شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۲

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی اسکندر ۲)
  ببردند سیسد شتروار بار همان جامه و گوهر شاهوار  
  سد اشتر همه بار دینار بود سد اشتر ز گنج درم بار بود  
  یکی مهد پرمایه از عود تر برو بافته زر و چندی گهر  
  به ده پیل بر تخت زرین نهاد به پیلی گرانمایه‌تر زین نهاد  
  فغستان ببارید خونین سرشک همی رفت با فیلسوف و پزشک  
  قدح هم چنان نامداری به دست همه سرکشان از می جام مست  
  فغستان چو آمد به مشکوی شاه یکی تاج بر سر ز مشک سیاه  
  بسان گل زرد بر ارغوان ز دیدار او شاد شد ناتوان  
  چو سرو سهی بر سرش گرد ماه نشایست کردن به مه بر نگاه  
  دو ابرو کمان و دو نرگس دژم سر زلف را تاب داده به خم  
  دو چشمش چو دو نرگس اندر بهشت تو گفتی که از ناز دارد سرشت  
  سکندر نگه کرد بالای اوی همان موی و روی و سر و پای اوی  
  همی گفت کاینت چراغ جهان همی آفرین خواند اندر نهان  
  بدان دادگر کو سپهر آفرید بران گونه بالا و چهر آفرید  
  بفرمود تا هرک بخرد بدند بران لشکر روم موبد بدند  
  نشستند و او را به آیین بخواست به رسم مسیحا و پیوند راست  
  برو ریخت دینار چندان ز گنج که شد ماه را راه رفتن به رنج  
  چو شد کار آن سرو بن ساخته به آیین او جای پرداخته  
  بپردخت ازان پس به داننده مرد که چون خیزد از دانش اندر نبرد  
  پر از روغن گاو جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ  
  که این را به اندامها در بمال سرون و میان و بر و پشت و یال  
  بیاسای تا ماندگی بفگنی به دانش مرا جان و مغز آگنی  
  چو دانا به روغن نگه کرد گفت که این بند بر من نشاید نهفت  
  بجان اندر افگند سوزن هزار فرستاد بازش سوی شهریار  
  به سوزن نگه کرد شاه جهان بیاورد آهنگران را نهان  
  بفرمود تا گرد بگداختند از آهن یکی مهره‌یی ساختند  
  سوی مرد دانا فرستاد زود چو دانا نگه کرد و آهن بسود  
  به ساعت ازان آهن تیره‌رنگ یکی آینه ساخت روشن چو زنگ  
  ببردند نزد سکندر به شب وزان راز نگشاد بر باد لب  
  سکندر نهاد آینه زیر نم همی داشت تا شد سیاه و دژم  
  بر فیلسوفش فرستاد باز بران کار شد رمز آهن دراز  
  خردمند بزدود آهن چو آب فرستاد بازش هم اندر شتاب  
  ز دودش ز دارو کزان پس ز نم نگردد به زودی سیاه و دژم  
  سکندر نگه کرد و او را بخواند بپرسید و بر زیرگاهش نشاند  
  سخن گفتش از جام روغن نخست همی دانش نامور بازجست  
  چنین گفت با شاه مرد خرد که روغن بر اندامها بگذرد  
  تو گفتی که از فیلسوفان شهر ز دانش مرا خود فزونست بهر  
  به پاسخ چنین گفتم ای پادشا که دانا دل مردم پارسا  
  چو سوزن پی و استخوان بشمرد اگر سنگ پیش آیدش بشکرد  
  به پاسخ به دانا چنین گفت شاه که هر دل که آن گشته باشد سپاه  
  به بزم و به رزم و به خون ریختن به هر جای با دشمن آویختن  
  سخن‌های باریک مرد خرد چو دل تیره باشد کجا بگذرد  
  ترا گفتم این خوب گفتار خویش روان و دل و رای هشیار خویش  
  سخن داند از موی باریکتر ترا دل ز آهن نه تاریکتر  
  تو گفتی برین سالیان برگذشت ز خونها دلم پر ز زنگار گشت  
  چگونه به راه آید این تیرگی چه پیچم سخن را بدین خیرگی  
