شاهنامه/پادشاهی بهرام گور
< شاهنامه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شاهنامه از فردوسی (پادشاهی بهرام گور) |
' |
چو بر تخت بنشست بهرام گور | برو آفرین کرد بهرام و هور | |||
پرستش گرفت آفریننده را | جهاندار و بیدار و بیننده را | |||
خداوند پیروزی و برتری | خداوند افزونی و کمتری | |||
خداوند داد و خداوند رای | کزویست گیتی سراسر به پای | |||
ازان پس چنین گفت کاین تاج و تخت | ازو یافتم کافریدست بخت | |||
بدو هستم امید و هم زو هراس | وزو دارم از نیکویها سپاس | |||
شما هم بدو نیز نازش کنید | بکوشید تا عهد او نشکنید | |||
زبان برگشادند ایرانیان | که بستیم ما بندگی را میان | |||
که این تاج بر شاه فرخنده باد | همیشه دل و بخت او زنده باد | |||
وزان پس همه آفرین خواندند | همه بر سرش گوهر افشاندند | |||
چنین گفت بهرام کای سرکشان | ز نیک و بد روز دیده نشان | |||
همه بندگانیم و ایزد یکیست | پرستش جز او را سزاوار نیست | |||
ز بد روز بیبیم داریمتان | به بدخواه حاجت نیاریمتان | |||
بگفت این و از پیش برخاستند | برو آفرین نو آراستند | |||
شب تیره بودند با گفتوگوی | چو خورشید بر چرخ بنمود روی | |||
به آرام بنشست بر گاه شاه | برفتند ایرانیان بارخواه | |||
چنین گفت بهرام با مهتران | که این نیکنامان و نیکاختران | |||
به یزدان گراییم و رامش کنیم | بتازیم و دل زین جهان برکنیم | |||
بگفت این و اسپ کیان خواستند | کیی بارگاهش بیاراستند | |||
سه دیگر چو بنشست بر تخت گفت | که رسم پرستش نباید نهفت | |||
به هستی یزدان گوایی دهیم | روان را بدین آشنایی دهیم | |||
بهشتست و هم دوزخ و رستخیز | ز نیک و ز بد نیست راه گریز | |||
کسی کو نگرود به روز شمار | مر او را تو بادین و دانا مدار | |||
به روز چهارم چو بر تخت عاج | بسر بر نهاد آن پسندیده تاج | |||
چنین گفت کز گنج من یک زمان | نیم شاد کز مردم شادمان | |||
نیم خواستار سرای سپنج | نه از بازگشتن به تیمار و رنج | |||
که آنست جاوید و این رهگذار | تو از آز پرهیز و انده مدار | |||
به پنجم چنین گفت کز رنج کس | نیم شاد تا باشدم دسترس | |||
به کوشش بجوییم خرم بهشت | خنک آنک جز تخم نیکی نکشت | |||
ششم گفت بر مردم زیردست | مبادا که هرگز بجویم شکست | |||
جهان را ز دشمن تنآسان کنیم | بداندیشگان را هراسان کنیم | |||
به هفتم چو بنشست گفت ای مهان | خردمند و بیدار و دیده جهان | |||
چو با مردم زفت زفتی کنیم | همی با خردمند جفتی کنیم | |||
هرانکس که با ما نسازند گرم | بدی بیش ازان بیند او کز پدرم | |||
هرانکس که فرمان ما برگزید | غم و درد و رنجش نباید کشید | |||
به هشتم چو بنشست فرمود شاه | جوانوی را خواندن از بارگاه | |||
بدو گفت نزدیک هر مهتری | به هر نامداری و هر کشوری | |||
یکی نامه بنویس با مهر و داد | که بهرام بنشست بر تخت شاد | |||
خداوند بخشایش و راستی | گریزنده از کژی و کاستی | |||
که با فر و برزست و با مهر و داد | نگیرد جز از پاک دادار یاد | |||
پذیرفتم آن را که فرمان برد | گناه آن سگالد که درمان برد؟ | |||
نشستم برین تخت فرخ پدر | بر آیین تهمورس دادگر | |||
به داد از نیاکان فزونی کنم | شما را به دین رهنمونی کنم | |||
جز از راستی نیست با هرکسی | اگر چند ازو کژی آید بسی | |||
بران دین زردشت پیغمبرم | ز راه نیاکان خود نگذرم | |||
نهم گفت زردشت پیشین بروی | به راهیم پیغمبر راستگوی | |||
همه پادشاهید بر چیز خویش | نگهبان مرز و نگهبان کیش | |||
به فرزند و زن نیز هم پادشا | خنک مردم زیرک و پارسا | |||
نخواهیم آگندن زر به گنج | که از گنج درویش ماند به رنج | |||
گر ایزد مرا زندگانی دهد | برین اختران کامرانی دهد | |||
یکی رامشی نامه خوانید نیز | کزان جاودان ارج یابید و چیز | |||
ز ما بر همه پادشاهی درود | به ویژه که مهرش بود تار و پود | |||
نهادند بر نامهها بر نگین | فرستادگان خواست با آفرین | |||
برفتند با نامهها موبدان | سواران بینادل و بخردان | |||
دگر روز چون بردمید آفتاب | ببالید کوه و بپالود خواب | |||
به نزدیک منذر شدند این گروه | که بهرام شه بود زیشان ستوه | |||
که خواهشگری کن به نزدیک شاه | ز کردار ما تا ببخشد گناه | |||
که چونان بدیم از بد یزدگرد | که خون در تن نامداران فسرد | |||
ز بس زشت گفتار و کردار اوی | ز بیدادی و درد و آزار اوی | |||
دل ما به بهرام ازان بود سرد | که از شاه بودیم یکسر به درد | |||
بشد منذر و شاه را کرد نرم | بگسترد پیشش سخنهای گرم | |||
ببخشید اگر چندشان بد گناه | که با گوهر و دادگر بود شاه | |||
بیاراست ایوان شاهنشهی | برفت آنک بودند یکسر مهی | |||
چو جای بزرگی بپرداختند | کرا بود شایسته بنشاختند | |||
به هر جای خوانی بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||
دوم روز رفتند دیگر گروه | سپهبد نیامد ز خوردن ستوه | |||
سیم روز جشن و می و سور بود | غم از کاخ شاه جهان دور بود | |||
بگفت آنک نعمان و منذر چه کرد | ز بهر من این پاک زاده دو مرد | |||
همه مهتران خواندند آفرین | بران دشت آباد و مردان کین | |||
ازان پس در گنج بگشاد شاه | به دینار و دیبا بیاراست گاه | |||
به اسپ و سنان و به خفتان جنگ | ز خود و ز هر گوهری رنگرنگ | |||
سراسر به نعمان و منذر سپرد | جوانوی رفت آن بدیشان شمرد | |||
کس اندازهی بخشش او نداشت | همان تاو با کوشش او نداشت | |||
همان تازیان را بسی هدیه داد | از ایوان شاهی برفتند شاد | |||
بیاورد پس خلعت خسروی | همان اسپ و هم جامهی پهلوی | |||
به خسرو سپردند و بنواختش | بر گاه فرخنده بنشاختش | |||
شهنشاه خسرو به نرسی رسید | ز تخت اندر آمد به کرسی رسید | |||
برادرش بد یکدل و یکزبان | ازو کهتر آن نامدار جوان | |||
ورا پهلوان کرد بر لشکرش | بدان تا به آیین بود کشورش | |||
سپه را سراسر به نرسی سپرد | به بخشش همی پادشاهی ببرد | |||
در گنج بگشاد و روزی بداد | سپاهش به دینار گشتند شاد | |||
بفرمود پس تا گشسپ دبیر | بیامد بر شاه مردم پذیر | |||
کجا بود دانا بدان روزگار | شمار جهان داشت اندر کنار | |||
جوانوی بیدار با او بهم | که نزدیک او بد شمار درم | |||
ز باقی که بد نزد ایرانیان | بفرمود تا بگسلد از میان | |||
دبیران دانا به دیوان شدند | ز بهر درم پیش کیوان شدند | |||
ز باقی که بد بر جهان سربسر | همه برگرفتند یک با دگر | |||
نود بار و سه بار کرده شمار | به ایران درم بد هزاران هزار | |||
ببخشید و دیوان بر آتش نهاد | همه شهر ایران بدو گشت شاد | |||
چو آگاه شد زان سخن هرکسی | همی آفرین خواند هرکس بسی | |||
برفتند یکسر به آتشکده | به ایوان نوروز و جشن سده | |||
همی مشک بر آتش افشاندند | به بهرام بر آفرین خواندند | |||
وزان پس بفرمود کارآگهان | یکی تا بگردند گرد جهان | |||
کسی را کجا رانده بد یزدگرد | بجست و به یک شهرشان کرد گرد | |||
بدان تا شود نامهی شهریار | که آزادگان را کند خواستار | |||
فرستاد خلعت به هر مهتری | ببخشید به اندازهشان کشوری | |||
رد و موبد و مرزبان هرک بود | که آواز بهرام زان سان شنود | |||
سراسر به درگاه شاه آمدند | گشادهدل و نیکخواه آمدند | |||
بفرمود تا هرک بد دادجوی | سوی موبد موبد آورد روی | |||
چو فرمانش آمد ز گیتی به جای | منادیگری کرد بر در به پای | |||
که ای زیردستان بیدار شاه | ز غم دور باشید و دور از گناه | |||
وزین پس بران کس کنید آفرین | که از داد آباد دارد زمین | |||
ز گیتی به یزدان پناهید و بس | که دارنده اویست و فریادرس | |||
هرانکس که بگزید فرمان ما | نپیچد سر از رای و پیمان ما | |||
برو نیکویها برافزون کنیم | ز دل کینه و آز بیرون کنیم | |||
هرانکس که از داد بگریزد اوی | به بادآفره در بیاویزد اوی | |||
گر ایدونک نیرو دهد کردگار | به کام دل ما شود روزگار | |||
برین نیکویها فزایش بود | شما را بر ما ستایش بود | |||
همه شهر ایران به گفتار اوی | برفتند شاداندل و تازهروی | |||
بدانگه که شد پادشاهیش راست | فزون گشت شادی و انده بکاست | |||
همه روز نخچیر بد کار اوی | دگر اسپ و میدان و چوگان و گوی | |||
چنان بد که روزی به نخچیر شیر | همی رفت با چند گرد دلیر | |||
بشد پیر مردی عصایی به دست | بدو گفت کای شاه یزدانپرست | |||
به راهام مردیست پرسیم و زر | جهودی فریبنده و بدگهر | |||
به آزادگی لنبک آبکش | به آرایش خوان و گفتار خوش | |||
بپرسید زان کهتران کاین کیند | به گفتار این پیر سر بر چیند | |||
چنین گفت با او یکی نامدار | که ای با گهر نامور شهریار | |||
سقاایست این لنبک آبکش | جوانمرد و با خوان و گفتار خوش | |||
به یک نیم روز آب دارد نگاه | دگر نیمه مهمان بجوید ز راه | |||
نماند به فردا از امروز چیز | نخواهد که در خانه باشد به نیز | |||
به راهام بیبر جهودیست زفت | کجا زفتی او نشاید نهفت | |||
درم دارد و گنج و دینار نیز | همان فرش دیبا و هرگونه چیز | |||
منادیگری را بفرمود شاه | که شو بانگ زن پیش بازارگاه | |||
که هرکس که از لنبک آبکش | خرد آب خوردن نباشدش خوش | |||
همی بود تا زرد گشت آفتاب | نشست از بر باره بیزور و تاب | |||
سوی خانهی لنبک آمد چو باد | بزد حلقه بر درش و آواز داد | |||
که من سرکشیام ز ایران سپاه | چو شب تیره شد بازماندم ز شاه | |||
درین خانه امشب درنگم دهی | همه مردمی باشد و فرهی | |||
ببد شاد لنبک ز آواز اوی | وزان خوب گفتار دمساز اوی | |||
بدو گفت زود اندر آی ای سوار | که خشنود باد ز تو شهریار | |||
اگر با تو ده تن بدی به بدی | همه یک به یک بر سرم مه بدی | |||
فرود آمد از باره بهرامشاه | همی داشت آن باره لنبک نگاه | |||
بمالید شادان به چیزی تنش | یکی رشته بنهاد بر گردنش | |||
چو بنشست بهرام لنبک دوید | یکی شهره شطرنج پیش آورید | |||
یکی کاسه آورد پر خوردنی | بیاورد هرگونه آوردنی | |||
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد | بنه مهره بازی از بهر خورد | |||
بدید آنک کلنبک بدو داد شاه | بخندید و بنهاد بر پیش گاه | |||
چو نان خورده شد میزبان در زمان | بیاورد جامی ز می شادمان | |||
همی خورد بهرام تا گشت مست | به خوردنش آنگه بیازید دست | |||
شگفت آمد او را ازان جشن اوی | وزان خوب گفتار وزان تازه روی | |||
بخفت آن شب و بامداد پگاه | از آواز او چشم بگشاد شاه | |||
چنین گفت لنبک به بهرام گور | که شب بی نوا بد همانا ستور | |||
یک امروز مهمان من باش وبس | وگر یار خواهی بخوانیم کس | |||
بیاریم چیزی که باید به جای | یک امروز با ما به شادی بپای | |||
چنین گفت با آبکش شهریار | که امروز چندان نداریم کار | |||
که ناچار ز ایدر بباید شدن | هم اینجا به نزد تو خواهم بدن | |||
بسی آفرین کرد لنبک بروی | ز گفتار او تازهتر کرد روی | |||
بشد لنبک و آب چندی کشید | خریدار آبش نیامد پدید | |||
غمی گشت و پیراهنش درکشید | یکی آبکش را به بر برکشید | |||
بها بستد و گوشت بخرید زود | بیامد سوی خانه چون باد و دود | |||
بپخت و بخوردند و می خواستند | یکی مجلس دیگر آراستند | |||
بیود آن شب تیره با می به دست | همان لنبک آبکش میپرست | |||
چو شب روز شد تیز لنبک برفت | بیامد به نزدیک بهرام تفت | |||
بدو گفت روز سیم شادباش | ز رنج و غم و کوشش آزاد باش | |||
بزن دست با من یک امروز نیز | چنان دان که بخشیدهای زر و چیز | |||
بدو گفت بهرام کین خود مباد | که روز سه دیگر نباشیم شاد | |||
برو آبکش آفرین خواند و گفت | که بیداردل باش و با بخت جفت | |||
به بازار شد مشک و آلت ببرد | گروگان به پرمایه مردی سپرد | |||
خرید آنچ بایست و آمد دوان | به نزدیک بهرام شد شادمان | |||
بدو گفت یاری ده اندر خورش | که مرد از خورشها کند پرورش | |||
ازو بستد آن گوشت بهرام زود | برید و بر آتش خورشها فزود | |||
چو نان خورده شد میگرفتند و جام | نخست از شهنشاه بردند نام | |||
چو می خورده شد خواب را جای کرد | به بالین او شمع بر پای کرد | |||
به روز چهارم چو بفروخت هور | شد از خواب بیدار بهرام گور | |||
بشد میزبان گفت کای نامدار | ببودی درین خانهی تنگ و تار | |||
بدین خانه اندر تنآسان نهای | گر از شاه ایران هراسان نهای | |||
دو هفته بدین خانهی بینوا | بباشی گر آید دلت را هوا | |||
برو آفرین کرد بهرامشاه | که شادان و خرم بدی سال و ماه | |||
سه روز اندرین خانه بودیم شاد | که شاهان گیتی گرفتیم یاد | |||
به جایی بگویم سخنهای تو | که روشن شود زو دل و رای تو | |||
که این میزبانی ترا بر دهد | چو افزون دهی تخت و افسر دهد | |||
بیامد چو گرد اسپ را زین نهاد | به نخچیرگه رفت زان خانه شاد | |||
همی کرد نخچیر تا شب ز کوه | برآمد سبک بازگشت از گروه | |||
ز پیش سواران چو ره برگرفت | سوی خان بیبر به راهام تفت | |||
بزد در بگفتا که بیشهریار | بماندم چو او بازماند از شکار | |||
شب آمد ندانم همی راه را | نیابم همی لشکر و شاه را | |||
گر امشب بدین خانه یابم سپنج | نباشد کسی را ز من هیچ رنج | |||
به پیش به راهام شد پیشکار | بگفت آنچ بشنید ازان نامدار | |||
به راهام گفت ایچ ازین در مرنج | بگویش که ایدر نیابی سپنج | |||
بیامد فرستاده با او بگفت | که ایدر ترا نیست جای نهفت | |||
بدو گفت بهرام با او بگوی | کز ایدر گذشتن مرا نیست روی | |||
همی از تو من خانه خواهم سپنج | نیارم به چیزت ازان پس به رنج | |||
چو بشنید پویان بشد پیشکار | به نزد به راهام گفت این سوار | |||
همی ز ایدر امشب نخواهد گذشت | سخن گفتن و رای بسیار گشت | |||
به راهام گفتش که رو بیدرنگ | بگویش که این جایگاهیست تنگ | |||
جهودیست درویش و شب گرسنه | بخسپد همی بر زمین برهنه | |||
بگفتند و بهرام گفت ار سپنج | نیابم بدین خانه آیدت رنج | |||
بدین در بخسپم نجویم سرای | نخواهم به چیزی دگر کرد رای | |||
به راهام گفت ای نبرده سوار | همی رنجه داری مرا خوارخوار | |||
بخسپی و چیزت بدزدد کسی | ازان رنجه داری مرا تو بسی | |||
به خانه درآی ار جهان تنگ شد | همه کار بیبرگ و بیرنگ شد | |||
به پیمان که چیزی نخواهی ز من | ندارم به مرگ آبچین و کفن | |||
هم امشب ترا و نشست ترا | خورش باید و نیست چیزی مرا | |||
گر این اسپ سرگین و آب افگند | وگر خشت این خانه را بشکند | |||
به شبگیر سرگینش بیرون کنی | بروبی و خاکش به هامون کنی | |||
همان خشت را نیز تاوان دهی | چو بیدار گردی ز خواب آن دهی | |||
بدو گفت بهرام پیمان کنم | برین رنجها سر گروگان کنم | |||
فرود آمد و اسپ را با لگام | ببست و برآهخت تیغ از نیام | |||
نمدزین بگسترد و بالینش زین | بخفت و دو پایش کشان بر زمین | |||
جهود آن در خانه از پس ببست | بیاورد خوان و به خوردن نشست | |||
ازان پس به بهرام گفت ای سوار | چو این داستان بشنوی یاد دار | |||
به گیتی هرانکس که دارد خورد | سوی مردم بینوا ننگرد | |||
بدو گفت بهرام کاین داستان | شنیدستم از گفتهی باستان | |||
شنیدم به گفتار و دیدم کنون | که برخواندی از گفتهی رهنمون | |||
می آورد چون خورده شد نان جهود | ازان می ورا شادمانی فزود | |||
خروشید کای رنجدیده سوار | برین داستان کهن گوشدار | |||
که هرکس که دارد دلش روشنست | درم پیش او چون یکی جوشنست | |||
کسی کو ندارد بود خشک لب | چنانچون توی گرسنه نیمشب | |||
بدو گفت بهرام کاین بس شگفت | به گیتی مرین یاد باید گرفت | |||
که از جام یابی سرانجام نیک | خنک میگسار و می و جام نیک | |||
چو از کوه خنجر برآورد هور | گریزان شد از خانه بهرام گور | |||
بران چرمهی ناچران زین نهاد | چه زین از برش خشک بالین نهاد | |||
بیامد به راهام گفت ای سوار | به گفتار خود بر کنون پایدار | |||
تو گفتی که سرگین این بارگی | به جاروب روبم به یکبارگی | |||
کنون آنچ گفتی بروب و ببر | به رنجم ز مهمان بیدادگر | |||
بدو گفت بهرام شو پایکار | بیاور که سرگین کشد بر کنار | |||
دهم زر که تا خاک بیرون برد | وزین خانهی تو به هامون برد | |||
بدو گفت من کس ندارم که خاک | بروبد برد ریزد اندر مغاک | |||
تو پیمان که کردی به کژی مبر | نباید که خوانمت بیدادگر | |||
چو بشنید بهرام ازو این سخن | یکی تازه اندیشه افگند بن | |||
یکی خوب دستار بودش حریر | به موزه درون پر ز مشک و عبیر | |||
برون کرد و سرگین بدو کرد پاک | بینداخت با خاک اندر مغاک | |||
به راهام را گفت کای پارسا | گر آزادیم بشنود پادشا | |||
ترا از جهان بینیازی دهد | بر مهتران سرفرازی دهد | |||
برفت و بیامد به ایوان خویش | همه شب همی ساخت درمان خویش | |||
پراندیشه آن شب به ایوان بخفت | بخندید و آن راز با کس نگفت | |||
به شبگیر چون تاج بر سر نهاد | سپه را سراسر همه بار داد | |||
بفرمود تا لنبک آبکش | بشد پیش او دست کرده به کش | |||
ببردند ز ایوان به راهام را | جهود بداندیش و بدکام را | |||
چو در بارگه رفت بنشاندند | یکی پاکدل مرد را خواندند | |||
بدو گفت رو بارگیها ببر | نگر تا نباشی بجز دادگر | |||
به خان به راهام شو بر گذار | نگر تا چه بینی نهاده بیار | |||
بشد پاکدل تا به خان جهود | همه خانه دیبا و دینار بود | |||
ز پوشیدنی هم ز گستردنی | ز افگندنی و پراگندنی | |||
یکی کاروانخانه بود و سرای | کزان خانه بیرون نبودیش جای | |||
ز در و ز یاقوت و هر گوهری | ز هر بدرهیی بر سرش افسری | |||
که دانند موبد مر آن را شمار | ندانست کردن بس روزگار | |||
فرستاد موبد بدانجا سوار | شتر خواست از دشت جهرم هزار | |||
همه بار کردند و دیگر نماند | همی شاددل کاروان را براند | |||
چو بانگ درای آمد از بارگاه | بشد مرد بینا بگفت آن به شاه | |||
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست | همان مانده خروار باشد دویست | |||
بماند اندران شاه ایران شگفت | ز راز دل اندیشهها برگرفت | |||
که چندین بورزید مرد جهود | چو روزی نبودش ز ورزش چه سود | |||
ازان سد شتروار زر و درم | ز گستردنیها و از بیش و کم | |||
جهاندار شاه آبکش را سپرد | بشد لنبک از راه گنجی ببرد | |||
ازان پس براهام را خواند و گفت | که ای در کمی گشته با خاک جفت | |||
چه گویی که پیغمبرت چند زیست | چه بایست چندی به زشتی گریست | |||
سوار آمد و گفت با من سخن | ازان داستانهای گشته کهن | |||
که هرکس که دارد فزونی خورد | کسی کو ندارد همی پژمرد | |||
کنون دست یازان ز خوردن بکش | ببین زین سپس خوردن آبکش | |||
ز سرگین و زربفت و دستار و خشت | بسی گفت با سفله مرد کنشت | |||
درم داد ناپاک دل را چهار | بدو گفت کاین را تو سرمایهدار | |||
سزا نیست زین بیشتر مر ترا | درم مرد درویش را سر ترا | |||
به ارزانیان داد چیزی که بود | خروشان همی رفت مرد جهود | |||
چو یوز شکاری به کار آمدش | بجنبید و رای شکار آمدش | |||
یکی بارهیی تیزرو بر نشست | به هامون خرامید بازی به دست | |||
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت | نشستنگه مردم نیکبخت | |||
بسان بهشتی یکی سبز جای | ندید اندرو مردم و چارپای | |||
چنین گفت کاین جای شیران بود | همان رزمگاه دلیران بود | |||
کمان را به زه کرد مرد دلیر | پدید آمد اندر زمان نره شیر | |||
یکی نعره زد شیر چون در رسید | بزد دست شاه و کمان درکشید | |||
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت | دل شیر ماده بدوبر بسوخت | |||
