شاهنامه/پادشاهی اشکانیان ۱
< شاهنامه
کنون پادشاه جهان را ستای | به رزم و به بزم و به دانش گرای | |||||
سرافراز محمود فرخندهرای | کزویست نام بزرگی به جای | |||||
جهاندار ابوالقاسم پر خرد | که رایش همی از خرد برخورد | |||||
همی باد تا جاودان شاد دل | ز رنج و ز غم گشته آزاد دل | |||||
شهنشاه ایران و زابلستان | ز قنوج تا مرز کابلستان | |||||
برو آفرین باد و بر لشکرش | چه بر خویش و بر دوده و کشورش | |||||
جهاندار سالار او میر نصر | کزو شادمانست گردنده عصر | |||||
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ | نه آرام گیرد به روز بیسچ | |||||
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد | سر شهریاران به چنگ آورد | |||||
برآنکس که بخشش کند گنج خویش | ببخشد نهاندیشد از رنج خویش | |||||
جهان تاجهاندار محمود باد | وزو بخشش و داد موجود باد | |||||
سپهدار چون بوالمظفر بود | سرلشکر از ماه برتر بود | |||||
که پیروز نامست و پیروزبخت | همی بگذرد تیر او بر درخت | |||||
همیشه تن شاه بیرنج باد | نشستش همه بر سر گنج باد | |||||
همیدون سپهدار او شاد باد | دلش روشن و گنجش آباد باد | |||||
چنین تا به پایست گردان سپهر | ازین تخمه هرگز مبراد مهر | |||||
پدر بر پدر بر پسر بر پسر | همه تاجدارند و پیروزگر | |||||
گذشته ز شوال ده با چهار | یکی آفرین باد بر شهریار | |||||
کزین مژده دادیم رسم خراج | که فرمان بد از شاه با فر و تاج | |||||
که سالی خراجی نخواهند بیش | ز دیندار بیدار وز مرد کیش | |||||
بدین عهد نوشینروان تازه شد | همه کار بر دیگر اندازه شد | |||||
چو آمد بران روزگاری دراز | همی بفگند چادر داد باز | |||||
ببینی بدین داد و نیکی گمان | که او خلعتی یابد از آسمان | |||||
که هرگز نگردد کهن بر برش | بماند کلاه کیان بر سرش | |||||
سرش سبز باد و تنش بیگزند | منش برگذشته ز چرخ بلند | |||||
ندارد کسی خوار فال مرا | کجا بشمرد ماه و سال مرا | |||||
نگه کن که این نامه تا جاودان | درفشی بود بر سر بخردان | |||||
بماند بسی روزگاران چنین | که خوانند هرکس برو آفرین | |||||
چنین گفت نوشین روان قباد | که چون شاه را دل بپیچد ز داد | |||||
کند چرخ منشور او را سپاه | ستاره نخواند ورا نیز شاه | |||||
ستم نامهی عزل شاهان بود | چو درد دل بیگناهان بود | |||||
بماناد تا جاودان این گهر | هنرمند و بادانش و دادگر | |||||
نباشد جهان بر کسی پایدار | همه نام نیکو بود یادگار | |||||
کجا شد فریدون و ضحاک و جم | مهان عرب خسروان عجم | |||||
کجا آن بزرگان ساسانیان | ز بهرامیان تا به سامانیان | |||||
نکوهیدهتر شاه ضحاک بود | که بیدادگر بود و ناپاک بود | |||||
فریدون فرخ ستایش ببرد | بمرد او و جاوید نامش نمرد | |||||
سخن ماند اندر جهان یادگار | سخن بهتر از گوهر شاهوار | |||||
ستایش نبرد آنک بیداد بود | به گنج و به تخت مهی شاد بود | |||||
گسسته شود در جهان کام اوی | نخواند به گیتی کسی نام اوی | |||||
ازین نامهی شاه دشمنگداز | که بادا همه ساله بر تخت ناز | |||||
