شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۵

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی اسکندر ۵)
  ببردند پس تاجها پیش اوی همان جامه و گوهر و رنگ و بوی  
  سکندر بپذرفت و بنواختشان بران خرمی جایگه ساختشان  
  چو شب روز شد اندرآمد به شهر به دیدار برداشت زان شهر بهر  
  کم و بیش ایشان همی بازجست همی بود تا رازها شد درست  
  بپرسید هرچیز و دریا بدید وزان روی لشکر به مغرب کشید  
  یکی شارستان پیشش آمد بزرگ بدو اندرون مردمانی سترگ  
  همه روی سرخ و همه موی زرد همه در خور جنگ روز نبرد  
  به فرمان به پیش سکندر شدند دو تا گشته و دست بر سر شدند  
  سکندر بپرسید از سرکشان که ایدر چه دارد شگفتی نشان  
  چنین گفت با او یکی مرد پیر که ای شاه نیک‌اختر و شهرگیر  
  یکی آبگیرست زان روی شهر کزان آب کس را ندیدیم بهر  
  چو خورشید تابان بدانجا رسید بران ژرف دریا شود ناپدید  
  پس چشمه‌در تیره گردد جهان شود آشکارای گیتی نهان  
  وزان جای تاریک چندان سخن شنیدم که هرگز نیاید به بن  
  خرد یافته مرد یزدان‌پرست بدو در یکی چشمه گوید که هست  
  گشاده سخن مرد با رای و کام همی آب حیوانش خواند به نام  
  چنین گفت روشن‌دل پر خرد که هرک آب حیوان خورد کی مرد  
  ز فردوس دارد بران چشمه راه بشوید برآن تن بریزد گناه  
  بپرسید پس شه که تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای  
  چنین پاسخ آورد یزدان‌پرست کزان راه بر کره باید نشست  
  به چوپان بفرمود کاسپ یله سراسر به لشکرگه آرد گله  
  گزین کرد زو بارگی ده هزار همه چار سال از در کارزار  
  وزان جایگه شاد لشگر براند بزرگان بیدار دل را بخواند  
  همی رفت تا سوی شهری رسید که آن را میان و کرانه ندید  
  همه هرچ باید بدو در فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ  
  فرود آمد و بامداد پگاه به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه  
  که دهقان ورا نام حیوان نهاد چو از بخشش پهلوان کرد یاد  
  همی بود تا گشت خورشید زرد فرو شد بران چشمه‌ی لاژورد  
  ز یزدان پاک آن شگفتی بدید که خورشید گشت از جهان ناپدید  
  بیامد به لشکرگه خویش باز دلی پر ز اندیشه‌های دراز  
  شب تیره کرد از جهاندار یاد پس اندیشه بر آب حیوان نهاد  
  شکیبا ز لشگر هرانکس که دید نخست از میان سپه برگزید  
  چهل روزه افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت  
  سپه را بران شارستان جای کرد یکی پیش رو چست بر پای کرد  
  ورا اندر آن خضر بد رای زن سر نامداران آن انجمن  
  سکندر بیامد به فرمان اوی دل و جان سپرده به پیمان اوی  
  بدو گفت کای مرد بیداردل یکی تیز گردان بدین کار دل  
  اگر آب حیوان به چنگ آوریم بسی بر پرستش درنگ آوریم  
  نمیرد کسی کو روان پرورد به یزدان پناهد ز راه خرد  
  دو مهرست با من که چون آفتاب بتابد شب تیره چون بیند آب  
  یکی زان تو برگیر و در پیش باش نگهبان جان و تن خویش باش  
  دگر مهره باشد مرا شمع راه به تاریک اندر شوم با سپاه  
  ببینیم تا کردگار جهان بدین آشکارا چه دارد نهان  
  توی پیش رو گر پناه من اوست نماینده‌ی رای و راه من اوست  
  چو لشگر سوی آب حیوان گذشت خروش آمد الله اکبر ز دشت  