همان ماده آهنگ بهرام کرد | بغرید و چنگش به اندام کرد | |||
یکی تیغ زد بر میانش سوار | فروماند جنگی دران کارزار | |||
برون آمد از بیشه مردی کهن | زبانش گشاده به شیرین سخن | |||
کجا نام او مهربنداد بود | ازان زخم شمشیر او شاد بود | |||
یکی مرد دهقان یزدانپرست | بدان بیشه بودیش جای نشست | |||
چو آمد بر شاه ایران فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |||
بدو گفت کای مهتر نامدار | به کام تو باد اختر روزگار | |||
یکی مرد دهقانم ای پاکرای | خداوند این جا و کشت و سرای | |||
خداوند گاو و خر و گوسفند | ز شیران شده بددل و مستمند | |||
کنون ایزد این کار بر دست تو | برآورد بر قبضه و شست تو | |||
زمانی درین بیشه آیی چنین | بباشی به شیر و می و انگبین | |||
به ره هست چندانک باید به کار | درختان بارآور و سایهدار | |||
فرود آمد از باره بهرامشاه | همی کرد زان بیشه جایی نگاه | |||
که باشد زمین سبز و آب روان | چنانچون بود جای مرد جوان | |||
بشد مهربنداد و رامشگران | بیاورد چندی ز ده مهتران | |||
بسی گوسفندان فربه بکشت | بیامد یکی جام زرین به مشت | |||
چو نان خورده شد جامهای نبید | نهادند پیشش گل و شنبلید | |||
چو شد مهربنداد شادان ز می | به بهرام گفت ای گو نیکپی | |||
چنان دان که مانندهای شاه را | همان تخت زرین و همگاه را | |||
بدو گفت بهرام کری رواست | نگارنده بر چهرها پادشاست | |||
چنان آفریند که خواهد همی | مر آن را گزیند که خواهد همی | |||
اگر من همی نیک مانم به شاه | ترا دادم این بیشه و جایگاه | |||
بگفت این و زان جایگه برنشست | به ایوان خرم خرامید مست | |||
بخفت آن شب تیره در بوستان | همی یاد کرد از لب دوستان | |||
چو بنشست می خواست از بامداد | بزرگان لشکر برفتند شاد | |||
بیامد همانگه یکی مرد مه | ورا میوه آورد چندی ز ده | |||
شتربارها نار و سیب و بهی | ز گل دستهها کرده شاهنشهی | |||
جهاندار چون دید بنواختش | میان یلان پایگه ساختش | |||
همین مه که با میوه و بوی بود | ورا پهلوی نام کبروی بود | |||
به روی جهاندار جام نبید | دو من را به یکبار اندر کشید | |||
چو شد مرد خرم ز دیدار شاه | ازان نامداران و آن جشنگاه | |||
یکی جام دیگر پر از می بلور | به دلش اندر افتاد زان جام شور | |||
ز پیش بزرگان بیازید دست | بدان جام می تاخت و بر پای جست | |||
به یاد شهنشاه بگرفت جام | منم گفت میخواره کبروی نام | |||
به روی شهنشاه جام نبید | چو من درکشم یار خواهم گزید | |||
به جام اندرون بود می پنج من | خورم هفت ازین بر سر انجمن | |||
پس انگه سوی ده روم من به هوش | ز من نشنود کس به مستی خروش | |||
چنان هفت جام پر از می بخورد | ازان می پرستان برآورد گرد | |||
به دستوری شاه بیرون گذشت | که داند که می در تنش چون گذشت | |||
وزان جای خرم بیامد به دشت | چو در سینهی مرد، می گرم گشت | |||
برانگیخت اسپ از میان گروه | ز هامون همی تاخت تا پیش کوه | |||
فرود آمد از باره جایی نهفت | یله کرد و در سایهی کوه خفت | |||
ز کوه اندرآمد کلاغ سیاه | دو چشمش بکند اندران خوابگاه | |||
همی تاختند از پساندر گروه | ورا مرده دیدند بر پیش کوه | |||
دو چشمش ز سر کنده زاغ سیاه | برش اسپ او ایستاده به راه | |||
برو کهترانش خروشان شدند | وزان مجلس و جام جوشان شدند | |||
چو بهرام برخاست از خوابگاه | بیامد بر او یکی نیکخواه | |||
که کبروی را چشم روشن کلاغ | ز مستی بکندست در پیش راغ | |||
رخ شهریار جهان زرد شد | ز تیمار کبروی پر درد شد | |||
همانگه برآمد ز درگه خروش | که ای نامداران با فر و هوش | |||
حرامست می در جهان سربسر | اگر زیردستت گر نامور | |||
برینگونه بگذشت سالی تمام | همی داشتی هرکسی می حرام | |||
همان شه چو مجلس بیاراستی | همان نامهی باستان خواستی | |||
چنین بود تا کودکی کفشگر | زنی خواست با چیز و نام و گهر | |||
نبودش دران کار افزار سخت | همی زار بگریست مامش ز بخت | |||
همانا نهان داشت لختی نبید | پسر را بدان خانه اندر کشید | |||
به پور جوان گفت کاین هفت جام | بخور تا شوی ایمن و شادکام | |||
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ | کلنگ از نمد کی کندکان سنگ | |||
بزد کفشگر جام می هفت و هشت | هماندر زمان آتشش سخت گشت | |||
جوانمرد را جام گستاخ کرد | بیامد در خانه سوراخ کرد | |||
وزان جایگه شد به درگاه خویش | شده شاددل یافته راه خویش | |||
چنان بد که از خانه شیران شاه | یکی شیر بگسست و آمد به راه | |||
ازان می همی کفشگر مست بود | به دیده ندید آنچ بایست بود | |||
بشد تیز و بر شیر غران نشست | بیازید و بگرفت گوشش به دست | |||
بران شیر غران پسر شیر بود | جوان از بر و شر در زیر بود | |||
همی شد دوان شیروان چون نوند | به یک دست زنجیر و دیگر کمند | |||
چو آن شیربان جهاندار شاه | بیامد ز خانه بدان جایگاه | |||
یکی کفشگر دید بر پشت شیر | نشسته چو بر خر سواری دلیر | |||
بیامد دوان تا در بارگاه | دلیر اندر آمد به نزدیک شاه | |||
بگفت آن دلیری کزو دیده بود | به دیده بدید آنچ نشنیده بود | |||
جهاندار زان در شگفتی بماند | همه موبدان و ردان را بخواند | |||
به موبد چنین گفت کاین کفشگر | نگه کن که تا از که دارد گهر | |||
همان مادرش چون سخن شد دراز | دوان شد بر شاه و بگشاد راز | |||
نخست آفرین کرد بر شهریار | که شادان بزی تا بود روزگار | |||
چنین گفت کاین نورسیده به جای | یکی زن گزین کرد و شد کدخدای | |||
به کار اندرون نایژه سست بود | دلش گفتی از سست خودرست بود | |||
بدادم سه جام نبیدش نهان | که ماند کس از تخم او در جهان | |||
هماندر زمان لعل گشتش رخان | نمد سر برآورد و گشت استخوان | |||
نژادش نبد جز سه جام نبید | که دانست کاین شاه خواهد شنید | |||
بخندید زان پیرزن شاه گفت | که این داستان را نشاید نهفت | |||
به موبد چنین گفت کاکنون نبید | حلالست میخواره باید گزید | |||
که چندان خورد می که بر نره شیر | نشیند نیارد ورا شیر زیر | |||
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه | همی برکند رفته از نزد شاه | |||
خروشی برآمد همانگه ز در | که ای پهلوانان زرین کمر | |||
به اندازهبر هرکسی می خورید | به آغاز و فرجام خود بنگرید | |||
چو میتان به شادی بود رهنمون | بکوشید تا تن نگردد زبون | |||
بیامد سوم روز شبگیر شاه | سوی دشت نخچیرگه با سپاه | |||
به دست چپش هرمز کدخدای | سوی راستش موبد پاکرای | |||
برو داستانها همی خواندند | ز جم و فریدون سخن راندند | |||
سگ و یوز در پیش و شاهین و باز | همی تا به سر برد روز دراز | |||
چو خورشید تابان به گنبد رسید | به جایی پی گور و آهو ندید | |||
چو خورشید تابان درم ساز گشت | ز نخچیرگه تنگدل بازگشت | |||
به پیش اندر آمد یکی سبز جای | بسی اندرو مردم و چارپای | |||
ازان ده فراوان به راه آمدند | نظاره به پیش سپاه آمدند | |||
جهاندار پرخشم و پرتاب بود | همی خواست کاید بدان ده فرود | |||
نکردند زیشان کسی آفرین | تو گفتی ببست آن خران را زمین | |||
ازان مردمان تنگدل گشت شاه | به خوبی نکرد اندر ایشان نگاه | |||
به موبد چنین گفت کاین سبز جای | پر از خانه و مردم و چارپای | |||
کنام دد و دام و نخچیر باد | به جوی اندرون آب چون قیر باد | |||
بدانست موبد که فرمان شاه | چه بود اندران سوی ده شد ز راه | |||
بدیشان چنین گفت کاین سبزجای | پر از خانه و مردم و چارپای | |||
خوش آمد شهنشاه بهرام را | یکی تازه کرد اندرین کام را | |||
دگر گفت موبد بدان مردمان | که جاوید دارید دل شادمان | |||
شما را همه یکسره کرد مه | بدان تا کند شهره این خوب ده | |||
بدین ده زن و کودکان مهترند | کسی را نباید که فرمان برند | |||
بدین ده چه مزدور و چه کدخدای | به یک راه باید که دارند جای | |||
زن و کودک و مرد جمله مهید | یکایک همه کدخدای دهید | |||
خروشی برآمد ز پرمایه ده | ز شادی که گشتند همواره مه | |||
زن و مرد ازان پس یکی شد به رای | پرستار و مزدور با کدخدای | |||
چو ناباک شد مرد برنا به ده | بریدند ناگه سر مرد مه | |||
همه یک به دیگر برآمیختند | به هرجای بیراه خون ریختند | |||
چو برخاست زان روستا رستخیز | گرفتند ناگاه ازان ده گریز | |||
بماندند پیران ابی پای و پر | بشد آلت ورزش و ساز و بر | |||
همه ده به ویرانی آورد روی | درختان شده خشک و بیآب جوی | |||
شده دست ویران و ویران سرای | رمیده ازو مردم و چارپای | |||
چو یک سال بگذشت و آمد بهار | بران ره به نخچیر شد شهریار | |||
بران جای آباد خرم رسید | نگه کرد و بر جای بر ده ندید | |||
درختان همه خشک و ویرانسرای | همه مرز بیمردم و چارپای | |||
دل شاه بهرام ناشاد گشت | ز یزدان بترسید و پر داد گشت | |||
به موبد چنین گفت کای روزبه | دریغست ویران چنین خوب ده | |||
برو تیز و آباد گردان بگه نج | چنان کن کزین پس نبینند رنج | |||
ز پیش شهنشاه موبد برفت | از آنجا به ویران خرامید تفت | |||
ز برزن همی سوی برزن شتافت | بفرجام بیکار پیری بیافت | |||
فرود آمد از باره بنواختش | بر خویش نزدیک بنشاختش | |||
بدو گفت کای خواجهی سالخورد | چنین جای آباد ویران که کرد | |||
چنین داد پاسخ که یک روزگار | گذر کرد بر بوم ما شهریار | |||
بیامد یکی بیخرد موبدی | ازان نامداران بیبر بدی | |||
بما گفت یکسر همه مهترید | نگر تا کسی را به کس نشمرید | |||
بگفت این و این ده پرآشوب گشت | پر از غارت و کشتن و چوب گشت | |||
که یزدان ورا یار به اندازه باد | غم و مرگ و سختی بر و تازه باد | |||
همه کار این جا پر از تیرگیست | چنان شد که بر ما بباید گریست | |||
ازین گفته پردرد شد روزبه | بپرسید و گفت از شما کیست مه | |||
چنین داد پاسخ که مهتر بود | به جایی که تخم گیا بر بود | |||
بدو روزبه گفت مهتر تو باش | بدین جای ویران به سر بر تو باش | |||
ز گنج جهاندار دینار خواه | هم از تخم و گاو و خر و بار خواه | |||
بکش هرک بیکار بینی به ده | همه کهترانند یکسر تو مه | |||
بدان موبد پیش نفرین مکن | نه بر آرزو راند او این سخن | |||
اگر یار خواهی ز درگاه شاه | فرستمت چندانک خواهی بخواه | |||
چو بشنید پیر این سخن شاد شد | از اندوه دیرینه آزاد شد | |||
همانگه سوی خانه شد مرد پیر | بیاورد مردم سوی آبگیر | |||
زمین را به آباد کردن گرفت | همه مرزها را سپردن گرفت | |||
ز همسایگان گاو و خر خواستند | همه دشت یکسر بیاراستند | |||
خود و مرزداران بکوشید سخت | بکشتند هرجای چندی درخت | |||
چو یک برزن نیک آباد شد | دل هرک دید اندران شاد شد | |||
ازان جای هرکس که بگریختی | به مژگان همی خون فرو ریختی | |||
چو آگاهی آمد ز آباد جای | هم از رنج این پیر سر کدخدای | |||
یکایک سوی ده نهادند روی | به هر برزن آباد کردند جوی | |||
همان مرغ و گاو و خر و گوسفند | یکایک برافزود بر کشتمند | |||
درختی به هر جای هرکس بکشت | شد آن جای ویران چو خرم بهشت | |||
به سالی سه دیگر بیاراست ده | برآمد ز ورزش همه کام مه | |||
چو آمد به هنگام خرم بهار | سوی دشت نخچیر شد شهریار | |||
ابا موبدش نام او روزبه | چو هر دو رسیدند نزدیک ده | |||
نگه کرد فرخنده بهرام گور | جهان دید پرکشتمند و ستور | |||
برآورده زو کاخهای بلند | همه راغ و هامون پر از گوسفند | |||
همه راغ آب و همه دشت جوی | همه ده پر از مردم خوبروی | |||
پراگنده بر کوه و دشتش بره | بهشتی شده بوم او یکسره | |||
به موبد چنین گفت کای روزبه | چه کردی که ویران بد این خوب ده | |||
پراگنده زو مردم و چارپای | چه دادی که آباد کردند جای | |||
بدو گفت موبد که از یک سخن | به پای آمد این شارستان کهن | |||
همان از یک اندیشه آباد شد | دل شاه ایران ازین شاد شد | |||
مرا شاه فرمود کاین سبز جای | به دینار گنج اندر آورد به پای | |||
بترسیدم از کردگار جهان | نکوهیدن از کهتران و مهان | |||
بدیدم چو یک دل دو اندیشه کرد | ز هر دو برآورد ناگاه کرد | |||
همان چون به یک شهر دو کدخدای | بود بوم ایشان نماند به جای | |||
برفتم بگفتم به پیران ده | که ای مهتران بر شما نیست مه | |||
زنان کدخدایند و کودک همان | پرستار و مزدورتان این زمان | |||
چو مهتر شدند آنک بودند که | به خاک اندر آمد سر مرد مه | |||
به گفتار ویران شد این پاک جای | نکوهش ز من دور و ترس از خدای | |||
ازان پس بریشان ببخشود شاه | برفتم نمودم دگرگونه راه | |||
یکی با خرد پیر کردم به پای | سخنگوی و بادانش و رهنمای | |||
بکوشید و ویرانی آباد کرد | دل زیردستان بدان شاد کرد | |||
چو مهتر یکی گشت شد رای راست | بیفزود خوبی و کژی بکاست | |||
نهانی بدیشان نمودم بدی | وزان پس گشادم در ایزدی | |||
سخن بهتر از گوهر نامدار | چو بر جایگه بر برندش به کار | |||
خرد شاه باید زبان پهلوان | چو خواهی که بیرنج ماند روان | |||
دل شاه تا جاودان شاد باد | ز کژی و ویرانی آباد باد | |||
چو بشنید شاه این سخن گفت زه | سزاوار تاجی تو این روزبه | |||
ببخشید یک بدره دینار زرد | بران پرهنر مرد بیننده مرد | |||
ورا خلعت خسروی ساختند | سرش را به ابر اندر افراختند | |||
دگر هفته با موبدان و ردان | به نخچیر شد شهریار جهان | |||
چنان بد که ماهی به نخچیرگاه | همی بود میخواره و با سپاه | |||
ز نخچیر کوه و ز نخچیر دشت | گرفتن ز اندازه اندر گذشت | |||
سوی شهر شد شاددل با سپاه | شب آمد به ره گشت گیتی سیاه | |||
برزگان لشکر همی راندند | سخنهای شاهنشهان خواندند | |||
یکی آتشی دید رخشان ز دور | بران سان که بهمن کند شاه سور | |||
شهنشاه بر روشنی بنگرید | به یک سو دهی خرم آمد پدید | |||
یکی آسیا دید در پیش ده | نشسته پراگنده مردان مه | |||
وزان سوی آتش همه دختران | یکی جشنگه ساخته بر کران | |||
ز گل هر یکی بر سرش افسری | نشسته به هرجای رامشگری | |||
همی چامهی رزم خسرو زدند | وزان جایگه هر زمان نو زدند | |||
همه ماهروی و همه جعدموی | همه جامه گوهر مه مشک موی | |||
به نزدیک پیش در آسیا | به رامش کشیده نخی بر گیا | |||
وزان هر یکی دسته گل به دست | ز شادی و از می شده نیممست | |||
ازان پس خروش آمد از جشنگاه | که جاوید ماناد بهرامشاه | |||
که با فر و برزست و با مهر و چهر | برویست بر پای گردان سپهر | |||
همی می چکد گویی از روی اوی | همی بوی مشک آید از موی اوی | |||
شکارش نباشد جز از شیر و گور | ازیراش خوانند بهرام گور | |||
جهاندار کاواز ایشان شنید | عنان را بپیچید و زان سو کشید | |||
چو آمد به نزدیکی دختران | نگه کرد جای از کران تا کران | |||
همه دشت یکسر پر از ماه دید | به شهر آمدن راه کوتاه دید | |||
بفرمود تا میگساران ز راه | می آرند و میخواره نزدیک شاه | |||
گسارنده آورد جام بلور | نهادند بر دست بهرام گور | |||
ازان دختران آنک بد نامدار | برون آمدند از میانه چهار | |||
یکی مشک نام و دگر سیسنک | یکی نام نار و دگر سوسنک | |||
بر شاه رفتند با دستبند | به رخ چون بهار و به بالا بلند | |||
یکی چامه گفتند بهرام را | شهنشاه با دانش و نام را | |||
ز هر چار پرسید بهرام گور | کزیشان به دلش اندر افتاد شور | |||
که ای گلرخان دختران کهاید | وزین آتش افروختن بر چهاید | |||
یکی گفت کای سرو بالا سوار | به هر چیز ماننده شهریار | |||
پدرمان یکی آسیابان پیر | بدین کوه نخچیر گیرد به تیر | |||
بیاید همانا چو شب تیره شد | ورا دید از تیرگی خیره شد | |||
هماندر زمان آسیابان ز کوه | بیاورد نخچیر خود با گروه | |||
چو بهرام را دید رخ را به خاک | بمالید آن پیر آزاده پاک | |||
یکی جام زرین بفرمود شاه | بدان پیر دادن که آمد ز راه | |||
بدو گفت کاین چار خورشید روی | چه داری چو هستند هنگام شوی | |||
برو پیرمرد آفرین کرد و گفت | که این دختران مرا نیست جفت | |||
رسیده بدین سال دوشیزهاند | به دوشیزگی نیز پاکیزهاند | |||
ولیکن ندارند چیزی فزون | نگوییم زین بیش چیزی کنون | |||
بدو گفت بهرام کاین هر چهار | به من ده وزین بیش دختر مکار | |||
چنین داد پاسخ ورا پیرمرد | کزین در که گفتی سوارا مگرد | |||
نه جا هست ما را نه بوم و نه بر | نه سیم و سرای و نه گاو و نه خر | |||
بدو گفت بهرام شاید مرا | که بیچیز ایشان بباید مرا | |||
بدو گفت هرچار جفت تواند | پرستارگان نهفت تواند | |||
به عیب و هنر چشم تو دیدشان | بدینسان که دیدی پسندیدهشان | |||
بدو گفت بهرام کاین هر چهار | پذیرفتم از پاک پروردگار | |||
بگفت این و از جای بر پای خاست | به دشت اندر آوای بالای خاست | |||
بفرمود تا خادمان سپاه | برند آن بتان را به مشکوی شاه | |||
سپاه اندر آمد یکایک ز دشت | همه شب همی دشت لشکر گذشت | |||
فروماند زان آسیابان شگفت | شب تیره اندیشه اندر گرفت | |||
به زن گفت کاین نامدار چو ماه | بدین برز بالا و این دستگاه | |||
شب تیره بر آسیا چون رسید | زنش گفت کز دور آتش بدید | |||
بر آواز این رامش دختران | ز مستی می آورد و رامشگران | |||
چنین گفت پس آسیابان به زن | که ای زن مرا داستانی بزن | |||
که نیکیست فرجام این گر بدی | زنش گفت کاری بود ایزدی | |||
نپرسید چون دید مرد از نژاد | نه از خواسته بر دلش بود یاد | |||
به روی زمین بر همی ماه جست | نه دینار و نه دختر شاه جست | |||
بت آرا ببیند چو ایشان به چین | گسسته شود بر بتان آفرین | |||
برین گونه تا شید بر پشت راغ | برآمد جهان شد چو روشن چراغ | |||
همی رفت هرگونهیی داستان | چه از بدنژاد و چه از راستان | |||
چو شب روز شد مهتر آمد به ده | بدین پیر گفتا که ای روزبه | |||
به بالینت آمد شب تیرهبخت | به بار آمد آن سبز شاخ درخت | |||
شب تیرهگون دوش بهرامشاه | همی آمد از دشت نخچیرگاه | |||
نگه کرد این جشن و آتش بدید | عنان را بپیچید و زین سو کشید | |||
کنون دختران تو جفت ویاند | به آرام اندر نهفت ویاند | |||
بدان روی و آن موی و آن راستی | همی شاه را دختر آراستی | |||
شهنشاه بهرام داماد تست | به هر کشوری زین سپس یاد تست | |||
ترا داد این کشور و مرز پاک | مخور غم که رستی ز اندوه و باک | |||
بفرمای فرمان که پیمان تراست | همه بندگانیم و فرمان تراست | |||
کنون ما همه کهتران توایم | چه کهتر همه چاکران توایم | |||
بدو آسیابان و زن خیره ماند | همی هر یکی نام یزدان بخواند | |||
چنین گفت مهتر که آن روی و موی | ز چرخ چهارم خور آورد شوی | |||
دگر هفته آمد به نخچیرگاه | خود و موبدان و ردان سپاه | |||
بیامد یکی سرد مهترپرست | چو باد دمان با گرازی به دست | |||
بپرسید مهتر که بهرامشاه | کجا باشد اندر میان سپاه | |||
بدو گفت هرکس که تو شاه را | چه جویی نگویی به ما راه را | |||
چنین داد پاسخ که تا روی شاه | نبینم نگویم سخن با سپاه | |||
بدو گفت موبد چه باید بگوی | تو شاه جهان را ندانی به روی | |||
بر شاه بردند جوینده را | چنان دانشی مرد گوینده را | |||
بیامد چو بهرام را دید گفت | که با تو سخن دارم اندر نهفت | |||
عنان را بپیچید بهرام گور | ز دیدار لشکر برون راند دور | |||
بدو گفت مرد این جهاندیده شاه | به گفتار من کرد باید نگاه | |||
بدین مرز دهقانم و کدخدای | خدای بر و بوم و ورز و سرای | |||
همی آب بردم بدین مرز خویش | که در کار پیدا کنم ارز خویش | |||
چو بسیار گشت آب گستاخ شد | میان یکی مرز سوراخ شد | |||
شگفتی خروشی به گوش آمدم | کزان بیم جای خروش آمدم | |||