همه مردم از خانها شد به دشت | نیایش همی ز آسمان برگذشت | |||||
که جاوید بادا سر تاجدار | خجسته برو گردش روزگار | |||||
ز گیتی مبیناد جز کام خویش | نوشته بر ایوانها نام خویش | |||||
همان دوده و لشکر و کشورش | همان خسروی قامت و منظرش | |||||
کنون ای سراینده فرتوت مرد | سوی گاه اشکانیان بازگرد | |||||
چه گفت اندر آن نامهی راستان | که گوینده یاد آرد از باستان | |||||
پس از روزگار سکندر جهان | چه گوید کرا بود تخت مهان | |||||
چنین گفت داننده دهقان چاچ | کزان پس کسی را نبد تخت عاج | |||||
بزرگان که از تخم آرش بدند | دلیر و سبکسار و سرکش بدند | |||||
به گیتی به هر گوشهیی بر یکی | گرفته ز هر کشوری اندکی | |||||
چو بر تختشان شاد بنشاندند | ملوک طوایف همی خواندند | |||||
برین گونه بگذشت سالی دویست | تو گفتی که اندر زمین شاه نیست | |||||
نکردند یاد این ازان آن ازین | برآسود یک چند روی زمین | |||||
سکندر سگالید زینگونه رای | که تا روم آباد ماند به جای | |||||
نخست اشک بود از نژاد قباد | دگر گرد شاپور خسرو نژاد | |||||
ز یک دست گودرز اشکانیان | چو بیژن که بود از نژاد کیان | |||||
چو نرسی و چون اورمزد بزرگ | چو آرش که بد نامدار سترگ | |||||
چو زو بگذری نامدار اردوان | خردمند و با رای و روشنروان | |||||
چو بنشست بهرام ز اشکانیان | ببخشید گنجی با رزانیان | |||||
ورا خواندند اردوان بزرگ | که از میش بگسست چنگال گرگ | |||||
ورا بود شیراز تا اسپهان | که داننده خواندش مرز مهان | |||||
به اصطخر بد بابک از دست اوی | که تنین خروشان بد از شست اوی | |||||
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان | نگوید جهاندار تاریخشان | |||||
کزیشان جز از نام نشنیدهام | نه در نامهی خسروان دیدهام | |||||
سکندر چو نومید گشت از جهان | بیفگند رایی میان مهان | |||||
بدان تا نگیرد کس از روم یاد | بماند مران کشور آباد و شاد | |||||
چو دانا بود بر زمین شهریار | چنین آورد دانش شاه بار | |||||
چو دارا به رزم اندرون کشته شد | همه دوده را روز برگشته شد | |||||
پسر بد مر او را یکی شادکام | خردمند و جنگی و ساسان به نام | |||||
پدر را بران گونه چون کشته دید | سر بخت ایرانیان گشته دید | |||||
ازان لشکر روم بگریخت اوی | به دام بلا در نیاویخت اوی | |||||
به هندوستان در به زاری بمرد | ز ساسان یکی کودکی ماند خرد | |||||
بدین همنشان تا چهارم پسر | همی نام ساسانش کردی پدر | |||||
شبانان بدندی و گر ساربان | همه ساله با رنج و کار گران | |||||
چو کهتر پسر سوی بابک رسید | به دشت اندرون سر شبان را بدید | |||||
بدو گفت مزدورت آید به کار | که ایدر گذارد به بد روزگار | |||||
بپذرفت بدبخت را سرشبان | همی داشت با رنج روز و شبان | |||||
چو شد کارگر مرد و آمد پسند | شبان سرشبان گشت بر گوسفند | |||||
دران روزگاری همی بود مرد | پر از غم دل و تن پر از رنج و درد | |||||
شبی خفته بد بابک رود یاب (؟) | چنان دید روشن روانش به خاب | |||||
که ساسان به پیل ژیان برنشست | یکی تیغ هندی گرفته به دست | |||||