  چو از منزلی خضر برداشتی خورشها ز هرگونه بگذاشتی  
  همی رفت ازین سان دو روز و دو شب کسی را به خوردن نجنبید لب  
  سه دیگر به تاریکی اندر دو راه پدید آمد و گم شد از خضر شاه  
  پیمبر سوی آب حیوان کشید سر زندگانی به کیوان کشید  
  بران آب روشن سر و تن بشست نگهدار جز پاک یزدان نجست  
  بخورد و برآسود و برگشت زود ستایش همی بافرین بر فزود  
  سکندر سوی روشنایی رسید یکی بر شد کوه رخشنده دید  
  زده بر سر کوه خارا عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود  
  بر هر عمودی کنامی بزرگ نشسته برو سبز مرغی سترگ  
  به آواز رومی سخن راندند جهاندار پیروز را خواندند  
  چو آواز بشنید قیصر برفت به نزدیک مرغان خرامید تفت  
  بدو مرغ گفت ای دلارای رنج چه جویی همی زین سرای سپنج  
  اگر سر برآری به چرخ بلند همان بازگردی ازو مستمند  
  کنون کامدی هیچ دیدی زنا وگر کرده از خشت پخته بنا  
  چنین داد پاسخ کزین هر دو هست زنا و برین گونه جای نشست  
  چو بشنید پاسخ فروتر نشست درو خیره شد مرد یزدان‌پرست  
  بپرسید کاندر جهان بانگ رود شنیدی و آوای مست و سرود  
  چنین داد پاسخ که هر کو ز دهر ز شادی همی برنگیرند بهر  
  ورا شاد مردم نخواند همی وگر جان و دل برفشاند همی  
  به خاک آمد از بر شده چوب عمود تهی ماند زان مرغ رنگین عمود  
  بپرسید دانایی و راستی فزونست اگر کمی و کاستی  
  چنین داد پاسخ که دانش پژوه همی سرفرازد ز هر دو گروه  
  به سوی عمود آمد از تیره خاک به منقار چنگالها کرد پاک  
  ز قیصر بپرسید یزدان‌پرست به شهر تو بر کوه دارد نشست  
  بدو گفت چون مرد شد پاک‌رای بیابد پرستنده بر کوه جای  
  ازان چوب جوینده شد بر کنام جهانجوی روشن‌دل و شادکام  
  به چنگال می‌کرد منقار تیز چو ایمن شد از گردش رستخیز  
  به قیصر بفرمود تا بی‌گروه پیاده شود بر سر تیغ کوه  
  ببیند که تا بر سر کوه چیست کزو شادمان را بباید گریست  
  سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه  
  سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر ز جای نشست  
  پر از باد لب دیدگان پرزنم که فرمان یزدان کی آید که دم  
  چو بر کوه روی سکندر بدید چو رعد خروشان فغان برکشید  
  که ای بنده‌ی آز چندین مکوش که روزی به گوش آیدت یک خروش  
  که چندین مرنج از پی تاج و تخت به رفتن بیارای و بربند رخت  
  چنین داد پاسخ بدو شهریار که بهر من این آمد از روزگار  
  که جز جنبش و گردش اندر جهان نبینم همی آشکار و نهان  
  ازان کوه با ناله آمد فرود همی داد نیکی دهش را درود  
  بران راه تاریک بنهاد روی به پیش اندرون مردم راه‌جوی  
  چو آمد به تاریکی اندر سپاه خروشی برآمد ز کوه سیاه  
  که هرکس که بردارد از کوه سنگ پشیمان شود ز آنک دارد به چنگ  
  وگر برندارد پشیمان شود به هر درد دل سوی درمان شود  
  سپه سوی آواز بنهاد گوش پراندیشه شد هرکسی زان خروش  
  که بردارد آن سنگ اگر بگذرد پی رنج ناآمده نشمرد  
  یکی گفت کین رنج هست از گناه پشیمانی و سنگ بردن به راه  
  دگر گفت لختی بباید کشید مگر درد و رنجش نباید چشید  
  یکی برد زان سنگ و دیگر نبرد یکی دیگر از کاهلی داشت خرد  
  چو از آب حیوان به هامون شدند ز تاریکی راه بیرون شدند  
