شاهنامه/پادشاهی اردشیر ۲
< شاهنامه
همه راستی جوی و فرزانگی | ز تو دور باد آز و دیوانگی | |||||
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس | سپاه آنچ من یار دادمت بس | |||||
درم بخش هر ماه درویش را | مده چیز مرد بداندیش را | |||||
اگر کشور آباد داری به داد | بمانی تو آباد وز داد شاد | |||||
و گر هیچ درویش خسپد به بیم | همی جان فروشی به زر و به سیم | |||||
هرانکس که رفتی به درگاه شاه | به شایسته کاری و گر دادخواه | |||||
بدندی به سر استواران اوی | بپرسیدن از کارداران اوی | |||||
که دادست ازیشان و بگرفت چیز | وزیشان که خسپد به تیمار نیز | |||||
دگر آنک در شهر دانا کهاند | گر از نیستی ناتوانا کهاند | |||||
دگر کیست آنک از در پادشاست | جهاندیده پیرست و گر پارساست | |||||
شهنشاه گوید که از رنج من | مبادا کسی شاد بیگنج من | |||||
مگر مرد با دانش و یادگیر | چه نیکوتر از مرد دانا و پیر | |||||
جهاندیدگان را همه خواستار | جوان و پسندیده و بردبار | |||||
جوانان دانا و دانشپذیر | سزد گر نشینند بر جای پیر | |||||
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ | خرد یار کردی و رای و درنگ | |||||
فرستادهیی برگزیدی دبیر | خردمند و با دانش و یادگیر | |||||
پیامی به دادی به آیین و چرب | بدان تا نباشد به بیداد حرب | |||||
فرستاده رفتی بر دشمنش | که بشناختی راز پیراهنش | |||||
شنیدی سخن گر خرد داشتی | غم و رنج بد را به بد داشتی | |||||
بدان یافت او خلعت شهریار | همان عهد و منشور با گوشوار | |||||
وگر تاب بودی به سرش اندرون | به دل کین و اندر جگر جوش خون | |||||
سپه را بدادی سراسر درم | بدان تا نباشند یک تن دژم | |||||
یکی پهلوان خواستی نامجوی | خردمند و بیدار و آرامجوی | |||||
دبیری به آیین و با دستگاه | که دارد ز بیداد لشکر نگاه | |||||
وزان پس یکی مرد بر پشت پیل | نشستی که رفتی خروشش دو میل | |||||
زدی بانگ کای نامداران جنگ | هرانکس که دارد دل و نام و ننگ | |||||
نباید که بر هیچ درویش رنج | رسد گر بر آنکس بود نام و گنج | |||||
به هر منزلی در خورید و دهید | بران زیردستان سپاسی نهید | |||||
به چیز کسان کس میازید دست | هرانکس که او هست یزدانپرست | |||||
به دشمن هرانکس که بنمود پشت | شود زان سپس روزگارش درشت | |||||
اگر دخمه باشد به چنگال اوی | وگر بند ساید بر و یال اوی | |||||
ز دیوان دگر نام او کرده پاک | خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک | |||||
به سالار گفتی که سستی مکن | همان تیز و پیش دستی مکن | |||||
همیشه به پیش سپه دار پیل | طلایه پراگنده بر چار میل | |||||
نخستین یکی گرد لشکر به گرد | چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد | |||||
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند | بدین رزمگاه اندرون برچیند | |||||
از ایشان سد اسپ افگن از ما یکی | همان سد به پیش یکی اندکی | |||||
شما را همه پاک برنا و پیر | ستانم همه خلعت از اردشیر | |||||
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی | نباید که گردان پرخاشجوی | |||||
بیاید که ماند تهی قلب گاه | وگر چند بسیار باشد سپاه | |||||
چنان کن که با میمنه میسره | بکوشند جنگآوران یکسره | |||||
همان نیز با میسره میمنه | بکوشند و دلها همه بر بنه | |||||
بود لشکر قلب بر جای خویش | کس از قلبگه نگسلد پای خویش | |||||
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای | تو با لشکر از قلبگاه اندر آی | |||||
چو پیروز گردی ز کس خون مریز | که شد دشمن بدکنش در گریز | |||||
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار | تو زنهارده باش و کینه مدار | |||||
