شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۶

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی اسکندر ۶)
  برین مرز درویشی و رنج هست کزین بگذری باد ماند به دست  
  چو گفتار گوینده بشنید شاه ز حلوان سوی سند شد با سپاه  
  پذیره شدندش سواران سند همان جنگ را یاور آمد ز هند  
  هرانکس که از فور دل خسته بود به خون ریختن دستها شسته بود  
  بردند پیلان و هندی درای خروش آمد و ناله‌ی کرنای  
  سر سندیان بود بنداه نام سواری سرافراز با رای و کام  
  یکی رزمشان کرده شد همگروه زمین شد ز افگنده بر سان کوه  
  شب آمد بران دشت سندی نماند سکندر سپاه از پس‌اندر براند  
  به دست آمدش پیل هشتاد و پنج همان تاج زرین و شمشیر و گنج  
  زن و کودک و پیر مردان به راه برفتند گریان به نزدیک شاه  
  که ای شاه بیدار با رای و هوش مشور این بر و بوم و بر بد مکوش  
  که فرجام هم روز تو بگذرد خنک آنک گیتی به بد نسپرد  
  سکندر بریشان نیاورد مهر بران خستگان هیچ ننمود چهر  
  گرفتند زیشان فراوان اسیر زن و کودک خرد و برنا و پیر  
  سوی نیمروز آمد از راه بست همه روی گیتی ز دشمن بشست  
  وزان جایگه شد به سوی یمن جهاندار و با نامدار انجمن  
  چو بشنید شاه یمن با مهان بیامد بر شهریار جهان  
  بسی هدیه‌ها کز یمن برگزید بهاگیر و زیبا چنانچون سزید  
  ده اشتر ز برد یمن بار کرد دگر پنج را بار دینار کرد  
  دگر ده شتر بار کرد از درم چو باشد درم دل نباشد به غم  
  دگر سله‌ی زعفران بد هزار ز دیبا و هرجامه‌ی بی‌شمار  
  زبرجد یکی جام بودش به گنج همان در ناسفته هفتاد و پنج  
  یکی جام دیگر بدش لاژورد نهاد اندرو شست یاقوت زرد  
  ز یاقوت سرخ از برش ده نگین به فرمانبران داد و کرد آفرین  
  به پیش سراپرده‌ی شهریار رسیدند با هدیه و با نثار  
  سکندر بپرسید و بنواختشان بر تخت نزدیک بنشاختشان  
  برو آفرین کرد شاه یمن که پیروزگر باش بر انجمن  
  به تو شادم ار باشی ایدر دو ماه برآساید از راه شاه و سپاه  
  سکندر برو آفرین کرد و گفت که با تو همیشه خرد باد جفت  
  به شبگیر شاه یمن بازگشت ز لشکر جهانی پر آواز گشت  
  سکندر سپه را به بابل کشید ز گرد سپه شد هوا ناپدید  
  همی راند یک ماه خود با سپاه ندیدند زیشان کس آرامگاه  
  بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید ز دیدار دیده سرش ناپدید  
  به سر بر یکی ابر تاریک بود به کیوان تو گفتی که نزدیک بود  
  به جایی بروبر ندیدند راه فروماند از راه شاه و سپاه  
  گذشتند بر کوه خارا به رنج وزو خیره شد مرد باریک سنج  
  ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا بد آن روی کوه  
  پدید آمد و شاد شد زان سپاه که دریا و هامون بدیدند راه  
  سوی ژرف دریا همی راندند جهان‌آفرین را همی خواندند  
  دد و دام بد هر سوی بی‌شمار سپه را نبد خوردنی جز شکار  
  پدید آمد از دور مردی سترگ پر از موی با گوشهای بزرگ  
  تنش زیر موی اندرون همچو نیل دو گوشش به کردار دو گوش پیل  
  چو دیدند گردنکشان زان نشان ببردند پیش سکندر کشان  
  سکندر نگه کرد زو خیره ماند بروبر همی نام یزدان بخواند  
  چه مردی بدو گفت نام تو چیست ز دریا چه یابی و کام تو چیست  