همی اندران جای آواز سنج | خروشش همی ره نماید به گنج | |||
چو بشنید بهرام آنجا کشید | همه دشت پر سبزه و آب دید | |||
بفرمود تا کارگر با گراز | بیارند چندی ز راه دراز | |||
فرود آمد از باره شاه بلند | شراعی زدند از برکشتمند | |||
شب آمد گوان شمعی افروختند | به هر جای آتش همی سوختند | |||
ز دریا چو خورشید برزد درفش | چو مصقول کرد این سرای بنفش | |||
ز هر سو برفتند کاریگران | شدند انجمن چون سپاهی گران | |||
زمین را به کندن گرفتند پاک | شد آن جای هامون سراسر مغاک | |||
ز کندن چو گشتند مردم ستوه | پدید آمد از خاک چیزی چو کوه | |||
یکی خانهیی کرده از پخته خشت | به ساروج کرده بسان بهشت | |||
کننده تبر زد همی از برش | پدید آمد از دور جای درش | |||
چو موبد بدید اندر آمد به در | ابا او یکی ایرمانی دگر | |||
یکی خانه دیدند پهن و دراز | برآورده بالای او چند باز | |||
ز زر کرده بر پای دو گاومیش | یکی آخری کرده زرینش پیش | |||
زبرجد به آخر درون ریخته | به یاقوت سرخ اندر آمیخته | |||
چو دو گاو گردون میانش تهی | شکمشان پر از نار و سیب و بهی | |||
میان بهی در خوشاب بود | که هر دانهیی قطرهی آب بود | |||
همان گاو را چشم یاقوت بود | ز پیری سر گاو فرتوت بود | |||
همه گرد بر گرد او شیر و گور | یکی دیده یاقوت و دیگر بلور | |||
تذروان زرین و طاوس زر | همه سینه و چشمهاشان گهر | |||
چو دستور دید آن بر شاه شد | به رای بلند افسر ماه شد | |||
به نرمی به شاه جهان گفت خیز | که آمد همی گنجها را جهیز | |||
یکی خانهی گوهر آمد پدید | که چرخ فلک داشت آن را کلید | |||
بدو گفت بنگر که بر گنج نام | نویسد کسی کش بود گنج کام | |||
نگه کن بدان گنج تا نام کیست | گر آگندن او به ایام کیست | |||
بیامد سر موبدان چون شنید | بران گاو بر مهر جمشید دید | |||
به شاه جهان گفت کردم نگاه | نوشتست بر گاو جمشید شاه | |||
بدو گفت شاه ای سر موبدان | به هر کار داناتر از بخردان | |||
ز گنجی که جمشید بنهاد پیش | چرا کرد باید مرا گنج خویش | |||
هر آن گنج کان جز به شمشیر و داد | فراز آید آن پادشاهی مباد | |||
به ارزانیان ده همه هرچ هست | مبادا که آید به ما برشکست | |||
اگر نام باید که پیدا کنیم | به داد و به شمشیر گنج آگنیم | |||
نباید سپاه مرا بهره زین | نه تنگست بر ما زمان و زمین | |||
فروشید گوهر به زر و به سیم | زن بیوه و کودکان یتیم | |||
تهیدست مردم که دارند نام | گسسته دل از نام و آرام و کام | |||
ز ویران و آباد گرد آورید | ازان پس یکایک همه بشمرید | |||
ببخشید دینار گنج و درم | به مزد روان جهاندار جم | |||
ازان ده یک آنرا که بنمود راه | همی شاه جست از میان سپاه | |||
مرا تا جوان باشم و تن درست | چرا بایدم گنج جمشید جست | |||
گهر هرک بستاند از جمشید | به گیتی مبادش به نیکی امید | |||
چو با لشکر تن به رنج آوریم | ز روم و ز چین نام و گنج آوریم | |||
مرا اسپ شبدیز و شمشیر تیز | نگیرم فریب و ندانم گریز | |||
وزان جایگه شد سوی گنج خویش | که گرد آورید از خوی و رنج خویش | |||
بیاورد گردان کشورش را | درم داد یکساله لشکرش را | |||
یکی بزمگه ساخت چون نوبهار | بیاراست ایوان گوهرنگار | |||
می لعل رخشان به جام بلور | چو شد خرم و شاد بهرام گور | |||
به یاران چنین گفت کای سرکشان | شنیده ز تخت بزرگی نشان | |||
ز هوشنگ تا نوذر نامدار | کجا ز آفریدون بد او یادگار | |||
برین هم نشان تا سر کیقباد | که تاج فریدون به سر بر نهاد | |||
ببینید تا زان بزرگان که ماند | بریشان بجز آفرین را که خواند | |||
چو کوتاه شد گردش روزگار | سخن ماند زان مهتران یادگار | |||
که این را منش بود و آن را نبود | یکی را نکوهش دگر را ستود | |||
یکایک به نوبت همه بگذریم | سزد گر جهان را به بد نسپریم | |||
چرا گنج آن رفتگان آوریم | وگر دل به دینارشان گستریم | |||
نبندم دل اندر سرای سپنج | ننازم به تاج و نیازم به گنج | |||
چو روزی به شادی همی بگذرد | خردمند مردم چرا غم خورد | |||
هرانکس کزین زیردستان ما | ز دهقان و از در پرستان ما | |||
بنالد یکی کهتر از رنج من | مبادا سر وافسر وگنج من | |||
یکی پیر بد نام او ماهیار | شده سال او بر سد و شست و چار | |||
چو آواز بشنید بر پای خاست | چنین گفت کای مهتر داد و راست | |||
چنین یافتم از فریدون و جم | وزان نامداران هر بیش و کم | |||
چو تو شاه ننشست کس در جهان | نه کس این شنید از کهان و مهان | |||
به هنگام جم چون سخن راندند | ورا گنج گاوان همی خواندند | |||
چو گنجی پراگندهای در جهان | میان کهان و میان مهان | |||
دلت گر به درهای دریاستی | ز دریا گهر موج برخاستی | |||
ندانست کس در جهان کان کجاست | به خاکست گر در دم اژدهاست | |||
تو چون یافتی ننگریدی به گنج | که ننگ آمدت این سرای سپنج | |||
به دریا همانا که چندین گهر | به دیده ندیدست کس بیشتر | |||
به دوریش بخشیدی این گوهران | همان گاو گوهر کران تا کران | |||
پس از رفتنت نام تو زنده باد | تو آباد و پیروز و بخت از تو شاد | |||
بسی دفتر خسروان زین سخن | سیه گردد و هم نیاید به بن | |||
به روز سدیگر برون رفت شاه | ابا لشکر و ساز نخچیرگاه | |||
بزرگان ایران ز بهر شکار | به درگاه رفتند سیسد سوار | |||
ابا هر سواری پرستنده سی | ز ترک و ز رومی و از پارسی | |||
پرستنده سیسد ز ایوان شاه | برفتند با ساز نخچیرگاه | |||
ز دیبا بیاراسته سد شتر | رکابش همه زر و پالانش در | |||
ده اشتر نشستنگه شاه را | به دیبا بیاراسته گاه را | |||
به پیش اندر آراسته هفت پیل | برو تخت پیروزه همرنگ نیل | |||
همه پایهی تخت زر و بلور | نشستنگه شاه بهرام گور | |||
ابا هر یکی تیغزن سد غلام | به زرین کمرها و زرین ستام | |||
سد اشتر بد از بهر رامشگران | همه بر سران افسر از گوهران | |||
ابا بازداران سد و شست باز | دو سد چرغ و شاهین گردنفراز | |||
پساندر یکی مرغ بودی سیاه | گرامیتر آن بود بر چشم شاه | |||
سیاهی به چنگ و به منقار زرد | چو زر درخشنده بر لاژورد | |||
همی خواندش شاه طغری به نام | دو چشمش به رنگ پر از خون دو جام | |||
که خاقان چینش فرستاده بود | یکی تخت با تاج بیجاده بود | |||
یکی طوق زرین زبرجد نگار | چهل یاره و سی و شش گوشوار | |||
شتروار سیسد طرایف ز چین | فرستاد و یاقوت سیسد نگین | |||
پس بازداران سد و شست یوز | ببردند با شاه گیتی فرزو | |||
بیاراسته طوق یوز از گهر | بدو اندر افگنده زنجیر زر | |||
بیامد شهنشاه زین سان به دشت | همی تاجش از مشتری برگذشت | |||
هرانکس که بودند نخچیرجوی | سوی آب دریا نهادند روی | |||
جهاندار بهرام هر هفت سال | بدان آب رفتی به فرخنده فال | |||
چو لشکر به نزدیک دریا رسید | شهنشاه دریا پر از مرغ دید | |||
بزد طبل و طغری شد اندر هوا | شکیبا نبد مرغ فرمانروا | |||
زبون بود چنگال او را کلنگ | شکاری چو نخچیر بود او پلنگ | |||
سرانجام گشت از جهان ناپدید | کلنگی به چنگ آمدش بردمید | |||
بپرید بر سان تیر از کمان | یکی بازدار از پس اندر دمان | |||
دل شاه گشت از پریدنش تنگ | همی تاخت از پس به آواز زنگ | |||
یکی باغ پیش اندر آمد فراخ | برآورده از گوشهی باغ کاخ | |||
بشد تازیان با تنی چند شاه | همی بود لشکر به نخچیرگاه | |||
چو بهرام گور اندر آمد به باغ | یکی جای دید از برش تند راغ | |||
میان گلستان یکی آبگیر | بروبر نشسته یکی مرد پیر | |||
زمینش به دیبا بیاراسته | همه باغ پر بنده و خواسته | |||
سه دختر بر او نشسته چو عاج | نهاده به سربر ز پیروزه تاج | |||
به رخ چون بهار و به بالا بلند | به ابرو کمان و به گیسو کمند | |||
یکی جام بر دست هر یک بلور | بدیشان نگه کرد بهرام گور | |||
ز دیدارشان چشم او خیره شد | ز باز و ز طغری دلش تیره شد | |||
چو دهقان پرمایه او را بدید | رخ او شد از بیم چون شنبلید | |||
خردمند پیری و برزین به نام | دل او شد از شاه ناشادکام | |||
برفت از بر حوض برزین چو باد | بر شاه شد خاک را بوسه داد | |||
چنین گفت کای شاه خورشیدچهر | به کام تو گرداد گردان سپهر | |||
نیارمت گفتن که ایدر بایست | بدین مرز من با سواری دویست | |||
سر و نام برزین برآید به ماه | اگر شاد گردد بدین باغ شاه | |||
به برزین چنین گفت شاه جهان | که امروز طغری شد از من نهان | |||
دلم شد ازان مرغ گیرنده تنگ | که مرغان چو نخچیر بد او پلنگ | |||
چنین پاسخ آورد به رزین به شاه | که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه | |||
ابا زنگ زرین تنش همچو قیر | همان چنگ و منقار او چون زریر | |||
بیامد بران گوزبن بر نشست | بیاید هماکنون به بختت به دست | |||
همانگه یکی بنده را گفت شاه | که رو گوزین کن سراسر نگاه | |||
بشد بنده چون باد و آواز داد | که همواره شاه جهان باد شاد | |||
که طغری به شاخی برآویختست | کنون بازدارش بگیرد به دست | |||
چو طغری پدید آمد آن پیر گفت | که ای بر زمین شاه بیبار و جفت | |||
پی مرزبان بر تو فرخنده باد | همه تاجداران ترا بنده باد | |||
بدین شادی اکنون یکی جام خواه | چو آرام دل یافتی کام خواه | |||
شهنشاه گیتی بران آبگیر | فرود آمد و شادمان گشت پیر | |||
بیامد همانگاه دستور اوی | همان گنج داران و گنجور اوی | |||
بیاورد برزین می سرخ و جام | نخستین ز شاه جهان برد نام | |||
بیاورد خوان و خورش ساختند | چو از خوردن نان بپرداختند | |||
ازان پس بیاورد جامی بلور | نهادند بر دست بهرام گور | |||
جهاندار بهرام بستد نبید | از اندازهی خط برتر کشید | |||
چو برزین چنان دید برگشت شاد | بیامد به هر جای خمی نهاد | |||
چو شد مست برزین بدان دختران | چنین گفت کای پرخرد مهتران | |||
بدین باغ بهرامشاه آمدست | نه گردنکشی با سپاه آمدست | |||
هلا چامه پیش آور ای چامهگوی | تو چنگ آور ای دختر ماهروی | |||
برفتند هر سه به نزدیک شاه | نهادند بر سر ز گوهر کلاه | |||
یکی پای کوب و دگر چنگزن | سه دیگر خوشآواز لشکر شکن | |||
به آواز ایشان شهنشاه جام | ز باده تهی کرد و شد شادکام | |||
بدو گفت کاین دختران کیند | که با تو بدین شادمانی زیند | |||
چنین گفت برزین که ای شهریار | مبیناد بیتو کسی روزگار | |||
چنان دان که این دلبران منند | پسندیده و دختران منند | |||
یکی چامهگوی و یکی چنگزن | سیم پای کوبد شکن بر شکن | |||
چهارم به کردار خرم بهار | بدین سان که بیند همی شهریار | |||
بدان چامهزن گفت کای ماهروی | بپرداز دل چامهی شاه گوی | |||
بتان چامه و چنگ برساختند | یکایک دل از غم بپرداختند | |||
نخستین شهنشاه را چامهگوی | چنین گفت کای خسرو ماهروی | |||
نمانی مگر بر فلک ماه را | به شادی همان خسرو گاه را | |||
به دیدار ماهی و بالای ساج | بنازد بتو تخت شاهی و تاج | |||
خنک آنک شبگیر بیندت روی | خنک آنک یابد ز موی تو بوی | |||
میان تنگ چون شیر و بازو ستبر | همی فر تاجت برآید به ابر | |||
به گلنار ماند همی چهر تو | به شادی بخندد دل از مهر تو | |||
دلت همچو دریا و رایت چو ابر | شکارت نبینم همی جز هژبر | |||
همی مو شکافی به پیکان تیر | همی آب گردد ز داد تو شیر | |||
سپاهی که بیند کمند ترا | همان بازوی زورمند ترا | |||
به درد دل و مغز جنگاوران | وگر چند باشد سپاهی گران | |||
چو آن چامه بشنید بهرام گور | بخورد آن گران سنگ جام بلور | |||
بدو گفت شاه ای سرافراز مرد | چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد | |||
نیابی تو داماد بهتر ز من | گو شهریاران سر انجمن | |||
بمن ده تو این هر سه دخترت را | به کیوان برافرازم اخترت را | |||
به دو گفت برزین که ای شهریار | بتو شاد بادا می و میگسار | |||
که یارست گفت این خود اندر جهان | که دارد چنین زهره اندر نهان | |||
مرا گر پذیری بسان رهی | که بپرستم این تخت شاهنشهی | |||
پرستش کنم تاج و تخت ترا | همان فر و اورنگ و بخت ترا | |||
همان این سه دختر پرستندهاند | به پیش تو بر پای چون بندهاند | |||
پرستندگان را پسندید شاه | بدان سان که از دور دیدش سه ماه | |||
به بالای ساجند و همرنگ عاج | سزاوار تختاند و زیبای تاج | |||
پسانگاه گفتش به بهرام پیر | که ای شاه دشمنکش و شیرگیر | |||
بگویم کنون هرچ هستم نهان | بد و نیک با شهریار جهان | |||
ز پوشیدنی هم ز گستردنی | ز افگندنی و پراگندگی | |||
همانا شتربار باشد دویست | به ایوان من بندهگر بیش نیست | |||
همان یاره و طوق و هم تاج و تخت | کزان دختران را بود نیکبخت | |||
ز برزین بخندید بهرام و گفت | که چیزی که داری تو اندر نهفت | |||
بمان تا بباشد همانجا به جای | تو با جام می سوی رامش گرای | |||
بدو پیر گفت این سه دختر چو ماه | به راه گیومرت و هوشنگ شاه | |||
ترا دادم و خاک پای تواند | همه هر سه زنده برای تواند | |||
مهین دخترم نام ماهآفرید | فرانک دوم و سیوم شنبلید | |||
پسندیدشان شاه چون دیدشان | ز بانو زنان نیز بگزیدشان | |||
به برزین چنین گفت کاین هر سه ماه | پسندید چون دید بهرامشاه | |||
بفرمود تا مهد زرین چهار | بیارد ز لشکر یکی نامدار | |||
چو هر سه مه اندر عماری نشست | ز رومی همان خادم آورد شست | |||
به مشکوی زرین شدند این سه ماه | همی بود تا مستتر گشت شاه | |||
بدو گفت برزین که ای شهریار | جهاندار و دانا و نیزهگزار | |||
یکی بندهام تا زیم شاه را | نیایش کنم خاک درگاه را | |||
یکی بنده تازانهی شاه را | ببرد و بیاراست درگاه را | |||
سپه را ز سالار گردنکشان | جز از تازیانه نبودی نشان | |||
چو دیدی کسی شاخ شیب دراز | دوان پیش رفتی و بردی نماز | |||
همی بود بهرام تا گشت مست | چو خرم شد اندر عماری نشست | |||
بیامد به مشکوی زرین خویش | سوی خانهی عنبر آگین خویش | |||
چو آمد یکی هفته آنجا ببود | بسی خورد و بخشید و شادی نمود | |||
به هشتم بیامد به دشت شکار | خود و روزبه با سواری هزار | |||
همه دشت یکسر پر از گور دید | ز قربان کمان کیان برکشید | |||
دو زاغ کمان را به زه بر نهاد | ز یزدان پیروزگر کرد یاد | |||
بهاران و گوران شده جفت جوی | ز کشتن به روی اندر آورده روی | |||
همی پوست کند این ازآن آن ازین | ز خونشان شده لعل روی زمین | |||
همی بود بهرام تا گور نر | به مستی جدا شد یک از یک دگر | |||
چو پیروز شد نره گور دلیر | یکی ماده را اندر آورد زیر | |||
به زه داشت بهرام جنگی کمان | بخندید چون گور شد شادمان | |||
بزد تیر بر پشت آن گور نر | گذر کرد بر گور پیکان و پر | |||
نر و ماده را هر دو بر هم بدوخت | دل لشکر از زخم او بر فروخت | |||
ز لشکر هرانکس که آن زخم دید | بران شهریار آفرین گسترید | |||
که چشم بد از فر تو دور باد | همه روزگاران تو سور باد | |||
به مردی تواندر زمانه نوی | که هم شاه و هم خسرو و هم گوی | |||
وزانجا برانگیخت شبرنگ را | بدیدش یکی بیشه تنگ را | |||
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید | کمان را به زه کرد و اندر کشید | |||
بزد تیر بر سینهی شیر چاک | گذر کرد تا پر و پیکان به خاک | |||
بر ماده شد تیز بگشاد دست | بر شیر با گردرانش ببست | |||
چنین گفت کان تیر بیپر بود | نبد تیز پیکان او کر بود | |||
سپاهی همی خواندند آفرین | که ای نامور شهریار زمین | |||
ندید و نبیند کسی در جهان | چو تو شاه بر تخت شاهنشهان | |||
چو با تیر بیپر تو شیرافگنی | پی کوه خارا ز بن برکنی | |||
بدان مرغزار اندرون راند شاه | ز لشکر هرانکس که بد نیکخواه | |||
یکی بیشه دیدند پر گوسفند | شبانان گریزان ز بیم گزند | |||
یکی سرشبان دید بهرام را | بر او دوید از پی نام را | |||
بدو گفت بهرام کاین گوسفند | که آرد بدین جای ناسودمند | |||
بدو سرشبان گفت کای شهریار | ز گیتی من آیم بدین مرغزار | |||
همین گوسفندان گوهرفروش | به دشت اندر آوردم از کوه دوش | |||
توانگر خداوند این گوسفند | بپیچد همی از نهیب گزند | |||
به خروار با نامور گوهرست | همان زر و سیمست و هم زیورست | |||
ندارد جز از دختری چنگزن | سر جعد زلفش شکن بر شکن | |||
نخواهد جز از دست دختر نبید | کسی مردم پیر ازین سان ندید | |||
اگر نیستی داد بهرامشاه | مر او را کجا ماندی دستگاه | |||
شهنشاه گیتی نکوشد به زر | همان موبدش نیست بیدادگر | |||
نگویی مرا کاین ددان ار که کشت | که او را خدای جهان باد پشت | |||
بدو گفت بهرام کاین هر دو شیر | تبه شد به پیکان مرد دلیر | |||
چو شیران جنگی بکشت او برفت | سواری سرافراز با یار هفت | |||
کجا باشد ایوان گوهرفروش | پدیدار کن راه و بر ما مپوش | |||
بدو سرشبان گفت ز ایدر برو | دهی تازه پیش اندر آیدت نو | |||
به شهر آید آواز زان جایگاه | به نزدیکی کاخ بهرامشاه | |||
چو گردون بپوشد حریر سیاه | به جشن آید آن مرد با دستگاه | |||
گر ایدونک باشدت لختی درنگ | به گوش آیدت نوش و آواز چنگ | |||
چو بشنید بهرام بالای خواست | یکی جامهی خسرو آرای خواست | |||
جدا شد ز دستور وز لشکرش | همانا پر از آرزو شد سرش | |||
چنین گفت با موبدان روزبه | که اکنون شود شاه ایران به ده | |||
نشنید بدان خان گوهر فروش | همه سوی گفتار دارید گوش | |||
بخواهد همان دخترش از پدر | نهد بیگمان بر سرش تاج زر | |||
نیابد همی سیری از خفت و خیز | شب تیره زو جفت گیرد گریز | |||
شبستان مر او را فزون از سدست | شهنشاه زینسان که باشد به دست | |||
کنون نه سد و سی زن از مهتران | همه بر سران افسر از گوهران | |||
ابا یاره و تاج و با تخت زر | درفشان ز دیبای رومی گهر | |||
شمردست خادم به مشکوی شاه | کزیشان یکی نیست بیدستگاه | |||
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم | به سالی پریشان رود باژ روم | |||
دریغ آن بر و کتف و بالای شاه | دریغ آن رخ مجلس آرای شاه | |||
نبیند چنو کس به بالای و زور | به یک تیر بر هم بدوزد دو گور | |||
تبه گردد از خفت و خیز زنان | به زودی شود سست چون پرنیان | |||
کند دیده تاریک و رخساره زرد | به تن سست گردد به لب لاژورد | |||
ز بوی زنان موی گردد سپید | سپیدی کند در جهان ناامید | |||
جوان را شود گوژ بالای راست | ز کار زنان چندگونه بلاست | |||
به یک ماه یک بار آمیختن | گر افزون بود خون بود ریختن | |||
همین بار از بهر فرزند را | بباید جوان خردمند را | |||
چو افزون کنی کاهش افزون کند | ز سستی تن مرد بیخون کند | |||
برفتند گویان به ایوان شاه | یکی گفت خورشید گم کرد راه | |||
شب تیرهگون رفت بهرام گور | پرستنده یک تن ز بهر ستور | |||
چو آواز چنگ اندر آمد به گوش | بشد شاه تا خان گوهر فروش | |||
همی تاخت باره به آواز چنگ | سوی خان بازارگان بیدرنگ | |||
بزد حلقه را بر در و بار خواست | خداوند خورشید را یار خواست | |||
پرستندهی مهربان گفت کیست | زدن در شب تیره از بهر چیست | |||
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه | بیامد سوی دشت نخچیرگاه | |||
بلنگید در زیر من بارگی | ازو بازگشتم به بیچارگی | |||
چنین اسپ و زرین ستامی به کوی | بدزدد کسی من شوم چارهجوی | |||
بیامد کنیزک به دهقان بگفت | که مردی همی خواهد از ما نهفت | |||
همی گوید اسپی به زرین ستام | بدزدند از ایدر شود کار خام | |||
چنین داد پاسخ که بگشای در | به بهرام گفت اندر آی ای پسر | |||
چو شاه اندر آمد چنان جای دید | پرستنده هر جای برپای دید | |||