  ترا گفتم از دانش آسمان زدایم دلت تا شوی بی‌گمان  
  ازان پس که چون آب گردد به رنگ کجا کرد باید بدو کار تنگ  
  پسند آمدش تازه گفتار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی  
  بفرمود تا جامه و سیم و زر بیاورد گنجور جامی گهر  
  به دانا سپردند و داننده گفت که من گوهری دارم اندر نهفت  
  که یابم بدو چیز و بی دشمنست نه چون خواسته جفت آهرمنست  
  به شب پاسبانان نخواهند مزد به راهی که باشم نترسم ز دزد  
  خرد باید و دانش و راستی که کژی بکوبد در کاستی  
  مرا خورد و پوشیدنی زین جهان بس از شهریار آشکار ونهان  
  که دانش به شب پاسبان منست خرد تاج بیدار جان منست  
  به بیشی چرا شادمانی کنم برین خواسته پاسبانی کنم  
  بفرمای تا این برد باز جای خرد باد جان مرا رهنمای  
  سکندر بدو ماند اندر شگفت ز هر گونه اندیشه‌ها برگرفت  
  بدو گفت زین پس مرا بر گناه نگیرد خداوند خورشید و ماه  
  خریدارم این رای و پند ترا سخن گفتن سودمند ترا  
  بفرمود تا رفت پیشش پزشک که علت بگفتی چو دیدی سرشک  
  سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد زان پس بباید گریست  
  بدو گفت هر کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش ننگرد  
  نباشد فراوان خورش تن درست بزرگ آنک او تن درستی بجست  
  بیامیزم اکنون ترا دارویی گیاها فراز آرم از هر سویی  
  که همواره باشی تو زان تن درست نباید به دارو ترا دست شست  
  همان آرزوها بیفزایدت چو افزون خوری چیز نگزایدت  
  همان یاد داری سخنهای نغز بیفزاید اندر تنت خون و مغز  
  شوی بر تن خویشتن کامگار دلت شاد گردد چو خرم بهار  
  همان رنگ چهرت به جای آورد به هر کار پاکیزه رای آورد  
  نگردد پراگنده مویت سپید ز گیتی سپیدی کند ناامید  
  سکندر بدو گفت نشنیده‌ام نه کس را ز شاهان چنین دیده‌ام  
  گر آری تو این نغز دارو به جای تو باشی به گیتی مرا رهنمای  
  خریدار گردم ترا من به جان شوی بی‌گزند از بد بدگمان  
  ورا خلعت و نیکویها بساخت ز دانا پزشکان سرش برفراخت  
  پزشک سراینده آمد به کوه بیاورد با خویشتن زان گروه  
  ز دانایی او را فزون بود بهر همی زهر بشناخت از پای زهر  
  گیاهان کوهی فراوان درود بیفگند زو هرچ بیکار بود  
  ازو پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنانچون سزید  
  تنش را به داروی کوهی بشست همی داشتش سالیان تن درست  
  چنان شد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی  
  به کار زنان تیز بودی سرش همی نرم جایی بجستی برش  
  ازان سوی کاهش گرایید شاه نکرد اندر آن هیچ تن را نگاه  
  چنان بد که روزی بیامد پزشک ز کاهش نشان یافت اندر سرشک  
  بدو گفت کز خفت و خیز زنان جوان پیر گردد به تن بی‌گمان  
  برآنم که بی‌خواب بودی سه شب به من بازگوی این و بگشای لب  
  سکندر بدو گفت من روشنم از آزار سستی ندارد تنم  
  پسندیده دانای هندوستان نبود اندر آن کار همداستان  
  چو شب تیره شد آن نبشته بجست بیاورد داروی کاهش درست  
  همان نیز تنها سکندر بخفت نیامیخت با ماه دیدار جفت  
  به شبگیر هور اندر آمد پزشک نگه کرد و بی‌بار دیدش سرشک  