هرانکس که آمد بر او فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |||||
زمین را به خوبی بیاراستی | دل تیره از غم بپیراستی | |||||
به دیگر شباندر چو بابک بخفت | همی بود با مغزش اندیشه جفت | |||||
چنان دید در خواب کاتشپرست | سه آتش ببردی فروزان به دست | |||||
چو آذر گشسپ و چو خراد و مهر | فروزان به کردار گردان سپهر | |||||
همه پیش ساسان فروزان بدی | به هر آتشی عود سوزان بدی | |||||
سر بابک از خواب بیدار شد | روان و دلش پر ز تیمار شد | |||||
هرانکس که در خواب دانا بدند | به هر دانشی بر توانا بدند | |||||
به ایوان بابک شدند انجمن | بزرگان فرزانه و رای زن | |||||
چو بابک سخن برگشاد از نهفت | همه خواب یکسر بدیشان بگفت | |||||
پراندیشه شد زان سخن رهنمای | نهاده برو گوش پاسخسرای | |||||
سرانجام گفت ای سرافراز شاه | به تأویل این کرد باید نگاه | |||||
کسی را که بینند زین سان به خواب | به شاهی برآرد سر از آفتاب | |||||
ور ایدونک این خواب زو بگذرد | پسر باشدش کز جهان بر خورد | |||||
چو بابک شنید این سخن گشت شاد | براندازهشان یک به یک هدیه داد | |||||
بفرمود تا سرشبان از رمه | بر بابک آید به روز دمه | |||||
بیامد شبان پیش او با گلیم | پر از برف پشمینه دل بدو نیم | |||||
بپردخت بابک ز بیگانه جای | بدر شد پرستنده و رهنمای | |||||
ز ساسان بپرسید و بنواختش | بر خویش نزدیک بنشاختش | |||||
بپرسیدش از گوهر و از نژاد | شبان زو بترسید و پاسخ نداد | |||||
ازان پس بدو گفت کای شهریار | شبان را به جان گر دهی زینهار | |||||
بگوید ز گوهر همه هرچ هست | چو دستم بگیری به پیمان به دست | |||||
که با من نسازی بدی در جهان | نه بر آشکار و نه اندر نهان | |||||
چو بشنید بابک زبان برگشاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |||||
که بر تو نسازم به چیزی گزند | بدارمت شاداندل و ارجمند | |||||
به بابک چنین گفت زان پس جوان | که من پور ساسانم ای پهلوان | |||||
نبیرهی جهاندار شاه اردشیر | که بهمنش خواندی همی یادگیر | |||||
سرافراز پور یل اسفندیار | ز گشتاسپ یل در جهان یادگار | |||||
چو بشنید بابک فرو ریخت آب | ازان چشم روشن که او دید خواب | |||||
بیاورد پس جامهی پهلوی | یکی باره با آلت خسروی | |||||
بدو گفت بابک به گرمابه شو | همی باش تا خلعت آرند نو | |||||
یکی کاخ پرمایه او را بساخت | ازان سرشبانان سرش برافراخت | |||||
چو او را بران کاخ بر جای کرد | غلام و پرستنده بر پای کرد | |||||
به هر آلتی سرفرازیش داد | هم از خواسته بینیازیش داد | |||||
بدو داد پس دختر خویش را | پسندیده و افسر خویش را | |||||
چو نه ماه بگذشت بر ماهچهر | یکی کودک آمد چو تابنده مهر | |||||
به مانندهی نامدار اردشیر | فزاینده و فرخ و دلپذیر | |||||
همان اردشیرش پدر کرد نام | نیا شد به دیدار او شادکام | |||||
همی پروریدش به بربر به ناز | برآمد برین روزگاری دراز | |||||
مر او را کنون مردم تیزویر | همی خواندش بابکان اردشیر | |||||
بیاموختندش هنر هرچ بود | هنر نیز بر گوهرش بر فزود | |||||