چو تو پشت دشمن ببینی به چیز | مپرداز و مگذر هم از جای نیز | |||||
نباید که ایمن شوید از کمین | سپه باشد اندر در و دشت کین | |||||
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی | سخن گفتن کس همی نشنوی | |||||
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست | به مردی دل از جان شیرین بشست | |||||
هرانکس که گردد به دستت اسیر | بدین بارگاه آورش ناگزیر | |||||
من از بهر ایشان یکی شارستان | برآرم به بومی که بد خارستان | |||||
ازین پندها هیچ گونه مگرد | چو خواهی که مانی تو بیرنج و درد | |||||
به پیروزی اندر به یزدان گرای | که او باشدت بیگمان رهنمای | |||||
ز جایی که آمد فرستادهیی | ز ترکی و رومی و آزادهیی | |||||
ازو مرزبان آگهی داشتی | چنین کارها خوار نگذاشتی | |||||
بره بر بدی خان او ساخته | کنارنگ زان کار پرداخته | |||||
ز پوشیدنیها و از خوردنی | نیازش نبودی به گستردنی | |||||
چو آگه شدی زان سخن کاردار | که او بر چه آمد بر شهریار | |||||
هیونی سرافراز و مردی دبیر | برفتی به نزدیک شاه اردشیر | |||||
بدان تا پذیره شدندی سپاه | بیاراستی تخت پیروز شاه | |||||
کشیدی پرستنده هر سو رده | همه جامههاشان به زر آژده | |||||
فرستاده را پیش خود خواندی | به نزدیکی تخت بنشاندی | |||||
به پرسش گرفتی همه راز اوی | ز نیک و بد و نام و آواز اوی | |||||
ز داد و ز بیداد وز کشورش | ز آیین وز شاه وز لشکرش | |||||
به ایوانش بردی فرستادهوار | بیاراستی هرچ بودی به کار | |||||
وزان پس به خوان و میش خواندی | بر تخت زرینش بنشاندی | |||||
به نخچیر بردیش با خویشتن | شدی لشکر بیشمار انجمن | |||||
کسی کردنش را فرستادهوار | بیاراستی خلعت شهریار | |||||
به هر سو فرستاد پس موبدان | بیآزار و بیداردل بخردان | |||||
که تا هر سوی شهرها ساختند | بدین نیز گنجی بپرداختند | |||||
بدان تا کسی را که بیخانه بود | نبودش نوا بخت بیگانه بود | |||||
همان تا فراوان شود زیردست | خورش ساخت با جایگاه نشست | |||||
ازو نام نیکی بود در جهان | چه بر آشکار و چه اندر نهان | |||||
چو او در جهان شهریاری نبود | پس از مرگ او یادگاری نبود | |||||
منم ویژه زنده کن نام اوی | مبادا جز از نیکی انجام اوی | |||||
فراوان سخن در نهان داشتی | به هر جای کارآگهان داشتی | |||||
چو بیمایه گشتی یکی مایهدار | ازان آگهی یافتی شهریار | |||||
چو بایست برساختی کار اوی | نماندی چنان تیره بازار اوی | |||||
زمین برومند و جای نشست | پرستیدن مردم زیردست | |||||
بیاراستی چون ببایست کار | نگشتی نهانش به کس آشکار | |||||
تهیدست را مایه دادی بسی | بدو شاد کردی دل هرکسی | |||||
همان کودکان را به فرهنگیان | سپردی چو بودی ورا هنگ آن | |||||
به هر برزنی در دبستان بدی | همان جای آتشپرستان بدی | |||||
نماندی که بودی کسی را نیاز | نگه داشتی سختی خویش راز | |||||
به میدان شدی بامداد پگاه | برفتی کسی کو بدی دادخواه | |||||
نچستی بداد اندر آزرم کس | چه کهتر چه فرزند فریادرس | |||||
چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی | نجستی همی رای تاریک اوی | |||||
ز دادش جهان یکسر آباد کرد | دل زیردستان به خود شاد کرد | |||||
جهاندار چون گشت با داد جفت | زمانه پی او نیارد نهفت | |||||
فرستاده بودی به گرد جهان | خردمند و بیدار کارآگهان | |||||
به جایی که بودی زمینی خراب | وگر تنگ بودی به رود اندر آب | |||||
خراج اندر آن بوم برداشتی | زمین کسان خوار نگذاشتی | |||||
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست | سوی نیستی گشته کارش ز هست | |||||
بدادی ز گنج آلت و چارپای | نماندی که پایش برفتی ز جای | |||||
ز دانا سخن بشنو ای شهریار | جهان را برین گونه آباد دار | |||||