  بجستند هرکس بر و آستی پدیدار شد کژی و کاستی  
  کنار یکی پر ز یاقوت بود یکی را پر از گوهر نابسود  
  پشیمان شد آنکس که کم داشت اوی زبرجد چنان خار بگذاشت اوی  
  پشیمان‌تر آنکس که خود برنداشت ازان گوهر پربها سر بگاشت  
  دو هفته بر آن جایگه بر بماند چو آسوده‌تر گشت لشکر براند  
  سوی باختر شد چو خاور بدید ز گیتی همی رای رفتن گزید  
  بره‌بر یکی شارستان دید پاک که نگذشت گویی بروباد و خاک  
  چو آواز کوس آمد از پشت پیل پذیره شدندش بزرگان دو میل  
  جهانجوی چون دید بنواختشان به خورشید گردن برافراختشان  
  بپرسید کایدر چه باشد شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت  
  زبان برگشادند بر شهریار به نالیدن از گردش روزگار  
  که ما را یکی کار پیش است سخت بگوییم با شاه پیروزبخت  
  بدین کوه سر تا به ابر اندرون دل ما پر از رنج و دردست و خون  
  ز چیز که ما را بدو تاب نیست ز یاجوج و ماجوج مان خواب نیست  
  چو آیند بهری سوی شهر ما غم و رنج باشد همه بهر ما  
  همه رویهاشان چو روی هیون زبانها سیه دیده‌ها پر ز خون  
  سیه روی و دندانها چون گراز که یارد شدن نزد ایشان فراز  
  همه تن پر از موی و موی همچو نیل بر و سینه و گوشهاشان چو پیل  
  بخسپند یکی گوش بستر کنند دگر بر تن خویش چادر کنند  
  ز هر ماده‌یی بچه زاید هزار کم و بیش ایشان که داند شمار  
  به گرد آمدن چون ستوران شوند تگ آرند و بر سان گوران شوند  
  بهاران کز ابر ا ندرآید خروش همان سبز دریا برآید به جوش  
  چو تنین ازان موج بردارد ابر هوا برخروشد بسان هژبر  
  فرود افگند ابر تنین چو کوه بیایند زیشان گروها گروه  
  خورش آن بود سال تا سالشان که آگنده گردد بر و یالشان  
  گیاشان بود زان سپس خوردنی بیارند هر سو ز آوردنی  
  چو سرما بود سخت لاغر شوند به آواز بر سان کفتر شوند  
  بهاران ببینی به کردار گرگ بغرند بر سان پیل سترگ  
  اگر پادشا چاره‌یی سازدی کزین غم دل ما بپردازدی  
  بسی آفرین یابد از هرکسی ازان پس به گیتی بماند بسی  
  بزرگی کن و رنج ما را بساز هم از پاک یزدان نه‌ای بی‌نیاز  
  سکندر بماند اندر ایشان شگفت غمی گشت و اندیشه‌ها برگرفت  
  چنین داد پاسخ که از ماست گنج ز شهر شما یارمندی و رنج  
  برآرم من این راه ایشان به رای نبیروی نیکی دهش یک خدای  
  یکایک بگفتند کای شهریار ز تو دور بادا بد روزگار  
  ز ما هرچ باید همه بنده‌ایم پرستنده باشیم تا زنده‌ایم  
  بیاریم چندانک خواهی تو چیز کزین بیش کاری نداریم نیز  
  سکندر بیامد نگه کرد کوه بیاورد زان فیلسوفان گروه  
  بفرمود کاهنگران آورید مس و روی و پتک گران آورید  
  کج و سنگ و هیزم فزون از شمار بیارید چندانک آید به کار  
  بی‌اندازه بردند چیزی که خواست چو شد ساخته کار و اندیشه راست  
  ز دیوارگر هم ز آهنگران هرانکس که استاد بود اندران  
  ز گیتی به پیش سکندر شدند بدان کار بایسته یاور شدند  
  ز هر کشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهلوی کوه  
  ز بن تا سر تیغ بالای اوی چو سد شاه‌رش کرده پهنای اوی  
  ازو یک رش انگشت و آهن یکی پراگنده مس در میان اندکی  
  همی ریخت گوگردش اندر میان چنین باشد افسون دانا کیان  
  همی ریخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ شد آژده  