چنان شد به دیدار و فرهنگ و چهر | که گفتی همی زو فروزد سپهر | |||||
پس آگاهی آمد سوی اردوان | ز فرهنگ وز دانش آن جوان | |||||
که شیر ژیانست هنگام رزم | به ناهید ماند همی روز بزم | |||||
یکی نامه بنوشت پس اردوان | سوی بابک نامور پهلوان | |||||
که ای مرد بادانش و رهنمای | سخنگوی و با نام و پاکیزهرای | |||||
شنیدم که فرزند تو اردشیر | سواریست گوینده و یادگیر | |||||
چو نامه بخوانی هماندر زمان | فرستش به نزدیک ما شادمان | |||||
ز بایستهها بینیازش کنم | میان یلان سرفرازش کنم | |||||
چو باشد به نزدیک فرزند ما | نگوییم کو نیست پیوند ما | |||||
چو آن نامهی شاه بابک بخواند | بسی خون مژگان به رخ برفشاند | |||||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | همان نورسیده جوان اردشیر | |||||
بدو گفت کاین نامهی اردوان | بخوان و نگهکن به روشن روان | |||||
من اینک یکی نامه نزدیک شاه | نویسم فرستم یکی نیکخواه | |||||
بگویم که اینک دل و دیده را | دلاور جوان پسندیده را | |||||
فرستادم و دادمش نیز پند | چو آید بدان بارگاه بلند | |||||
تو آن کن که از رسم شاهان سزد | نباید که بادی برو بر وزد | |||||
در گنج بگشاد بابک چو باد | جوان را ز هرگونهیی کرد شاد | |||||
ز زرین ستام و ز گوپال و تیغ | ز فرزند چیزش نیامد دریغ | |||||
ز دینار و دیبا و اسپ و رهی | ز چینی و زربفت شاهنشهی | |||||
بیاورد و بنهاد پیش جوان | جوان شد پرستندهی اردوان | |||||
بسی هدیهها نیز با اردشیر | ز دیبا و دینار و مشک و عبیر | |||||
ز پیش نیا کودک نیک پی | به درگاه شاه اردوان شد بری | |||||
چو آمد به نزدیکی بارگاه | بگفتند با شاه زان بارخواه | |||||
جوان را به مهر اردوان پیش خواند | ز بابک سخنها فراوان براند | |||||
به نزدیکی تخت بنشاختش | به برزن یکی جایگه ساختش | |||||
فرستاد هرگونهیی خوردنی | ز پوشیدنی هم ز گستردنی | |||||
ابا نامداران بیامد جوان | به جایی که فرموده بود اردوان | |||||
چو کرسی نهاد از بر چرخ شید | جهان گشت چون روی رومی سپید | |||||
پرستندهیی پیش خواند اردشیر | همان هدیههایی که بد ناگزیر | |||||
فرستاد نزدیک شاه اردوان | فرستادهی بابک پهلوان | |||||
بدید اردوان و پسند آمدش | جوانمرد را سودمند آمدش | |||||
پسروار خسرو همی داشتش | زمانی به تیمار نگذاشتش | |||||
به می خوردن و خوان و نخچیرگاه | به پیش خودش داشتی سال و ماه | |||||
همی داشتش همچو فرزند خویش | جدایی ندادش ز پیوند خویش | |||||
چنان بد که روزی به نخچیرگاه | پراگنده شد لشکر و پور شاه | |||||
همی راند با اردوان اردشیر | جوانمرد را شاه بد دلپذیر | |||||
پسر بود شاه اردوان را چهار | ازان هر یکی چون یکی شهریار | |||||
به هامون پدید آمد از دور گور | ازان لشکر گشن برخاست شور | |||||
همه بادپایان برانگیختند | همی گرد با خوی برآمیختند | |||||
همی تاخت پیش اندرون اردشیر | چو نزدیک شد در کمان راند تیر | |||||
بزد بر سرون یکی گور نر | گذر کرد بر گور پیکان و پر | |||||
بیامد هم اندر زمان اردوان | بدید آن گشاد و بر آن جوان | |||||
