شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۱
< شاهنامه
سکندر چو بر تخت بنشست گفت | که با جان شاهان خرد باد جفت | |||||
که پیروزگر در جهان ایزدست | جهاندار کز وی نترسد بدست | |||||
بد و نیک هم بگذرد بیگمان | رهایی نباشد ز چنگ زمان | |||||
هرانکس که آید بدین بارگاه | که باشد ز ما سوی ما دادخواه | |||||
اگر گاه بار آید ار نیمشب | به پاسخ رسد چون گشاید دو لب | |||||
چو پیروزگر فرهی دادمان | در بخت پیروز بگشادمان | |||||
همه زیردستان بیابند بهر | به کوه و بیابان و دریا و شهر | |||||
نخواهیم باژ از جهان پنج سال | جز آنکس که گوید که هستم همال | |||||
به دوریش بخشیم بسیار چیز | ز دارنده چیزی نخواهیم نیز | |||||
چو اسکندر این نیکویها بگفت | دل پادشا گشت با داد جفت | |||||
ز ایوان برآمد یکی آفرین | بران دادگر شهریار زمین | |||||
ازان پس پراگنده شد انجمن | جهاندار بنشست با رایزن | |||||
بفرمود تا پیش او شد دبیر | قلم خواست چینی و رومی حریر | |||||
نویسنده از کلک چون خامه کرد | سوی مادر روشنک نامه کرد | |||||
که یزدان ترا مزد نیکان دهاد | بداندیش را درد پیکان دهاد | |||||
نوشتم یکی نامهیی پیش ازین | نوشته درو دردها بیش ازین | |||||
چو جفت ترا روز برگشته شد | به دست یکی بندهبر کشته شد | |||||
بر آیین شاهان کفن ساختم | ورا زین جهان تیز پرداختم | |||||
بسی آشتی خواستم پیش جنگ | نکرد آشتی چون نبودش درنگ | |||||
ز خونش بپیچید هم دشمنش | به مینو رساناد یزدان تنش | |||||
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ | چو باد خزانست و ما همچو برگ | |||||
جهان یکسر اکنون به پیش شماست | بر اندرز دارا فراوان گواست | |||||
که او روشنک را به من داد و گفت | که چون او بباید ترا در نهفت | |||||
کنون با پرستنده و دایگان | از ایران بزرگان پرمایگان | |||||
فرستید زودش به نزدیک من | زداید مگر جان تاریک من | |||||
بدارید چون پیش بود اسپهان | ز هر سو پراگنده کارآگهان | |||||
همه کارداران با شرم و داد | که دارای دارابشان کار داد | |||||
وز آنجا نخواهید فرمان رواست | همه شهر ایران پیش شماست | |||||
دل خویش را پر مدارا کنید | مرا در جهان نام دارا کنید | |||||
سوی روشنک همچنین نامهیی | ز شاه جهاندار خودکامهیی | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | جهاندار و دانا و پروردگار | |||||
دگر گفت کز گوهر پادشا | نزاید مگر مردم پارسا | |||||
دلارای با نام و با رای و شرم | سخن گفتن خوب و آوای نرم | |||||
پدر مر ترا پیش ما را سپرد | وزان پس شد و نام نیکی ببرد | |||||
چو آیی شبستان و مشکوی من | ببینی تو باشی جهانجوی من | |||||
سر بانوانی و زیبای تاج | فروزندهی یاره و تخت عاج | |||||
نوشتیم نامه بر مادرت | که ایدر فرستد ترا در خورت | |||||
به آیین فرزند شاهنشهان | به پیش اندرون موبد اسپهان | |||||
پرستنده و تاج شاهان و مهد | هم آن را که خوردی ازو شیر و شهد | |||||
به مشکوی ما باش روشنروان | توی در شبستان سر بانوان | |||||