  بدو گفت شاها مرا باب و مام همان گوش بستر نهادند نام  
  بپرسید کان چیست به میان آب کزان سوی می برزند آفتاب  
  ازان پس چنین گفت کای شهریار همیشه بدی در جهان نامدار  
  یکی شارستانست این چون بهشت که گویی نه از خاک دارد سرشت  
  نبینی بدواندر ایوان و خان مگر پوشش از ماهی و استخوان  
  بر ایوانها چهر افراسیاب نگاریده روشن‌تر از آفتاب  
  همان چهر کیخسرو جنگ‌جوی بزرگی و مردی و فرهنگ اوی  
  بران استخوان بر نگاریده پاک نبینی به شهر اندرون گرد و خاک  
  ز ماهی بود مردمان را خورش ندارند چیزی جزین پرورش  
  چو فرمان دهد نامبردار شاه روم من بران شارستان بی‌سپاه  
  سکندر بدان گوش ور گفت رو بیاور کسی تا چه بینیم نو  
  بشد گوش بستر هم اندر زمان ازان شارستان برد مردم دمان  
  گذشتند بر آب هفتاد مرد خرد یافته مردم سالخورد  
  همه جامه‌هاشان ز خز و حریر ازو چند برنا بد و چند پیر  
  ازو هرک پیری بد و نام داشت پر از در زرین یکی جام داشت  
  کسی کو جوان بود تاجی به دست بر قیصر آمد سرافگنده پست  
  برفتند و بردند پیشش نماز بگفتند با او زمانی دراز  
  ببود آن شب و گاه بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس  
  وزان جایگه سوی بابل کشید زمین گشت از لشکرش ناپدید  
  بدانست کش مرگ نزدیک شد بروبر همی روز تاریک شد  
  بران بودش اندیشه کاندر جهان نماند کسی از نژاد مهان  
  که لشکر کشد جنگ را سوی روم نهد پی بران خاک آباد بوم  
  چو مغز اندرین کار خودکامه کرد هم‌انگه سطالیس را نامه کرد  
  هرانکس کجا بد ز تخم کیان بفرمودشان تا ببندد میان  
  همه روی را سوی درگه کنند ز بدها گمانیش کوته کنند  
  چو این نامه بردند نزد حکیم دل ارسطالیس شد به دو نیم  
  هم‌اندر زمان پاسخ نامه کرد ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد  
  که آن نامه‌ی شاه گیهان رسید ز بدکام دستش بباید کشید  
  ازان بد که کردی میندیش نیز از اندیشه درویش را بخش چیز  
  بپرهیز و جان را به یزدان سپار به گیتی جز از تخم نیکی مکار  
  همه مرگ راییم تا زنده‌ایم به بیچارگی در سرافگنده‌ایم  
  نه هرکس که شد پادشاهی ببرد برفت و بزرگی کسی را سپرد  
  بپرهیز و خون بزرگان مریز که نفرین بود بر تو تا رستخیز  
  و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیش‌گاه  
  ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین سپاه آید از هر سوی هم‌چنین  
  به روم آید آنکس که ایران گرفت اگر کین بسیچد نباشد شگفت  
  هرآنکس که هست از نژاد کیان نباید که از باد یابد زیان  
  بزرگان و آزادگان را بخوان به بخش و به سور و به رای و به خوان  
  سزاوار هر مهتری کشوری بیارای و آغاز کن دفتری  
  به نام بزرگان و آزادگان کزیشان جهان یافتی رایگان  
  یکی را مده بر دگر دستگاه کسی را مخوان بر جهان نیز شاه  
  سپر کن کیان را همه پیش بوم چو خواهی که لشکر نیاید به روم  
  سکندر چو پاسخ بران گونه یافت به اندیشه و رای دیگر شتافت  
  بزرگان و آزادگان را ز دهر کسی را کش از مردمی بود بهر  
  بفرمود تا پیش او خواندند به جای سزاوار بنشاندند  