بدید آن یکی گور افگنده گفت | که با دست آنکس هنر باد جفت | |||||
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر | که این گور را من فگندم به تیر | |||||
پسر گفت کین را من افگندهام | همان جفت را نیز جویندهام | |||||
چنین داد پاسخ بدو اردشیر | که دشتی فراخست و هم گور و تیر | |||||
یکی دیگر افگن برین هم نشان | دروغ از گناهست بر سرکشان | |||||
پر از خشم شد زان جوان اردوان | یکی بانگ برزد به مرد جوان | |||||
بدو گفت شاه این گناه منست | که پروردن آیین و راه منست | |||||
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه | چرا برد باید همی با سپاه | |||||
بدان تا ز فرزند من بگذری | بلندی گزینی و کنداوری | |||||
برو تازی اسپان ما را ببین | هم آن جایگه بر سرایی گزین | |||||
بران آخر اسپ سالار باش | به هر کار با هر کسی یار باش | |||||
بیامد پر از آب چشم اردشیر | بر آخر اسپ شد ناگزیر | |||||
یکی نامه بنوشت پیش نیا | پر از غم دل و سر پر از کیمیا | |||||
که ما را چه پیش آمد از اردوان | که درد تنش باد و رنج روان | |||||
همه یاد کرد آن کجا رفته بود | کجا اردوان از چه آشفته بود | |||||
چو آن نامه نزدیک بابک رسید | نکرد آن سخن نیز بر کس پدید | |||||
دلش گشت زان کار پر درد و رنج | بیاورد دینار چندی ز گنج | |||||
فرستاد نزدیک او ده هزار | هیونی برافگند گرد و سوار | |||||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | یکی نامه فرمود زی اردشیر | |||||
که این کم خرد نورسیده جوان | چو رفتی به نخچیر با اردوان | |||||
چرا تاختی پیش فرزند اوی | پرستندهای تو نه پیوند اوی | |||||
نکردی به تو دشمنی ار بدی | که خود کردهای تو به نابخردی | |||||
کنون کام و خشنودی او بجوی | مگردان ز فرمان او هیچ روی | |||||
ز دینار لختی فرستادمت | به نامه درون پندها دادمت | |||||
هرانگه که این مایه بردی بکار | دگر خواه تا بگذرد روزگار | |||||
تگاور هیون جهاندیده پیر | بیامد دوان تا بر اردشیر | |||||
چو آن نامه برخواند خرسند گشت | دلش سوی نیرنگ و اروند گشت | |||||
بگسترد هرگونه گستردنی | ز پوشیدنیها و از خوردنی | |||||
به نزدیک اسپان سرایی گزید | نه اندر خور کار جایی گزید | |||||
شب و روز خوردن بدی کار اوی | می و جام و رامشگران یار اوی | |||||
یکی کاخ بود اردوان را بلند | به کاخ اندرون بندهیی ارجمند | |||||
که گلنار بد نام آن ماهروی | نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی | |||||
بر اردوان همچو دستور بود | بران خواسته نیز گنجور بود | |||||
بروبر گرامیتر از جان بدی | به دیدار او شاد و خندان بدی | |||||
چنان بد که روزی برآمد به بام | دلش گشت زان خرمی شادکام | |||||
نگه کرد خندان لب اردشیر | جوان در دل ماه شد جایگیر | |||||
همی بود تا روز تاریک شد | همانا به شب روز نزدیک شد | |||||
کمندی بران کنگره بر ببست | گره زد برو چند و ببسود دست | |||||
به گستاخی از باره آمد فرود | همی داد نیکی دهش را درود | |||||
بیامد خرامان بر اردشیر | پر از گوهر و بوی مشک و عبیر | |||||