همیشه دل شرم جفت تو باد | شبستان شاهان نهفت تو باد | |||||
بیامد یکی فیلسوفی چو گرد | سخنهای شاه جهان یاد کرد | |||||
دلارای چون آن سخنها شنید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |||||
ز دارا ز دیده ببارید خون | که بد ریخته زیر خاک اندرون | |||||
نویسندهی نامه را پیش خواند | همه خون ز مژگان به رخ برفشاند | |||||
مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت | سخنهای با مغز و فرخ نوشت | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | جهاندار دادار پروردگار | |||||
دگر گفت کز کار گردان سپهر | کزویست پرخاش و آرام و مهر | |||||
همی فر دارا همی خواستیم | زبان را به نام وی آراستیم | |||||
کنون چون زمان وی اندر گذشت | سر گاه او چوب تابوت گشت | |||||
ترا خواهم اندر جهان نیکوی | بزرگی و پیروزی و خسروی | |||||
به کام تو خواهم که باشد جهان | برین آشکارا ندارم نهان | |||||
شنیدم همه هرچ گفتی ز مهر | که از جان تو شاد بادا سپهر | |||||
ازان دخمه و دار وز ماهیار | مکافات بدخواه جانوشیار | |||||
چو خون خداوند ریزد کسی | به گیتی درنگش نباشد بسی | |||||
دگر آنک جستی همی آشتی | بسی روز با پند بگذاشتی | |||||
نیاید ز شاهان پرستندگی | نجوید کس از تاجور بندگی | |||||
به جای شهنشاه ما را توی | چو خورشید شد ماه ما را توی | |||||
مبادا به گیتی به جز کام تو | همیشه بر ایوانها نام تو | |||||
دگر آنک از روشنک یاد کرد | دل ما بدان آرزو شاد کرد | |||||
پرستندهی تست ما بندهایم | به فرمان و رایت سرافگندهایم | |||||
درودت فرستاد و پاسخ نوشت | یکی خوب پاسخ بسان بهشت | |||||
چو شاه زمانه ترا برگزید | سر از رای او کس نیارد کشید | |||||
نوشتیم نامه سوی مهتران | به پهلو نژادان جنگاوران | |||||
که فرمان داراست فرمان تو | نپیچد کسی سر ز پیمان تو | |||||
فرستاده را جامه و بدره داد | ز گنجش ز هرگونهیی بهره داد | |||||
چو رومی به نزد سکندر رسید | همه یاد کرد آنچ دید و شنید | |||||
وزان تخت و آیین و آن بارگاه | تو گفتی که زندهست بر گاه شاه | |||||
سکندر ز گفتار او گشت شاد | به آرام تاج کیی بر نهاد | |||||
ز عموریه مادرش را بخواند | چو آمد سخنهای دارا براند | |||||
بدو گفت نزد دلارای شو | به خوبی به پیوند گفتار نو | |||||
به پرده درون روشنک را ببین | چو دیدی ز ما کن برو آفرین | |||||
ببر طوق با یاره و گوشوار | یکی تاج پر گوهر شاهوار | |||||
سد اشتر ز گستردنیها ببر | سد اشتر ز هر گونه دیبا به زر | |||||
هم از گنج دینار چو سی هزار | به بدره درون کن ز بهر نثار | |||||
ز رومی کنیزک چو سیسد ببر | دگر هرچ باید همه سر به سر | |||||
یکی جام زر هر یکی را به دست | بر آیین خوبان خسروپرست | |||||
ابا خویشتن خادمان بر براه | ز راه و ز آیین شاهان مکاه | |||||
بشد مادر شاه با ترجمان | ده از فیلسوفان شیرینزبان | |||||
چو آمد به نزدیکی اسپهان | پذیره شدندش فراوان مهان | |||||
بیامد ز ایوان دلارای پیش | خود و نامداران به آیین خویش | |||||
به دهلیز کردند چندان نثار | که بر چشم گنج درم گشت خوار | |||||