چنین گفت کای دادگر یک خدای | به خوبی توی بنده را رهنمای | |||
مبادا جز از داد آیین من | مباد آز و گردنکشی دین من | |||
همه کار و کردار من داد باد | دل زیردستان به ما شاد باد | |||
گر افزون شود دانش و داد من | پس از مرگ روشن بود یاد من | |||
همه زیردستان چو گوهرفروش | بمانند با نالهی چنگ و نوش | |||
چو آمد به بالای ایوان رسید | ز در دختر میزبان را بدید | |||
چو دهقان ورا دید بر پای خاست | بیامد خم آورد بالای راست | |||
بدو گفت شب بر تو فرخنده باد | همه بدسگالان ترا بنده باد | |||
نهالی بیفگند و مسند نهاد | ز دیدار او میزبان گشت شاد | |||
گرانمایه خوانی بیاورد زود | برو خوردنیها ازان سان که بود | |||
بیامد یکی مرد مهترپرست | بفرمود تا اسپ او را ببست | |||
پرستنده را نیز خوان خواستند | یکی جای دیگر بیاراستند | |||
همان میزبان را یکی زیرگاه | نهادند و بنشست نزدیک شاه | |||
به پوزش بیاراست پس میزبان | به بهرام گفت ای گو مرزبان | |||
توی میهمان اندرین خان من | فدای تو بادا تن و جان من | |||
بدو گفت بهرام تیره شبان | که یابد چنین تازهرو میزبان | |||
چو نان خورده شد جام باید گرفت | به خواب خوش آرام باید گرفت | |||
به یزدان نباید بود ناسپاس | دل ناسپاسان بود پرهراس | |||
کنیزک ببرد آبه دستان و تشت | ز دیدار مهمان همی خیره گشت | |||
چو شد دست شسته می و جام خواست | به می رامش و نام و آرام خواست | |||
کنیزک بیاورد جامی نبید | می سرخ و جام و گل و شنبلید | |||
بیازید دهقان به جام از نخست | بخورد و به مشک و گلابش بشست | |||
به بهرام داد آن دلارای جام | بدو گفت میخواره را چیست نام | |||
هماکنون بدین با تو پیمان کنم | به بهرام شاهت گروگان کنم | |||
فراوان بخندید زو شهریار | بدو گفت نامم گشسپ سوار | |||
من ایدر به آواز چنگ آمدم | نه از بهر جای درنگ آمدم | |||
بدو میزبان گفت کاین دخترم | همی به آسمان اندر آرد سرم | |||
همو میگسارست و هم چنگزن | همان چامه گویست و لشکر شکن | |||
دلارام را آرزو نام بود | همو میگسار و دلارام بود | |||
به سرو سهی گفت بردار چنگ | به پیش گشسپ آی با بوی و رنگ | |||
بیامد بر پادشا چنگ زن | خرامان بسان بت برهمن | |||
به بهرام گفت ای گزیده سوار | به هر چیز مانندهی شهریار | |||
چنان دان که این خانه بر سور تست | پدر میزبانست و گنجور تست | |||
شبان سیه بر تو فرخنده باد | سرت برتر از ابر بارنده باد | |||
بدو گفت بنشین و بردار چنگ | یکی چامه باید مرا بیدرنگ | |||
شود ماهیار ایدر امشب جوان | گروگان کند پیش مهمان روان | |||
زن چنگزن چنگ در بر گرفت | نخستین خروش مغان درگرفت | |||
دگر چامه را باب خود ماهیار | تو گفتی بنالد همی چنگ زار | |||
چو رود بریشم سخنگوی گشت | همه خانهی وی سمن بوی گشت | |||
پدر را چنین گفت کای ماهیار | چو سرو سهی بر لب جویبار | |||
چو کافور کرده سر مشکبوی | زبان گرمگوی و دل آزرم جوی | |||
همیشه بداندیشت آزرده باد | به دانش روان تو پرورده باد | |||
توی چون فریدون آزاده خوی | منم چون پرستار نام آرزوی | |||
ز مهمان چنان شاد گشتم که شاه | به جنگ ا ندرون چیره بیند سپاه | |||
چو این گفته شد سوی مهمان گذشت | ابا چامه و چنگ نالان گذشت | |||
به مهمان چنین گفت کای شاهفش | بلنداختر و یکدل و کینهکش | |||
کسی کو ندیدست بهرام را | خنیده سوار دلارام را | |||
نگه کرد باید به روی تو بس | جز او را نمانی ز لشکر به کس | |||
میانت چو غروست و بالا چو سرو | خرامان شده سرو همچون تذرو | |||
به دل نره شیر و به تن ژنده پیل | بناورد خشت افگنی بر دو میل | |||
رخانت به گلنار ماند درست | تو گویی به می برگ گل را بشست | |||
دو بازو به کردار ران هیون | به پای اندر آری که بیستون | |||
تو آنی کجا چشم کس چون تو مرد | ندید و نبیند به روز نبرد | |||
تن آرزو خاک پای تو باد | همهساله زنده برای تو باد | |||
جهاندار ازان چامه و چنگ اوی | ز دیدار و بالا و آهنگ اوی | |||
بروبر ازان گونه شد مبتلا | که گفتی دلش گشت گنج بلا | |||
چو در پیش او مست شد ماهیار | چنین گفت با میزبان شهریار | |||
که دختر به من ده به آیین و دین | چو خواهی که یابی به داد آفرین | |||
چنین گفت با آرزو ماهیار | کزین شیردل چند خواهی نثار | |||
نگه کن بدو تا پسند آیدت | بر آسودگی سودمند آیدت | |||
چنین گفت با ماهیار آرزوی | که ای باب آزاده و نیک خوی | |||
مرا گر همی داد خواهی به کس | همالم گشسپ سوارست و بس | |||
تو گویی به بهرام ماند همی | چو جانست و با او نشستن دمی | |||
به گفتار دختر بسنده نکرد | به بهرام گفت ای سوار نبرد | |||
به ژرفی نگه کن سراپای اوی | همان دانش و کوشش و رای اوی | |||
نگه کن بدو تا پسند تو هست | ازو آگهی بهترست ار نشست | |||
بدین نیکوی نیز درویش نیست | به گفتن مرا رای کمبیش نیست | |||
اگر بشمری گوهر ماهیار | فزون آید از بدرهی شهریار | |||
گر او را همی بایدت جامگیر | مکن سرسری امشب آرامگیر | |||
به مستی بزرگان نبستند بند | به ویژه کسی کو بود ارجمند | |||
بمان تا برآرد سپهر آفتاب | سر نامداران برآید ز خواب | |||
بیاریم پیران داننده را | شکیبا دل و چیز خواننده را | |||
شب تیره از رسم بیرون بود | نه آیین شاه آفریدون بود | |||
نه فرخ بود مست زن خواستن | وگر نیز کاری نو آراستن | |||
بدو گفت بهرام کاین بیهدهست | زدن فال بد رای و راه به دست | |||
پسند منست امشب این چنگزن | تو این فال بد تا توانی مزن | |||
چنین گفت با دخترش آرزوی | پسندیدی او را به گفتار و خوی | |||
بدو گفت آری پسندیدهام | به جان و به دل هست چون دیدهام | |||
بکن کار زان پس به یزدان سپار | نه گردون به جنگست با ماهیار | |||
بدو گفت کاکنون تو جفت ویی | چنان دان که اندر نهفت ویی | |||
بدو داد و بهرام گورش بخواست | چو شب روز شد کار او گشت راست | |||
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی | سرایش همه خفته بد چار سوی | |||
بیامد به جای دگر ماهیار | همی ساخت کار گشسپ سوار | |||
پرستنده را گفت درها ببند | یکی را بتاز از پس گوسفند | |||
نباید که آرند خوان بیبره | بره نیز پرورده باید سره | |||
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر | همی باش پیش گشسپ سوار | |||
یکی جام کافور بر با گلاب | چنان کن که بویا بود جای خواب | |||
من از جام می همچنانم که دوش | نتابد می این پیر گوهر فروش | |||
بگفت این و چادر به سر برکشید | تنآسانی و خواب در بر کشید | |||
چو خورشید تابنده بفراخت تاج | زمین شد به کردار دریای عاج | |||
پرستنده تازانه شهریار | بیاویخت از خانهی ماهیار | |||
سپه را ز سالار گردنکشان | بجستند زان تازیانه نشان | |||
سپاه انجمن شد به درگاه بر | کجا همچنان بر در شاهبر | |||
هرانکس که تازانه دانست باز | برفتند و بردند پیشش نماز | |||
چو دربان بدید آن سپاهگران | کمردار بسیار و ژوپین وران | |||
بیامد بر خفته برسان گرد | سر پیر از خواب بیدار کرد | |||
بدو گفت برخیز و بگشای دست | نه هنگام خوابست و جای نشست | |||
که شاه جهانست مهمان تو | بدین بینوا خانه و مان تو | |||
یکایک دل مرد گوهرفروش | ز گفتار دربان برآمد به جوش | |||
بدو گفت کاین را چه گویی همی | پی شهریاران چه جویی همی | |||
همان چو ز گوینده بشنید مست | خروشان ازانجای برپای جست | |||
ز دربان برآشفت و گفت این سخن | نگوید خردمند مرد کهن | |||
پرستنده گفت ای جهاندیده مرد | ترا بر زمین شاه ایران که کرد | |||
بیامد پرستنده هنگام روز | که پیدا نبد هور گیتی فروز | |||
یکی تازیانه به زر تافته | به هرجای گوهر برو بافته | |||
بیاویخت از پیش درگاه ما | بدان سو که باشد گذرگاه ما | |||
ز دربان چو بشنید یکسر سخن | بپیچید بیدار مرد کهن | |||
که من دوش پیش شهنشاه مست | چرا بودم و دخترم می پرست | |||
بیامد سوی حجرهی آرزوی | بدو گفت کای ماه آزادهخوی | |||
شهنشاه بهرام بود آنک دوش | بیامد سوی خان گوهرفروش | |||
همی آمد از دشت نخچیرگاه | عنان تافتست از کهن دژ به راه | |||
کنون خیز و دیبای چینی بپوش | بنه بر سر افسر چنان هم که دوش | |||
نثارش کن از گوهر شاهوار | سه یاقوت سرخ از در شهریار | |||
چو بینی رخ شاه خورشیدفش | دو تایی برو دست کرده بکش | |||
مبین مر ورا چشم در پیش دار | ورا چون روان و تن خویش دار | |||
چو پرسدت با او سخن نرمگوی | سخنهای با شرم و بازرم گوی | |||
من اکنون نیایم اگر خواندم | به جای پرستنده بنشاندم | |||
بسان همالان نشستم به خوان | که اندر تنم خرد با استخوان | |||
که من نیز گستاخ گشتم به شاه | به پیر و جوان از می آید گناه | |||
همانگه یکی بنده آمد دوان | که بیدار شد شاه روشنروان | |||
چو بیدار شد ایمن و تندرست | به باغ اندر آمد سر و تن بشست | |||
نیایش کنان پیش خورشید شد | ز یزدان دلی پر ز امید شد | |||
وزانجا بیامد به جای نشست | یکی جام می خواست از می پرست | |||
چو از کهتران آگهی یافت شاه | بفرمودشان بازگشتن به راه | |||
بفرمود تا رفت پیش آرزوی | همی بودش از آرزوی آرزوی | |||
برفت آرزو با می و با نثار | پرستنده با تاج و با گوشوار | |||
دو تا گشت و اندر زمین بوس داد | بخندید زو شاه و برگشت شاد | |||
بدو گفت شاه این کجا داشتی | مرا مست کردی و بگذاشتی | |||
همان چامه و چنگ ما را بس است | نثار زنان بهر دیگر کس است | |||
بیار آنک گفتی ز نخچیرگاه | ز رزم و سر نیزه و زخم شاه | |||
ازان پس بدو گفت گوهرفروش | کجا شد که ما مست گشتیم دوش | |||
چو بشنید دختر پدر را بخواند | همی از دل شاه خیره بماند | |||
بیامد پدر دست کرده به کش | به پیش شهنشاه خورشیدفش | |||
بدو گفت شاها ردا بخردا | بزرگا سترگا گوا موبدا | |||
کسی کو خرد دارد و باهشی | نباید گزیدن جز از خامشی | |||
ز نادانی آمد گنهکاریم | گمانم که دیوانه پنداریم | |||
سزد گر ببخشی گناه مرا | درفشان کنی روز و ماه مرا | |||
منم بر درت بندهی بیخرد | شهنشاهم از بخردان نشمرد | |||
چنین داد پاسخ که از مرد مست | خردمند چیزی نگیرد به دست | |||
کسی را که می انده آرد به روی | نباید که یابد ز می رنگ و بوی | |||
به مستی ندیدم ز تو بدخوی | همی ز آرزو این سخن بشنوی | |||
تو پوزش بران کن که تا چنگ زن | بگوید همان لاله اندر سمن | |||
بگوید یکی تا بدان می خوریم | پی روز ناآمده نشمریم | |||
زمین بوسه داد آن زمان ماهیار | بیاورد خوان و برآراست کار | |||
بزرگان که بودند بر در به پای | بیاوردشان مرد پاکیزهرای | |||
سوی حجرهی خویش رفت آرزوی | ز مهمان بیگانه پرچین به روی | |||
همی بود تا چرخ پوشد سیاه | ستاره پدید آید از گرد ماه | |||
چو نان خورده شد آرزو را بخواند | به کرسی زر پیکرش برنشاند | |||
بفرمود تا چنگ برداشت ماه | بدان چامه کز پیش فرمود شاه | |||
چنین گفت کای شهریار دلیر | که بگذارد از نام تو بیشه شیر | |||
توی شاه پیروز و لشکرشکن | همان رویه چون لاله اندر چمن | |||
به بالای تو بر زمین شاه نیست | به دیدار تو بر فلک ماه نیست | |||
سپاهی که بیند سپاه ترا | به جنگ اندر آوردگاه ترا | |||
بدرد دل و مغزشان از نهیب | بلندی ندانند باز از نشیب | |||
همانگه چو از باده خرم شدند | ز خردک به جام دمادم شدند | |||
بیامد بر پادشا روزبه | گزیدند جایی مر او را به ده | |||
بفرمود بهرام خادم چهل | همه ماهچهر و همه دلگسل | |||
رخ رومیان همچو دیبای روم | ازیشان همی تازه شد مرز و بوم | |||
بشد آرزو تا به مشکوی شاه | نهاده به سر بر ز گوهر کلاه | |||
بیامد شهنشاه با روزبه | گشادهدل و شاد از ایوان مه | |||
همیراند گویان به مشکوی خویش | به سوی بتان سمنبوی خویش | |||
بخفت آن شب و بامداد پگاه | بیامد سوی دشت نخچیرگاه | |||
همه راه و بیراه لشکر گذشت | چنان شد که یک ماه ماند او به دشت | |||
سراپرده و خیمهها ساختند | ز نخچیر دشتی بپرداختند | |||
کسی را نیامد بران دشت خواب | می و گوشت نخچیر و چنگ و رباب | |||
بیابان همی آتش افروختند | تر و خشک هیزم بسی سوختند | |||
برفتند بسیار مردم ز شهر | کسی کش ز دینار بایست بهر | |||
همی بود چندی خرید و فروخت | بیابان ز لشکر همی برفروخت | |||
ز نخچیر دشت و ز مرغان آب | همی یافت خواهنده چندان کباب | |||
که بردی به خروار تا خان خویش | بر کودک خرد و مهمان خویش | |||
چو ماهی برآمد شتاب آمدش | همی با بتان رای خواب آمدش | |||
بیاورد لشکر ز نخچیرگاه | ز گرد سواران ندیدند راه | |||
همی رفت لشکر به کردار گرد | چنین تا رخ روز شد لاژورد | |||
یکی شارستان پیشش آمد به راه | پر از برزن و کوی و بازارگاه | |||
بفرمود تا لشکرش با بنه | گذارند و ماند خود او یک تنه | |||
بپرسید تا مهتر ده کجاست | سر اندر کشید و همی رفت راست | |||
شکسته دری دید پهن و دراز | بیامد خداوند و بردش نماز | |||
بپرسید کاین خانه ویران کراست | میان ده این جای ویران چراست | |||
خداوند گفت این سرای منست | همین بخت بد رهنمای منست | |||
نه گاو ستم ایدر نه پوشش نه خر | نه دانش نه مردی نه پای و نه پر | |||
مرا دیدی اکنون سرایم ببین | بدین خانه نفرین به از آفرین | |||
ز اسپ اندر آمد بدید آن سرای | جهاندار را سست شد دست و پای | |||
همه خانه سرگین بد از گوسفند | یکی طاق بر پای و جای بلند | |||
بدو گفت چیزی ز بهر نشست | فراز آور ای مرد مهمانپرست | |||
چنین داد پاسخ که بر میزبان | به خیره چرا خندی ای مرزبان | |||
گر افگندنی هیچ بودی مرا | مگر مرد مهمان ستودی مرا | |||
نه افگندنی هست و نه خوردنی | نه پوشیدنی و نه گستردنی | |||
به جای دگر خانه جویی رواست | که ایدر همه کارها بینواست | |||
ورا گفت بالش نگه کن یکی | که تا برنشینم برو اندکی | |||
بدو گفت ایدر نه جای نکوست | همانا ترا شیر مرغ آرزوست | |||
پسانگاه گفتش که شیر آر گرم | چنان چون بیابی یکی نان نرم | |||
چنین داد پاسخ که ایدو گمان | که خوردی و گشتی ازو شادمان | |||
اگر نان بدی در تنم جان بدی | اگر چند جانم به از نان بدی | |||
بدو گفت گر نیستت گوسفند | که آمد به خان تو سرگین فگند | |||
چنین داد پاسخ که شب تیره شد | مرا سر ز گفتار تو خیره شد | |||
یکی خانه بگزین که یابی پلاس | خداوند آن خانه دارد سپاس | |||
چه باشی به نزدیکی شوربخت | که بستر کند شب ز برگ درخت | |||
به زر تیغ داری به زربر رکیب | نباید که آید ز دزدت نهیب | |||
ز یزدان بترس و ز من دور باش | به هر کار چون من تو رنجور باش | |||
چو خانه برینگونه ویران بود | گذرگاه دزدان و شیران بود | |||
بدو گفت اگر دزد شمشیر من | ببردی کنون نیستی زیر من | |||
کدیور بدو گفت زین در مرنج | که در خان من کس نیابد سپنج | |||
بدو گفت شاه ای خردمند پیر | چه باشی به پیشم همی خیره خیر | |||
چنانچون گمانم هم از آب سرد | ببخشای ای مرد آزادمرد | |||
کدیور بدو گفت کان آبگیر | به پیش است کمتر ز پرتاب تیر | |||
بخور چند خواهی و بردار نیز | چه جویی بدین بینوا خانه چیز | |||
همانا بدیدی تو درویش مرد | ز پیری فرومانده از کارکرد | |||
چنین داد پاسخ که گر مهتری | نداری مکن جنگ با لشکری | |||
چه نامی بدو گفت فرشیدورد | نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد | |||
بدو گفت بهرام با کام خویش | چرا نان نجویی بدین نام خویش | |||
کدیور بدو گفت کز کردگار | سرآید مگر بر من این روزگار | |||
نیایش کنم پیش یزدان خویش | ببینم مگر بیتو ویران خویش | |||
چرا آمدی در سرای تهی | که هرگز نبینی مهی و بهی | |||
بگفت این و بگریست چندان به زار | که بگریخت ز آواز او شهریار | |||
بخندید زان پیر و آمد به راه | دمادم بیامد پس او سپاه | |||
چو بیرون شد از نامور شارستان | به پیش اندر آمد یکی خارستان | |||
تبر داشت مردی همی کند خار | ز لشکر بشد پیش او شهریار | |||
بدو گفت مهتر بدین شارستان | کرا دانی ای دشمن خارستان | |||
چنین داد پاسخ که فرشیدورد | بماند همه ساله بیخواب و خورد | |||
مگر گوسفندش بود سدهزار | همان اسپ و استر بود زین شمار | |||
زمین پر ز آگنده دینار اوست | که مه مغز بادش بتنبر مه پوست | |||
شکم گرسنه مانده تن برهنه | نه فرزند و خویش نهبار و بنه | |||
اگر کشتمندش فروشد به زر | یکی خانه بومش کند پر گهر | |||
شبانش همی گوشت جوشد به شیر | خود او نان ارزن خورد با پنیر | |||
دو جامه ندیدست هرگز به هم | ازویست هم بر تن او ستم | |||
چنین گفت با خارزن شهریار | که گر گوسفندش ندانی شمار | |||
بدانی همانا کجا دارد اوی | شمارش بتو گفت کی یارد اوی | |||
چنین گفت کای رزم دیده سوار | ازان خواسته کس نداند شمار | |||
بدان خارزن داد دینار چند | بدو گفت کاکنون شدی ارجمند | |||
بفرمود تا از میان سپاه | بیاید یکی مرد دانا به راه | |||
کجا نام آن مرد بهرام بود | سواری دلیر و دلارام بود | |||
فرستاد با نامور سی سوار | گزین کرده شایسته مردان کار | |||
دبیری گزین کرد پرهیزگار | بدانسان که دانست کردن شمار | |||
بدان خارزن گفت ز ایدر برو | همی خارکندی کنون زر درو | |||
ازان خواسته ده یکی مر تراست | بدین مردمان راه بنمای راست | |||
دل افرزو بد نام آن خارزن | گرازنده مردی به نیروی تن | |||
گرانمایه اسپی بدو داد و گفت | که با باد باید که گردی تو جفت | |||
دلافروز بد گیتی افروز شد | چو آمد به درگاه پیروز شد | |||
بیاورد لشکر به کوه و به دشت | همی گوسفند از عدد برگذشت | |||
شتر بود بر کوه ده کاروان | به هر کاروان بر یکی ساروان | |||
ز گاوان ورز و ز گاوان شیر | ز پشم و ز روغن ز کشت و پنیر | |||
همه دشت و کوه و بیابان کنام | کس او را به گیتی ندانست نام | |||
بیابان سراسر همه کنده سم | همان روغن گاو در سم به خم | |||
ز شیراز وز ترف سیسدهراز | شتروار بد بر لب جویبار | |||
یکی نامه بنوشت بهرام هور | به نزد شهنشاه بهرام گور | |||
نخست آفرین کرد بر کردگار | که اویست پیروز و پروردگار | |||
دگر آفرین بر شهنشاه کرد | که کیش بدی (را) نگونسار کرد | |||
چنین گفت کای شهریار جهان | ز تو شاد یکسر کهان و مهان | |||
کز اندازه دادت همی بگذرد | ازین خامشی گنج کیفر برد | |||
همه کار گیتی به اندازه به | دل شاه ز اندیشهها تازه به | |||
یکی گم شده نام فرشیدورد | نه در بزمگاه و نه اندر نبرد | |||
ندانست کس نام او در جهان | میان کهان و میان مهان | |||
نه خسروپرست و نه یزدانشناس | ندانست کردن به چیزی سپاس | |||
چنین خواسته گسترد در جهان | تهیدست و پر غم نشسته نهان | |||
به بیداد ماند همی داد شاه | منه پند گفتار من بر گناه | |||
پی افگن یکی گنج زین خواسته | سیوم سال را گردد آراسته | |||
دبیران داننده را خواندم | برین کوه آباد بنشاندم | |||
شمارش پدیدار نامد هنوز | نویسنده را پشت برگشت کوز | |||
چنین گفت گوینده کاندر زمین | ورا زر و گوهر فزونست زین | |||
برین کوهسارم دو دیده به راه | بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه | |||
ز من باد بر شاه ایران درود | بمان زنده تا نام تارست و پود | |||
هیونی برافگند پویان به راه | بدان تا برد نامه نزدیک شاه | |||
چو آن نامه برخواند بهرامگور | به دلش اندر افتارد زان کار شور | |||
دژم گشت و دیده پر از آب کرد | بروهای جنگی پر از تاب کرد | |||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | قلم خواست رومی و چینی حریر | |||