  بینداخت دارو به رامش نشست یکی جام بگرفت شادان به دست  
  بفرمود تا خوان بیاراستند نوازنده‌ی رود و می‌خواستند  
  بدو گفت شاه آن چرا ریختی چو با رنج دارو برآمیختی  
  ورا گفت شاه جهان دوش جفت نجست و شب تیره تنها بخفت  
  چو تنها بخسپی تو ای شهریار نیاید ترا هیچ دارو به کار  
  سکندر بخندید و زو شاد شد ز تیمسار وز درد آزاد شد  
  وزان پس ز داننده دل کرد شاد ورا گفت بی‌هند گیتی مباد  
  بزرگان و اخترشناسان همه تو گویی به هندوستان شد رمه  
  وزانجا بیامد سوی خان خویش همه شب همی ساخت درمان خویش  
  چو برزد سر از کوه روشن چراغ چو دریا فروزنده شد دشت و راغ  
  سکندر بیامد بران بارگاه دو لب پر ز خنده دل از غم تباه  
  فرستاده را دید سالار بار بپرسید و بردش بر شهریار  
  یکی بدره دینار و اسپی سیاه به رای زرین بفرمود شاه  
  پزشک خردمند را داد و گفت که با پاک رایت خرد باد جفت  
  ازان پس بفرمود کان جام زرد بیارند پر کرده از آب سرد  
  همی خورد زان جام زر هرکس آب ز شبگیر تا بود هنگام خواب  
  بخوردند آب از پی خرمی ز خوردن نیامد بدو در کمی  
  بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت که این دانش از من نباید نهفت  
  که افزایش آب این جام چیست نجومیست گر آلت هندویست  
  چنین داد پاسخ که ای شهریار تو این جام را خوارمایه مدار  
  که این در بسی سالیان کرده‌اند بدین در بسی رنجها برده‌اند  
  ز اختر شناسان هر کشوری به جایی که بد نامور مهتری  
  بر کید بودند کین جام کرد به روز سپید و شب لاژورد  
  همی طبع اختر نگه داشتند فراوان درین روز بگذاشتند  
  تو از مغنیاطیس گیر این نشان که او را کسی کرد ز آهن‌کشان  
  به طبع این چنین هم شدست آب‌کش ز گردون پذیره همی آب خوش  
  همی آب یابد چو گیرد کمی نبیند به روشن دو چشم آدمی  
  چو گفتار دانا پسند آمدش سخنهای او سودمند آمدش  
  چنین گفت پیران میلاد را که من عهد کید از پی داد را  
  همی نشکنم تا بماند به جای همی پیش او بود باید به پای  
  که من یافتم زو چنین چار چیز بروبر فزونی نجوییم نیز  
  دو سد بارکش خواسته بر نهاد سد افسر ز گوهر بران سر نهاد  
  به کوه اندر آگند چیزی که بود ز دینار وز گوهر نابسود  
  چو در کوه شد گنجها ناپدید کسی چهره‌ی آگننده ندید  
  همه گنج با آنک کردش نهان ندیدند زان پس کس اندر جهان  
  ز گنج نهان کرده بر کوهسار بیاورد با خویشتن یادگار  
  ز میلاد چون باد لشکر براند به قنوج شد گنجش آنجا بماند  
  چو آورد لشکر به نزدیک فور یکی نامه فرمود پر جنگ و شور  
  ز شاهنشه اسکندر فیلقوس فروزنده‌ی آتش و نعم و بوس  
  سوی فور هندی سپهدار هند بلند اختر و لشکر آرای سند  
  سر نامه کرد آفرین خدای کجا بود و باشد همیشه به جای  
  کسی را که او کرد پیروزبخت بماند بدو کشور و تاج و تخت  
  گرش خوار گیرد بماند نژد نتابد برو آفتاب بلند  
  شنیدی همانا که یزدان پاک چه دادست ما را بدین تیره خاک  
  ز پیروزی و بخت وز فرهی ز دیهیم وز تخت شاهنشهی  
  نماند همی روز ما بگذرد کسی دیگر آید کزو بر خورد  
  همی نام کوشم که ماند نه ننگ بدین مرکز ماه و پرگار تنگ  
  چو این نامه آرند نزدیک تو بی‌آزار کن رای تاریک تو  