  بسی نفت و روغن برآمیختند همی بر سر گوهران ریختند  
  به خروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندر زدند  
  دم آورد و آهنگران سدهزار به فرمان پیروزگر شهریار  
  خروش دمنده برآمد ز کوه ستاره شد از تف آتش ستوه  
  چنین روزگاری برآمد بران دم آتش و رنج آهنگران  
  گهرها یک اندر دگر ساختند وزان آتش تیز بگداختند  
  ز یاجوج و ماجوج گیتی برست زمین گشت جای خرام و نشست  
  برش پانسد بود بالای اوی چو سیسد بدی نیز پهنای اوی  
  ازان نامور سد اسکندری جهانی برست از بد داوری  
  برو مهتران خواندند آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین  
  ز چیزی که بود اندران جایگاه فراوان ببردند نزدیک شاه  
  نپذرفت ازیشان و خود برگرفت جهان مانده زان کار اندر شگفت  
  همی رفت یک ماه پویان به راه به رنج اندر از راه شاه و سپاه  
  چنین تا به نزدیک کوهی رسید که جایی دد و دام و ماهی ندید  
  یکی کوه دید از برش لاژورد یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد  
  همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمه‌ی آب شور  
  نهاده بر چشمه زرین دو تخت برو خوابنیده یکی شوربخت  
  به تن مردم و سر چو آن گراز به بیچارگی مرده بر تخت ناز  
  ز کافور زیراندرش بستری کشیده ز دیبا برو چادری  
  یکی سرخ گوهر به جای چراغ فروزان شده زو همه بوم و راغ  
  فتاده فروغ ستاره در آب ز گوهر همه خانه چون آفتاب  
  هرانکس که رفتی که چیزی برد وگر خاک آن خانه را بسپرد  
  همه تنش بر جای لرزان شدی وزان لرزه آن زنده ریزان شدی  
  خروش آمد از چشمه‌ی آب شور که ای آرزومند چندین مشور  
  بسی چیز دیدی که آن کس ندید عنان را کنون باز باید کشید  
  کنون زندگانیت کوتاه گشت سر تخت شاهیت بی‌شاه گشت  
  سکندر بترسید و برگشت زود به لشکرگه آمد به کردار دود  
  وزان جایگه تیز لشکر براند خروشان بسی نام یزدان بخواند  
  ازان کوه راه بیابان گرفت غمی گشت و اندیشه‌ی جان گرفت  
  همی راند پر درد و گریان ز جای سپاه از پس و پیش او رهنمای  
  ز راه بیابان به شهری رسید ببد شاد کواز مردم شنید  
  همه بوم و بر باغ آباد بود در مردم از خرمی شاد بود  
  پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر  
  برو همگنان آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند  
  همی گفت هرکس که ای شهریار انوشه که کردی بمابر گذار  
  بدین شهر هرگز نیامد سپاه نه هرگز شنیدست کس نام شاه  
  کنون کامدی جان ما پیش تست که روشن‌روان بادی و تن درست  
  سکندر دل از مردمان شاد کرد ز راه بیابان تن آزاد کرد  
  بپرسید ازیشان که ایدر شگفت چه چیزست کاندازه باید گرفت  
  چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه پیروز پاکیزه‌رای  
  شگفتیست ایدر که اندر جهان کسی آن ندید آشکار و نهان  
  درختیست ایدر دو بن گشته جفت که چونان شگفتی نشاید نهفت  
  یکی ماده و دیگری نر اوی سخن‌گو بود شاخ با رنگ و بوی  
  به شب ماده گویا و بویا شود چو روشن شود نر گویا شود  
  سکندر بشد با سواران روم همان نامداران آن مرز و بوم  
  بپرسید زیشان که اکنون درخت سخن کی سراید به آواز سخت  
  چنین داد پاسخ بدو ترجمان که از روز چون بگذرد نه زمان  