  یکی عهد بنوشت تا هر یکی فزونی نجوید ز دهر اندکی  
  بران نامداران جوینده کام ملوک طوایف نهادند نام  
  همان شب سکندر به بابل رسید مهان را به دیدار خود شاد دید  
  یکی کودک آمد زنی را به شب بدو ماند هرکس که دیدش عجب  
  سرش چون سر شیر و بر پای سم چو مردم بر و کتف و چون گاو دم  
  بمرد از شگفتی هم‌آنگه که زاد سزد گر نباشد ازان زن نژاد  
  ببردند هم در زمان نزد شاه بدو کرد شاه از شگفتی نگاه  
  به فالش بد آمد هم‌انگاه گفت که این بچه در خاک باید نهفت  
  ز اخترشناسان بسی پیش خواند وزان کودک مرده چندی براند  
  ستاره‌شمر زان غمی گشت سخت بپوشید بر خسرو نیک‌بخت  
  ز اخترشناسان بپرسید و گفت که گر هیچ ماند سخن در نهفت  
  هم‌اکنون ببرم سرانتان ز تن نیابید جز کام شیران کفن  
  ستاره‌شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه  
  تو بر اختر شیر زادی نخست بر موبدان و ردان شد درست  
  سر کودک مرده بینی چو شیر بگردد سر پادشاهیت زیر  
  پرآشوب گردد زمین چندگاه چنین تا نشیند یکی پیشگاه  
  ستاره‌شمر بیش ازین هرک بود همی گفت و آن را نشانه نمود  
  سکندر چو بشنید زان شد غمی به رای و به مغزش درآمد کمی  
  چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست مرا دل پر اندیشه زین باره نیست  
  مرا بیش ازین زندگانی نبود زمانه نکاهد نخواهد فزود  
  به بابل هم‌ان روز شد دردمند بدانست کامد به تنگی گزند  
  دبیر جهاندیده را پیش خواند هرانچش به دل بود با او براند  
  به مادر یکی نامه فرمود و گفت که آگاهی مرگ نتوان نهفت  
  ز گیتی مرا بهره این بد که بود زمان چون نکاهد نشاید فزود  
  تو از مرگ من هیچ غمگین مشو که اندر جهان این سخن نیست نو  
  هرانکس که زاید ببایدش مرد اگر شهریارست گر مرد خرد  
  بگویم کنون با بزرگان روم که چون بازگردند زین مرز و بوم  
  نجویند جز رای و فرمان تو کسی برنگردد ز پیمان تو  
  هرانکس که بودند ز ایرانیان کزیشان بدی رومیان را زیان  
  سپردم به هر مهتری کشوری که گردد بر آن پادشاهی سری  
  همانا نیازش نیاید به روم برآساید آن کشور و مرز و بوم  
  مرا مرده در خاک مصر آگنید ز گفتار من هیچ مپراگنید  
  به سالی ز دینار من سدهزار ببخشید بر مردم خیش‌کار  
  گر آید یکی روشنک را پسر بود بی‌گمان زنده نام پدر  
  نباید که باشد جزو شاه روم که او تازه گرداند آن مرز و بوم  
  وگر دختر آید به هنگام بوس به پیوند با تخمه‌ی فیلقوس  
  تو فرزند خوانش نه داماد من بدو تازه کن در جهان یاد من  
  دگر دختر کید را بی‌گزند فرستید نزد پدر ارجمند  
  ابا یاره و برده و نیک‌خواه عمار بسیچید بااو به راه  
  همان افسر و گوهر و سیم و زر که آورده بود او ز پیش پدر  
  به رفتن چنو گشت همداستان فرستید با او به هندوستان  
  من ایدر همه کار کردم به برگ به بیچارگی دل نهادم به مرگ  
  نخست آنک تابوت زرین کنند کفن بر تنم عنبر آگین کنند  
  ز زربفت چینی سزاوار من کسی کو بپیچد ز تیمار من  
  در و بند تابوت ما را به قیر بگیرند و کافور و مشک و عبیر  
  نخست آگنند اندرو انگبین زبر انگبین زیر دیبای چین  
  ازان پس تن من نهند اندران سرآمد سخن چون برآمد روان  