نخست آفرین کرد بر کردگار | خداوند پیروز و به روزگار | |||
خداوند دانایی و فرهی | خداوند دیهیم شاهنشهی | |||
نبشت آن که گر دادگر بودمی | همین مرد را رنج ننمودمی | |||
نیاورد گرد این ز دزدی و خون | نبد هم کسی را به بد رهنمون | |||
همی بد که این مرد بد ناسپاس | ز یزدان نبودش به دل در هراس | |||
یکی پاسبان بد برین خواسته | دل و جان ز افزون شدن کاسته | |||
بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند | چو باشد به پیکار و ناسودمند | |||
به زیر زمین در چه گوهر چه سنگ | کزو خورد و پوشش نیاید به چنگ | |||
نسازیم ازان رنج بنیاد گنج | نبندیم دل در سرای سپنج | |||
فریدون نه پیداست اندر جهان | همان ایرج و سلم و تور از مهان | |||
همان جم و کاوس با کیقباد | جزین نامداران که داریم یاد | |||
پدرم آنک زو دل پر از درد بود | نبد دادگر ناجوانمرد بود | |||
کسی زین بزرگان پدیدار نیست | بدین با خداوند پیکار نیست | |||
تو آن خواسته گرد کن هرچ هست | ببخش و مبر زان به یک چیز دست | |||
کسی را که پوشیده دارد نیاز | که از بد همی دیر یابد جواز | |||
همان نیز پیری که بیکار گشت | به چشم گرانمایگان خوار گشت | |||
دگر هرک چیزیش بود و بخورد | کنون ماند با درد و با بادسرد | |||
کسی را که نامست و دینار نیست | به بازارگانی کسش یار نیست | |||
دگر کودکانی که بینی یتیم | پدر مرده و مانده بی زر و سیم | |||
زنانی که بیشوی و بیپوششاند | که کاری ندانند و بیکوششاند | |||
بریشان ببخش این همه خواسته | برافروز جان و روان کاسته | |||
تو با آنک رفتی سوی گنج باد | همه داد و پرهیزگاریت باد | |||
نهان کرده دینار فرشیدورد | بدو مان همی تا نماند به درد | |||
مر او را چه دینار و گوهر چه خاک | چو بایست کردن همی در مغاک | |||
سپهر گراینده یار تو باد | همان داد و پرهیز کار تو باد | |||
نهادند بر نامهبر مهر شاه | فرستاد برگشت و آمد به راه | |||
بفرمود تا تخت شاهنشهی | به باغ بهار اندر آرد رهی | |||
به فرمان ببردند پیروزه تخت | نهادند زیر گلفشان درخت | |||
می و جام بردند و رامشگران | به پالیز رفتند با مهتران | |||
چنین گفت با رایزن شهریار | که خرم به مردم بود روزگار | |||
به دخمه درون بس که تنهاشویم | اگر چند با برز و بالا شویم | |||
همه بسترد مرگ دیوانها | به پای آورد کاخ و ایوانها | |||
ز شاه و ز درویش هر کو بمرد | ابا خویشتن نام نیکی ببرد | |||
ز گیتی ستایش به مابر بس است | که گنج درم بهر دیگر کس است | |||
بیآزاری و راستی بایدت | چو خواهی که این خورده نگزایدت | |||
کنون سال من رفت بر سی و هشت | بسی روز بر شادمانی گذشت | |||
چو سال جوان بر کشد بر چهل | غم روز مرگ اندرآید به دل | |||
چو یک موی گردد به سر بر سپید | بباید گسستن ز شادی امید | |||
چو کافور شد مشک معیوب گشت | به کافور بر تاج ناخوب گشت | |||
همی بزم و بازی کنم تا دو سال | چو لختی شکست اندر آید به یال | |||
شوم پیش یزدان بپوشم پلاس | نباشم ز گفتار او ناسپاس | |||
به شادی بسی روز بگذاشتم | ز بادی که بد بهره برداشتم | |||
کنون بر گل و نار و سیب و بهی | ز می جام زرین ندارم تهی | |||
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ | شود آسمان همچو پشت پلنگ | |||
برومند و بویا بهاری بود | می سرخ چون غمگساری بود | |||
هوا راست گردد نه گرم و نه سرد | زمین سبزه و آبها لاژورد | |||
چو با مهرگانی بپوشیم خز | به نخچیر باید شدن سوی جز | |||
بدان دشت نخچیر کاری کنیم | که اندر جهان یادگاری کنیم | |||
کنون گردن گور گردد سبتر | دل شیر نر گیرد و رنگ ببر | |||
سگ و یوز با چرغ و شاهین و باز | نباید کشیدن به راه دراز | |||
که آن جای گرزست و تیر و کمان | نباشیم بیتاختن یک زمان | |||
بیابان که من دیدهام زیر جز | شده چون بن نیزه بالای گز | |||
بران جایگه نیز یابیم شیر | شکاری بود گر بمانیم دیر | |||
همی بود تا ابر شهریوری | برآمد جهان شد پر از لشکری | |||
ز هر گوشهیی لشکری جنگجوی | سوی شاه ایران نهادند روی | |||
ازیشان گزین کرد گردنکشان | کسی کو ز نخچیر دارد نشان | |||
بیاورد لشکر به دشت شکار | سواران شمشیر زن ده هزار | |||
ببردند خرگاه و پردهسرای | همان خیمه و آخر و چارپای | |||
همه زیردستان به پیش سپاه | برفتند هرجای کندند چاه | |||
بدان تا نهند از بر چاه چرخ | کنند از بر چرخ چینی سطرخ | |||
پس لشکر اندر همی تاخت شاه | خود و ویژگان تا به نخچیرگاه | |||
بیابان سراسر پر از گور دید | همه بیشه از شیر پرشور دید | |||
چنین گفت کاینجا شکار منست | که از شیر بر خاک چندین تنست | |||
بخسپید شاداندل و تندرست | که فردا بباید مرا شیر جست | |||
کنون میگساریم تا چاک روز | چو رخشان شود هور گیتی فروز | |||
نخستین به شمشیر شیر افگنیم | همان اژدهای دلیر افگنیم | |||
چو این بیشه از شیر گردد تهی | خدنگ مرا گور گردد رهی | |||
ببود آن شب و بامداد پگاه | سوی بیشه رفتند شاه و سپاه | |||
همانگاه بیرون خرامید شیر | دلاور شده خورده از گور سیر | |||
به یاران چنین گفت بهرام گرد | که تیر و کمان دارم و دست برد | |||
ولیکن به شمشیر یازم به شیر | بدان تا نخواند مرا نادلیر | |||
بپوشید تر کرده پشمین قبای | به اسپ نبرد اندر آورد پای | |||
چو شیر اژدها دید بر پای خاست | ز بالا دو دست اندر آورد راست | |||
همی خواست زد بر سر اسپ اوی | بزد پاشنه مرد نخچیر جوی | |||
بزد بر سر شیر شمشیر تیز | سبک جفت او جست راه گریز | |||
ز سر تا میانش بدونیم کرد | دل نره شیران پر از بیم کرد | |||
بیامد دگر شیر غران دلیر | همی جفت او بچه پرورد زیر | |||
بزد خنجری تیز بر گردنش | سر شیر نر کنده شد از تنش | |||
یکی گفت کای شاه خورشید چهر | نداری همی بر تن خویش مهر | |||
همه بیشه شیرند با بچگان | همه بچگان شیر مادر مکان | |||
کنون باید آژیر بودن دلیر | که در مهرگان بچه دارد به زیر | |||
سه فرسنگ بالای این بیشه است | به یک سال اگر شیرگیری به دست | |||
جهان هم نگردد ز شیران تهی | تو چندین چرا رنج بر تن نهی | |||
چو بنشست بر تخت شاه از نخست | به پیمان جز از چنگ شیران نجست | |||
کنون شهریاری به ایران تراست | به گور آمدی جنگ شیران چراست | |||
بدو گفت شاه ای خردمند پیر | به شبگیر فردا من و گور و تیر | |||
سواران گردنکش اندر زمان | نکردند نامی به تیر و کمان | |||
اگر داد مردی بخواهیم داد | به گوپال و شمشیر گیریم یاد | |||
بدو گفت موبد که مرد سوار | نبیند چو تو گرد در کارزار | |||
که چشم بد از فر تو دور باد | نشست تو در گلشن و سور باد | |||
به پردهسرای آمد از بیشه شاه | ابا موبد و پهلوان سپاه | |||
همی خواند لشکر برو آفرین | که بیتو مبادا کلاه و نگین | |||
به خرگاه شد چون سپه بازگشت | ز دادنش گیتی پرآواز گشت | |||
یکی دانشی مرزبان پیشکار | به خرگاه نو بر پراگنده خار | |||
نهادند کافور و مشک و گلاب | بگسترد مشک از بر جای خواب | |||
همه خیمهها خوان زرین نهاد | برو کاسه آرایش چین نهاد | |||
بیاراست سالار خوان از بره | همه خوردنیها که بد یکسره | |||
چو نان خورده شد شاه بهرام گور | بفرمود جامی بزرگ از بلور | |||
که آرد پریچهرهی میگسار | نهد بر کف دادگر شهریار | |||
چنین گفت کان شهریار اردشیر | که برنا شد از بخت او مرد پیر | |||
سر مایه او بود ما کهتریم | اگر کهتری را خود اندر خوریم | |||
به رزم و به بزم و به رای و به خوان | جز او را جهاندار گیتی مخوان | |||
بدانگه که اسکندر آمد ز روم | به ایران و ویران شد این مرز و بوم | |||
کجا ناجوانمرد بود و درشت | چو سی و شش از شهریاران بکشت | |||
لب خسروان پر ز نفرین اوست | همه روی گیتی پر از کین اوست | |||
کجا بر فریدون کنند آفرین | برویست نفرین ز جویای کین | |||
مبادا جز از نیکویی در جهان | ز من در میان کهان و مهان | |||
بیارید گفتا منادیگری | خوش آواز و از نامداران سری | |||
که گردد سراسر به گرد سپاه | همی برخروشد به بیراه و راه | |||
بگوید که بر کوی بر شهر جز | گر از گوهر و زر و دیبا و خز | |||
چنین تا به خاشاک ناچیز پست | بیازد کسی ناسزاوار دست | |||
بر اسپش نشانم ز پس کرده روی | ز ایدر کشان با دو پرخاشجوی | |||
دو پایش ببندند در زیر اسپ | فرستمش تا خان آذرگشسپ | |||
نیایش کند پیش آتش به خاک | پرستش کند پیش یزدان پاک | |||
بدان کس دهم چیز او را که چیز | ازو بستد و رنج او دید نیز | |||
وگر اسپ در کشتزاری کند | ور آهنگ بر میوهداری کند | |||
ز زندان نیابد به سالی رها | سوار سرافراز گر بیبها | |||
همان رنج ما بس گزیدست بهر | بیاییم و آزرده گردند شهر | |||
برفتند بازارگانان شهر | ز جز و ز برقوه مردم دو بهر | |||
بیابان چو بازار چین شد ز بار | برانسو که بد لشکر شهریار | |||
دگر روز چون تاج بفروخت هور | جهاندار شد سوی نخچیر گور | |||
کمان را به زه بر نهاده سپاه | پس لشکر اندر همی رفت شاه | |||
چنین گفت هرکو کمان را به دست | بمالد گشاید به اندازه شست | |||
نباید زدن تیر جز بر سرون | که از سینه پیکانش آید برون | |||
یکی پهلوان گفت کای شهریار | نگه کن بدین لشکر نامدار | |||
که با کیست زینگونه تیر و کمان | بداندیش گر مرد نیکی گمان | |||
مگر باشد این را گشاد برت | که جاوید بادا سر و افسرت | |||
چو تو تیر گیری و شمشیر و گرز | ازان خسروی فر و بالای برز | |||
همه لشکر از شاه دارند شرم | ز تیر و کمانشان شود دست نرم | |||
چنین داد پاسخ که این ایزدیست | کزو بگذری زور بهرام چیست | |||
برانگیخت شبدیز بهرام را | همی تیز کرد او دلارام را | |||
چو آمدش هنگام بگشاد شست | بر گور را با سرونش ببست | |||
همانگاه گور اندر آمد به سر | برفتند گردان زرین کمر | |||
شگفت اندران زخم او ماندند | یکایک برو آفرین خواندند | |||
که کس پر و پیکان تیرش ندید | به بالای آن گور شد ناپدید | |||
سواران جنگی و مردان کین | سراسر برو خواندند آفرین | |||
بدو پهلوان گفت کای شهریار | مبیناد چشمت بد روزگار | |||
سواری تو و ما همه بر خریم | هم از خروران در هنر کمتریم | |||
بدو گفت شاه این نه تیر منست | که پیروزگر دستگیر منست | |||
کرا پشت و یاور جهاندار نیست | ازو خوارتر در جهان خوار نیست | |||
برانگیخت آن بارکش را ز جای | تو گفتی شد آن باره پران همای | |||
یکی گور پیش آمدش ماده بود | بچه پیش ازو رفته او مانده بود | |||
یکی تیغ زد بر میانش سوار | بدونیم شد گور ناپایدار | |||
رسیدند نزدیک او مهتران | سرافراز و شمشیر زن کهتران | |||
چو آن زخم دیدند بر ماده گور | خردمند گفت اینت شمشیر و زور | |||
مبیناد چشم بد این شاه را | نماند بجز بر فلک ماه را | |||
سر مهتران جهان زیر اوست | فلک زیر پیکان و شمشیر اوست | |||
سپاه از پساندر همی تاختند | بیابان ز گوران بپرداختند | |||
یکی مرد بر گرد لشکر بگشت | که یک تن مباد اندرین پهن دشت | |||
که گوری فروشد به بازارگان | بدیشان دهند این همه رایگان | |||
ز بر کوی با نامداران جز | ببردند بسیار دیبا و خز | |||
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو | نخواهند اگر چندشان بود تاو | |||
ازان شهرها هرک درویش بود | وگر نانش از کوشش خویش بود | |||
ز بخشیدن او توانگر شدند | بسی نیز با تخت و افسر شدند | |||
به شهر اندر آمد ز نخچیرگاه | بکی هفته بد شادمان با سپاه | |||
برفتی خوشآواز گویندهیی | خردمند و درویش جویندهیی | |||
بگفتی که ای دادخواهندگان | به یزدان پناهید از بندگان | |||
کسی کو بخفتست با رنج ما | وگر نیستش بهره از گنج ما | |||
به میدان خرامید تا شهریار | مگر بر شما نوکند روزگار | |||
دگر هرک پیرست و بیکار و سست | همان کو جوانست و ناتن درست | |||
وگر وام دارد کسی زین گروه | شدست از بد وام خواهان ستوه | |||
وگر بیپدر کودکانند نیز | ازان کس که دارد بخواهند چیز | |||
بود مام کودک نهفته نیاز | بدوبر گشایم در گنج باز | |||
وگر مایهداری توانگر بمرد | بدین مرز ازو کودکان ماند خرد | |||
گنه کار دارد بدان چیز رای | ندارد به دل شرم و بیم خدای | |||
سخن زین نشان کس مدارید باز | که از رازداران منم بینیاز | |||
توانگر کنم مرد درویش را | به دین آورم جان بدکیش را | |||
بتوزیم فام کسی کش درم | نباشد دل خویش دارد به غم | |||
دگر هرک دارد نهفته نیاز | همی دارد از تنگی خویش راز | |||
مر او را ازان کار بیغم کنم | فزون شادی و اندهش کم کنم | |||
گر از کارداران بود رنج نیز | که او از پدرمردهیی خواست چیز | |||
کنم زنده بر دار بیداد را | که آزرد او مرد آزاد را | |||
گشادند زان پس در گنج باز | توانگر شد آنکس که بودش نیاز | |||
ز نخچیرگه سوی بغداد رفت | خرد یافته با دلی شاد رفت | |||
برفتند گردنکشان پیش اوی | ز بیگانه و آنک بد خویش اوی | |||
بفرمود تا بازگردد سپاه | بیامد به کاخ دلارای شاه | |||
شبستان زرین بیاراستند | پرستندگان رود و می خواستند | |||
بتان چامه و چنگ برساختند | ز بیگانه ایوان بپرداختند | |||
ز رود و می و بانگ چنگ و سرود | هوا را همی داد گفتی درود | |||
به هر شب ز هر حجره یک دستبند | ببردند تا دل ندارد نژند | |||
دو هفته همی بود دل شادمان | در گنج بگشاد روز و شبان | |||
درم داد و آمد به شهر صطخر | به سر بر نهاد آن کیان تاج فخر | |||
شبستاان خود را چو در باز کرد | بتان را ز گنج درم ساز کرد | |||
به مشکوی زرین هرانکس که تاج | نبودش بزیر اندرون تخت عاج | |||
ازان شاه ایران فراوان ژکید | برآشفت وز روزبه لب گزید | |||
بدو گفت من باژ روم و خزر | بدیشان دهم چون بیاری بدر | |||
هماکنون به خروار دینار خواه | ز گنج ری و اسپهان باژ خواه | |||
شبستان برینگونه ویران بود | نه از اختر شاه ایران بود | |||
ز هر کشوری باژ نو خواستند | زمین را به دیبا بیاراستند | |||
برینگونه یک چند گیتی بخورد | به بزم و به رزم و به ننگ و نبرد | |||
دگر هفته تنها به نخچیر شد | دژم بود با ترکش و تیر شد | |||
ز خورشید تابنده شد دشت گرم | سپهبد ز نخچیر برگشت نرم | |||
سوی کاخ بازارگانی رسید | به هر سو نگه کرد و کس را ندید | |||
ببازارگان گفت ما را سپنج | توان داد کز ما نبینی تو رنج | |||
چو بازارگانش فرود آورید | مر او را یکی خوابگه برگزید | |||
همی بود نالان ز درد شکم | به بازارگان داد لختی درم | |||
بدو گفت لختی نبید کهن | ابا مغز بادام بریان بکن | |||
اگر خانگی مرغ باشد رواست | کزین آرزوها دلم را هواست | |||
نیاورد بازارگان آنچ گفت | نبد مغز بادامش اندر نهفت | |||
چو تاریک شد میزبان رفت نرم | یکی مرغ بریان بیاورد گرم | |||
بیاراست خوان پیش بهرام برد | به بازارگان گفت بهرام گرد | |||
که از تو نبید کهن خواستم | زبان را به خواهش بیاراستم | |||
نیاوردی و داده بودم درم | که نالنده بودم ز درد شکم | |||
چنین داد پاسخ که ای بیخرد | نداری خرد کو روان پرورد | |||
چو آوردم این مرغ بریان گرم | فزون خواستن نیست آیین و شرم | |||
چو بشنید بهرام زو این سخن | بشد آرزوی نبید کهن | |||
پشیمان شد از گفت خود نان بخورد | برو نیز یاد گذشته نکرد | |||
چو هنگامهی خوابش آمد بخفت | به بازارگان نیز چیزی نگفت | |||
ز دریای جوشان چو خور بردمید | شد آن چادر قیرگون ناپدید | |||
همی گفت پرمایه بازارگان | به شاگرد کای مرد ناکاردان | |||
مران مرغ کارزش نبد یک درم | خریدی به افزون و کردی ستم | |||
گر ارزان خریدی ابا این سوار | نبودی مرا تیره شب کارزار | |||
خریدی مر او را به دانگی پنیر | بدی با من امروز چون آب و شیر | |||
بدو گفت اگر این نه کار منست | چنان دان که مرغ از شمار منست | |||
تو مهمان من باش با این سوار | بدین مرغ با من مکن کارزار | |||
چو بهرام برخاست از خواب خوش | بشد نزد آن بارهی دستکش | |||
که زین برنهد تا به ایوان شود | کلاهش ز ایوان به کیوان شود | |||
چو شاگرد دیدش به بهرام گفت | که امروز با من به بد باش جفت | |||
بشد شاه و بنشست بر تخت اوی | شگفتی فروماند از بخت اوی | |||
جوان رفت و آورد خایه دویست | به استاد گفت ای گرامی مهایست | |||
یکی مرغ بریان با نان گرم | نبید کهن آر و بادام نرم | |||
بشد نزد بهرام گفت ای سوار | همی خایه کردی تو دی خواستار | |||
کنون آرزوها بیاریم گرم | هم از چندگونه خورشهای نرم | |||
بگفت این و زان پس به بازار شد | به ساز دگرگون خریدار شد | |||
شکر جست و بادام و مرغ و بره | که آرایش خوان کند یکسره | |||
می و زعفران برد و مشک و گلاب | سوی خانه شد با دلی پرشتاب | |||
بیاورد خوان با خورشهای نغز | جوان بر منش بود و پاکیزهمغز | |||
چو نان خورده شد جام پر میببرد | نخستنی به بهرام خسرو سپرد | |||
بدینگونه تا شاد و خرم شدند | ز خردک به جام دمادم شدند | |||
چنین گفت با میزبان شهریار | که بهرام ما را کند خواستار | |||
شما می گسارید و مستان شوید | مجنبید تا می پرستان شوید | |||
بمالید پس باره را زین نهاد | سوی گلشن آمد ز می گشته شاد | |||
به بازارگان گفت چندین مکوش | از افزونی این مرد ارزان فروش | |||
به دانگی مرا دوش بفروختی | همی چشم شاگرد را دوختی | |||
که مرغی خریدی فزون از بها | نهادی مرا در دم اژدها | |||
بگفت این به بازارگان و برفت | سوی گاه شاهی خرامید تفت | |||
چو خورشید بر تخت بنمود تاج | جهانبان نشست از بر تخت عاج | |||
بفرمود خسرو به سالار بار | که بازارگان را کند خواستار | |||
بیارند شاگر با او بهم | یکی شاد ازیشان و دیگر دژم | |||
چو شاگرد و استاد رفتند زود | به پیش شهنشاه ایران چو دود | |||
چو شاگرد را دید بنواختش | بر مهتران شاد بنشاختش | |||
یکی بدره بردند نزدیک اوی | که چون ماه شد جان تاریک اوی | |||
به بازارگان گفت تا زندهای | چنان دان که شاگرد را بندهای | |||
همان نیز هر ماهیانی دوبار | درم شست گنجی بروبر شمار | |||
به چیز تو شاگرد مهمان کند | دل مرد آزاده خندان کند | |||
به موبد چنین گفت زان پس که شاه | چو کار جهان را ندارد نگاه | |||
چه داند که مردم کدامست به | چگونه شناسد کهان را ز مه | |||
همی بود یک چند با مهتران | می روشن و جام و رامشگران | |||
بهار آمد و شد جهان چون بهشت | به خاک سیه بر فلک لاله کشت | |||
همه بومها پر ز نخجیر گشت | بجوی آبها چون می و شیر گشت | |||
گرازیدن گور و آهو به شخ | کشیدند بر سبزه هر جای نخ | |||
همه جویباران پر از مشک دم | بسان گل نارون می به خم | |||
بگفتند با شاه بهرام گور | که شد دیر هنگام نخچیر گور | |||
چنین داد پاسخ که مردی هزار | گزین کرد باید ز لشکر سوار | |||
سوی تور شد شاه نخچیرجوی | جهان گشت یکسر پر از گفتوگوی | |||
ز گور و ز غرم و ز آهو جهان | بپرداختند آن دلاور مهان | |||
سه دیگر چو بفروخت خورشید تاج | زمین زرد شد کوه و دریا چو عاج | |||
به نخچیر شد شهریار دلیر | یکی اژدها دید چون نره شیر | |||
به بالای او موی زیر سرش | دو پستان بسان زنان از برش | |||
کمان را به زه کرد و تیر خدنگ | بزد بر بر اژدها بیدرنگ | |||
دگر تیز زد بر میان سرش | فروریخت چون آب خون از برش | |||
فرود آمد و خنجری برکشید | سراسر بر اژدها بردرید | |||
یکی مرد برنا فروبرده بود | به خون و به زهر اندر افسرده بود | |||
بران مرد بسیار بگریست زار | وزان زهر شد چشم بهرام تار | |||