  ز تخت بلندی به اسپ اندر آی مزن رای با موبد و رهنمای  
  ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره‌گر کار گردد دراز  
  ز فرمان اگر یک زمان بگذری بلندی گزینی و کنداوری  
  بیارم چو آتش سپاهی گران گزیده دلیران کنداوران  
  چو من باسواران بیایم به جنگ پشیمانی آید ترا زین درنگ  
  چو زین باره گفتارها سخته شد نویسنده از نامه پردخته شد  
  نهادند مهر سکندر به روی بجستند پیدا یکی نامجوی  
  فرستاده شاهش به نزدیک فور گهی رزم گفتی گهی بزم و سور  
  فرستاده آمد به درگه فراز بگفتند با فور گردن فراز  
  جهاندیده را پیش او خواندند بر تخت نزدیک بنشاندند  
  چو آن نامه برخواند فور سترگ برآشفت زان نامدار بزرگ  
  هم‌انگه یکی تند پاسخ نوشت به پالیز کینه درختی بکشت  
  سر نامه گفت از خداوندپاک بباید که باشیم با ترس و باک  
  نگوییم چندین سخن بر گزاف که بیچاره باشد خداوند لاف  
  مرا پیش خوانی ترا شرم نیست خرد را بر مغزت آزرم نیست  
  اگر فیلقوس این نوشتی به فور تو نیز آن هم آغاز و بردار شور  
  ز دارا بدین سان شدستی دلیر کزو گشته بد چرخ گردنده سیر  
  چو بر تخمه‌یی بگذرد روزگار نسازند با پند آموزگار  
  همان نیز بزم آمدت رزم کید بر آنی که شاهانت گشتند صید  
  برین گونه عنوان برین سان سخن نیامد بما زان کیان کهن  
  منم فور وز فور دارم نژاد که از قیصران کس نکردیم یاد  
  بدانگه که دار مرا یار خواست دل و بخت با او ندیدیم راست  
  همی ژنده پیلان فرستادمش همیدون به بازی زمان دادمش  
  که بر دست آن بنده‌بر کشته شد سر بخت ایرانیان گشته شد  
  گر او را ز دستور بد بد رسید چرا شد خرد در سرت ناپدید  
  تو در جنگ چندین دلیری مکن که با مات کوتاه باشد سخن  
  ببینی کنون ژنده پیل و سپاه که پیشت ببندند بر باد راه  
  همی رای تو برترین گشتن است نهان تو چون رنگ آهرمنست  
  به گیتی همه تخم زفتی مکار بترس از گزند و بد روزگار  
  بدین نامه ما نیکویی خواستیم منقش دلت را بیاراستیم  
  چو پاسخ به نزد سکندر رسید هم‌انگه ز لشکر سران برگزید  
  که باشند شایسته و پیش‌رو به دانش کهن گشته و سال نو  
  سوی فور هندی سپاهی براند که روی زمین جز به دریا نماند  
  به هر سو همی رفت زان‌سان سپاه تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه  
  همه کوه و دریا و راه درشت به دل آتش جنگ‌جویان بکشت  
  ز رفتن سپه سربسر گشت کند ازان راه دشوار و پیکار تند  
  هم‌انگه چو آمد به منزل سپاه گروهی برفتند نزدیک شاه  
  که ای قیصر روم و سالار چین سپاه ترا برنتابد زمین  
  نجوید همی جنگ تو فور هند نه فغفور چینی نه سالار سند  
  سپه را چرا کرد باید تباه بدین مرز بی‌ارز و زین‌گونه راه  
  ز لشکر نبینیم اسپی درست که شاید به تندی برو رزم جست  
  ازین جنگ گر بازگردد سپاه سوار و پیاده نیابند راه  
  چو پیروز بودیم تا این زمان به هرجای بر لشگر بدگمان  
  کنون سربه‌سر کوه و دریا به پیش به سیری نیامد کس از جان خویش  
  مگردان همه نام ما را به ننگ نکردست کس جنگ با آب و سنگ  
  غمی شد سکندر ز گفتارشان برآشفت و بشکست بازارشان  
  چنین گفت کز جنگ ایرانیان ز رومی کسی را نیامد زیان  