  تو پند من ای مادر پرخرد نگه‌دار تا روز من بگذرد  
  ز چیزی که آوردم از هند و چین ز توران و ایران و مکران زمین  
  بدار و ببخش آنچ افزون بود وز اندازه‌ی خویش بیرون بود  
  به تو حاجت آنستم ای مهربان که بیدار باشی و روشن‌روان  
  نداری تن خویش را رنجه بس که اندر جهان نیست جاوید کس  
  روانم روان ترا بی‌گمان ببیند چو تنگ اندر آید زمان  
  شکیبایی از مهر نامی‌تر است سبکسر بود هرک او کهتر است  
  ترا مهر بد بر تنم سال و ماه کنون جان پاکم ز یزدان بخواه  
  بدین خواستن باش فریادرس که فریادرس باشدم دست‌رس  
  نگر تا که بینی به گرد جهان که او نیست از مرگ خسته‌روان  
  چو نامه به مهر اندر آورد و بند بفرمود تا بر ستور نوند  
  ز بابل به روم آورند آگهی که تیره شد آن فر شاهنشهی  
  چو آگاه شد لشکر از درد شاه جهان گشت بر نامداران سپاه  
  به تخت بزرگی نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی  
  سکندر چو از لشکر آگاه شد بدانست کش روز کوتاه شد  
  بفرمود تا تخت بیرون برند از ایوان شاهی به هامون برند  
  ز بیماری او غمی شد سپاه که بی‌رنگ دیدند رخسار شاه  
  همه دشت یکسر خروشان شدند چو بر آتش تیز جوشان شدند  
  همی گفت هرکس که بد روزگار که از رومیان کم شود شهریار  
  فرازآمد آن گردش بخت شوم که ویران شود زین سپس مرز روم  
  همه دشمنان کام دل یافتند رسیدند جایی که بشتافتند  
  بمابر کنون تلخ گردد جهان خروشان شویم آشکار و نهان  
  چنین گفت قیصر به آوای نرم که ترسنده باشید با رای و شرم  
  ز اندرز من سربسر مگذرید چو خواهید کز جان و تن برخورید  
  پس از من شما را همینست کار نه با من همی بد کند روزگار  
  بگفت این و جانش برآمد ز تن شد آن نامور شاه لشکرشکن  
  ز لشکر سراسر برآمد خروش ز فریاد لشکر بدرید گوش  
  همه خاک بر سر همی بیختند ز مژگان همی خون دل ریختند  
  زدند آتش اندر سرای نشست هزار اسپ را دم بریدند پست  
  نهاده بر اسپان نگونسار زین تو گفتی همی برخروشد زمین  
  ببردند صندوق زرین به دشت همی ناله از آسمان برگذشت  
  سکوبا بشستش به روشن گلاب پراگند بر تنش کافور ناب  
  ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان بران شهریار انجمن  
  تن نامور زیر دیبای چین نهادند تا پای در انگبین  
  سر تنگ تابوت کردند سخت شد آن سایه گستر دلاور درخت  
  نمانی همی در سرای سپنج چه یازی به تخت و چه نازی به گنج  
  چو تابوت زان دشت برداشتند همه دست بر دست بگذاشتند  
  دو آواز شد رومی و پارسی سخنشان ز تابوت بد یک بسی  
  هرانکس که او پارسی بود گفت که او را جز ایدر نباید نهفت  
  چو ایدر بود خاک شاهنشهان چه تازند تابوت گرد جهان  
  چنین گفت رومی یکی رهنمای که ایدر نهفتن ورا نیست رای  
  اگر بشنوید آنچ گویم درست سکندر در آن خاک ریزد که رست  
  یکی پارسی نیز گفت این سخن که گر چندگویی نیاید به بن  
  نمایم شما را یکی مرغزار ز شاهان و پیشینگان یادگار  
  ورا جرم خواند جهاندیده پیر بدو اندرون بیشه و آبگیر  
  چو پرسی ترا پاسخ آید ز کوه که آواز او بشنود هر گروه  
  بیارید مر پیر فرتوت را هم ایدر بدارید تابوت را  
  بپرسید اگر کوه پاسخ دهد شما را بدین رای فرخ نهد  