به ایوان نشستند با رایزن | همه نامداران شدند انجمن | |||||
دلارای برداشت چندان جهیز | که شد در جهان روی بازار تیز | |||||
شتر در شتر رفت فرسنگها | ز زرین و سیمین وز رنگها | |||||
ز پوشیدنی و ز گستردنی | ز افگندنی و پراگندنی | |||||
ز اسپان تازی به زرین ستام | ز شمشیر هندی به زرین نیام | |||||
ز خفتان و از خود و برگستوان | ز گوپال و ز خنجر هندوان | |||||
چه مایه بریده چه از نابرید | کسی در جهان بیشتر زان ندید | |||||
ز ایوان پرستندگان خواستند | چهل مهد زرین بیاراستند | |||||
یکی مهد با چتر و با خادمان | نشست اندرو روشنک شادمان | |||||
ز کاخ دلارای تا نیم راه | درم بود و دینار و اسپ و سپاه | |||||
ببستند آذین به شهر اندرون | پر از خنده لبها و دل پر ز خون | |||||
بران چتر دیبا درم ریختند | ز بر مشک سارا همی بیختند | |||||
چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه | سکندر بدو کرد چندی نگاه | |||||
بران برز و بالا و آن خوب چهر | تو گفتی خرد پروریدش به مهر | |||||
چو مادرش بر تخت زرین نشاند | سکندر بروبر همی جان فشاند | |||||
نشستند یک هفته با او به هم | همی رای زد شاه بر بیش و کم | |||||
نبد جز بزرگی و آهستگی | خردمندی و شرم و شایستگی | |||||
ببردند ز ایران فراوان نثار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |||||
همه شهر ایران و توران و چین | به شاهی برو خواندند آفرین | |||||
همه روی گیتی پر از داد شد | به هر جای ویرانی آباد شد | |||||
چنین گفت گویندهی پهلوی | شگفت آیدت کاین سخن بشنوی | |||||
یکی شاه بد هند را نام کید | نکردی جز از دانش و رای صید | |||||
دل بخردان داشت و مغز ردان | نشست کیان افسر موبدان | |||||
دمادم به ده شب پس یکدگر | همی خواب دید این شگفتی نگر | |||||
به هندوستان هرک دانا بدند | به گفتار و دانش توانا بدند | |||||
بفرمود تا ساختند انجمن | هرانکس که دانا بد و رایزن | |||||
همه خوابها پیش ایشان بگفت | نهفته پدید آورید از نهفت | |||||
کس آن را گزارش ندانست کرد | پراندیشه شدشان دل و روی زرد | |||||
یکی گفت با کید کای شهریار | خردمند وز مهتران یادگار | |||||
یکی نامدارست مهران به نام | ز گیتی به دانش رسیده به کام | |||||
به شهر اندرش خواب و آرام نیست | نشستش به جز با دد و دام نیست | |||||
ز تخم گیاهای کوهی خورد | چو ما را به مردم همی نشمرد | |||||
نشستنش با غرم و آهو بود | ز آزار مردم به یکسو بود | |||||
ز چیزی به گیتی نیابد گزند | پرستنده مردی و بختی بلند | |||||
مرین خوابها را به جز پیش اوی | مگو و ز نادان گزارش مجوی | |||||
چنین گفت با دانشی کید شاه | کزین پرهنر بگذری نیست راه | |||||
همانگه باسپ اندر آورد پای | به آواز مهران بیامد ز جای | |||||
حکیمان برفتند با او به هم | بدان تا سپهبد نباشد دژم | |||||
جهاندار چون نزد مهران رسید | بپرسید داننده را چون سزید | |||||
بدو گفت کای مرد یزدانپرست | که در کوه با غرم داری نشست | |||||
به ژرفی بدین خواب من گوش دار | گزارش کن و یک به یک هوش دار | |||||