وزانجا بیامد به پردهسرای | می آورد و خوبان بربط سرای | |||
چو سی روز بگذشت ز اردیبهشت | شد از میوه پالیزها چون بهشت | |||
چنان ساخت کاید به تور اندرون | پرستنده با او یکی رهنمون | |||
به شبگیر هرمزد خرداد ماه | ازان دشت سوی دهی رفتشاه | |||
ببیند که اندر جهان داد هست | بجوید دل مرد یزدانپرست | |||
همی راند شبدیز را نرمنرم | برینگونه تا روز برگشت گرم | |||
همیراند حیران و پیچان به راه | به خواب و به آب آرزومند شاه | |||
چنین تا به آباد جایی رسید | به هامون به نزد سرایی رسید | |||
زنی دید بر کتف او بر سبوی | ز بهرام خسرو بپوشید روی | |||
بدو گفت بهرام کایدر سپنج | دهید ار نه باید گذشتن به رنج | |||
چنین گفت زن کای نبرده سوار | تو این خانه چون خانهی خویش دار | |||
چو پاسخ شنید اسپ در خانه راند | زن میزبان شوی را پیش خواند | |||
بدو گفت کاه آر و اسپش بمال | چو گاه جو آید بکن در جوال | |||
خود آمد به جایی که بودش نهفت | ز پیش اندرون رفت و خانه برفت | |||
حصیری بگسترد و بالش نهاد | به بهرام بر آفرین کرد یاد | |||
سوی خانهی آب شد آب برد | همی در نهان شوی را برشمرد | |||
که این پیر و ابله بماند به جای | هرانگه که بیند کس اندر سرای | |||
نباشد چنین کار کار زنان | منم لشکریدار دندان کنان | |||
بشد شاه بهرام و رخ را بشست | کزان اژدها بود ناتن درست | |||
بیامد نشست از بر آن حصیر | بدر خانه بر پای بد مرد پیر | |||
بیاورد خوانی و بنهاد راست | برو تره و سرکه و نان و ماست | |||
بخورد اندکی نان و نالان بخفت | به دستار چینی رخ اندر نهفت | |||
چو از خواب بیدار شد زن بشوی | همی گفت کای زشت ناشسته روی | |||
بره کشت باید ترا کاین سوار | بزرگست و از تخمهی شهریار | |||
که فر کیان دارد و نور ماه | نماند همی جز به بهرامشاه | |||
چنین گفت با زن گرانمایه شوی | که چندین چرا بایدت گفتوگوی | |||
نداری نمکسود و هیزم نه نان | چه سازی تو برگ چنین میهمان | |||
برهکشتی و خورد و رفت این سوار | تو شو خر به انبوهی اندر گذار | |||
زمستان و سرما و باد دمان | به پیش آیدت یک زمان بیگمان | |||
همی گفت انباز و نشنید زن | که هم نیکپی بود و هم رایزن | |||
به ره کشته شد هم به فرجام کار | به گفتار آن زن ز بهر سوار | |||
چو شد کشته دیگی هریسه بپخت | برند آتش از هیزم نیمسخت | |||
بیاورد چیزی بر شهریار | برو خایه و تره جویبار | |||
یکی پاره بریان ببرد از بره | همان پخته چیزی که بد یکسره | |||
چو بهرام دست از خورشها بشست | همی بود بیخواب و ناتندرست | |||
چو شب کرد با آفتاب انجمن | کدوی می و سنجد آورد زن | |||
بدو گفت شاه ای زن کمسخن | یکی داستان گوی با من کهن | |||
بدان تا به گفتار تو می خوریم | به می درد و اندوه را بشکریم | |||
بتو داستان نیز کردم یله | ز بهرامت آزادیست ار گله | |||
زن کمسخن گفت آری نکوست | هم آغاز هر کار و فرجام ازوست | |||
بدو گفت بهرام کاین است و بس | ازو دادجویی نبینند کس | |||
زن برمنش گفت کای پاکرای | برین ده فراوان کس است و سرای | |||
همیشه گذار سواران بود | ز دیوان و از کارداران بود | |||
یکی نام دزدی نهد بر کسی | که فرجام زان رنج یابد بسی | |||
ز بهر درم گرددش کینهکش | که ناخوش کند بر دلش روز خوش | |||
زن پاکتن را به آلودگی | برد نام و آرد به بیهودگی | |||
زیانی بود کان نیابد به گنج | ز شاه جهاندار اینست رنج | |||
پراندیشه شد زان سخن شهریار | که بد شد ورا نام زان مایهکار | |||
چنین گفت پس شاه یزدانشناس | که از دادگر کس ندارد سپاس | |||
درشتی کنم زین سخن ماه چند | که پیدا شود داد و مهر از گزند | |||
شب تیره ز اندیشه پیچان بخفت | همه شب دلش با ستم بود جفت | |||
بدانگه که شب چادر مشکبوی | بدرید و بر چرخ بنمود روی | |||
بیامد زن از خانه با شوی گفت | که هر کاره و آتش آر از نهفت | |||
ز هرگونه تخم اندرافگن به آب | نباید که بیند ورا آفتاب | |||
کنون تا بدوشم ازین گاو شیر | تو این کار هر کاره، آسان مگیر | |||
بیاورد گاو از چراگاه خویش | فراوان گیا برد و بنهاد پیش | |||
به پستانش بر دست مالید و گفت | به نام خداوند بییار و جفت | |||
تهی بود پستان گاوش ز شیر | دل میزبان جوان گشت پیر | |||
چنین گفت با شوی کای کدخدای | دل شاه گیتی دگر شد بران | |||
ستمکاره شد شهریار جهان | دلش دوش پیچان شد اندر نهان | |||
بدو گفت شوی از چه گویی همی | به فال بد اندر چه جویی همی | |||
چنین گفت زن کای گرانمایه شوی | مرا بیهده نیست این گفتوگوی | |||
چو بیدادگر شد جهاندار شاه | ز گردون نتابد ببایست ماه | |||
به پستانها در شود شیرخشک | نبودی به نافه درون نیز مشک | |||
زنا و ربا آشکارا شود | دل نرم چون سنگ خارا شود | |||
به دشت اندرون گرگ مردم خورد | خردمند بگریزد از بیخرد | |||
شود خایه در زیر مرغان تباه | هرانگه که بیدادگر گشت شاه | |||
چراگاه این گاو کمتر نبود | هم آبشخورش نیز بتر نبود | |||
به پستان چنین خشک شد شیراوی | دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی | |||
چو بهرامشاه این سخنها شنود | پشیمانی آمدش ز اندیشه زود | |||
به یزدان چنین گفت کای کردگار | توانا و دانندهی روزگار | |||
اگر تاب گیرد دل من ز داد | ازین پس مرا تخت شاهی مباد | |||
زن فرخ پاک یزدانپرست | دگر باره بر گاو مالید دست | |||
به نام خداوند زردشت گفت | که بیرون گذاری نهان از نهفت | |||
ز پستان گاوش ببارید شیر | زن میزبان گفت کای دستگیر | |||
تو بیداد را کردهای دادگر | وگرنه نبودی ورا این هنر | |||
ازان پس چنین گفت با کدخدای | که بیداد را داد شد باز جای | |||
تو باخنده و رامشی باش زین | که بخشود بر ما جهانآفرین | |||
به هرکاره چون شیربا پخته شد | زن و مرد زان کار پردخته شد | |||
به نزدیک مهمان شد آن پاکرای | همی برد خوان از پسش کدخدای | |||
نهاده بدو کاسهی شیربا | چه نیکو بدی گر بدی زیربا | |||
ازان شیربا شاه لختی بخورد | چنین گفت پس با زن رادمرد | |||
که این تازیانه به درگاه بر | بیاویز جایی که باشد گذر | |||
نگه کن یکی شاخ بر در بلند | نباید که از باد یابد گزند | |||
ازان پس ببین تا که آید ز راه | همی کن بدین تازیانه نگاه | |||
خداوند خانه بپویید سخت | بیاویخت آن شیب شاه از درخت | |||
همی داشت آن را زمانی نگاه | پدید آمد از راه بیمر سپاه | |||
هرانکس که این تازیانه بدید | به بهرامشاه آفرین گسترید | |||
پیاده همه پیش شیب دراز | برفتند و بردند یک یک نماز | |||
زن و شوی گفت این بجز شاه نیست | چنین چهره جز درخور گاه نیست | |||
پر از شرم رفتند هر دو ز راه | پیاده دوان تا به نزدیک شاه | |||
که شاها بزرگا ردا بخردا | جهاندار و بر موبدان موبدا | |||
بدین خانه درویش بد میزبان | زنی بینوا شوی پالیزبان | |||
بران بندگی نیز پوزش نمود | همان شاه ما را پژوهش نمود | |||
که چون تو بدین جای مهمان رسید | بدین بینوا خانه و مان رسید | |||
بدو گفت بهرام کای روزبه | ترا دادم این مرز و این خوب ده | |||
همیشه جز از میزبانی مکن | برین باش و پالیزبانی مکن | |||
بگفت این و خندان بشد زان سرای | نشست از بر بارهی بادپای | |||
بشد زان ده بینوا شهریار | بیامد به ایوان گوهرنگار | |||
برینگونه یک چند گیتی بخورد | به رزم و به بزم و به ننگ و نبرد | |||
پس آگاهی آمد به هند و به روم | به ترک و به چین و به آباد بوم | |||
که بهرام را دل به بازیست بس | کسی را ز گیتی ندارد به کس | |||
طلایه نه و دیدهبان نیز نه | به مرز اندرون پهلوان نیز نه | |||
به بازی همی بگذارند جهان | نداند همی آشکار و نهان | |||
چو خاقان چین این سخنها شنید | ز چین و ختن لشکری برگزید | |||
درم داد و سر سوی ایران نهاد | کسی را نیامد ز بهرام یاد | |||
وزان سوی قیصر سپه برگرفت | همه کشور روم لشگر گرفت | |||
به ایران چو آگاهی آمد ز روم | ز هند و ز چین و ز آباد بوم | |||
که قیصر سپه کرد و لشکر کشید | ز چین و ختن لشکر آمد پدید | |||
به ایران هرانکس که بد پیشرو | ز پیران و از نامداران نو | |||
همه پیش بهرام گور آمدند | پر از خشم و پیکار و شور آمدند | |||
بگفتند با شاه چندی درشت | که بخت فروزانت بنمود پشت | |||
سر رزمجویان به رزم اندرست | ترا دل به بازی و بزم اندرست | |||
به چشم تو خوارست گنج و سپاه | همان تاج ایران و هم تخت و گاه | |||
چنین داد پاسخ جهاندار شاه | بدان موبدان نماینده راه | |||
که دادار گیهان مرا یاورست | که از دانش برتران برترست | |||
به نیروی آن پادشاه بزرگ | که ایران نگه دارم از چنگ گرگ | |||
به بخت و سپاه و به شمشیر و گنج | ز کشور بگردانم این درد و رنج | |||
همی کرد بازی بدان همنشان | وزو پر ز خون دیدهی سرکشان | |||
همی گفت هرکس کزین پادشا | بپیچد دل مردم پارسا | |||
دل شاه بهرام بیدار بود | ازین آگهی پر ز تیمار بود | |||
همی ساختی کار لشکر نهان | ندانست رازش کس اندر جهان | |||
همه شهر ایران ز کارش به بیم | از اندیشگان دل شده به دو نیم | |||
همه گشته نومید زان شهریار | تن و کدخدایی گرفتند خوار | |||
پس آگاه آمد به بهرامشاه | که آمد ز چین اندر ایران سپاه | |||
جهاندار گستهم را پیش خواند | ز خاقان چین چند با او براند | |||
کجا پهلوان بود و دستور بود | چو رزم آمدی پیش رنجور بود | |||
دگر مهرپیروز به زاد را | سوم مهربرزین خراد را | |||
چو بهرام پیروز بهرامیان | خزروان رهام با اندیان | |||
یکی شاه گیلان یکی شاه ری | که بودند در رای هشیار پی | |||
دگر داد برزین رزمآزمای | کجا زاولستان بدو بد به پای | |||
بیاورد چون قارن برزمهر | دگر دادبرزین آژنگ چهر | |||
گزین کرد ز ایرانیان سیهزار | خردمند و شایستهی کارزار | |||
برادرش را داد تخت و کلاه | که تا گنج و لشکر بدارد نگاه | |||
خردمند نرسی آزاد چهر | همش فر و دین بود هم داد و مهر | |||
وزان جایگه لشکر اندر کشید | سوی آذرآبادگان پرکشید | |||
چو از پارس لشکر فراوان ببرد | چنین بود رای بزرگان و خرد | |||
که از جنگ بگریخت بهرامشاه | وزان سوی آذر کشیدست راه | |||
چو بهرام رخ سوی دریا نهاد | رسولی ز قیصر بیامد چو باد | |||
به کاخیش نرسی فرود آورید | گرانمایه جایی چنانچون سزید | |||
نشستند با رایزن بخردان | به نزدیک نرسی همه موبدان | |||
سراسر سخنشان بد از شهریار | که داد او به باد آن همه روزگار | |||
سوی موبدان موبد آمد سپاه | به آگاه بودن ز بهرامشاه | |||
که بر ما همی رنج بپراگند | چرا هم ز لشکر نه گنج آگند | |||
به هرجای زر برفشاند همی | هم ارج جوانی نداند همی | |||
پراگنده شد شهری و لشکری | همی جست هرکس ره مهتری | |||
کنون زو نداریم ما آگهی | بما بازگردد بدی ار بهی | |||
ازان پس چو گفتارها شد کهن | برین بر نهادند یکسر سخن | |||
کز ایران یکی مرد با آفرین | فرستند نزدیک خاقان چین | |||
که بنشین ازین غارت و تاختن | ز هرگونه باید برانداختن | |||
مگر بوم ایران بماند به جای | چو از خانه آواره شد کدخدای | |||
چنین گفت نرسی که این روی نیست | مر این آب را در جهان جوی نیست | |||
سلیحست و گنجست و مردان مرد | کز آتش به خنجر برآرند گرد | |||
چو نومیدی آمد ز بهرامشاه | کجا رفت با خوارمایه سپاه | |||
گر اندیشهی بد کنی بد رسد | چه باید به شاهان چنین گشت بد | |||
شنیدند ایرانیان این سخن | یکی پاسخ کژ فگندند بن | |||
که بهارم ز ایدر سپاهی ببرد | که ما را به غم دل بباید سپرد | |||
چو خاقان بیاید به ایران به جنگ | نماند برین بوم ما بوی و رنگ | |||
سپاهی و نرسی نماند به جای | بکوبند بر خیره ما را به پای | |||
یکی چاره سازیم تا جای ما | بماند ز تن نگسلد پای ما | |||
یکی موبدی بود نامش همای | هنرمند و بادانش و پاکرای | |||
ورا برگزیدند ایرانیان | که آن چاره را تنگ بندد میان | |||
نوشتند پس نامهیی بندهوار | از ایران به نزدیک آن شهریار | |||
سرنامه گفتند ما بندهایم | به فرمان و رایت سرافگندهایم | |||
ز چیزی که باشد به ایران زمین | فرستیم نزدیک خاقان چین | |||
همان نیز با هدیه و باژ و ساو | که با جنگ ترکان نداریم تاو | |||
بیامد ز ایران خجسته همای | خود و نامداران پاکیزهرای | |||
پیام بزرگان به خاقان بداد | دل شاه ترکان بدان گشت شاد | |||
وزان جستن تیز بهرامشاه | گریزان بشد تازیان با سپاه | |||
به پیش گرانمایه خاقان بگفت | دل و جان خاقان چو گل برشکفت | |||
به ترکان چنین گفت خاقان چین | که ما برنهادیم بر چرخ زین | |||
که آورد بیجنگ ایران به چنگ؟ | مگر ما به رای و به هوش و درنگ؟ | |||
فرستاده را چیز بسیار داد | درم داد چینی و دینار داد | |||
یکی پاسخ نامه بنوشت و گفت | که با جان پاکان خرد باد جفت | |||
بدان بازگشتیم همداستان | که گفت این فرستادهی راستان | |||
چو من با سپاه اندرآیم به مرو | کنم روی کشور چو پر تذرو | |||
به رای و به داد و به رنگ و به بوی | ابا آب شیر اندر آرم به جوی | |||
بباشیم تا باژ ایران رسد | همان هدیه و ساو شیران رسد | |||
به مرو آیم و زاستر نگذرم | نخواهم که رنج آید از لشکرم | |||
فرستاده تازان به ایران رسید | ز خاقان بگفت آنچ دید و شنید | |||
به مرو اندر آورد خاقان سپاه | جهان شد ز گرد سواران سیاه | |||
چو آسوده شد سر بخوردن نهاد | کسی را نیامد ز بهرام یاد | |||
به مرو اندرون بانگ چنگ و رباب | کسی را نبد جای آرام و خواب | |||
سپاهش همه باره کرده یله | طلایه نه بردشت و نه راحله | |||
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ | شب و روز ایمن نشسته ز جنگ | |||
همی باژ ایرانیان چشم داشت | ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت | |||
وزان روی بهرام بیدار بود | سپه را ز دشمن نگهدار بود | |||
شب و روز کارآگهان داشتی | سپه را ز دشمن نهان داشتی | |||
چو آگهی آمد به بهرامشاه | که خاقان به مروست و چندان سپاه | |||
بیاورد لشکر ز آذر گشسپ | همه بیبنه هر یکی با دو اسپ | |||
قبا جوشن و ترگ رومی کلاه | شب و روز چون باد تازان به راه | |||
همی تاخت لشکر چو از کوه سیل | به آمل گذشت از در اردبیل | |||
ز آمل بیامد به گرگان کشید | همی درد و رنج بزرگان کشید | |||
ز گرگان بیامد به شهر نسا | یکی رهنمون پیش پر کیمیا | |||
به کوه و بیابان بیراه رفت | به روز و به شبگاه و بیگاه رفت | |||
به روز اندرون دیدهبان داشتی | به تیره شبان پاسبان داشتی | |||
بدینسان بیامد به نزدیک مرو | نپرد بدان گونه پران تذرو | |||
نوندی بیامد ز کارآگهان | که خاقان شب و روز بیاندهان | |||
به تدبیر نخچیر کشمیهن است | که دستورش از کهل اهریمنست | |||
چو بهرام بشنید زان شاد شد | همه رنجها بر دلش باد شد | |||
برآسود روزی بدان رزمگاه | چو آسودهتر گشت شاه و سپاه | |||
به کشمیهن آمد به هنگام روز | که برزد سر از کوه گیتی فروز | |||
همه گوش پرنالهی بوق شد | همه چشم پر رنگ منجوق شد | |||
دهاده برآمد ز نخچیرگاه | پرآواز شد گوش شاه و سپاه | |||
بدرید از آواز گوش هژبر | تو گفتی همی ژاله بارد ز ابر | |||
چو خاقان ز نخچیر بیدار شد | به دست خزروان گرفتار شد | |||
چنان شد ز خون خاک آوردگاه | که گفتی همی تیربارد ز ماه | |||
چو سیسد تن از نامداران چین | گرفتند و بستند بر پشت زین | |||
چو خاقان چینی گرفتار شد | ازان خواب آنگاه بیدار شد | |||
سپهبد ز کشمیهن آمد به مرو | شد از تاختن چارپایان چو غرو | |||
به مرو اندر از چینیان کس نماند | بکشتند وز جنگیان بس نماند | |||
هرانکس کزیشان گریزان برفت | پساندر همی تاخت بهرام تفت | |||
برینسان همیراند فرسنگ سی | پس پشت او قارن پارسی | |||
چو برگشت و آمد به نخچیرگاه | ببخشید چیز کسان بر سپاه | |||
ز پیروزی چین چو سربر فراخت | همه کامگاری ز یزدان شناخت | |||
کجا داد بر نیک و بد دستگاه | که دارندهی آفتابست و ماه | |||
بیاسود در مرو بهرامگور | چو آسوده شد شاه و جنگی ستور | |||
ز تیزی روانش مدارا گزید | دلش رای رزم بخارا گزید | |||
به یک روز و یک شب به آموی شد | ز نخچیر و بازی جهانجوی شد | |||
بیامد ز آموی یک پاس شب | گذر کرد بر آب و ریگ فرب | |||
چو خورشید روی هوا کرد زرد | بینداخت پیراهن لاژورد | |||
زمانه شد از گرد چون پر چرغ | جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ | |||
همه لشکر ترک بر هم زدند | به بوم و به دشت آتش اندر زدند | |||
ستاره همی دامن ماه جست | پدر بر پسر بر همی راه جست | |||
ز ترکان هرانکس که بد پیش رو | ز پیران و خنجرگزاران تو | |||
همه پیش بهرام رفتند خوار | پیاده پر از خون دل خاکسار | |||
که شاها ردا و بلند اخترا | بر آزادگان جهان مهترا | |||
گر ایدونک خاقان گنهکار گشت | ز عهد جهاندار بیزار گشت | |||
به دستت گرفتار شد بیگمان | چو بشکست پیمان شاه جهان | |||
تو خون سر بیگناهان مریز | نه خوب آید از نامداران ستیز | |||
گر از ما همی باژ خواهی رواست | سر بیگناهان بریدن چراست | |||
همه مرد و زن بندگان توایم | به رزم اندر افگندگان توایم | |||
دل شاه بهرام زیشان بسوخت | به دست خرد چشم خشمش بدوخت | |||
ز خون ریختن دست گردان ببست | پراندیشه شد شاه یزدانپرست | |||
چو مهر جهاندار پیوسته شد | دل مرد آشفته آهسته شد | |||
بر شاه شد مهتر مهتران | بپذرفت هر سال باژ گران | |||
ازین کار چون کام او شد روا | ابا باژ بستد ز ترکان نوا | |||
چو برگشت و آمد به شهر فرب | پر از رنگ رخسار و پرخنده لب | |||
برآسود یک هفته لشکر نراند | ز چین مهتران را همه پیش خواند | |||
برآورد میلی ز سنگ و ز گج | که کس را به ایران ز ترک و خلج | |||
نباشد گذر جز به فرمان شاه | همان نیز جیحون میانجی به راه | |||
به لشکر یکی مرد بد شمر نام | خردمند و با گوهر و رای و کام | |||
مر او را به توران زمین شاه کرد | سر تخت او افسر ماه کرد | |||
همان تاج زرینش بر سر نهاد | همه شهر توران بدو گشت شاد | |||
چو شد کار توران زمین ساخته | دل شاه ز اندیشه پرداخته | |||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | قلم خواست با مشک و چینی حریر | |||
به نرسی یکی نامه فرمود شاه | ز پیکار ترکان و کار سپاه | |||
سر نامه کرد آفرین نهان | ازین بنده بر کردگار جهان | |||
خداوند پیروزی و دستگاه | خداوند بهرام و کیوان و ماه | |||
خداوند گردنده چرخ بلند | خداوند ارمنده خاک نژند | |||
بزرگی و خردی به پیمان اوست | همه بودنی زیر فرمان اوست | |||
نوشتم یکی نامه از مرز چین | به نزد برادر به ایران زمین | |||
به نزد بزرگان ایرانیان | نوشتن همین نامه بر پرنیان | |||
هرانکس که او رزم خاقان ندید | ازین جنگجویان بباید شنید | |||
سپه بود چندانک گفتی سپهر | ز گردش به قیر اندر اندود چهر | |||
همه مرز شد همچو دریای خون | سر بخت بیداد گشته نگون | |||
به رزم اندرون او گرفتار شد | وزو چرخ گردنده بیزار شد | |||
کنون بسته آوردمش بر هیون | جگر خسته و دیدگان پر ز خون | |||
همه گردن سرکشان گشت نرم | زبان چرب و دلها پر از خون گرم | |||
پذیرفت باژ آنک بدخواه بود | به راه آمدند آنک بیراه بود | |||
کنون از پس نامه من با سپاه | بیایم به کام دل نیکخواه | |||
هیونان کفکافگن بادپای | برفتند چون ابر غران ز جای | |||
چو نامه به نزدیک نرسی رسید | ز شادی دل پادشا بردمید | |||