  سخن‌گوی گردد یکی زین درخت که آواز او بشنود نیک‌بخت  
  شب تیره‌گون ماده گویا شود بر و برگ چون مشک بویا شود  
  بپرسید چون بگذریم از درخت شگفتی چه پیش آید ای نیک‌بخت  
  چنین داد پاسخ کزو بگذری ز رفتنت کوته شود داوری  
  چو زو برگذشتی نماندت جای کران جهان خواندش رهنمای  
  بیابان و تاریکی آید به پیش به سیری نیامد کس از جان خویش  
  نه کس دید از ما نه هرگز شنید که دام و دد و مرغ بر ره پرید  
  همی راند با رومیان نیک‌بخت چو آمد به نزدیک گویا درخت  
  زمینش ز گرمی همی بردمید ز پوست ددان خاک پیدا ندید  
  ز گوینده پرسید کین پوست چیست ددان را برین گونه درنده کیست  
  چنین داد پاسخ بدو نیک‌بخت که چندین پرستنده دارد درخت  
  چو باید پرستندگان را خورش ز گوشت ددان باشدش پرورش  
  چو خورشید بر تیغ گنبد رسید سکندر ز بالا خروشی شنید  
  که آمد ز برگ درخت بلند خروشی پر از سهم و ناسودمند  
  بترسید و پرسید زان ترجمان که ای مرد بیدار نیکی گمان  
  چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را به خوناب شوید همی  
  چنین داد پاسخ که ای نیک‌بخت همی گوید این برگ شاخ درخت  
  که چندین سکندر چه پوید به دهر که برداشت از نیکویهایش بهر  
  ز شاهیش چون سال شد بر دو هفت ز تخت بزرگی ببایدش رفت  
  سکندر ز دیده ببارید خون دلش گشت پر درد از رهنمون  
  ازان پس به کس نیز نگشاد لب پر از غم همی بود تا نیم‌شب  
  سخن‌گوی شد برگ دیگر درخت دگر باره پرسید زان نیک‌بخت  
  چه گوید همی این دگر شاخ گفت سخن‌گوی بگشاد راز از نهفت  
  چنین داد پاسخ که این ماده شاخ همی گوید اندر جهان فراخ  
  از آز فراوان نگنجی همی روان را چرا بر شکنجی همی  
  ترا آز گرد جهان گشتن است کس آزردن و پادشا کشتن است  
  نماندت ایدر فراوان درنگ مکن روز بر خویشتن تار و تنگ  
  بپرسید از ترجمان پادشا که ای مرد روشن‌دل و پارسا  
  یکی بازپرسش که باشم به روم چو پیش آید آن گردش روز شوم  
  مگر زنده بیند مرا مادرم یکی تا به رخ برکشد چادرم  
  چنین گفت با شاه گویا درخت که کوتاه کن روز و بربند رخت  
  نه مادرت بیند نه خویشان به روم نه پوشیده رویان آن مرز و بوم  
  به شهر کسان مرگت آید نه دیر شود اختر و تاج و تخت از تو سیر  
  چو بشنید برگشت زان دو درخت دلش خسته گشته به شمشیر سخت  
  چو آمد به لشکرگه خویش باز برفتند گردان گردن‌فراز  
  به شهر اندرون هدیه‌ها ساختند بزرگان بر پادشا تاختند  
  یکی جوشنی بود تابان چو نیل به بالای و پهنای یک چرم پیل  
  دو دندان پیل و برش پنج بود که آن را به برداشتن رنج بود  
  زره بود و دیبای پرمایه بود ز زر کرده آگنده سد خایه بود  
  به سنگ درم هر یکی شست من ز زر و ز گوهر یکی کرگدن  
  بپذرفت زان شهر و لشکر براند ز دیده همی خون دل برفشاند  
  وزان روی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به بیرون کشید  
  همی راند منزل به منزل به دشت چهل روز تا پیش دریا گذشت  
  ز دیبا سراپرده‌یی برکشید سپه را به منزل فرود آورید  
  یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد ز اسکندر شهرگیر  
  نوشتند هرگونه‌یی خوب و زشت نویسنده چون نامه اندر نوشت  
  سکندر بشد چون فرستاده‌یی گزین کرد بینادل آزاده‌یی  