چنان دان که یک شب خردمند و پاک | بخفتم برام بیترس و باک | |||||
یکی خانه دیدم چو کاخی بزرگ | بدو اندرون ژنده پیلی سترگ | |||||
در خانه پیداتر از کاخ بود | به پیش اندرون تنگ سوراخ بود | |||||
گذشتی ز سوراخ پیل ژیان | تنش را ز تنگی نکردی زیان | |||||
ز روزن گذشتی تن و بوم اوی | بماندی بدان خانه خرطوم اوی | |||||
دگر شب بدان گونه دیدم که تخت | تهی ماندی از من ای نیکبخت | |||||
کیی برنشستی بران تخت عاج | به سر بر نهادی دلافروز تاج | |||||
سه دیگر شب از خوابم آمد شتاب | یکی نغز کرپاس دیدم به خواب | |||||
بدو اندر آویخته چار مرد | رخان از کشیدن شده لاژورد | |||||
نه کرپاس جایی درید آن گروه | نه مردم شدی از کشیدن ستوه | |||||
چهارم چنان دیدم ای نامدار | که مردی شدی تشنه بر جویبار | |||||
همی آب ماهی برو ریختی | سر تشنه از آب بگریختی | |||||
جهان مرد و آب از پس او دوان | چه گوید بدین خواب نیکی گمان | |||||
به پنجم چنان دید جانم به خواب | که شهری بدی هم به نزدیک آب | |||||
همه مردمش کور بودی به چشم | یکی را ز کوری ندیدم به خشم | |||||
ز داد و دهش وز خرید و فروخت | تو گفتی همی شارستان برفروخت | |||||
ششم دیدم ای مهتر ارجمند | که شهری بدندی همه دردمند | |||||
شدندی بپرسیدن تن درست | همی دردمند آب ایشان بجست | |||||
همی گفت چونی به درد اندرون | تنی دردمند و دلی پر ز خون | |||||
رسیده به لب جان ناتندرست | همه چارهی تندرستان بجست | |||||
چو نیمی ز هفتم شب اندر گذشت | جهنده یکی باره دیدم به دشت | |||||
دو پا و دو دست و دو سر داشتی | به دندان گیا نیز بگذاشتی | |||||
چران داشتی از دو رویه دهن | نبد بر تنش جای بیرون شدن | |||||
بهشتم سه خم دیدم ای پاکدین | برابر نهاده بروی زمین | |||||
دو پرآب و خمی تهی در میان | گذشته به خشکی برو سالیان | |||||
ز دو خم پر آب دو نیک مرد | همی ریختند اندرو آب سرد | |||||
نه از ریختن زین کران کم شدی | نه آن خشک را دل پر از نم شدی | |||||
نهم شب یکی گاو دیدم به خواب | بر آب و گیا خفته بر آفتاب | |||||
یکی خوب گوساله در پیش اوی | تنش لاغر و خشک و بیآب روی | |||||
همی شیر خوردی ازو ماده گاو | کلان گاو گوساله بی زور و تاو | |||||
اگر گوش داری به خواب دهم | نرنجی همی تا بدین سر دهم | |||||
یکی چشمه دیدم به دشتی فراخ | وزو بر زبر برده ایوان و کاخ | |||||
همه دشت یکسر پر از آب و نم | ز خشکی لب چشمه گشت دژم | |||||
سزد گر تو پاسخ بگویی نهان | کزین پس چه خواهد بدن در جهان | |||||
چو بشنید مهران ز کید این سخن | بدو گفت ازین خواب دل بد مکن | |||||
نه کمتر شود بر تو نام بلند | نه آید بدین پادشاهی گزند | |||||
سکندر بیارد سپاهی گران | ز روم و ز ایران گزیده سران | |||||
چو خواهی که باشد ترا آبروی | خرد یار کن رزم او را مجوی | |||||
ترا چار چیزست کاندر جهان | کسی آن ندید از کهان و مهان | |||||
یکی چون بهشت برین دخترت | کزو تابد اندر زمین افسرت | |||||
دگر فیلسوفی که داری نهان | بگوید همه با تو راز جهان | |||||