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج | بیآزار و بیرنج آگنده گنج | |||||
بیآزاری زیردستان گزین | بیابی ز هرکس به داد آفرین | |||||
چو از روم وز چین وز ترک و هند | جهان شد مر او را چو رومی پرند | |||||
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو | کسی را نبد با جهاندار تاو | |||||
همه مهتران را ز ایران بخواند | سزاوار بر تخت شاهی نشاند | |||||
ازان پس شهنشاه بر پای خاست | به خوبی بیاراست گفتار راست | |||||
چنین گفت کای نامداران شهر | ز رای و خرد هرک دارید بهر | |||||
بدانید کاین تیرگردان سپهر | ننازد به داد و نیازد به مهر | |||||
یکی را چو خواهد برآرد بلند | هم آخر سپارد به خاک نژند | |||||
نماند به جز نام زو در جهان | همه رنج با او شود در نهان | |||||
به گیتی ممانید جز نام نیک | هرانکس که خواهد سرانجام نیک | |||||
ترا روزگار اورمزد آن بود | که خشنودی پاک یزدان بود | |||||
به یزدان گرای و به یزدان گشای | که دارنده اویست و نیکی فزای | |||||
ز هر بد به دادار گیهان پناه | که او راست بر نیک و بد دستگاه | |||||
کند بر تو آسان همه کار سخت | ز رای دلفروز و پیروز بخت | |||||
نخستین ز کار من اندازه گیر | گذشته بد و نیک من تازه گیر | |||||
که کردم به دادار گیهان پناه | مرا داد بر نیک و بد دستگاه | |||||
زمین هفت کشور به شاهی مراست | چنان کز خداوندی او سزاست | |||||
همی باژ خواهم ز روم و ز هند | جهان شد مرا همچو رومی پرند | |||||
سپاسم ز یزدان که او داد زور | بلند اختر و بخش کیوان و هور | |||||
ستایش که داند سزاوار اوی | نیایش بر آیین و کردار اوی | |||||
مگر کو دهد بازمان زندگی | بماند بزرگی و تابندگی | |||||
کنون هرچ خواهیم کردن ز داد | بکوشیم وز داد باشیم شاد | |||||
ز ده یک مرا چند بر شهرهاست | که دهقان و موبد بران بر گواست | |||||
چو باید شما را ببخشم همه | همان ده یک و بوم و باژ و رمه | |||||
مگر آنک آید شما را فزون | بیارد سوی گنج ما رهنمون | |||||
ز ده یک که من بستدم پیش ازین | ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین | |||||
همی از پی سود بردم به کار | به در داشتن لشکر بیشمار | |||||
بزرگی شما جستم و ایمنی | نهان کردن کیش آهرمنی | |||||
شما دست یکسر به یزدان زنید | بکوشید و پیمان او مشکنید | |||||
که بخشنده اویست و دارنده اوی | بلند آسمان را نگارنده اوی | |||||
ستمدیده را اوست فریادرس | منازید با نازش او به کس | |||||
نباید نهادن دل اندر فریب | که پیش فراز اندر آید نشیب | |||||
کجا آنک بر سود تاجش به ابر | کجا آنک بودی شکارش هژبر | |||||
نهالی همه خاک دارند و خشت | خنک آنک جز تخم نیکی نکشت | |||||
همه هرک هست اندرین مرز من | کجا گوش دارند اندرز من | |||||
نمایم شما را کنون راه پنج | که سودش فزون آید از تاج و گنج | |||||
به گفتار این نامدار اردشیر | همه گوش دارید برنا و پیر | |||||
هرانکس که داند که دادار هست | نباشد مگر پاک و یزدان پرست | |||||
دگر آنک دانش مگیرید خوار | اگر زیردستست و گر شهریار | |||||
سه دیگر بدانی که هرگز سخن | نگردد بر مرد دانا کهن | |||||
چهارم چنان دان که بیم گناه | فزون باشد از بند و زندان شاه | |||||
به پنجم سخن مردم زشتگوی | نگیرد به نزد کسان آبروی | |||||
بگویم یکی تازه اندرز نیز | کجا برتر از دیده و جان و چیز | |||||
خنک آنک آباد دارد جهان | بود آشکارای او چون نهان | |||||
دگر آنک دارند آواز نرم | خرد دارد و شرم و گفتار گرم | |||||
به پیش کسان سیم از بهر لاف | به بیهوده بپراگند بر گزاف | |||||
ز مردم ندارد کسی زان سپاس | نبپسندد آن مرد یزدان شناس | |||||
میانه گزینی بمانی به جای | خردمند خوانند و پاکیزهرای | |||||