  به دارا بر از بندگان بد رسید کسی از شما باد جسته ندید  
  برین راه من بی‌شما بگذرم دل اژدها را به پی بسپرم  
  بیینید ازان پس که رنجور فور نپردازد از بن به رزم و به سور  
  مرایار یزدان و ایران سپاه نخواهم که رومی بود نیک‌خواه  
  چو آشفته شد شاه زان گفت و گوی سپه سوی پوزش نهادند روی  
  که ما سربسر بنده‌ی قیصریم زمین جز به فرمان او نسپریم  
  بکوشیم و چون اسپ گردد تباه پیاده به جنگ اندر آید سپاه  
  گر از خون ما خاک دریا کنند نشیبی ز افگنده بالا کنند  
  نبیند کسی پشت ما روز جنگ اگر چرخ بار آورد کوه سنگ  
  همه بندگانیم و فرمان تراست چو آزار گیری ز ما جان تراست  
  چو بشنید زیشان سکندر سخن یکی رزم را دیگر افگند بن  
  گزین کرد ز ایرانیان سی هزار که بودند با آلت کارزار  
  برفتند کارآزموده سران زره‌دار مردان جنگاوران  
  پس پشت ایشان ز رومی سوار یکی قلب دیگر همان چل هزار  
  پس پشت ایشان سواران مصر دلیران و خنجرگزاران مصر  
  برفتند شمشیرزن چل هزار هرانکس که بود از در کارزار  
  ز خویشان دارا و ایرانیان هرانکس که بود از نژاد کیان  
  ز رومی و از مصری و بربری سواران شایسته و لشکری  
  گزین کرد قیصر ده و دو هزار همه رزمجوی و همه نامدار  
  بدان تا پس پشت او زین گروه در و دشت گردد به کردار کوه  
  از اخترشناسان و از موبدان جهاندیده و نامور بخردان  
  همی برد با خویشتن شست مرد پژوهنده‌ی روزگار نبرد  
  چو آگاه شد فور کامد سپاه گزین کرد جای از در رزمگاه  
  به دشت اندرون لشکر انبوه گشت زمین از پی پیل چون کوه گشت  
  سپاهی کشیدند بر چار میل پس پشت گردان و در پیش پیل  
  ز هندوستان نیز کارآگاهان برفتند نزدیک شاه جهان  
  بگفتند با او بسی رزم پیل که او اسپ را بفگند از دو میل  
  سواری نیارد بر او شدن نه چون شد بود راه بازآمدن  
  که خرطوم او از هوا برترست ز گردون مر او را زحل یاورست  
  به قرطاوس بر پیل بنگاشتند به چشم جهانجوی بگذاشتند  
  بفرمود تا فیلسوفان روم یکی پیل کردند پیشش ز موم  
  چنین گفت کاکنون به پاکیزه رای که آرد یکی چاره‌ی این به جای  
  نشستند دانش پژوهان بهم یکی چاره جستند بر بیش و کم  
  یکی انجمن کرد ز آهنگران هرانکس که استاد بود اندران  
  ز رومی و از مصری و پارسی فزون بود مرد از چهل بار سی  
  یکی بارگی ساختند آهنین سوارش ز آهن ز آهنش زین  
  به میخ و به مس درزها دوختند سوار و تن باره بفروختند  
  به گردون براندند بر پیش شاه درونش پر از نفط کرده سیاه  
  سکندر بدید آن پسند آمدش خردمند را سودمند آمدش  
  بفرمود تا زان فزون از هزار ز آهن بکردند اسپ و سوار  
  ازان ابرش و خنگ و بور و سیاه که دیدست شاهی ز آهن سپاه  
  از آهن سپاهی به گردون براند که جز با سواران جنگی نماند  
  چو اسکندر آمد به نزدیک فور بدید آن سپه این سپه را ز دور  
  خروش آمد و گرد رزم او دو روی برفتند گردان پرخاشجوی  
  به اسپ و به نفط آتش اندر زدند همه لشکر فور برهم زدند  
  از آتش برافروخت نفط سیاه بجنبید ازان کاهنین بد سپاه  
  چو پیلان بدیدند ز آتش گریز برفتند با لشکر از جای تیز  
  ز لشکر برآمد سراسر خروش به زخم آوریدند پیلان به جوش  