سه دیگر پزشکی که هست ارجمند | به دانندگی نام کرده بلند | |||||
چهارم قدح کاندرو ریزی آب | نه ز آتش شود کم نه از آفتاب | |||||
ز خوردن نگیرد کمی آب اوی | بدین چیزها راست کن آب روی | |||||
چو آید بدین باش و مسگال جنگ | چو خواهی که ایدر نسازد درنگ | |||||
بسنده نباشی تو با لشکرش | نه با چاره و گنج و با افسرش | |||||
چو بر کار تو رای فرخ کنیم | همان خواب را نیز پاسخ کنیم | |||||
یکی خانه دیدی و سوراخ تنگ | کزو پیل بیرون شدی بیدرنگ | |||||
تو آن خانه را همچو گیتی شناس | همان پیل شاهی بود ناسپاس | |||||
که بیدادگر باشد و کژ گوی | جز از نام شاهی نباشد بدوی | |||||
ازین پس بیاید یکی پادشا | چنان سست و بیسود و ناپارسا | |||||
به دل سفله باشد به تن ناتوان | به آز اندرون نیز تیرهروان | |||||
کجا زیردستانش باشند شاد | پر از غم دل شاه و لب پر ز باد | |||||
دگر آنک دیدی ز کرپاس نغز | گرفته ورا چار پاکیزه مغز | |||||
نه کرپاس نغز از کشیدن درید | نه آمد ستوه آنک او را کشید | |||||
ازین پس بیاید یکی نامدار | ز دشت سواران نیزه گزار | |||||
یکی مرد پاکیزه و نیکخوی | بدو دین یزدان شود چارسوی | |||||
یکی پیر دهقان آتشپرست | که بر واژ برسم بگیرد بدست | |||||
دگر دین موسی که خوانی جهود | که گوید جز آن را نشاید ستود | |||||
دگر دین یونانی آن پارسا | که داد آورد در دل پادشا | |||||
چهارم بیاید همین پاکرای | سر هوشمندان برآرد ز جای | |||||
چنان چارسو از پی پاس را | کشیدند زانگونه کرپاس را | |||||
تو کرپاس را دین یزدان شناس | کشنده چهار آمد از بهر پاس | |||||
همی درکشد این ازان آن ازین | شوند آن زمان دشمن از بهر دین | |||||
دگر تشنهیی کو شد از آب خوش | گریزان و ماهی ورا آبکش | |||||
زمانی بیاید که پاکیزه مرد | شود خوار چون آب دانش بخورد | |||||
به کردار ماهی به دریا شود | گر از بدکنش بر ثریا شود | |||||
همی تشنگان را بخواند برآب | کس او را ز دانش نسازد جواب | |||||
گریزند زان مرد دانشپژوه | گشایند لبها به بد همگروه | |||||
به پنجم که دیدی یکی شارستان | بدو اندرون ساخته کارستان | |||||
پر از خورد و داد و خرید و فروخت | تو گفتی زمان چشم ایشان بدوخت | |||||
ز کوری یکی دیگری را ندید | همی این بدان آن بدین ننگرید | |||||
زمانی بیاید کزان سان شود | که دانا پرستار نادان شود | |||||
بدیشان بود دانشومند خوار | درخت خردشان نیاید به بار | |||||
ستایندهی مرد نادان شوند | نیایش کنان پیش یزدان شوند | |||||
همی داند آنکس که گوید دروغ | همی زان پرستش نگیرد فروغ | |||||
ششم آنک دیدی بر اسپی دو سر | خورش را نبودی بروبر گذر | |||||
زمانی بیاید که مردم به چیز | شود شاد و سیری نیابند نیز | |||||
نه درویش یابد ازو بهرهیی | نه دانش پژوهی و نه شهرهیی | |||||
جز از خویشتن را نخواهند بس | کسی را نباشند فریادرس | |||||
به هفتم که پرآب دیدی سه خم | یکی زو تهی مانده بد تا بدم | |||||
دو از آب دایم سراسر بدی | میانه یکی خشک و بیبر بدی | |||||
ازین پس بیاید یکی روزگار | که درویش گردد چنان سست و خوار | |||||
