مردی به راه  
  بدیدم بیارم به فرمان کی بدان تا فرستدش خسرو بری  
  بفرمود تا نزد او آورند وز آنگونه بازی بکو آورند  
  ببردند زین گونه مردی برش بخندید زو کشور و لشکرش  
  بدو گفت خسرو ز کردار بد چه داری بیاد ای بد بی‌خرد  
  چنین گفت با شاه کز کار بد نیاسایم و نیست با من خرد  
  سخن هرچ گویی دگرگون کنم تن و جان مردم پر از خون کنم  
  سرمایه‌ی من دروغست و بس سوی راستی نیستم دست رس  
  بدو گفت خسرو که بد اخترت نوشته مبادا جزین بر سرت  
  به دیوان نوشتند منشور ری ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی  
  سپاه پراگنده او را سپرد برفت از درو نام زشتی ببرد  
  چوآمد بری مرد ناتندرست دل و دیده از شرم یزدان بشست  
  بفرمود تا ناودانهای بام بکندند و او شد بران شادکام  
  وزان پس همه گربکان رابکشت دل کد خدایان ازو شد درشت  
  به هرسو همی‌رفت با رهنمای منادیگری پیش او بر بپای  
  همی‌گفت گر ناودانی بجای ببینی و گر گربه‌یی در سرای  
  بدان بوم وبر آتش اندر زنم ز برشان همی سنگ بر سرزنم  
  همی‌جست جایی که بد یک درم خداوند او را فگندی به غم  
  همه خانه از موش بگذاشتند دل از بوم آباد برداشتند  
  چو باران بدی ناودانی نبود به شهر اندرون پاسبانی نبود  
  ازان زشت بد کامه‌ی شوم پی که آمد ز درگاه خسرو بری  
  شد آن شهر آباد یکسر خراب به سر بر همی‌تافتی آفتاب  
  همه شهر یکسر پر از داغ و درد کس اندر جهان یاد ایشان نکرد  
  چنین تا بیامد مه فوردین بیاراست گلبرگ روی زمین  
  جهان از نم ابر پر ژاله شد همه کوه وهامون پراز لاله شد  
  بزرگان به بازی به باغ آمدند همه میش و آهو به راغ آمدند  
  چو خسرو گشاده در باغ دید همه چشمه‌ی باغ پر ماغ دید  
  بفرمود تا دردمیدند بوق بیاورد پس جامهای خلوق  
  نشستند بر سبزه می خواستند به شادی زبان را بیاراستند  
  بیاورد پس گردیه گربکی که پیدا نبد گربه از کودکی  
  بر اسپی نشانده ستامی بزر به زر اندرون چند گونه گهر  
  فروهشته از گوش او گوشوار به ناخن بر از لاله کرده نگار  
  بدیده چوقار و به رخ چون بهار چو می‌خواره بد چشم او پر خمار  
  همی‌تاخت چون کودکی گرد باغ فروهشته از باره زرین جناغ  
  لب شاه ایران پر از خنده شد همه کهتران خنده را بنده شد  
  ابا گردیه گفت کز آرزوی چه باید بگو ای زن خوب روی  
  زن چاره گر برد پیشش نماز بدو گفت کای شاه گردن فراز  
  بمن بخش ری را خرد یاد کن دل غمگنان از غم آزاد کن  
  ز ری مردک شوم رابازخوان ورا مرد بد کیش و بد ساز دان  
  همی گربه از خانه بیرون کند دگر ناودان یک به یک بشکند  
  بخندید خسرو ز گفتار زن بدو گفت کای ماه لشکرشکن  
  ز ری باز خوان آن بد اندیش را چو آهرمن آن مرد بد کیش را  
  فرستاد کس زشت رخ رابخواند همان خشم بهرام با او براند  
  بکشتند او را به زاری و درد کجا بد بد اندیش و بیکار مرد  
  هممی هر زمانش فزون بود بخت ازان تاجور خسروانی درخت  
  ازان پس چو گسترده شد دست شاه سراسر جهان شد ورا نیک خواه  
  همه تاجدارانش کهتر شدند همه کهتران زو توانگر شدند  
  گزین کرد از ایران چل و هشت هزار جهاندیده گردان و جنگی سوار  
  در گنجای کهن برگشاد که بنهاد پیروز و فرخ قباد  
  جهان را ببخشید بر چار بهر یکایک همه نامزد کرد شهر  
  از آن نامدران ده و دو هزار گزین کرد ز ایران و نیران سوار  
  فرستاد خسرو سوی مرز روم نگهبان آن فرخ آزاد بوم  
  بدان تا ز روم اندر ایران سپاه نیاید که کشور شود زو تباه  
  مگر هرکسی برکند مرز خویش بداند سر مایه و ارز خویش  
  هم از نامداران ده و دو هزار سواران هشیار خنجرگزار  
  بدان تا سوی ز ابلستان شوند ز بوم سیه در گلستان شوند  
  بدیشان چنین گفت هرکو ز راه بگردد ندارد زبان را نگاه  
  به خوبی مر او را به راه آورید کزین بگذرد بند و چاه آورید  
  به هرسو فرستید کارآگهان بدان تا نماند سخن در نهان  
  طلایه بباید به روز و شبان مخسپید در خیمه بی‌پاسبان  
  ز لشکر ده و دو هزار دگر دلاور سواران پرخاشخر  
  بخواند و بسی هدیه‌ها دادشان به راه الانان فرستادشان  
  بدیشان سپرد آن در باختر بدان تا نیاید ز دشمن گذر  
  بدان سرکشان گفت بیدار بید همه در پناه جهاندار بید  
  ده ودو هزار دگر برگزید ز مردان جنگی چنان چون سزید  
  به سوی خراسان فرستادشان بسی پند و اندرزها دادشان  
  که از مرز هیتال تا مرزچین نباید که کس پی نهد بر زمین  
  مگر به آگهی و بفرمان ما روان بسته دارد به پیمان ما  
  بهر کشوری گنج آگنده هست که کس را نباید شدن دوردست  
  چو باید بخواهید و خرم بوید خردمند باشید و بی غم بوید  
  در گنج بگشاد و چندی درم که بودی ز هرمز برو بر رقم  
  بیاورد و گریان به درویش داد چو درویش پیوسته بد بیش داد  
  از آنکس که او یار بندوی بود به نزدیک گستهم و زنگوی بود  
  که بودند یازان به خون پدر ز تنهای ایشان جدا کرد سر  
  چو از کین و نفرین به پردخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه  
  از آن پس شب و روز گردنده دهر نشست و ببخشید بر چار بهر  
  از آن چار یک بهر موبد نهاد که دارد سخنهای نیکو بیاد  
  ز کار سپاه و ز کار جهان به گفتی به شاه آشکار و نهان  
  چو در پادشاهی به دیدی شکست ز لشکر گر از مردم زیر دست  
  سبک دامن داد بر تافتی گذشته بجستی و دریافتی  
  دگر بهر شادی و رامشگران نشسته به آرام با مهتران  
  نبودی نه اندیشه کردی ز بد چنان کز ره نامداران سزد  
  سیم بهره گاه نیایش بدی جهان آفرین را ستایش بدی  
  چهارم شمار سپهر بلند همی بر گرفتی چه و چون و چند  
  ستاره شمر پیش او بر بپای که بودی به دانش ورا رهنمای  
  وزین بهره نیمی شب دیر یاز نشستی همی با بتان طراز  
  همان نیز یک ماه بر چار بهر ببخشید تا شاد باشد ز دهر  
  یکی بهره میدان چوگان و تیر یکی نامور پیش او یادگیر  
  دگر بهره زو کوه و دشت شکار ازان تازه گشتی ورا روزگار  
  هر آنگه که گشتی ز نخچیر باز به رخشنده روز و شب دیر یاز  
  هر آنکس که بودی و را پیش گاه ببستی به شهر اندر آیین و راه  
  دگر بهره شطرنج بودی و نرد سخن گفت از روزگار نبرد  
  سه دیگر هر آنکس که داننده بود فزاینده‌ی چیز و خواننده بود  
  به نوبت و را پیش بنشاندی سخنهای دیرینه برخواندی  
  چهارم فرستادگان را ز راه همی‌خواندندی به نزدیک شاه  
  نوشتی همه پاسخ نامه باز بدادی بدان مرد گردن فراز  
  فرستاده با خلعت و کام خویش ز در بازگشتی به آرام خویش  
  همه روز منشور هر کشوری نوشتی سپردی بهر مهتری  
  چو بودی سر سال نو فوردین که رخشان شدی در دل از هور دین  
  نهادی یکی گنج خسرو نهان که نشناختی کهتری در جهان  
  چو بر پادشاهیش شد پنج‌سال به گیتی نبودش سراسر همال  
  ششم سال زان دخت قیصر چو ماه یکی پورش آمد همانند شاه  
  نبود آن زمان رسم بانگ نماز به گوش چنان پروریده بناز  
  یکی نام گفتی مر او را پدر نهانی دگر آشکارا دگر  
  نهانی به گفتی بگوش اندرون همی‌خواندی آشکارا برون  
  بگوش اندرون خواند خسرو قباد همی‌گفت شیر وی فرخ نژاد  
  چو شب کودک آمد گذشته سه پاس بیامد بر خسرو اخترشناس  
  از اخترشناسان بپرسید شاه که هرکس که دارند اختر نگاه  
  بدیدی که فرجام این کار چیست ز زیچ اختر این جهاندار چیست  
  چنین داد پاسخ ستاره شمر که بر چرخ گردان نیابی گذر  
  ازین کودک آشوب گیرد زمین نخواند سپاهت برو آفرین  
  هم از راه یزدان بگردد به نیز ازین بیشتر چون سراییم چیز  
  دل شاه غمگین شد از کارشان وزان ناسزاوار گفتارشان  
  چنین گفت با مرد داننده شاه که نیکو کنید اندر اختر نگاه  
  نگر تا نگردد زبانتان برین به پیش بزرگان ایران زمین  
  همی‌داشت آن اختران را نگاه نهاده بران بسته بر مهر شاه  
  پر اندیشه بد زان سخن شهریار بران هفته کس را ندادند بار  
  ز نخچیر و از می به یکسو کشید بدان چندگه روی کس را ندید  
  همه مهتران سوی موبد شدند ز هر گونه‌یی داستانها زدند  
  بدان تا چه بد نامور شاه را که بربست بر کهتران راه را  
  چو بشنید موبد بشد نزد شاه بدو داد یکسر پیام سپاه  
  چنین داد پاسخ ورا شهریار که من تنگ دل گشتم از روزگار  
  ز گفتار این مرد اخترشناس ز گردون گردان شدم ناسپاس  
  به گنج‌ور گفت آن یکی پرنیان بیاور یکی رقعه اندر میان  
  بیاورد گنجور و موبد بدید دلش تنگ شد خامشی برگزید  
  ازان پس بدو گفت یزدان بس است کجا برتر از دانش هر کس است  
  گر ای دون که ناچار گردان سپهر دگرگون نماید به جوینده چهر  
  به تیمار کی باز گردد ز بد چنین گفته از دانشی کی سزد  
  جز از شادمانیت هرگز مباد ز گفتار ایشان مکن هیچ یاد  
  ز موبد چو بشنید خسرو سخن بخندید و کاری نو افگند بن  
  دبیر پسندیده را خواند پیش سخن گفت با او ز اندازه بیش  
  به قیصر یکی نامه فرمود شاه که برنه سزاوار شاهی کلاه  
  که مریم پسر زاد زیبا یکی که هرگز ندیدی چنو کودکی  
  نشاید مگر دانش و تخت را وگر در هنر بخشش و بخت را  
  چو من شادمانم تو شادان بزی که شاهی و گردنکشی را سزی  
  چو آن نامه نزدیک قیصر رسید نگه کرد و توقیع پرویز دید  
  بفرمود تا گاو دم بر درش دمیدند و پر بانگ شد کشورش  
  ببستند آیین به بی‌راه و راه پر آواز شیر وی پرویز شاه  
  برآمد هم آواز رامشگران همه شهر روم از کران تا کران  
  بدرگاه بردند چندی صلیب نسیم گلان آمد و بوی طیب  
  بیک هفته زین گونه با رود و می ببودند شادان ز شیروی کی  
  بهشتم بفرمود تا کاروان بیامد بدرگاه با ساروان  
  سد اشتر ز گنج درم بار کرد چو پنجه شتر بار دینار کرد  
  ز دیبای زربفت رومی دویست که گفتی ز زر جامه با رزیکیست  
  چهل خوان زرین پایه بسد چنان کز در شهر یاران سزد  
  همان چند زرین و سیمین دده بگوهر بر و چشمشان آژده  
  بمریم فرستاد چندی گهر یکی نره طاوس کرده بزر  
  چه از جامه‌ی نرم رومی حریر ز در و زبرجد یکی آبگیر  
  همان باژ کشور که تا چار بار ز دینار رومی هزاران هزار  
  فرستاد چون مرد رومی چهل کجا هر چهل بود بیدار دل  
  گوی پیش رو نام او خانگی که همتا نبودش به فرزانگی  
  همی‌شد برین گونه با ساروان شتربار دینار ده کاروان  
  چوآگاهی آمد به پرویز شاه که پیغمبر قیصر آمد ز راه  
  به فرخ بفرمود تا برنشست یکی مرزبان بود خسروپرست  
  که سالار او بود بر نیمروز گرانمایه گردی و گیتی فروز  
  برفتند با او سواران شاه به سر برنهادند زرین کلاه  
  چو از دور دید آن سپه خانگی به پیش اندر آمد به بیگانگی  
  چنین تا به نزدیک شاه آمدند بران نامور پیشگاه آمدند  
  چو دیدند زیبا رخ شاه را بران گونه آراسته‌گاه را  
  نهادند همواره سر بر زمین برو بر همی‌خواندند آفرین  
  بمالید پس خانگی رخ بخاک همی‌گفت کای داور داد وپاک  
  ز پیروزگر آفرین بر تو باد مبادی همیشه مگر شاه و راد  
  بزرگانش از جای برخاستند به نزدیک شه جایش آراستند  
  چنین گفت پس شاه را خانگی که چون تو که باشد به فرزانگی  
  ز خورشید بر چرخ تابنده‌تر ز جان سخنگوی پاینده‌تر  
  مبادا جهان بی‌چنین شهریار برومند بادا برو روزگار  
  مبیناد کس روز بی‌کام تو نوشته بخورشید بر نام تو  
  جهان بی سر و افسر تو مباد بر و بوم بی لشکر تو مباد  
  ز قیصر درود و ز ما آفرین برین نامور شهریار زمین  
  کسی کو درین سایه‌ی شاه شاد نباشد ورا روشنایی مباد  
  ابا هدیه و باژ روم آمدم برین نامبردار بوم آمدم  
  برفتیم با فیلسوفان بهم بران تا نباشد کس از ما دژم  
  ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز که با باژ و چیز آفرینست نیز  
  بخندید از آن پر هنر مرد شاه نهادند زرین یکی پیشگاه  
  فرستاد پس چیزها سوی گنج بدو گفت چندین نبایست رنج  
  بخراد بر زین چنین گفت شاه که این نامه برخوان به پیش سپاه  
  به عنوان نگه کرد مرد دبیر که گوینده‌یی بود و هم یادگیر  
  چنین گفت کاین نامه سوی مهست جهاندار پرویز یزدان پرست  
  جهاندار و بیدار و پدرام شهر که یزدانش تاج و خرد داد بهر  
  جهاندار فرزند هرمزد شاه که زیبای تاج است و زیبای گاه  
  ز قیصر پدر مادر شیر نام که پاینده بادا بدو نام و کام  
  ابا فر و با برز و پیروز باد همه روزگارانش نوروز باد  
  به ایران و تورانش بر دست رس به شاهی مباداش انباز کس  
  همیشه به دل شاد و روشن روان همیشه خرد پیر و دولت جوان  
  گران مایه شاهی گیومرتی همان پور هوشنگ تهمورسی  
  پدر بر پدر و پسر بر پسر مبادا که این گوهر آید به سر  