  که با او بدی یک‌دل و یک‌سخن بگوید به مهتر که کن یا مکن  
  سپه را به سالار لشکر سپرد وزان رومیان پنج دانا ببرد  
  چو آگاهی آمد به فغفور ازین که آمد فرستاده‌یی سوی چین  
  پذیره فرستاد چندی سپاه سکندر گرازان بیامد به راه  
  چو آمد بران بارگاه بزرگ بدید آن گزیده سپاه بزرگ  
  بیامد ز دهلیز تا پیش اوی پراندیشه جان بداندیش اوی  
  دوان پیش او رفت و بردش نماز نشست اندر ایوان زمانی دراز  
  بپرسید فغفور و بنواختش یکی نامور جایگه ساختش  
  چو برزد سر از کوه روشن چراغ ببردند بالای زرین جناغ  
  فرستاده‌ی شاه را پیش خواند سکندر فراوان سخنها براند  
  بگفت آنچ بایست و نامه بداد سخنهای قیصر همه کرد یاد  
  بران نامه عنوان بد از شاه روم جهاندار و سالار هر مرز و بوم  
  که خوانند شاهان برو آفرین زما بندگان جهان آفرین  
  جهاندار و داننده و رهنمای خداوند پاکی و نیکی فزای  
  دگر گفت فرمان ما سوی چین چنانست که آباد ماند زمین  
  نباید بسیچید ما را به جنگ که از جنگ شد روز بر فور تنگ  
  چو دارا که بد شهریار جهان چو فریان تازی و دیگر مهان  
  ز خاور برو تا در باختر ز فرمان ما کس نجوید گذر  
  شمار سپاهم نداند سپهر وگر بشمرد نیز ناهید و مهر  
  اگر هیچ فرمان ما بشکنی تن و بوم و کشور به رنج افگنی  
  چو نامه بخوانی بیارای ساو مرنجان تن خویش و با بد مکاو  
  گر آیی بینی مرا با سپاه ببینم ترا یک‌دل و نیک خواه  
  بداریم بر تو همین تاج و تخت به چیزی گزندت نیاید ز بخت  
  وگر کند باشی به پیش آمدن ز کشور سوی شاه خویش آمدن  
  ز چیزی که باشد طرایف به چین ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین  
  هم از جامه و پرده و تخت عاج ز دیبای پرمایه و طوق و تاج  
  ز چیزی که یابی فرستی به گنج چو خواهی که از ما نیایدت رنج  
  سپاه مرا بازگردان ز راه بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه  
  چو سالار چین زان نشان نامه دید برآشفت و پس خامشی برگزید  
  بخندید و پس با فرستاده گفت که شاه ترا آسمان باد جفت  
  بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی ز بالا و مردی و دیدار اوی  
  فرستاده گفت ای سپهدار چین کسی چون سکندر مدان بر زمین  
  به مردی و رادی و بخش و خرد ز اندیشه‌ی هر کسی بگذرد  
  به بالای سروست و با زور پیل به بخشش به کردار دریای نیل  
  زبانش به کردار برنده تیغ به چربی عقاب اندر آرد ز میغ  
  چو بشنید فغفور چین این سخن یکی دیگر اندیشه افگند بن  
  بفرمود تا خوان و می خواستند به باغ اندر ایوان بیاراستند  
  همی خورد می تا جهان تیره شد سر میگساران ز می خیره شد  
  سپهدار چین با فرستاده گفت که با شاه تو مشتری باد جفت  
  چو روشن شود نامه پاسخ کنیم به دیدار تو روز فرخ کنیم  
  سکندر بیامد ترنجی به دست ز ایوان سالار چین نیم‌مست  
  چو خورشید برزد سر از برج شیر سپهر اندر آورد شب را به زیر  
  سکندر به نزدیک فغفور شد از اندیشه‌ی بد دلش دور شد  
  بپرسید زو گفت شب چون بدی که بیرون شدی دوش میگون بدی  
  ازان پس بفرمود تا شد دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر  
  مران نامه را زود پاسخ نوشت بیاراست قرطاس را چون بهشت  