که گر ابر گردد بهاران پرآب | ز درویش پنهان کند آفتاب | |||||
نبارد بدو نیز باران خویش | دل مرد درویش زو گشته ریش | |||||
توانگر ببخشد همی این بران | یکی با دگر چرب و شیرینزبان | |||||
شود مرد درویش را خشک لب | همی روز را بگذراند به شب | |||||
دگر آنک گاوی چنان تن درست | ز گوسالهی لاغر او شیر جست | |||||
چو کیوان به برج ترازو شود | جهان زیر نیروی بازو شود | |||||
شود کار بیمار و درویش سست | وزو چیز خواهد همی تندرست | |||||
نه هرگز گشاید سر گنج خویش | نه زو باز دارد به تن رنج خویش | |||||
دگر چشمهیی دیدی از آب خشک | به گرد اندرش آبهای چو مشک | |||||
نه زو بردمیدی یکی روشن آب | نه آن آبها را گرفتی شتاب | |||||
ازین پس یکی روزگاری وبد | که اندر جهان شهریاری بود | |||||
که دانش نباشد به نزدیک اوی | پر از غم بود جان تاریک اوی | |||||
همی هر زمان نو کند لشکری | که سازند زو نامدار افسری | |||||
سرانجام لشکر نماند نه شاه | بیاید نو آیین یکی پیشگاه | |||||
کنون این زمان روز اسکندرست | که بر تارک مهتران افسرست | |||||
چو آید بدو ده تو این چار چیز | برآنم که چیزی نخواهد به نیز | |||||
چو خشنود داری ورا بگذرد | که دانش پژوهست و دارد خرد | |||||
ز مهران چو بشنید کید این سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |||||
بیامد سر و چشم او بوس داد | دلارام و پیروز برگشت شاد | |||||
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه | حکیمان برفتند با او براه | |||||
سکندر چو کرد اندر ایران نگاه | بدانست کو را شد آن تاج و گاه | |||||
همی راه و بیراه لشکر کشید | سوی کید هندی سپه برکشید | |||||
به جایی که آمد سکندر فراز | در شارستانها گشادند باز | |||||
ازان مرز کس را به مردم نداشت | ز ناهید مغفر همی برگذاشت | |||||
چو آمد بران شارستان بزرگ | که میلاد خواندیش کید سترگ | |||||
بران مرز لشکر فرود آورید | همه بوم ایشان سپه گسترید | |||||
نویسندهی نامه را خواندند | به پیش سکندرش بنشاندند | |||||
یکی نامه بنوشت نزدیک کید | چو شیری که ارغنده گردد به صید | |||||
ز اسکندر راد پیروزگر | خداوند شمشیر و تاج و کمر | |||||
سر نامه بود آفرین از نخست | بدانکس که دل را به دانش بشست | |||||
ز کار آن گزیند که بیرنجتر | چو خواهد که بردارد از گنج بر | |||||
گراینده باشد به یزدان پاک | بدو دارد امید و زو ترس و باک | |||||
بداند که ما تخت را مایهایم | جهاندار پیروز را سایهایم | |||||
نوشتم یکی نامه نزدیک تو | که روشن کند جان تاریک تو | |||||
همآنگه که بر تو بخواند دبیر | منه پیش و این را سگالش مگیر | |||||
اگر شب رسد روشنی را مپای | هماندر زمان سوی فرمان گرای | |||||
وگر بگذری زین سخن نگذرم | سر و تاج و تختت به پی بسپرم | |||||
چو نامه بر کید هندی رسید | فرستادهی پادشا را بدید | |||||
فراوانش بستود و بنواختش | به نیکی بر خویش بنشاختش | |||||
بدو گفت شادم ز فرمان اوی | زمانی نگردم ز پیمان اوی | |||||
ولیکن برین گونه ناساخته | بیایم دمان گردن افراخته | |||||