بشد موبد موبدان پیش اوی | هرانکس که بود از یلان جنگ جوی | |||
به شادی برآمد ز ایران خروش | نهادند هر یک به آواز گوش | |||
دل نامداران ز تشویر شاه | همی بود پیچان ز بهر گناه | |||
به پوزش به نزدیک موبد شدند | همه دلهراسان ز هر بد شدند | |||
کز اندیشه کژ و فرمان دیو | ببرد دل از راه گیهان خدیو | |||
بدان مایه لشکر که برد این گمان | که یزدان گشاید در آسمان | |||
شگفتیست این کز گمان بگذرد | هم از رای داننده مرد خرد | |||
چو پاسخ شود نامه بر خوب و زشت | همین پوزش ما بباید نوشت | |||
که گر چند رفت از برزگان گناه | ببخشد مگر نامبردار شاه | |||
بپذرفت نرسی که ایدون کنم | که کین از دل شاه بیرون کنم | |||
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت | پدیدار کرد اندرو خوب و زشت | |||
که ایرانیان از پی درد و رنج | همان از پی بوم و فرزند و گنج | |||
گرفتند خاقان چین را پناه | به نومیدی از نامبردار شاه | |||
نه از دشمنی بد نه از درد و کین | نه بر شاه بودست کس را گزین | |||
یکی مهتری نام او برزمهر | بدان رفتن راه بگشاد چهر | |||
بیامد به نزدیک شاه جهان | همه رازها برگشاد از نهان | |||
ز گفتار او شاه خشنود گشت | چنین آتش تیز بیدود گشت | |||
چغانی و چگلی و بلخی ردان | بخاری و از غرجگان موبدان | |||
برفتند با باژ و برسم به دست | نیایش کنان پیش آتشپرست | |||
که ما شاه را یکسره بندهایم | همان باژ را گردن افگندهایم | |||
همان نیز هر سال با باژ و ساو | به درگه شدی هرک بودیش تاو | |||
چو شد ساخته کار آتشکده | همان جای نوروز و جشن سده | |||
بیامد سوی آذرآبادگان | خود و نامداران و آزادگان | |||
پرستندگان پیش آذر شدند | همه موبدان دست بر سر شدند | |||
پرستندگان را ببخشید چیز | وز آتشکده روی بنهاد تیز | |||
خرامان بیامد به شهر صطخر | که شاهنشهان را بدان بود فخر | |||
پراگنده از چرم گاوان میش | که بر پشت پیلان همی راند پیش | |||
هزار و سد و شست قنطار بود | درم بو ازو نیز و دینار بود | |||
که بر پهلوی موبد پارسی | همی نام بردیش پیداوسی | |||
بیاورد پس مشکهای ادیم | بگسترد و شادان برو ریخت سیم | |||
به ره بر هران پل که ویران بدید | رباطی که از کاروانان شنید | |||
ز گیتی دگر هرکه درویش بود | وگر نانش از کوشش خویش بود | |||
سدگیر به کپان بسختید سیم | زن بیوه و کودکان یتیم | |||
چهارم هران پیر کز کارکرد | فروماند وزو روز ننگ و نبرد | |||
به پنجم هرانکس که بد با نژاد | توانگر نکردی ازو هیچ یاد | |||
ششم هرکه آمد ز راه دراز | همی داشت درویشی خویش راز | |||
بدیشان ببخشید چندین درم | نبد شاه روزی ز بخشش دژم | |||
غنیمت همه بهر لشکر نهاد | نیامدش از آگندن گنج باد | |||
بفرمود پس تاج خاقان چین | که پیش آورد مردم پاکدین | |||
گهرها که بود اندرو آژده | بکندند و دیوار آتشکده | |||
به زر و به گوهر بیاراستند | سر تخت آذر بپیراستند | |||
وزان جایگه شد سوی طیسفون | که نرسی بد و موبد رهنمون | |||
پذیره شدندش همه مهتران | بزرگان ایران و کنداوران | |||
چو نرسی بدید آن سر و تاج شاه | درفش دلفروز و چندان سپاه | |||
پیاده شد و برد پیشش نماز | بزرگان و هم موبد سرفراز | |||
بفرمود بهرام تا برنشست | گرفت آن زمان دست او را به دست | |||
بیامد نشست از بر تخت زر | بزرگان به پیش اندرون با کمر | |||
ببخشید گنجی به مرد نیاز | در تنگ زندان گشادند باز | |||
زمانه پر از رامش و داد شد | دل غمگنان از غم آزاد شد | |||
ز هر کشوری رنج و غم دور کرد | ز بهر بزرگان یکی سور کرد | |||
بدان سور هرکس که بشتافتی | همه خلعت مهتری یافتی | |||
سیوم روز بزم ردان ساختند | نویسنده را پیش بنشاختند | |||
به می خوردن اندر چو بگشاد چهر | یکی نامه بنوشت شادان به مهر | |||
سر نامه کرد آفرین از نخست | بران کو روان را به شادی بشست | |||
خرد بر دل خویش پیرایه کرد | به رنج تن از مردمی مایه کرد | |||
همه نیکویها ز یزدان شناخت | خرد جست و با مرد دانا بساخت | |||
بدانید کز داد جز نیکویی | نیاید نکوبد در بدخویی | |||
هرانکس که از کارداران ما | سرافراز و جنگی سواران ما | |||
بنالد نه بیند بجز چاه و دار | وگر کشته بر خاک افگنده خوار | |||
بکوشید تا رنجها کم کنید | دل غمگنان شاد و بیغم کنید | |||
که گیتی فراوان نماند به کس | بیآزاری و داد جویید و بس | |||
بدین گیتی اندر نشانه منم | سر راستی را بهانه منم | |||
که چندان سپه کرد آهنگ من | هم آهنگ این نامدار انجمن | |||
از ایدر برفتم به اندک سپاه | شدند آنک بدخواه بد نیک خواه | |||
یکی نامداری چو خاقان چین | جهاندار با تاج و تخت و نگین | |||
به دست مناندر گرفتار شد | سر بخت ترکان نگونسار شد | |||
مرا کرد پیروز یزدان پاک | سر دشمنان رفت در زیر خاک | |||
جز از بندگی پیشهی من مباد | جز از راست اندیشهی من مباد | |||
نخواهم خراج از جهان هفت سال | اگر زیردستی بود گر همال | |||
به هر کارداری و خودکامهیی | نوشتند بر پهلوی نامهیی | |||
که از زیردستان جز از رسم و داد | نرانید و از بد نگیرید یاد | |||
هرانکس که درویش باشد به شهر | که از روز شادی نیابند بهر | |||
فرستید نزدیک ما نامشان | برآریم زان آرزو کامشان | |||
دگر هرک هستند پهلونژاد | که گیرند از رفتن رنج یاد | |||
هم از گنج ما بینیازی دهید | خردمند را سرفرازی دهید | |||
کسی را که فامست و دستش تهیست | به هر کار بیارج و بی فرهیست | |||
هم از گنجماشان بتوزید فام | به دیوانهایشان نویسید نام | |||
ز یزدان بخواهید تا هم چنین | دل ما بدارد به آیین و دین | |||
بدین مهر ما شادمانی کنید | بران مهتران مهربانی کنید | |||
همان بندگان را مدارید خوار | که هستند هم بندهی کردگار | |||
کسی کش بود پایهی سنگیان | دهد کودکان را به فرهنگیان | |||
به دانش روان را توانگر کنید | خرد را ز تن بر سر افسر کنید | |||
ز چیز کسان دور دارید دست | بیآزار باشید و یزدانپرست | |||
بکوشید و پیمان ما مشکنید | پی و بیخ و پیوند بد برکنید | |||
به یزدان پناهید و فرمان کنید | روان را به مهرش گروگان کنید | |||
مجویید آزار همسایگان | هم آن بزرگان و پرمایگان | |||
هرانکس که ناچیز بد چیره گشت | وز اندازهی کهتری برگذشت | |||
بزرگش مخوانید کان برتری | سبک بازگردد سوی کهتری | |||
ز درویش چیزی مدارید باز | هرانکس که هست از شما بینیاز | |||
به پاکان گرایید و نیکی کنید | دل و پشت خواهندگان مشکنید | |||
هران چیز کان دور گشت از پسند | بدان چیز نزدیک باشد گزند | |||
ز دارنده بر جان آنکس درود | که از مردمی باشدش تار و پود | |||
چو اندر نوشتند چینی حریر | سر خامه را کرد مشکین دبیر | |||
به عنوان برش شاه گیتی نوشت | دل داد و دانندهی خوب و زشت | |||
خداوند بخشایش و فر و زور | شهنشاه بخشنده بهرام گور | |||
سوی مرزبانان فرمانبران | خردمند و دانا و جنگی سران | |||
به هر سو نوند و سوار و هیون | همی رفت با نامهی رهنمون | |||
چو آن نامه آمد به هر کشوری | به هر نامداری و هر مهتری | |||
همی گفت هرکس که یزدان سپاس | که هست این جهاندار یزدان شناس | |||
زن و مرد و کودک به هامون شدند | به هر کشور از خانه بیرون شدند | |||
همی خواندند آفرین نهان | بران دادگر شهریار جهان | |||
ازان پس به خوردن بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||
یکی نیمه از روز خوردن بدی | دگر نیمه زو کارکردن بدی | |||
همی نو به هر بامدادی پگاه | خروشی بدی پیش درگاه شاه | |||
که هرکس که دارد خورید و دهید | سپاسی ز خوردن به خود برنهید | |||
کسی کش نیازست آید به گنج | ستاند ز گنج درم سخته پنج | |||
سه من تافته بادهی سالخورده | به رنگ گل نار و با رنگ زرد | |||
هانی به رامش نهادند روی | پرآواز میخواره شد شهر و کوی | |||
چنان بد که از بید و گل افسری | ز دیدار او خواستندی کری | |||
یکی شاخ نرگس به تای درم | خریدی کسی زان نگشتی دژم | |||
ز شادی جوان شد دل مرد پیر | به چشمه درون آبها گشت شیر | |||
جهانجوی کرد از جهاندار یاد | که یکسر جهان دید زانگونه شاد | |||
به نرسی چنین گفت یک روز شاه | کز ایدر برو با نگین و کلاه | |||
خراسان ترا دادم آباد کن | دل زیردستان به ما شاد کن | |||
نگر تا نباشی بجز دادگر | میاویز چنگ اندرین رهگذر | |||
پدر کرد بیداد و پیچد ازان | چو مردی برهنه ز باد خزان | |||
بفرمود تا خلعتش ساختند | گرانمایه گنجی بپرداختند | |||
بدو گفت یزدان پناه تو باد | سر تخت خورشید گاه تو باد | |||
به رفتن دو هفته درنگ آمدش | تنآسان خراسان به چنگ آمدش | |||
چو نرسی بشد هفتهیی برگذشت | دل شاه ز اندیشه پردخته گشت | |||
بفرمود تا موبد موبدان | برفت و بیاورد چندی ردان | |||
بدو گفت شد کار قیصر دراز | رسولش همی دیر یابد جواز | |||
چه مردست و اندر خرد تا کجاست | که دارد روان از خرد پشت راست | |||
بدو گفت موبد انوشه بدی | جهاندار و با فره ایزدی | |||
یکی مرد پیرست با رای و شرم | سخن گفتنش چرب و آواز نرم | |||
کسی کش فلاطون به دست اوستاد | خردمند و بادانش و بانژاد | |||
یکی برمنش بود کامد ز روم | کنون خیره گشت اندرین مرز و بوم | |||
بپژمرد چون لاله در ماه دی | تنش خشک و رخساره همرنگ نی | |||
همه کهترانش به کردار میش | که روز شکارش سگ آید به پیش | |||
به کندی و تندی بما ننگرید | وزین مرز کس را به کس نشمرید | |||
به موبد چنین گفت بهرام گور | که یزدان دهد فر و دیهیم و زور | |||
مرا گر جهاندار پیروز کرد | شب تیره بر بخت من روز کرد | |||
یکی قیصر روم و قیصر نژاد | فریدون ورا تاج بر سر نهاد | |||
بزرگست وز سلم دارد نژاد | ز شاهان فزونتر به رسم و به داد | |||
کنون مردمی کرد و فرزانگی | چو خاقان نیامد به دیوانگی | |||
ورا پیش خوانیم هنگام بار | سخن تا چه گوید که آید به کار | |||
وزان پس به خوبی فرستمش باز | ز مردم نیم در جهان بینیاز | |||
یکی رزم جوید سپاه آورد | دگر بزم و زرین کلاه آورد | |||
مرا ارج ایشان بباید شناخت | بزرگ آنک با نامداران بساخت | |||
برو آفرین کرد موبد به مهر | که شادان بدی تا بگردد سپهر | |||
سپهبد فرستاده را پیش خواند | بران نامور پیشگاهش نشاند | |||
چو بشنید بیدار شاه جهان | فرستاده را خواند پیش مهان | |||
بیامد جهاندیده دانای پیر | سخنگوی و بادانش و یادگیر | |||
به کش کرده دست و سرافگنده پست | بر تخت شاهی به زانو نشست | |||
بپرسید بهرام و بنواختش | بر تخت پیروزه بنشاختش | |||
بدو گفت کایدر بماندی تو دیر | ز دیدار این مرز ناگشته سیر | |||
مرا رزم خاقان ز تو باز داشت | به گیتی مرا همچو انباز داشت | |||
کنون روزگار توام تازه شد | ترا بودن ایدر بیاندازه شد | |||
سخن هرچ گویی تو پاسخ دهیم | وز آواز تو روز فرخ نهیم | |||
فرستادهی پیر کرد آفرین | که بیتو مبادا زمان و زمین | |||
هران پادشاهی که دارد خرد | ز گفت خردمند رامش برد | |||
به یزدان خردمند نزدیکتر | بداندیش را روز تاریکتر | |||
تو بر مهتران جهان مهتری | که هم مهتر و شاه و هم بهتری | |||
ترا دانش و هوش و دادست و فر | بر آیین شاهان پیروزگر | |||
همانت خرد هست و پاکیزه رای | بر هوشمندان توی کدخدای | |||
که جاوید بادی تن و جان درست | مبیناد گردون میان تو سست | |||
زبانت ترازوست و گفتن گهر | گهر سخته هرگز که بیند به زر | |||
اگر چه فرستادهی قیصرم | همان چاکر شاه را چاکرم | |||
درودی رسانم ز قیصر به شاه | که جاوید باد این سر و تاج و گاه | |||
و دیگر که فرمود تا هفت چیز | بپرسم ز دانندگان تو نیز | |||
بدو گفت شاه این سخنها بگوی | سخنگوی را بیشتر آبروی | |||
بفرمود تا موبد موبدان | بشد پیش با مهتران و ردان | |||
بشد موبد و هرکه دانا بدند | به هر دانشیبر توانا بدند | |||
سخنگوی بگشاد راز از نهفت | سخنهای قیصر به موبد بگفت | |||
به موبد چنین گفت کای رهنمون | چه چیز آنک خوانی همی اندرون | |||
دگر آنک بیرونش خوانی همی | جزین نیز نامش ندانی همی | |||
زبر چیست ای مهتر و زبر چیست | همان بیکرانه چه و خوار کیست | |||
چه چیز آنک نامش فراوان بود | مر او را به هر جای فرمان بود | |||
چنین گفت موبد به فرزانه مرد | که مشتاب وز راه دانش مگرد | |||
مر این را که گفتی تو پاسخ یکیست | سخن در درون و برون اندکیست | |||
برون آسمان و درونش هواست | زبر فر یزدان فرمانرواست | |||
همان بیکران در جهان ایزدست | اگر تاب گیری به دانش به دست | |||
زبر چون بهشتست و دوزخ به زیر | بد آن را که باشد به یزدان دلیر | |||
دگر آنک بسیار نامش بود | رونده به هر جای کامش بود | |||
خرد دارد ای پیر بسیار نام | رساند خرد پادشا را به کام | |||
یکی مهر خوانند و دیگر وفا | خرد دور شد درد ماند و جفا | |||
زبانآوری راستی خواندش | بلنداختری زیرکی داندش | |||
گهی بردبار و گهی رازدار | که باشد سخن نزد او پایدار | |||
پراگنده اینست نام خرد | از اندازهها نام او بگذرد | |||
تو چیزی مدان کز خرد برترست | خرد بر همه نیکویها سرست | |||
خرد جوید آگنده راز جهان | که چشم سر ما نبیند نهان | |||
دگر آنک دارد جهاندار خوار | به هر دانش از کردهی کردگار | |||
ستارهست رخشان ز چرخ بلند | که بینا شمارش بداند که چند | |||
بلند آسمان را که فرسنگ نیست | کسی را بدو راه و آهنگ نیست | |||
همی خوار گیری شمار ورا | همان گردش روزگار ورا | |||
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر | بماند شگفت اندرو تیز ویر | |||
ستاره همی بشمرد ز آسمان | ازین خوارتر چیست ای شادمان | |||
من این دانم ار هست پاسخ جزین | فراخست رای جهانآفرین | |||
سخندان قیصر چو پاسخ شنید | زمین را ببوسید و فرمان گزید | |||
به بهرام گفت ای جهاندار شاه | ز یزدان برینبر فزونی مخواه | |||
که گیتی سراسر به فرمان تست | سر سرکشان زیر پیمان تست | |||
پسند بزرگان فرخنژاد | ندارد جهان چون تو شاهی به یاد | |||
همان نیز دستورت از موبدان | به دانش فزونست از بخردان | |||
همه فیلسوفان ورا بندهاند | به دانایی او سرافگندهاند | |||
چو بهرام بشنید شادی نمود | به دلش اندرون روشنایی فزود | |||
به موبدم درم داد ده بدره نیز | همان جامه و اسپ و بسیار چیز | |||
وزانجا خرامان بیامد بدر | خرد یافته موبد پرهنر | |||
فرستادهی قیصر نامدار | سوی خانه رفت از بر شهریار | |||
چو خورشید بر چرخ بنمود دست | شهنشاه بر تخت زرین نشست | |||
فرستادهی قیصر آمد به در | خرد یافته موبد پرگهر | |||
به پیش شهنشاه رفتند شاد | سخنها ز هرگونه کردند یاد | |||
فرستاده را موبد شاه گفت | که ای مرد هشیار بییار و جفت | |||
ز گیتی زیانکارتر کار چیست | که بر کردهی او بباید گریست | |||
چه دانی تو اندر جهان سودمند | که از کردنش مرد گردد بلند | |||
فرستاده گفت آنک دانا بود | همیشه بزرگ و توانا بود | |||
تن مرد نادان ز گل خوارتر | به هر نیکی ناسزاوارتر | |||
ز نادان و دانا زدی داستان | شنیدی مگر پاسخ راستان | |||
بدو گفت موبد که نیکو نگر | بیندیش و ماهی به خشکی مبر | |||
فرستاده گفت ای پسندیده مرد | سخنها ز دانش توان یاد کرد | |||
تو این گر دگرگونه دانی بگوی | که از دانش افزون شود آبروی | |||
بدو گفت موبد که اندیشه کن | کز اندیشه بازیب گردد سخن | |||
ز گیتی هرانکو بیآزارتر | چنان دان که مرگش زیانکارتر | |||
به مرگ بدان شاد باشی رواست | چو زاید بد و نیک تن مرگ راست | |||
ازین سودمندی بود زان زیان | خرد را میانجی کن اندر میان | |||
چو بشنید رومی پسند آمدش | سخنهای او سودمند آمدش | |||
بخندید و بر شاه کرد آفرین | بدو گفت فرخنده ایران زمین | |||
که تخت شهنشاه بیند همی | چو موبد بروبر نشیند همی | |||
به دانش جهان را بلند افسری | به موبد ز هر مهتری برتری | |||
اگر باژ خواهی ز قیصر رواست | ک دستور تو بر جهان پادشاست | |||
ز گفتار او شاد شد شهریار | دلش تازه شد چو گل اندر بهار | |||
برون شد فرستاده از پیش شاه | شب آمد برآمد درفش سیاه | |||
پدید آمد آن چادر مشکبوی | به عنبر بیالود خورشید روی | |||
شکیبا نبد گنبد تیزگرد | سر خفته از خواب بیدار کرد | |||
درفشی بزد چشمهی آفتاب | سر شاه گیتی سبک شد ز خواب | |||
در بار بگشاد سالار بار | نشست از بر تخت خود شهریار | |||
بفرمود تا خلعت آراستند | فرستاده را پیش او خواستند | |||
ز سیمین و زرین و اسپ و ستام | ز دینار گیتی که بردند نام | |||
ز دینار و گوهر ز مشک و عبیر | فزون گشت از اندیشهی تیزویر | |||
چو از کار رومی بپردخت شاه | دلش گشت پیچان ز کار سپاه | |||
بفرمود تا موبد رایزن | بشد با یکی نامدار انجمن | |||
ببخشید روی زمین سربسر | ابر پهلوانان پرخاشخر | |||
درم داد و اسپ و نگین و کلاه | گرانمایه را کشور و تاج و گاه | |||
پر از راستی کرد یکسر جهان | وزو شادمانه کهان و مهان | |||
هرانکس که بیداد بد دور کرد | به نادادن چیز و گفتار سرد | |||
وزان پس چنین گفت با موبدان | که ای پرهنر پاکدل بخردان | |||
جهان را ز هرگونه دارید یاد | ز کردار شاهان بیداد و داد | |||
بسی دست شاهان ز بیداد و آز | تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز | |||
جهان از بداندیش در بیم بود | دل نیکمردان به دو نیم بود | |||
همه دست کرده به کار بدی | کسی را نبد کوشش ایزدی | |||
نبد بر زن و زاده کس پادشا | پر از غم دل مردم پارسا | |||
به هر جای گستردن دست دیو | بریده دل از بیم گیهان خدیو | |||
سر نیکویها و دست بدیست | در دانش و کوشش بخردیست | |||
همه پاک در گردن پادشاست | که پیدا شود زو همه کژ و راست | |||
پدر گر به بیداد یازید دست | نبد پاک و دانا و یزدانپرست | |||
مدارید کردار او بس شگفت | که روشن دلش رنگ آتش گرفت | |||
ببینید تا جم و کاوس شاه | چه کردند کز دیو جستند راه | |||
پدر همچنان راه ایشان بجست | به آب خرد جان تیره نشست | |||
همه زیردستانش پیچان شدند | فراوان ز تندیش بیجان شدند | |||
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس | همی آفرین او نیابد ز کس | |||
ز ما باد بر جان او آفرین | مبادا که پیچد روانش ز کین | |||
کنون بر نشستم بر گاه اوی | به مینو کشد بیگمان راه اوی | |||
همی خواهم از کردگار جهان | که نیرو دهد آشکار و نهان | |||
که با زیردستان مدارا کنیم | ز خاک سیه مشک سارا کنیم | |||
که با خاک چون جفت گردد تنم | نگیرد ستمدیدهای دامنم | |||
شما همچنین چادر راستی | بپوشید شسته دل از کاستی | |||
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد | ز دهقان و تازی و رومی نژاد | |||
به کردار شیرست آهنگ اوی | نپیچد کسی گردن از چنگ اوی | |||
همان شیر درنده را بشکرد | به خواری تن اژدها بسپرد | |||
کجا آن سر و تاج شاهنشهان | کجا آن بزرگان و فرخ مهان | |||
کجا آن سواران گردنکشان | کزیشان نبینم به گیتی نشان | |||
کجا ان پری چهرگان جهان | کزیشان بدی شاد جان مهان | |||
هرانکس که رخ زیر چادر نهفت | چنان دان که گشتست با خاک جفت | |||
همه دست پاکی و نیکی بریم | جهان را به کردار بد نشمریم | |||
به یزدان دارنده کو داد فر | به تاج و به تخت و نژاد و گهر | |||
که گر کارداری به یک مشک خاک | زبان جوید اندر بلند و مغاک | |||
همانجا بسوزم به آتش تنش | کنم بر سر دار پیراهنش | |||
وگر در گذشته ز شب چند پاس | بدزدد ز درویش دزدی پلاس | |||