ز بالین دیبا سرش برگرفت | چو بیدار شد تنگ در بر گرفت | |||||
نگه کرد برنا بران خوبروی | بدان موی و آن روی و آن رنگ و بوی | |||||
بدان ماه گفت از کجا خاستی | که پرغم دلم را بیاراستی | |||||
چنین داد پاسخ که من بندهام | ز گیتی به دیدار تو زندهام | |||||
دلارام گنجور شاه اردوان | که از من بود شاد و روشنروان | |||||
کنون گر پذیری ترا بندهام | دل و جان به مهر تو آگندهام | |||||
بیایم چو خواهی به نزدیک تو | درفشان کنم روز تاریک تو | |||||
چو لختی برآمد برین روزگار | شکست اندر آمد به آموزگار | |||||
جهاندیده بیدار بابک بمرد | سرای کهن دیگری را سپرد | |||||
چو آگاهی آمد سوی اردوان | پر از غم شد و تیره گشتش روان | |||||
گرفتند هر مهتری یاد پارس | سپهبد به مهتر پسر داد پارس | |||||
بفرمود تا کوس بیرون برند | ز درگاه لشکر به هامون برند | |||||
جهان تیره شد بر دل اردشیر | ازان پیر روشندل و دستگیر | |||||
دل از لشکر اردوان برگرفت | وزان آگهی رای دیگر گرفت | |||||
که از درد او بد دلش پرستیز | به هر سو همی جست راه گریز | |||||
ازان پس چنان بد که شاه اردوان | ز اخترشناسان روشنروان | |||||
بیاورد چندی به درگاه خویش | همی بازجست اختر و راه خویش | |||||
همان نیز تا گردش روزگار | ازان پس کرا باشد آموزگار | |||||
فرستادشان نزد گلنار شاه | بدان تا کنند اختران را نگاه | |||||
سه روز اندر آن کار شد روزگار | نگه کرده شد طالع شهریار | |||||
چو گنجور بشنید آوازشان | سخن گفتن از طالع و رازشان | |||||
سیم روز تا شب گذشته سه پاس | کنیزک بپردخت ز اخترشناس | |||||
پر از آرزو دل لبان پر ز باد | همی داشت گفتار ایشان به یاد | |||||
چهارم بشد مرد روشنروان | که بگشاید آن راز با اردوان | |||||
برفتند با زیجها برکنار | ز کاخ کنیزک بر شهریار | |||||
بگفتند راز سپهر بلند | همان حکم او بر چه و چون و چند | |||||
کزین پس کنون تانه بس روزگار | ز چیزی بپیچد دل نامدار | |||||
که بگریزد از مهتری کهتری | سپهبد نژادی و کنداوری | |||||
وزان پس شود شهریاری بلند | جهاندار و نیکاختر و سودمند | |||||
دل نامور مهتر نیکبخت | ز گفتار ایشان غمی گشت سخت | |||||
چو شد روی کشور به کردار قیر | کنیزک بیامد بر اردشیر | |||||
چو دریا برآشفت مرد جوان | که یک روز نشکیبی از اردوان | |||||
کنیزک بگفت آنچ روشنروان | همی گفت با نامدار اردوان | |||||
سخن چون ز گلنار زان سان شنید | شکیبایی و خامشی برگزید | |||||
دل مرد برنا شد از ماه تیر | ازان پس همی جست راه گریز | |||||
بدو گفت گر من به ایران شوم | ز ری سوی شهر دلیران شوم | |||||
تو با من سگالی که آیی به رام | گر ایدر بباشی به نزدیک شاه | |||||
اگر با من آیی توانگر شوی | همان بر سر کشور افسر شوی | |||||
چنین داد پاسخ که من بندهام | نباشم جدا از تو تا زندهام | |||||
همی گفت با لب پر از باد سرد | فرو ریخت از دیدگان آب زرد | |||||
چنین گفت با ماهروی اردشیر | که فردا بباید شدن ناگزیر | |||||
کنیزک بیامد به ایوان خویش | به کف برنهاده تن و جان خویش | |||||
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد | به خم اندر آمد شب لاژورد | |||||
کنیزک در گنجها باز کرد | ز هر گوهری جستن آغاز کرد | |||||
ز یاقوت وز گوهر شاهوار | ز دینار چندانک بودش به کار | |||||
بیامد به جایی که بودش نشست | بدان خانه بنهاد گوهر ز دست | |||||
همی بود تا شب برآمد ز کوه | بخفت اردوان جای شد بیگروه | |||||
از ایوان بیامد به کردار تیر | بیاورد گوهر بر اردشیر | |||||
جهانجوی را دید جامی به دست | نگهبان اسپان همه خفته مست | |||||
کجا مستشان کرده بود اردشیر | که وی خواست رفتن همی ناگزیر | |||||
دو اسپ گرانمایه کرده گزین | بر آخر چنان بود در زیر زین | |||||
جهانجوی چون روی گلنار دید | همان گوهر و سرخ دینار دید | |||||
هماندر زمان پیش بنهاد جام | بزد بر سر تازی اسپان لگام | |||||
بپوشید خفتان و خود بر نشست | یکی تیغ زهر آب داده به دست | |||||
همان ماهرخ بر دگر بارگی | نشستند و رفتند یکبارگی | |||||
از ایوان سوی پارس بنهاد روی | همی رفت شادان دل و راهجوی | |||||
چنان بد که بیماه روی اردوان | نبودی شب و روز روشنروان | |||||
ز دیبا نبرداشتی دوش و یال | مگر چهر گلنار دیدی به فال | |||||
چو آمدش هنگام برخاستن | به دیبا سر گاهش آراستن | |||||
کنیزک نیامد به بالین اوی | برآشفت و پیچان شد از کین اوی | |||||
بدربر سپاه ایستاده به پای | بیاراسته تخت و تاج و سرای | |||||
ز درگاه برخاست سالار بار | بیامد بر نامور شهریار | |||||
بدو گفت گردنکشان بر درند | هر آنکس کجا مهتر کشورند | |||||
پرستندگان را چنین گفت شاه | که گلنار چون راه و آیین نگاه | |||||
ندارد نیاید به بالین من | که داند بدین داستان دین من | |||||
بیامد همانگاه مهتر دبیر | که رفتست بیگاه دوش اردشیر | |||||
وز آخر ببردست خنگ و سیاه | که بد بارهی نامبردار شاه | |||||
همانگاه شد شاه را دلپذیر | که گنجور او رفت با اردشیر | |||||
دل مرد جنگی برآمد ز جای | برآشفت و زود اندر آمد به پای | |||||
سواران جنگی فراوان ببرد | تو گفتی همی باره آتش سپرد | |||||
برهبر یکی نامور دید جای | بسی اندرو مردم و چارپای | |||||
بپرسید زیشان که شبگیر هور | شنیدی شما بانگ نعل ستور | |||||
یکی گفت زیشان که اندر گذشت | دو تن بر دو باره درآمد به دشت | |||||
همی برگذشتند پویان به راه | یکی بارهی خنگ و دیگر سیاه | |||||
به دم سواران یکی غرم پاک | چو اسپی همی بر پراگند خاک | |||||
به دستور گفت آن زمان اردوان | که این غرم باری چرا شد دوان | |||||
چنین داد پاسخ که آن فر اوست | به شاهی و نیکاختری پر اوست | |||||
گر این غرم دریابد او را متاز | که این کار گردد بمابر دراز | |||||
فرود آمد آن جایگه اردوان | بخورد و برآسود و آمد دوان | |||||
همی تاختند از پس اردشیر | به پیش اندرون اردوان و وزیر | |||||
جوان با کنیزک چو باد دمان | نپردخت از تاختن یک زمان | |||||
کرا یار باشد سپهر بلند | بروبر ز دشمن نیاید گزند | |||||
ازان تاختن رنجه شد اردشیر | بدید از بلندی یکی آبگیر | |||||
جوانمرد پویان به گلنار گفت | که اکنون که با رنج گشتیم جفت | |||||
بباید بدین چشمه آمد فرود | که شد باره و مرد بیتار و پود | |||||
بباشیم بر آب و چیزی خوریم | ازان پس بر آسودگی بگذریم | |||||
چو هر دو رسیدند نزدیک آب | به زردی دو رخساره چون آفتاب | |||||
همی خواست کاید فرود اردشیر | دو مرد جوان دید بر آبگیر | |||||
جوانان به آواز گفتند زود | عنان و رکیبت بباید بسود | |||||
که رستی ز کام و دم اژدها | کنون آب خوردن نیارد بها | |||||
نباید که آیی به خوردن فرود | تن خویش را داد باید درود | |||||
چو از پندگوی آن شنید اردشیر | به گلنار گفت این سخن یادگیر | |||||
رکیبش گران شد سبک شد عنان | به گردن برآورد رخشان سنان | |||||
پساندر چو باد دمان اردوان | همی تاخت با رنج و تیرهروان | |||||
بدانگه که بگذشت نیمی ز روز | فلک را بپیمود گیتی فروز | |||||
یکی شارستان دید با رنگ و بوی | بسی مردم آمد به نزدیک اوی | |||||
چنین گفت با موبدان نامدار | که کی برگذشت آن دلاور سوار | |||||
چنین داد پاسخ بدو رهنمای | که ای شاه نیکاختر و پاکرای | |||||
بدانگه که خورشید برگشت زرد | بگسترد شب چادر لاژورد | |||||
بدین شهر بگذشت پویان دو تن | پر از گرد وبیآب گشته دهن | |||||
یکی غرم بود از پس یک سوار | که چون او ندیدم به ایوان نگار | |||||
چنین گفت با اردوان کدخدای | کز ایدر مگر بازگردی به جای | |||||
سپه سازی و ساز جنگ آوری | که اکنون دگرگونه شد داوری | |||||
که بختش پس پشت او برنشست | ازین تاختن باد ماند به دست | |||||
یکی نامه بنویس نزد پسر | به نامه بگوی این سخن در به در | |||||
نشانی مگر یابد از اردشیر | نباید که او دو شد از غرم شیر | |||||
چو بشنید زو اردوان این سخن | بدانست کواز او شد کهن | |||||
بدان شارستان اندر آمد فرود | همی داد نیکی دهش را درود | |||||
چو شب روز شد بامداد پگاه | بفرمود تا بازگردد سپاه | |||||
بیامد دو رخساره همرنگ نی | چو شب تیره گشت اندر آمد بری | |||||
یکی نامه بنوشت نزد پسر | که کژی به باغ اندر آورد بر | |||||
چنان شد ز بالین ما اردشیر | کزان سان نجست از کمان ایچ تیر | |||||
سوی پارس آمد بجویش نهان | مگوی این سخن با کسی در جهان | |||||
وزین سو به دریا رسید اردشیر | به یزدان چنین گفت کای دستگیر | |||||
تو کردی مرا ایمن از بدکنش | که هرگز مبیناد نیکی تنش | |||||
برآسود و ملاح را پیش خواند | ز کار گذشته فراوان براند | |||||
نگه کرد فرزانه ملاح پیر | به بالا و چهر و بر اردشیر | |||||
بدانست کو نیست جز کی نژاد | ز فر و ز اورنگ او گشت شاد | |||||
بیامد به دریا هم اندر شتاب | به هر سو برافگند زورق به آب | |||||
ز آگاهی نامدار اردشیر | سپاه انجمن شد بران آبگیر | |||||
هرانکس که بد بابکی در صطخر | به آگاهی شاه کردند فخر | |||||
دگر هرک از تخم دارا بدند | به هر کشوری نامدارا بدند | |||||
چو آگاهی آمد ز شاه اردشیر | ز شادی جوان شد دل مرد پیر | |||||
همی رفت مردم ز دریا و کوه | به نزدیک برنا گروها گروه | |||||
ز هر شهر فرزانهیی رایزن | به نزد جهانجوی گشت انجمن |