نباشد پسند جهانآفرین | نه نزدیک آن پادشاه زمین | |||||
همانگه بفرمود تا شد دبیر | قلم خواست هندی و چینی حریر | |||||
مران نامه را زود پاسخ نوشت | بیاراست بر سان باغ بهشت | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | خداوند پیروز و به روزگار | |||||
خداوند بخشنده و دادگر | خداوند مردی و هوش و هنر | |||||
دگر گفت کز نامور پادشا | نپیچد سر مردم پارسا | |||||
نشاید که داریم چیزی دریغ | ز دارندهی لشکر و تاج و تیغ | |||||
مرا چار چیزست کاندر جهان | کسی را نبود آشکار و نهان | |||||
نباشد کسی را پس از من به نیز | بدین گونه اندر جهان چار چیز | |||||
فرستم چو فرمان دهد پیش اوی | ازان تازه گردد دل و کیش اوی | |||||
ازان پس چو فرمایدم شهریار | بیایم پرستش کنم بندهوار | |||||
فرستاده آمد به کردار باد | بگفت آنچ بشنید و نامه بداد | |||||
سکندر فرستاده از گفت رو | به نزدیک آن نامور بازشو | |||||
بگویش که آن چیست کاندر جهان | کسی را نبود آشکار و نهان | |||||
بدیدند خود بودنی هرچ بود | سپهر آفرینش نخواهد فزود | |||||
بیامد فرستاده را نزد شاه | به کردار آتش بپیمود راه | |||||
چنین گفت با کید کاین چار چیز | که کس را به گیتی نبودست نیز | |||||
همی شاه خواهد که داند که چیست | که نادیدنی پاک نابود نیست | |||||
چو بشنید کید آن ز بیگانه جای | بپردخت و بنشست با رهنمای | |||||
فرستاده را پیش بنشاختند | ز هر در فراوانش بنواختند | |||||
ازان پس فرستاده را شاه گفت | که من دختری دارم اندر نهفت | |||||
که گر بیندش آفتاب بلند | شود تیره از روی آن ارجمند | |||||
کمندست گیسوش همرنگ قیر | همی آید از دو لبش بوی شیر | |||||
خم آرد ز بالای او سرو بن | گلفشان شود چو سراید سخن | |||||
ز دیدار و چهرش سخن بگذرد | همی داستان را خرد پرورد | |||||
چو خامش بود جان شرمست و بس | چنو در زمانه ندیدست کس | |||||
سپهبد نژادست و یزدانپرست | دل شرم و پرهیز دارد به دست | |||||
دگر جام دارم که پر میکنی | وگر آب سر اندرو افگنی | |||||
به ده سال اگر با ندیمان به هم | نشیند نگردد می از جام کم | |||||
همت می دهد جام هم آب سرد | شگفت آنک کمی نگیرد ز خورد | |||||
سوم آنک دارم یکی نو پزشک | که علت بگوید چو بیند سرشک | |||||
اگر باشد او سالیان پیش گاه | ز دردی نپیچد جهاندار شاه | |||||
چهارم نهان دارم از انجمن | یکی فیلسوفست نزدیک من | |||||
همه بودنیها بگوید به شاه | ز گردنده خورشید و رخشنده ماه | |||||
فرستادهی نامور بازگشت | پی باره با باد انباز گشت | |||||
بیامد چو پیش سکندر بگفت | دل شاه گیتی چو گل بر شگفت | |||||
بدو گفت اگر باشد این گفته راست | بدین چار چیز او جهان را بهاست | |||||
چو اینها فرستد به نزدیک من | درخشان شود جان تاریک من | |||||
بر و بوم او را نکوبم به پای | برین نیکویی باز گردم به جای | |||||
گزین کرد زان رومیان مرد چند | خردمند و بادانش و بیگزند | |||||
یکی نامه بنوشت پس شهریار | پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار | |||||