  نخست آفرین کرد بر دادگر خداوند مردی و داد و هنر  
  خداوند فرهنگ و پرهیز و دین ازو باد بر شاد روم آفرین  
  رسید این فرستاده‌ی چرب‌گوی هم آن نامه‌ی شاه فرهنگ جوی  
  سخنهای شاهان همه خواندم وزان با بزرگان سخن راندم  
  ز دارای داراب و فریان و فور سخن هرچ پیدا بد از رزم و سور  
  که پیروز گشتی بریشان همه شبان بودی و شهریاران رمه  
  تو داد خداوند خورشید و ماه به مردی مدان و فزون سپاه  
  چو بر مهتری بگذرد روزگار چه در سور میرد چه در کارزار  
  چو فرجامشان روز رزم تو بود زمانه نه کاهد نخواهد فزود  
  تو زیشان مکن کشی و برتری که گر ز آهنی بی‌گمان بگذری  
  کجا شد فریدون و ضحاک و جم فراز آمد از باد و شد سوی دم  
  من از تو نترسم نه جنگ آورم نه بر سان تو باد گیرد سرم  
  که خون ریختن نیست آیین ما نه بد کردن اندرخور دین ما  
  بخوانی مرا بر تو باشد شکست که یزدان‌پرستم نه خسروپرست  
  فزون زان فرستم که دارای منش ز بخشش نباشد مرا سرزنش  
  سکندر به رخ رنگ تشویر خورد ز گفتار او بر جگر تیر خورد  
  به دل گفت ازین پس کس اندر جهان نبیند مرا رفته جایی نهان  
  ز ایوان بیامد به جای نشست میان از پی بازگشتن ببست  
  سرافراز فغفور بگشاد گنج ز بخشش نیامد به دلش ایچ رنج  
  نخستین بفرمود پنجاه تاج به گوهر بیاگنده ده تخت عاج  
  ز سیمین و زرینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار  
  ز دیبای چینی و خز و حریر ز کافور وز مشک و بوی و عبیر  
  هزار اشتر بارکش بار کرد تن‌آسان شد آنکو درم خوار کرد  
  ز سنجاب و قاقم ز موی سمور ز گستردنیها و جام بلور  
  بیاورد زین هر یکی ده هزار خردمند گنجور بربست بار  
  گرانمایه سد زین به سیمین ستام ز زرینه پنجاه بردند نام  
  ببردند سیسد شتر سرخ‌موی طرایف بدو دار چینی بدوی  
  یکی مرد با سنگ و شیرین سخن گزین کرد زان چینیان کهن  
  بفرمود تا با درود و خرام بیاید بر شاه و آرد پیام  
  که یک چند باشد به نزدیک چین برو نامداران کنند آفرین  
  فرستاده شد با سکندر به راه گمانی که بردی که اویست شاه  
  چو ملاح روی سکندر بدید سبک زورقی بادبان برکشید  
  چو دستور با لشکر آمدش پیش بگفت آنچ آمد ز بازار خویش  
  سپاهش برو خواندند آفرین همه برنهادند سر بر زمین  
  بدانست چینی که او هست شاه پیاده بیامد غریوان به راه  
  سکندر بدو گفت پوزش مکن مران پیش فغفور زین در سخن  
  ببود آن شب و بامداد پگاه به آرام بنشست بر تخت شاه  
  فرستاده را چیز بخشید و گفت که با تو روان مسیحست جفت  
  برو پیش فغفور چینی بگوی که نزدیک ما یافتی آب‌روی  
  گر ایدر بباشی همی چین تراست وگر جای دیگر خرامی رواست  
  بیاسایم ایدر که چندین سپاه به تندی نشاید کشیدن به راه  
  فرستاده برگشت و آمد چو باد به فغفور پیغام قیصر بداد  
  بدان جایگه شاه ماهی بماند پس‌انگه بجنبید و لشکر براند  
  ازان سبز دریا چو گشتند باز بیابان گرفتند و راه دراز  
  چو منزل به منزل به حلوان رسید یکی مایه‌ور باره و شهر دید  
  به پیش آمدندش بزرگان شهر کسی کش ز نام و خرد بود بهر  
  برفتند با هدیه و با نثار ز حلوان سران تا در شهریار  
  سکندر سبک پرسش اندر گرفت که ایدر چه بینید چیزی شگفت  
  بدو گفت گوینده کای شهریار ندانیم چیزی که آید به کار