  چو خرطومهاشان بر آتش گرفت بماندند زان پیلبانان شگفت  
  همه لشکر هند گشتند باز همان ژنده پیلان گردن فراز  
  سکندر پس لشکر بدگمان همی تاخت بر سان باددمان  
  چنین تا هوا نیلگون شد به رنگ سپه را نماند آن زمان جای جنگ  
  جهانجوی با رومیان همگروه فرود آمد اندر میان دو کوه  
  طلایه فرستاد هر سو به راه همی داشت لشکر ز دشمن نگاه  
  چو پیدا شد آن شوشه‌ی تاج شید جهان شد بسان بلور سپید  
  برآمد خروش از بر گاودم دم نای سرغین و رویینه خم  
  سپه با سپه جنگ برساختند سنانها به ابر اندر افراختند  
  سکندر بیامد میان دو صف یکی تیغ رومی گرفته به کف  
  سواری فرستاد نزدیک فور که او را بخواند بگوید ز دور  
  که آمد سکندر به پیش سپاه به دیدار جوید همی با تو راه  
  سخن گوید و گفت تو بشنود اگر دادگویی بدان بگرود  
  چو بشنید زو فور هندی برفت به پیش سپاه آمد از قلب تفت  
  سکندر بدو گفت کای نامدار دو لشکر شکسته شد از کارزار  
  همی دام و دد مغز مردم خورد همی نعل اسپ استخوان بسپرد  
  دو مردیم هر دو دلیر و جوان سخن گوی و با مغز دو پهلوان  
  دلیران لشکر همه کشته‌اند وگر زنده از رزم برگشته‌اند  
  چرا بهر لشکر همه کشتن است وگر زنده از رزم برگشتن است  
  میان را ببندیم و جنگ آوریم چو باید که کشور به چنگ آوریم  
  ز ما هرک او گشت پیروز بخت بدو ماند این لشکر و تاج و تخت  
  ز رومی سخنها چو بشنید فور خریدار شد رزم او را به سور  
  تن خویش را دید با زور شیر یکی باره چون اژدهای دلیر  
  سکندر سواری بسان قلم سلیحی سبک بادپایی دژم  
  بدوگفت کاینست آیین و راه بگردیم یک با دگر بی‌سپاه  
  دو خنجر گرفتند هر دو به کف بگشتند چندان میان دو صف  
  سکندر چو دید آن تن پیل مست یکی کوه زیر اژدهایی به دست  
  به آورد ازو ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان خود برگرفت  
  همی گشت با او به آوردگاه خروشی برآمد ز پشت سپاه  
  دل فور پر درد شد زان خروش بران سو کشیدش دل و چشم و گوش  
  سکندر چو باد اندر آمد ز گرد بزد تیغ تیزی بران شیر مرد  
  ببرید پی بر بر و گردنش ز بالا به خاک اندر آمد تنش  
  سر لشکر روم شد به آسمان برفتند گردان لشکر دمان  
  یکی کوس بودش ز چرم هژبر که آواز او برگذشتی ز ابر  
  برآمد دم بوق و آواس کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس  
  بران هم نشان هندوان رزمجوی به تنگی به روی اندر آورده روی  
  خروش آمد از روم کای دوستان سر مایه‌ی مرز هندوستان  
  سر فور هندی به خاک اندرست تن پیلوارش به چاک اندرست  
  شما را کنون از پی کیست جنگ چنین زخم شمشیر و چندین درنگ  
  سکندر شما را چنان شد که فور ازو جست باید همی رزم و سور  
  برفتند گردان هندوستان به آواز گشتند همداستان  
  تن فور دیدند پر خون و خاک بر و تنش کرده به شمشیر چاک  
  خروشی برآمد ز لشکر به زار فرو ریختند آلت کارزار  
  پر از درد نزدیک قیصر شدند پر از ناله و خاک بر سر شدند  
  سکندر سلیح گوان بازداد به خوبی ز هرگونه آواز داد  
  چنین گفت کز هند مردی به مرد شما را به غم دل نباید سپرد  
  نوزاش کنون من به افزون کنم بکوشم که غم نیز بیرون کنم  
  ببخشم شما را همه گنج اوی حرامست بر لشکرم رنج اوی  