به تاوانش دیبا فرستم ز گنج | بشویم دل غمگنان را ز رنج | |||
وگر گوسفندی برند از رمه | به تیره شب و روزگار دمه | |||
یکی اسپ پرمایه تاوان دهم | مبادا که بر وی سپاسی نهم | |||
چو با دشمنم کارزاری بود | وزان جنگ خسته سواری بود | |||
فرستمش یکساله زر و درم | نداریم فرزند او را دژم | |||
ز دادار دارنده یکسر سپاس | که اویست جاوید نیکیشناس | |||
به آب و به آتش میازید دست | مگر هیربد مرد آتشپرست | |||
مریزید هم خون گاوان ورز | که ننگست در گاو کشتن به مرز | |||
ز پیری مگر گاو بیکار شد | به چشم خداوند خود خوار شد | |||
نباید ز بن کشت گاو زهی | که از مرز بیرون شود فرهی | |||
همه رای با مرد دانا زنید | دل کودک بیپدر مشکنید | |||
از اندیشهی دیو باشید دور | گه جنگ دشمن مجویید سور | |||
اگر خواهم از زیردستان خراج | ز دارنده بیزارم و تخت عاج | |||
اگر بدکنش بد پدر یزدگرد | به پاداش آن داد کردیم گرد | |||
همه دل ز کردار او خوش کنید | به آزادی آهنگ آتش کنید | |||
ببخشد مگر کردگارش گناه | ز دوزخ به مینو نمایدش راه | |||
کسی کو جوانست شادی کنید | دل مردمان جوان مشکنید | |||
به پیری به مستی میازید دست | که همواره رسوا بود پیر مست | |||
گنهکار یزدان مباشید هیچ | به پیری به آید به رفتن بسیچ | |||
چو خشنود گردد ز ما کردگار | به هستی غم روز فردا مدار | |||
دل زیردستان به ما شاد باد | سر سرکشان از غم آزاد باد | |||
همه نامداران چو گفتار شاه | شنیدند و کردند نیکو نگاه | |||
همه دیده کردند پیشش پر آب | ازان شاه پردانش و زودیاب | |||
خروشان برو آفرین خواندند | ورا پادشا زمین خواندند | |||
وزیر خردمند بر پای خاست | چنین گفت کی خسرو داد و راست | |||
جهان از بداندیش بی بیم گشت | وزین مرزها رنج و سختی گذشت | |||
مگر نامور شنگل از هندوان | که از داد پیچیده دارد روان | |||
ز هندوستان تا در مرز چین | ز دزدان پرآشوب دارد زمین | |||
به ایران همی دست یازد به بد | بدین داستان کارسازی سزد | |||
تو شاهی و شنگل نگهبان هند | چرا باژ خواهد ز چین و ز سند | |||
براندیش و تدبیر آن بازجوی | نباید که ناخوبی آید بروی | |||
چو بشنید شاه آن پراندیشه شد | جهان پیش او چون یکی بیشه شد | |||
چنین گفت کاین کار من در نهان | بسازم نگویم به کس در جهان | |||
به تنها ببینم سپاه ورا | همان رسم شاهی و گاه ورا | |||
شوم پیش او چون فرستادگان | نگویم به ایران به آزادگان | |||
بشد پاک دستور او با دبیر | جزو هرکسی آنک بد ناگزیر | |||
بگفتند هرگونه از بیش و کم | ببردند قرطاس و مشک و قلم | |||
یکی نامه بنوشت پر پند و رای | پر از دانش و آفرین خدای | |||
سر نامه کرد از نخست آفرین | ز یزدان برآنکس که جست آفرین | |||
خداوند هست و خداوند نیست | همه چیز جفتست و ایزد یکیست | |||
ز چیزی کجا او دهد بنده را | پرستنده و تاج دارنده را | |||
فزون از خرد نیست اندر جهان | فروزنده کهتران و مهان | |||
هرانکس که او شاد شد از خرد | جهان را به کردار بد نسپرد | |||
پشیمان نشد هر که نیکی گزید | که بد آب دانش نیارد مزید | |||
رهاند خرد مرد را از بلا | مبادا کسی در بلا مبتلا | |||
نخستین نشان خرد آن بود | که از بد همهساله ترسان بود | |||
بداند تن خویش را در نهان | به چشم خرد جست راز جهان | |||
خرد افسر شهریاران بود | همان زیور نامداران بود | |||
بداند بد و نیک مرد خرد | بکوشد به داد و بپیچد ز بد | |||
تو اندازهی خود ندانی همی | روان را به خون در نشانی همی | |||
اگر تاجدار زمانه منم | به خوبی و زشتی بهانه منم | |||
تو شاهی کنی کی بود راستی | پدید آید از هر سوی کاستی | |||
نه آیین شاهان بود تاختن | چنین با بداندیشگان ساختن | |||
نیای تو ما را پرستنده بود | پدر پیش شاهان ما بنده بود | |||
کس از ما نبودند همداستان | که دیر آمدی باژ هندوستان | |||
نگه کن کنون روز خاقان چین | که از چین بیامد به ایران زمین | |||
به تاراج داد آنک آورده بود | بپیچید زان بد که خود کرده بود | |||
چنین هم همی بینم آیین تو | همان بخشش و فره دین تو | |||
مرا ساز جنگست و هم خواسته | همان لشکر یکدل آراسته | |||
ترا با دلیران من پای نیست | به هند اندرون لشکر آرای نیست | |||
تو اندر گمانی ز نیروی خویش | همی پیش دریا بری جوی خویش | |||
فرستادم اینک فرستادهیی | سخنگوی با دانش آزادهیی | |||
اگر باژ بفرست اگر جنگ را | به بیدانشی سخت کن تنگ را | |||
ز ما باد بر جان آنکس درود | که داد و خرد باشدش تار و پود | |||
چو خط از نسیم هوا گشت خشک | نوشتند و بر وی پراگند مشک | |||
به عنوانش بر نام بهرام کرد | که دادش سر هر بدی رام کرد | |||
که تاج کیان یافت از یزدگرد | به خرداد ماه اندرون روز ارد | |||
سپهدار مرز و نگهدار بوم | ستانندهی باژ سقلاب و روم | |||
به نزدیک شنگل نگهبان هند | ز دریای قنوج تا مرز سند | |||
چو بنهاد بر نامهبر مهر شاه | برآراست بر ساز نخچیرگاه | |||
به لشکر ز کارش کس آگه نبود | جز از نامدارانش همره نبود | |||
بیامد بدینسان به هندوستان | گذشت از بر آب جادوستان | |||
چو نزدیک ایوان شنگل رسید | در پرده و بارگاهش بدید | |||
برآوردهیی بود سر در هوا | بدربر فراوان سلیح و نوا | |||
سواران و پیلان بدربر به پای | خروشیدن زنگ با کرنای | |||
شگفتی بان بارگه بر بماند | دلش را به اندیشه اندر نشاند | |||
چنین گفت با پردهداران اوی | پرستنده و پایکاران اوی | |||
که از نزد پیروز بهرامشاه | فرستاده آمد بدین بارگاه | |||
هم اندر زمان رفت سالار بار | ز پرده درون تا بر شهریار | |||
بفرمود تا پرده برداشتند | به ارجش ز درگاه بگذاشتند | |||
خرامان همی رفت بهرام گور | یکی خانه دید آسمانش بلور | |||
ازارش همه سیم و پیکرش زر | نشانده به هر جای چندی گهر | |||
نشسته به نزدیک او رهنمای | پس پشت او ایستاده به پای | |||
برادرش را دید بر زیرگاه | نهاده به سر بر ز گوهر کلاه | |||
چو آمد به نزدیک شنگل فراز | ورا دید با تاج بر تخت ناز | |||
همه پایهی تخت زر و بلور | نشسته برو شاه با فر و زور | |||
بر تخت شد شاه و بردش نماز | همی بود پیشش زمانی دراز | |||
چنین گفت زان کو ز شاهان مهست | جهاندار بهرام یزدانپرست | |||
یکی نامه دارم بر شاه هند | نوشته خطی پهلوی بر پند | |||
چو آواز بهرام بشنید شاه | بفرمود زرین یکی زیرگاه | |||
بران کرسی زرش بنشاندند | ز درگاه یارانش را خواندند | |||
چو بنشست بگشاد لب را ز بند | چنین گفت کای شهریار بلند | |||
زبان برگشایم چو فرمان دهی | که بیتو مبادا بهی و مهی | |||
بدو گفت شنگل که بر گوی هین | که گوینده یابد ز چرخ آفرین | |||
چنین گفت کز شاه خسرونژاد | که چون او به گیتی ز مادر نزاد | |||
مهست آن سرافراز بر روی دهر | که با داد او زهر شد پای زهر | |||
بزرگان همه باژ دار ویاند | به نخچیر شیران شکار ویاند | |||
چو شمشیر خواهد به رزم اندرون | بیابان شود همچو دریای خون | |||
به بخشش چو ابری بود دربار | بود پیش او گنج دینار خوار | |||
پیامی رسانم سوی شاه هند | همان پهلوی نامهیی برپرند | |||
چو بشنید شد نامه را خواستار | شگفتی بماند اندران نامدار | |||
چو آن نامه برخواند مرد دبیر | رخ تاجور گشت همچون زریر | |||
بدو گفت کای مرد چیرهسخن | به گفتار مشتاب و تندی مکن | |||
بزرگی نماید همی شاه تو | چنان هم نماید همی راه تو | |||
کسی باژ خواهد ز هندوستان | نباشم ز گوینده همداستان | |||
به لشکر همی گوید این گر به گنج | وگر شهر و کشور سپردن به رنج | |||
کلنگاند شاهان و من چون عقاب | وگر خاک و من همچو دریای آب | |||
کسی با ستاره نکوشد به جنگ | نه با آسمان جست کس نام و ننگ | |||
هنر بهتر از گفتن نابکار | که گیرد ترا مرد داننده خوار | |||
نه مردی نه دانش نه کشور نه شهر | ز شاهی شما را زبانست بهر | |||
نهفته همه بوم گنج منست | نیاکان بدو هیچ نابرده دست | |||
دگر گنج برگستوان و زره | چو گنجور ما برگشاید گره | |||
به پیلانش باید کشیدن کلید | وگر ژنده پیلش تواند کشید | |||
وگر گیری از تیغ و جوشن شمار | ستاره شود پیش چشم تو خوار | |||
زمین بر نتابد سپاه مرا | همان ژنده پیلان و گاه مرا | |||
هزار ار به هندی زنی در هزار | بود کس که خواند مرا شهریار | |||
همان کوه و دریای گوهر مراست | به من دارد اکنون جهان پشت راست | |||
همان چشمهی عنبر و عود و مشک | دگر گنج کافور ناگشته خشک | |||
دگر داروی مردم دردمند | به روی زمین هرک گردد نژند | |||
همه بوم ما را بدینسان برست | اگر زر و سیمست و گر گوهرست | |||
چو هشتاد شاهند با تاج زر | به فرمان من تنگ بسته کمر | |||
همه بوم را گرد دریاست راه | نیاید بدین خاکبر دیو گاه | |||
ز قنوج تا مرز دریای چین | ز سقلاب تا پیش ایران زمین | |||
بزرگان همه زیردست منند | به بیچارگی در پرست منند | |||
به هند و به چین و ختن پاسبان | نرانند جز نام من بر زبان | |||
همه تاج ما را ستایندهاند | پرستندگی را فزایندهاند | |||
به مشکوی من دخت فغفور چین | مرا خواند اندر جهانآفرین | |||
پسر دارم از وی یکی شیردل | که بستاند از که به شمشیر دل | |||
ز هنگام کاوس تا کیقباد | ازین بوم و برکس نکردست یاد | |||
همان نامبردار سیسد هزار | ز لشکر که خواند مرا شهریار | |||
ز پیوستگانم هزار و دویست | کزیشان کسی را به من راه نیست | |||
همه زاد بر زاد خویش منند | که در هند بر پای پیش منند | |||
که در بیشه شیران به هنگام جنگ | ز آورد ایشان بخاید دو چنگ | |||
گر آیین بدی هیچ آزاده را | که کشتی به تندی فرستاده را | |||
سرت را جدا کردمی از تنت | شدی مویهگر بر تو پیراهنت | |||
بدو گفت بهرام کای نامدار | اگر مهتری کام کژی مخار | |||
مرا شاه من گفت کو را بگوی | که گر بخردی راه کژی مجوی | |||
ز درگه دو دانا پدیدار کن | زبانآور و کامران بر سخن | |||
گر ایدونک زیشان به رای و خرد | یکی بر یکی زان ما بگذرد | |||
مرا نیز با مرز تو کار نیست | که نزدیک بخرد سخن خوار نیست | |||
وگرنه ز مردان جنگاوران | کسی کو گراید به گرز گران | |||
گزین کن ز هندوستان سد سوار | که با یک تن از ما کند کارزار | |||
نخواهیم ما باژ از مرز تو | چو پیدا شدی مردی و ارز تو | |||
چو بشنید شنگل به بهرام گفت | که رای تو با مردمی نیست جفت | |||
زمانی فرودآی و بگشای بند | چه گویی سخنهای ناسودمند | |||
یکی خرم ایوان بپرداختند | همه هرچ بایست برساختند | |||
بیاسود بهرام تا نیمروز | چو بر اوج شد تاج گیتی فروز | |||
چو در پیش شنگل نهادند خوان | یکی را بفرمود کو را بخوان | |||
کز ایران فرستادهی خسروپرست | سخنگوی و هم کامگار نوست | |||
کسی را که با اوست هم زیننشان | بیاور به خوان رسولان نشان | |||
بشد تیز بهرام و بر خوان نشست | بنان دست بگشاد و لب را ببست | |||
چو نان خورده شد مجلس آراستند | نوازندهی رود و می خواستند | |||
همی بوی مشک آمد از خوردنی | همان زیر زربفت گستردنی | |||
بزرگان چو از باده خرم شدند | ز تیمار نابوده بیغم شدند | |||
دو تن را بفرمود زورآزمای | به کشتی که دارند با دیو پای | |||
برفتند شایسته مردان کار | ببستندشان بر میانها ازار | |||
همی کرد زور ان برین این بران | گرازان و پیچان دو مرد گران | |||
چو برداشت بهرام جام بلور | به مغزش نبید اندرافگند شور | |||
بشنگل چنین گفت کای شهریار | بفرمای تا من ببندم ازار | |||
چو با زورمندان به کشتی شوم | نه اندر خرابی و مستی شوم | |||
بخندید شنگل بدو گفت خیز | چو زیر آوری خون ایشان بریز | |||
چو بشنید بهرام بر پای خاست | به مردی خم آورد بالای راست | |||
کسی را که بگرفت زیشان میان | چو شیری که یازد به گور ژیان | |||
همی بر زمین زد چنان کاستخوانش | شکست و بپالود رنگ رخانش | |||
بدو مانده بد شنگل اندر شگفت | ازان برز بالا و آن زور و کفت | |||
به هندی همی نام یزدان بخواند | ورا از چهل مرد برتر نشاند | |||
چو گشتند مست از می خوشگوار | برفتند ز ایوان گوهرنگار | |||
چو گردون بپوشید چینی حریر | ز خوردن برآسود برنا و پیر | |||
چو زرین شد آن چادر مشکبوی | فروزنده بر چرخ بنمود روی | |||
شه هندوان باره را برنشست | به میدان خرامید چوگان به دست | |||
ببردند با شاه تیر و کمان | همی تاخت بر آرزو یک زمان | |||
به بهرام فرمود تا بر نشست | کمان کیانی گرفته به دست | |||
به شنگل چنین گفت کای شهریار | چنان دان که هستند با من سوار | |||
همی تیر و چوگان کنند آرزوی | چو فرمان دهد شاه آزادهخوی | |||
چنین گفت شنگل که تیر و کمان | ستون سواران بود بیگمان | |||
تو با شاخ و یالی بیفراز دست | به زه کن کمان را و بگشای شست | |||
کمان را به زه کرد بهرام گرد | عنان را به اسپ تگاور سپرد | |||
یکی تیر بگرفت و بگشاد شست | نشانه به یک چوبه بر هم شکست | |||
گرفتند یکسر برو آفرین | سواران میدان و مردان کین | |||
ز بهرام شنگل شد اندرگمان | که این فر و این برز و تیر و کمان | |||
نماند همی این فرستاده را | نه هندی نه ترکی نه آزاده را | |||
اگر خویش شاهست گر مهترست | برادرش خوانم هم اندر خورست | |||
بخندید و بهرام را گفت شاه | که ای پرهنر با گهر پیشگاه | |||
برادر توی شاه را بیگمان | بدین بخشش و زور و تیر و کمان | |||
که فر کیان داری و زور شیر | نباشی مگر نامداری دلیر | |||
بدو گفت بهرام کای شاه هند | فرستادگان را مکن ناپسند | |||
نه از تخمهی یزدگردم نه شاه | برادرش خوانیم باشد گناه | |||
از ایران یکی مرد بیگانهام | نه دانش پژوهم نه فرزانهام | |||
مرا بازگردان که دورست راه | نباید که یابد مرا خشم شاه | |||
بدو گفت شنگل که تندی مکن | که با تو هنوزست ما را سخن | |||
نبایدت کردن به رفتن شتاب | که رفتن به زودی نباشد صواب | |||
بر ما بباش و دل آرام گیر | چو پخته نخواهی می خام گیر | |||
پسانگاه دستور را پیش خواند | ز بهرام با او سخن چند راند | |||
گر این مرد بهرام را خویش نیست | گر از پهلوان نام او بیش نیست | |||
چو گویی دهد او تناندر فریب | گر از گفت من در دل آرد نهیب | |||
تو گویی مر او را نکوتر بود | تو آن گوی با وی که در خور بود | |||
بگویش بران رو که باشد صواب | که پیش شه هند بفزودی آب | |||
کنون گر بباشی به نزدیک اوی | نگهداری آن رای باریک اوی | |||
هرانجا که خوشتر ولایت تراست | سپهداری و باژ و ملکت تراست | |||
به جایی که باشد همیشه بهار | نسیم بهار آید از جویبار | |||
گهر هست و دینار و گنج درم | چو باشد درم دل نباشد به غم | |||
نوازنده شاهی که از مهر تو | بخندد چو بیند همی چهر تو | |||
به سالی دو بارست بار درخت | ز قنوج برنگذرد نیکبخت | |||
چو این گفته باشی به پرسش ز نام | که از نام گردد دلم شادکام | |||
مگر رام گردد بدین مرز ما | فزون گردد از فر او ارز ما | |||
ورا زود سالار لشکر کنیم | بدین مرز با ارز ما سر کنیم | |||
بیامد جهاندیده دستور شاه | بگفت این به بهرام و بنمود راه | |||
ز بهرام زان پس بپرسید نام | که بینام پاسخ نبودی تمام | |||
چو بشنید بهرام رنگ رخش | دگر شد که تا چون دهد پاسخش | |||
به فرجام گفت ای سخنگوی مرد | مرا در دو کشور مکن روی زرد | |||
من از شاه ایران نپیجم به گنج | گر از نیستی چند باشم به رنج | |||
جزین باشد آرایش دین ما | همان گردش راه و آیین ما | |||
هرانکس که پیچد سر از شاه خویش | به برخاستن گم کند راه خویش | |||
فزونی نجست آنک بودش خرد | بد و نیک بر ما همی بگذرد | |||
خداوند گیتی فریدون کجاست | که پشت زمانه بدو بود راست | |||
کجا آن بزرگان خسرونژاد | جهاندار کیخسرو و کیقباد | |||
دگر آنک دانی تو بهرام را | جهاندار پیروز خودکام را | |||
اگر من ز فرمان او بگذرم | به مردی سرآرد جهان بر سرم | |||
نماند بر و بوم هندوستان | به ایران کشد خاک جادوستان | |||
همان به که من باز گردم بدر | ببیند مرا شاه پیروزگر | |||
گر از نام پرسیم برزوی نام | چنین خواندم شاه و هم باب و مام | |||
همه پاسخ من بشنگل رسان | که من دیر ماندم به شهر کسان | |||
چو دستور بشنید پاسخ ببرد | شنیده سخن پیش او برشمرد | |||
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه | چنین گفت اگر دور ماند ز راه | |||
یکی چاره سازم کنون من که روز | سرآید بدین مرد لشکر فروز | |||
یکی کرگ بود اندران شهر شاه | ز بالای او بسته بر باد راه | |||
ازان بیشه بگریختی شیر نر | هم از آسمان کرگس تیرپر | |||
یکایک همه هند زو پر خروش | از آواز او کر شدی تیز گوش | |||
به بهرام گفت ای پسندیده مرد | برآید به دست تو این کارکرد | |||
به نزدیک آن کرگ باید شدن | همه چرم او را به تیر آژدن | |||
اگر زو تهی گردد این بوم و بر | به فر تو این مرد پیروزگر | |||
یکی دست باشدت نزدیک من | چه نزدیک این نامدار انجمن | |||
که جاوید در کشور هندوان | بود زنده نام تو تا جاودان | |||
بدو گفت بهرام پاکیزهرای | که با من بباید یکی رهنمای | |||
چو بینم به نیروی یزدان تنش | ببینی به خون غرقه پیراهنش | |||
بدو داد شنگل یکی رهنمای | که او را نشیمن بدانست و جای | |||
همی رفت با نیکدل رهنمون | بدان بیشهی کرگ ریزنده خون | |||
همی گفت چندی ز آرام اوی | ز بالا و پهنا و اندام اوی | |||
چو بنمود و برگشت و بهرام رفت | خرامان بدان بیشهی کرگ تفت | |||
پس پشت او چند ایرانیان | به پیکار آن کرگ بسته میان | |||
چو از دور دیدند خرطوم اوی | ز هنگش همی پست شد بوم اوی | |||
بدو هرکسی گفت شاها مکن | ز مردی همی بگذرد این سخن | |||
نکردست کس جنگ با کوه و سنگ | وگر چه دلیرست خسرو به چنگ | |||
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست | بدین جنگ دستوری شاه نیست | |||
چنین داد پاسخ که یزدان پاک | مرا گر به هندوستان داد خاک | |||
به جای دگر مرگ من چون بود | که اندیشه ز اندازه بیرون بود | |||
کمان را به زه کرد مرد جوان | تو گفتی همی خوار گیرد روان | |||
بیامد دوان تا به نزدیک کرگ | پر از خشم سر دل نهاده به مرگ | |||
کمان کیانی گرفته به چنگ | ز ترکش برآورد تیر خدنگ | |||
همی تیر بارید همچون تگرگ | برین همنشان تا غمین گشت کرگ | |||
چو دانست کو را سرآمد زمان | برآهیخت خنجر به جای کمان | |||
سر کرگ را راست ببرید و گفت | به نام خداوند بییار و جفت | |||
که او داد چندین مرا فر و زور | به فرمان او تابد از چرخ هور | |||
بفرمود تا گاو و گردون برند | سر کرگ زان بیشه بیرون برند | |||
ببردند چون دید شنگل ز دور | به دیبا بیاراست ایوان سور | |||
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه | نشاندند بهرام را پیش گاه | |||
همی کرد هر کس برو آفرین | بزرگان هند و سواران چنین | |||
برفتند هر مهتری با نثار | به بهرام گفتند کای نامدار | |||
کسی را سزای تو کردار نیست | به کردار تو راه دیدار نیست | |||
ازو شادمان شنگل و دل به غم | گهی تازهروی و زمانی دژم | |||
یکی اژدها بود بر خشک و آب | به دریا بدی گاه بر آفتاب | |||
همی درکشیدی به دم ژنده پیل | وزو خاستی موج دریای نیل | |||
چنین گفت شنگل به یاران خویش | بدان تیزهش رازداران خویش | |||
که من زین فرستادهی شیرمرد | گهی شادمانم گهی پر ز درد | |||
مرا پشت بودی گر ایدر بدی | به قنوج بر کشوری سر بدی | |||
گر از نزد ما سوی ایران شود | ز بهرام قنو |