که نه نامور ز استواران خویش | ازین پرهنر نامداران خویش | |||||
خردمند و بادانش و شرم و رای | جهانجوی و پردانش و رهنمای | |||||
فرستادم اینک به نزدیک تو | نه پیچند با رای باریک تو | |||||
تو این چیزها را بدیشان نمای | همانا بباشد همانجا به جای | |||||
چو من نامه یابم ز پیران خویش | جهاندیده و رازداران خویش | |||||
که بگذشت بر چشم ما چار چیز | که کس را به گیتی نبودست نیز | |||||
نویسم یکی نامهی دلپسند | که کیدست تا باشد او شاه هند | |||||
خردمند نه مرد رومی برفت | ز پیش سکندر سوی کید تفت | |||||
چو سالار هند آن سران را بدید | فراوان بپرسید و پاسخ شنید | |||||
چنانچون ببایست بنواختشان | یکی جای شایسته بنشاختشان | |||||
دگر روز چون آسمان گشت زرد | برآهیخت خورشید تیغ نبرد | |||||
بیاراست آن دختر شاه را | نباید خود آراستن ماه را | |||||
به خانه درون تخت زرین نهاد | به گرد اندر آرایش چین نهاد | |||||
نشست از بر تخت خورشید چهر | ز ناهید تابندهتر بر سپهر | |||||
برفتند بیدار نه مرد پیر | زبان چرب و گوینده و یادگیر | |||||
فرستادشان شاه سوی عروس | بر آواز اسکندر فیلقوس | |||||
بدیدند پیران رخ دخت شاه | درفشان ازو یاره و تخت و گاه | |||||
فرو ماندند اندرو خیره خیر | ز دیدار او سست شد پای پیر | |||||
خردمند نه پیر مانده به جای | زبانها پر از آفرین خدای | |||||
نه جای گذر دید ازیشان یکی | نه زو چشم برداشتند اندکی | |||||
چو فرزانگان دیرتر ماندند | کس آمد بر شاهشان خواندند | |||||
چنین گفت با رومیان شهریار | که چندین چرا بودتان روزگار | |||||
همو آدمی بودکان چهره داشت | به خوبی ز هر اختری بهره داشت | |||||
بدو گفت رومی که ای شهریار | در ایوان چنو کس نبیند نگار | |||||
کنون هر یکی از یک اندام ماه | فرستیم یک نامه نزدیک شاه | |||||
نشستند پس فیلسوفان بهم | گرفتند قرطاس و قیر و قلم | |||||
نوشتند هر موبدی ز آنک دید | که قرطاس ز انقاس شد ناپدید | |||||
ز نزدیک ایشان سواری برفت | به نزد سکندر به میلاد تفت | |||||
چو شاه جهان نامههاشان بخواند | ز گفتارشان در شگفتی بماند | |||||
به نامه هر اندام را زو یکی | صفت کرده بودند لیک اندکی | |||||
بدیشان جهاندار پاسخ نوشت | که بخبخ که دیدم خرم بهشت | |||||
کنون بازگردید با چار چیز | برین بر فزونی مجویید نیز | |||||
چو منشور و عهد من او را دهید | شما با فغستان بنه برنهید | |||||
نیازارد او را کسی زین سپس | ازو در جهان یافتم داد و بس | |||||
فرستاده برگشت زان مرز و بوم | بیامد به نزدیک پیران روم | |||||
چو آن موبدان پاسخ شهریار | بدیدند با رنج دیده سوار | |||||
از ایوان به نزدیک شاه آمدند | بران نامور بارگاه آمدند | |||||
سپهدار هندوستان شاد شد | که از رنج اسکندر آزاد شد | |||||
بروبر بخواندند پس نامه را | چو پیغام آن شاه خودکامه را | |||||
گزین کرد پیران سد از هندوان | خردمند و گویا و روشنروان | |||||
در گنج بیرنج بگشاد شاه | گزین کرد ازان یاره و تاج و گاه | |||||
همان گوهر و جامهی نابرید | ز چیزی که شایستهتر برگزید |