  برفتند پویان به کردار غرم بدان بیشه کش باز خوانند جرم  
  بگفتند پاسخ چنین داد باز که تابوت شاهان چه دارید راز  
  که خاک سکندر به اسکندریست کجا کرده بد روزگاری که زیست  
  چو آواز بشنید لشکر برفت ببردند زان بیشه صندوق تفت  
  چو آمد سکندر به اسکندری جهان را دگرگونه شد داوری  
  به هامون نهادند صندوق اوی زمین شد سراسر پر از گفت‌وگوی  
  به اسکندری کودک و مرد و زن به تابوت او بر شدند انجمن  
  اگر برگرفتی ز مردم شمار مهندس فزون آمدی سد هزار  
  حکیم ارسطالیس پیش اندرون جهانی برو دیدگان پر ز خون  
  برآن تنگ صندوق بنهاد دست چنین گفت کای شاه یزدان پرست  
  کجا آن هش و دانش و رای تو که این تنگ تابوت شد جای تو  
  به روز جوانی برین مایه سال چرا خاک را برگزیدی نهال  
  حکیمان رومی شدند انجمن یکی گفت کای پیل رویینه تن  
  ز پایت که افگند و جانت که خست کجا آن همه حزم و رای و نشست  
  دگر گفت چندین نهفتی تو زر کنون زر دارد تنت را به بر  
  دگر گفت کز دست تو کس نرست چرا سودی ای شاه با مرگ دست  
  دگر گفت کسودی از درد و رنج هم از جستن پادشاهی و گنج  
  دگر گفت چون پیش داور شوی همان بر که کشتی همان بدروی  
  دگر گفت بی‌دستگاه آن بود که ریزنده‌ی خون شاهان بود  
  دگر گفت ما چون تو باشیم زود که بودی تو چون گوهر نابسود  
  دگر گفت چون بیندت اوستاد بیاموزد آن چیز کت نیست یاد  
  دگر گفت کز مرگ چون تو نرست به بیشی سزد گر نیازیم دست  
  دگر گفت کای برتر از ماه و مهر چه پوشی همی ز انجمن خوب چهر  
  دگر گفت مرد فراوان هنر بکوشد که چهره بپوشد به زر  
  کنون ای هنرمند مرد دلیر ترا زر زرد آوریدست زیر  
  دگرگفت دیبا بپوشیده‌ای نپوشیده را نیز رخ دیده‌ای  
  کنون سر ز دیبا برآور که تاج همی جویدت یاره و تخت عاج  
  دگر گفت کز ماه‌رخ بندگان ز چینی و رومی پرستندگان  
  بریدی و زر داری اندر کنار به رسم کیان زر و دیبا مدار  
  دگر گفت پرسنده پرسد کنون چه یاد آیدت پاسخ رهنمون  
  که خون بزرگان چرا ریختی به سختی به گنج اندر آویختی  
  خنک آنکسی کز بزرگان بمرد ز گیتی جز از نیک‌نامی نبرد  
  دگر گفت روز تو اندرگذشت زبانت ز گفتار بیکار گشت  
  هرانکس که او تاج و تخت تو دید عنان از بزرگی بباید کشید  
  که بر کس نماند چو بر تو نماند درخت بزرگی چه باید نشاید  
  دگر گفت کردار تو بادگشت سر سرکشان از تو آزاد گشت  
  ببینی کنون بارگاه بزرگ جهانی جدا کرده از میش گرگ  
  دگر گفت کاندر سرای سپنج چرا داشتی خویشتن را به رنج  
  که بهر تو این آمد از رنج تو یکی تنگ تابوت شد گنج تو  
  نجویی همی ناله‌ی بوق را به سند آمدت بند صندوق را  
  دگر گفت چون لشکرت بازگشت تو تنها نمانی برین پهن دشت  
  همانا پس هرکسی بنگری فراوان غم زندگانی خوری  
  ازان پس بیامد دوان مادرش فراوان بمالید رخ بر برش  
  همی گفت کای نامور پادشا جهاندار و نیک‌اختر و پارسا  
  به نزدیکی اندر تو دوری ز من هم از دوده و لشکر و انجمن  
  روانم روان ترا بنده باد دل هرک زین شاد شد کنده باد  
  ازان پس بشد روشنک پر ز درد چنین گفت کای شاه آزادمرد  
  جهاندار دارای دارا کجاست کزو داشت گیتی همی پشت راست  