  همه هندوان را توانگر کنم بکوشم که با تخت و افسر کنم  
  وزان جایگه شد بر تخت فور بران جشن ماتم برین جشن سور  
  چنین است رسم سرای سپنج بخواهد که مانی بدو در به رنج  
  بخور هرچ داری منه بازپس تو رنجی چرا ماند باید به کس  
  همی بود بر تخت قیصر دو ماه ببخشید گنجش همه بر سپاه  
  یکی با گهر بود نامش سورگ ز هندوستان پهلوانی سترگ  
  سر تخت شاهی بدو داد و گفت که دینار هرگز مکن در نهفت  
  ببخش و بخور هرچ آید فراز بدین تاج و تخت سپنجی مناز  
  که گاهی سکندر بود گاه فور گهی درد و خشمست و گه کام و سور  
  درم داد و دینار لشکرش را بیاراست گردان کشورش را  
  چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز برو ناگذشته زمانی دراز  
  به شبگیر برخاست آوای کوس هوا شد به کردار چشم خروس  
  ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش  
  سکندر بیامد به سوی حرم گروهی ازو شاد و بهری دژم  
  ابا ناله‌ی بوق و با کوس تفت به خان براهیم آزر برفت  
  که خان حرم را برآورده بود بدو اندرون رنجها برده بود  
  خداوند خواندش بیت‌الحرام بدو شد همه راه یزدان تمام  
  ز پاکی ورا خانه‌ی خویش خواند نیایش بران کو ترا پیش خواند  
  خدای جهان را نباشد نیاز نه جای خور و کام و آرام و ناز  
  پرستشگهی بود تا بود جای بدو اندرون یاد کرد خدای  
  پس آمد سکندر سوی قادسی جهانگیر تا جهرم پارسی  
  چو آگاهی آمد به نصر قتیب کزو بود مر مکه را فر و زیب  
  پذیره شدش با نبرده سران دلاور سواران نیزه‌وران  
  سواری بیامد هم اندر زمان ز مکه به نزد سکندر دمان  
  که این نامداری که آمد ز راه نجوید همی تاج و گنج و سپاه  
  نبیره‌ی سماعیل نیک اخترست که پور براهیم پیغمبرست  
  چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه‌ور جایگه ساختش  
  بدو شاد شد نصر و گوهر بگفت همه رازها برگشاد از نهفت  
  سکندر چنین داد پاسخ بدوی که ای پاک‌دل مهتر راست‌گوی  
  بدین دوده اکنون کدامست مه جز از تو پسندیده و روزبه  
  بدو گفت نصر ای جهاندار شاه خزاعست مهتر بدین جایگاه  
  سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت  
  ابا لشکر گشن شمشیرزن به بیداد بگرفت شهر یمن  
  بسی مردم بیگنه کشته شد بدین دودمان روز برگشته شد  
  نیامد جهان‌آفرین را پسند برو تیره شد رای چرخ بلند  
  خزاعه بیامد چو او گشت خاک بر رنج و بیداد بدرود پاک  
  حرم تا یمن پاک بر دست اوست به دریای مصر اندرون شست اوست  
  سر از راه پیچیده و داد نه ز یزدان یکی را به دل یاد نه  
  جهانی گرفته به مشت اندرون نژاد سماعیل ازو پر ز خون  
  سکندر ز نصر این سخنها شنید ز تخم خزاعه هرانکس که دید  
  به تن کودکان را نماندش روان نماندند زان تخمه کس در جهان  
  ز بیداد بستد حجاز و یمن به رای و به مردان شمشیرزن  
  نژاد سماعیل را برکشید هرانکس که او مهتری را سزید  
  پیاده درآمد به بیت‌الحرام سماعیلیان زو شده شادکام  
  بهر پی که برداشت قیصر ز راه همی ریخت دینار گنجور شاه  
  چو برگشت و آمد به درگاه قصر ببخشید دینار چندی به نصر  
  توانگر شد آنکس که درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود