شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پادشاهی جمشید

از ویکی‌نبشته

جمشید

پادشاهی جمشید هفت صد سال بود

  گرانمایه جمشید فرزند اوی کمر بسته و دل پر از پند اوی  
  برآمد بر آن تخت فرخ پدر برسم کیان بر سرش تاج زر  
  کمر بست با فرّ شاهنشهی جهان سربسر گشت او را رهی  
  زمانه بر آسوده از داوری بفرمان او دیو و مرغ و پری  
  جهانرا فزوده بدو آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی  ۵
  منم گفت با فرّهٔ ایزدی همم شهریاری و همم موبدی  
  بدانرا ز بد دست کوته کنم روانرا سوی روشنی ره کنم  
  نخست آلت جنگ را دست برد در نام جستن بگردان سپرد  
  بفرّ کئی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا  
  چو خفتان و تیغ و چو برگستوان همه کرد پیدا بروشن روان  ۱۰
  بدین اندرون سال پنجاه رنج بپیمود و زین چند بنهاد گنج  
  دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد که پوشند هنگام بزم و نبرد  
  ز کتّان و ابریشم و موی و فز قصب کرد پرمایه دیبا و خز  
  بیآموخت شان رستن و تافتن بتار اندرون پود را بافتن  
  چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن  ۱۵
  چو این کرده شد ساز دیگر نهاد زمانه بدو شاد و او نیز شاد  
  ز هر پیشهور انجمن گرد کرد بدین اندرون نیز پنجاه خورد  
  گروهی که آموزیان خوانیش برسم پرستندگان دانیش  
  جدا کردشان از میان گروه پرستنده را جایگه کرد کوه  
  بدآن تا پرستش بود کارشان نوان پیش روشن جهاندارشان  ۲۰
  صفی بر دگر دست بنشاندند همی نام نیساریان خواندند  
  کجا شیر مردان جنگ آورند فروزندهٔ لشگر و کشورند  
  کزیشان بود تخت شاهی بجای وزیشان بود نام مردی بپای  
  نسودی سه دیگر کُره را شناس کجا نیست بر کس ازیشان سپاس  
  بکارند و ورزند و خود بدروند بگاه خورش سرزنش نشنوند  ۲۵
  ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش وز آواز بیغاره آسوده گوش  
  تن آزاد و آباد گیتی بروی بر آسوده از داور و گفتگوی  
  چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد که آزادهرا کاهلی بند کرد  
  چهارم که خوانند آهنوخوشی همان دست ورزان با سرکشی  
  کجا همکنان کارشان پیشه بود وز آنسان همیشه پر اندیشه بود  ۳۰
  برین اندرون سال پنجاه نیز بخورد و به بخشید بسیار چیز  
  ازین هر یکیرا یکی پایگاه سزاوار بگزید و بنمود راه  
  که تا هر کس اندازهٔ خویش را ببیند بداند کم و بیش را  
  بفرمود پس دیو ناپاکرا بآب اندر آمیختن خاکرا  
  هر آنچه زگل آمد چو بشناختند سبک خشترا کالبد ساختند  ۳۵
  بسنگ و بکج دیو دیوار کرد نخست از برش هندسی کار کرد  
  چو گرمابه و کاخهای بلند چو ایوان که باشد پناه از گزند  
  ز خارا گهر جست یکروزگار همی کرد ازو روشنی خواستار  
  بچنگ آمدش چند گونه گهر چو یاقوت و بیچاده و سیم و زر  
  ز خارا بافسون برون آورید شد آن بندها را سراسر کلید  ۴۰
  دگر بویهای خوش آورد باز که دارند مردم ببویش نیاز  
  چو بان و چو کافور و چون مشکناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب  
  پزشکی و درمان هر دردمند در تندرستی و راه گزند  
  همان رازها کرد نیز آشکار جهانرا نیآمد چنو خواستار  
  گذر کرد از آنپس بکشتی در آب ز کشور بکشور برآمد شتاب  ۴۵
  چنین سال پنجه بورزید نیز ندید از هنر بر خرد بسته چیز  
  همه کردنیها چو آمد پدید بگیتی جز از خویشتن کس ندید  
  چو آن کارهای وی آمد بجای ز جای مهین برتر آورد پای  
  بفّر کیانی یکی تخت ساخت چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت  
  که چون خواستی دیو برداشتی ز هامون بگردون برافراشتی  ۵۰
  چو خورشید تابان میان هوا نشسته برو شاه فرمان روا  
  جهان انجمن شد بر تخت او فرومانده از فرّهٔ بخت او  
  بجمشید بر گوهر افشاندند مر آن روز را روز نو خواندند  
  سر سال نو هرمز فرودین بر آسوده از رنج تن دل ز کین  
  بزرگان بشادی بیآراستند می و جام و رامشگران خواستند  ۵۵
  چنین جشن فرّخ از آن روزگار بمانده از آن خسروان یادگار  
  چنین سال سی صد همی رفت کار ندیدند مرگ اندر آن روزگار  
  ز رنج و ز بدشان نبود آگهی میان بسته دیوان بسان رهی‌  
  بفرمانش مردم نهاده دو گوش ز رامش جهان بد پر آواز نوش  
  چنین تا برآمد برین سالیان همی تافت از شاه فرّ کیان  ۶۰
  جهان بد بآرام از آن شادکام ز یزدان بدو نو بنو بد پیام  
  چو چندین برآمد برین روزگار ندیدند جز خوبی از شهریار  
  جهان سر بسر گشت مر او را رهی نشسته جهاندار با فرّهی  
  یکایک بتخت مهی بنگرید بگیتی جز از خویشتنرا ندید  
  منی کرد آن شاه یزان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس  ۶۵
  گرانمایگانرا ز لشکر بخواند چه مایه سخن پیش ایشان براند  
  چنین گفت با سالخورده مهان که جز خویشتنرا ندانم جهان  
  هنر در جهان از من آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید  
  جهانرا بخوبی من آراستم چنان گشت گیتی که من خواستم  
  خور و خواب و آرام تان از من است همان پوشش و کام تان از من است  ۷۰
  بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست  
  بدارو و درمان جهان گشت راست که بیماری و مرگ کسرا نکاست  
  جز از من که برداشت مرگ از کسی و گر بر زمین شاه باشد بسی  
  شما را ز من هوش و جان در تن است بمن نگرود هر که آهرمن است  
  گر ایدون که دانید که من کردم این مرا خواند باید جهان آفرین  ۷۵
  همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس نیارست گفتن نه چون  
  چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی گسست و جهان شد پر از گفتگوی  
  هر آنکس ز درگاه برگشت روی نماند بپیشش یکی نامجوی  
  سه و بست سال از در بارگاه پراگنده گشتند یکسر سپاه  
  هنر چون نه پیوست با کردگار شکست اندر آورد و بر بست کار  ۸۰
  چه گفت آن سخن گوی با فرّ و هوش چو خسرو شوی بندگیرا بکوش  
  بیزدان هر آنکس که شد ناسپاس بدلش اندر آید ز هر سو هراس  
  بجمشید بر تیره گون گشت روز همی کاست آن فرّ گیتی فروز  
  همی راند از دیده خون در کنار همی کرد پوزش در کردگار  
  همی کاست ازو فرّهٔ ایزدی بر آورده بروی شکوه بدی  ۸۵