  همان خسرو و اشک و فریان و فور همان نامور خسرو شهرزور  
  دگر شهریاران که روز نبرد سرانشان ز باد اندر آمد به گرد  
  چو ابری بدی تند و بارش تگرگ ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ  
  ز بس رزم و پیکار و خون ریختن چه تنها چه با لشکر آویختن  
  زمانه ترا داد گفتم جواز همی داری از مردم خویش راز  
  چو کردی جهان از بزرگان تهی بینداختی تاج شاهنشهی  
  درختی که کشتی چو آمد به بار دل خاک بینم ترا غمگسار  
  چو تاج سپهر اندر آمد به زیر بزرگان ز گفتار گشتند سیر  
  نهفتند صندوق او را به خاک ندارد جهان از چنین ترس و باک  
  ز باد اندر آرد برد سوی دم نه دادست پیدا نه پیدا ستم  
  نیابی به چون و چرا نیز راه نه کهتر برین دست یابد نه شاه  
  همه نیکوی باید و مردمی جوانمردی و خوردن و خرمی  
  جز اینت نبینم همی بهره‌یی اگر کهتر آیی وگر شهره‌یی  
  اگر ماند ایدر ز تو نام زشت بدانجا نیایی تو خرم بهشت  
  چنین است رسم سرای کهن سکندر شد و ماند ایدر سخن  
  چو او سی و شش پادشا را بکشت نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت  
  برآورد پرمایه ده شارستان شد آن شارستانها کنون خارستان  
  بجست آنچ هرگز نجستست کس سخن ماند ازو اندر آفاق و بس  
  سخن به که ویران نگردد سخن چو از برف و باران سرای کهن  
  گذشتم ازین سد اسکندری همه بهتری باد و نیک‌اختری  
  اگر چند هم بگذرد روزگار نوشته بماند ز ما یادگار  
  اگر سد بمانی و گر سدهزار به خاک اندر آید سرانجام کار  
  دل شهریار جهان شاد باد ز هر بد تن پاکش آزاد باد  
  الا ای برآورده چرخ بلند چه داریی به پیری مرا مستمند  
  چو بودم جوان در برم داشتی به پیری چرا خوار بگذاشتی  
  همی زرد گردد گل کامگار همی پرنیان گردد از رنج خار  
  دو تا گشت آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ  
  پر از برف شد کوهسار سیاه همی لشکر از شاه بیند گناه  
  به کردار مادر بدی تاکنون همی ریخت باید ز رنج تو خون  
  وفا و خرد نیست نزدیک تو پر از رنجم از رای تاریک تو  
  مرا کاچ هرگز نپروردییی چو پرورده بودی نیازردییی  
  هرانگه که زین تیرگی بگذرم بگویم جفای تو با داورم  
  بنالم ز تو پیش یزدان پاک خروشان به سربر پراگنده خاک  
  چنین داد پاسخ سپهر بلند که ای مرد گوینده‌ی بی‌گزند  
  چرا بینی از من همی نیک و بد چنین ناله از دانشی کی سزد  
  تو از من به هر باره‌یی برتری روان را به دانش همی پروری  
  بدین هرچ گفتی مرا راه نیست خور و ماه زین دانش آگاه نیست  
  خور و خواب و رای و نشست ترا به نیک و به بد راه و دست ترا  
  ازان خواه راهت که راه آفرید شب و روز و خورشید و ماه آفرید  
  یکی آنک هستیش را راز نیست به کاریش فرجام و آغاز نیست  
  چو گوید بباش آنچ خواهد به دست کسی کو جزین داند آن بیهده‌ست  
  من از داد چون تو یکی بنده‌ام پرستنده‌ی آفریننده‌ام  
  نگردم همی جز به فرمان اوی نیارم گذشتن ز پیمان اوی  
  به یزدان گرای و به یزدان پناه براندازه زو هرچ باید بخواه  
  جز او را مخوان گردگار سپهر فروزنده‌ی ماه و ناهید و مهر  
  وزو بر روان محمد درود بیارانش بر هر یکی برفزود