  برین پاک یزدان کند آفرین بزرگان ملک و بزرگان دین  
  نه چون تو خزان و نه چون تو بهار نه چون تو بایوان چین بر نگار  
  همه مردمی و همه راستی مبیناد جانت بد کاستی  
  به ایران و توران و هندوستان همان ترک تا روم و جا دوستان  
  تو را داد یزدان به پاکی نژاد کسی چون تو از پاک مادر نزاد  
  فریدون چو ایران بایرج سپرد ز روم و ز چین نام مردی ببرد  
  برو آفرین کرد روز نخست دلش را ز کژی و تاری بشست  
  همه بی نیازی و نیک اختری بزرگی و مردی و افسونگری  
  تو گویی که یزدان شما را سپرد وزان دیگران نام مردی ببرد  
  هنر پرور و راد و بخشنده گنج ازین تخمه‌ی هرگز نبد کس به رنج  
  نهادند بر دشمنان باژ و ساو بد اندیشتان بارکش همچو گاو  
  ز هنگام کسری نوشین روان که بادا همیشه روانش جوان  
  که از ژرف دریا برآورد پی بران گونه دیوار بیدار کی  
  ز ترکان همه بیشه‌ی نارون بشستند وبی رنج گشت انجمن  
  ز دشمن برستند چندی جهان برو آفرین از کهان و مهان  
  ز تازی و هندی و ایرانیان ببستند پیشش کمر بر میان  
  روا رو چنین تا به مرز خزر ز ارمینیه تا در باختر  
  ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ بزرگان با فر او اورند وتاج  
  همه کهتران شما بوده‌اند برین بندگی بر گوا بوده‌اند  
  که شاهان ز تخم فریدون بدند دگر یکسر از داد بیرون بدند  
  بدین خویشی اکنون که من کرده‌ام بزرگی به دانش برآورده‌ام  
  بدان گونه شادم که تشنه بر آب وگر سبزه‌ی تیره بر آفتاب  
  جهاندار بیدار فرخ کناد مرا اندرین روز پاسخ کناد  
  یکی آرزو خواهم از شهریار کجا آن سخن نزد او هست خوار  
  که دار مسیحا به گنج شماست چو بینید دانید گفتار راست  
  برآمد برین سالیان دراز سزد گر فرستد بما شاه باز  
  بدین آرزو شهریار جهان ببخشاید از ما کهان و مهان  
  ز گیتی برو بر کنند آفرین که بی تو مبادا زمان و زمین  
  بدان من ز خسرو پذیرم سپاس نیایش کنم روز و شب در سه پاس  
  همان هدیه و باژ و ساوی که من فرستم به نزدیک آن انجمن  
  پذیرد پذیرم سپاسی بدان مبیناد چشم تو روی بدان  
  شود فرخ این جشن و آیین ما درخشان شود در جهان دین ما  
  همان روزه‌ی پاک یک شنبدی ز هر در پرستنده‌ی ایزدی  
  برو سوکواران بمالند روی بروبر فراوان بسایند موی  
  شود آن زمان بر دل ما درست که از کینه دلها بخواهیم شست  
  که بود از گه آفریدون فراز که با تور و سلم اندر آمد براز  
  شود کشور آسوده از تاختن بهر گوشه‌یی کینها ساختن  
  زن و کودک رومیان برده‌اند دل ما ز هر گونه آزرده‌اند  
  برین خویشی ما جهان رام گشت همه کار بیهوده پدرام گشت  
  درود جهان آفرین بر تو باد همان آفرین زمین بر تو باد  
  چو آن نامه‌ی قیصر آمد ببن جهاندار بشنید چندان سخن  
  ازان نامه شد شاه خرم نهان برو تازه شد روزگار مهان  
  بسی آفرین کرد برخانگی بدو گفت بس کن ز بیگانگی  
  گرانمایه را جایگه ساختند دو ایوان فرخ بپرداختند  
  ببردند چیزی که بایست برد به نزدیک آن مرد بیدار گرد  
  بیامد بدید آن گزین جایگاه وزان پس همی‌بود نزدیک شاه