کزین بگذری پنج رایست پیش | کجا تازه گردد ترا دین وکیش | |||||
تن آسانی و شادی افزایدت | که با شهد او زهر نگزایدت | |||||
یکی آنک از بخشش دادگر | به آز و به کوشش نیابی گذر | |||||
توانگر شود هرک خرسند گشت | گل نوبهارش برومند گشت | |||||
دگر بشکنی گردن آز را | نگویی به پیش زنان راز را | |||||
سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد | که ننگ ونبرد آورد رنج و درد | |||||
چهارم که دل دور داری ز غم | ز نا آمده دل نداری دژم | |||||
نه پیچی به کاری که کار تو نیست | نتازی بدان کو شکار تو نیست | |||||
همه گوش دارید پند مرا | سخن گفتن سودمند مرا | |||||
بود بر دل هرکسی ارجمند | که یابند ازو ایمنی از گزند | |||||
زمانی میاسای ز آموختن | اگر جان همی خواهی افروختن | |||||
چو فرزند باشد به فرهنگ دار | زمانه ز بازی برو تنگ دار | |||||
همه یاد دارید گفتار ما | کشیدن بدین کار تیمار ما | |||||
هرآن کس که با داد و روشن دلید | از آمیزش یکدگر مگسلید | |||||
دل آرام دارید بر چار چیز | کزو خوبی و سودمندیست نیز | |||||
یکی بیم و آزرم و شرم خدای | که باشد ترا یاور و رهنمای | |||||
دگر داد دادن تن خویش را | نگه داشتن دامن خویش را | |||||
به فرمان یزدان دل آراستن | مرا چون تن خویشتن خواستن | |||||
سه دیگر که پیدا کنی راستی | بدور افگنی کژی و کاستی | |||||
چهارم که از رای شاه جهان | نپیچی دلت آشکار و نهان | |||||
ورا چون تن خویش خواهی به مهر | به فرمان او تازه گردد سپهر | |||||
دلت بسته داری به پیمان اوی | روان را نپیچی ز فرمان اوی | |||||
برو مهر داری چو بر جان خویش | چو با داد بینی نگهبان خویش | |||||
غم پادشاهی جهانجوی راست | ز گیتی فزونی سگالد نه کاست | |||||
گر از کارداران وز لشکرش | بداند که رنجست بر کشورش | |||||
نیازد به داد او جهاندار نیست | برو تاج شاهی سزاوار نیست | |||||
سیه کرد منشور شاهنشهی | ازان پس نباشد ورا فرهی | |||||
چنان دان که بیدادگر شهریار | بود شیر درنده در مرغزار | |||||
همان زیردستی که فرمان شاه | به رنج و به کوشش ندارد نگاه | |||||
بود زندگانیش با درد و رنج | نگردد کهن در سرای سپنج | |||||
اگر مهتری یابد و بهتری | نیابد به زفتی و کنداوری | |||||
دل زیردستان ما شاد باد | هم از داد ماگیتی آباد باد | |||||
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر | بشد پیش گاهش یکی مرد پیر | |||||
کجا نام آن پیر خراد بود | زبان و روانش پر از داد بود | |||||
چنین داد پاسخ که ای شهریار | انوشه بدی تا بود روزگار | |||||
همیشه بوی شاد و پیروزبخت | به تو شادمان کشور و تاج و تخت | |||||
به جایی رسیدی که مرغ و دده | زنند از پس و پیش تختت رده | |||||
بزرگ جهان از کران تا کران | سرافراز بر تاجور مهتران | |||||
که داند صفت کردن از داد تو | که داد و بزرگیست بنیاد تو | |||||
همان آفرین در فزایش کنیم | خدای جهان را نیایش کنیم | |||||
که ما زنده اندر زمان توایم | به هر کار نیکی گمان توایم | |||||
خریدار دیدار چهر ترا | همان خوب گفتار و مهر ترا | |||||
تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم | مبادا که پیمان تو بشکنیم | |||||
تو بستی ره بدسگالان ما | ز هند و ز چین و همالان ما | |||||
پراگنده شد غارت و جنگ و موش | نیاید همی جوش دشمن به گوش | |||||
بماناد این شاه تا جاودان | همیشه سر و کار با موبدان | |||||
نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد | نه اندیشه از رای تو بگذرد | |||||
پیی برفگندی به ایران ز داد | که فرزند ما باشد از داد شاد | |||||
به جایی رسیدی هماندر سخن | که نو شد ز رای تو مرد کهن | |||||
خردها فزون شد ز گفتار تو | جهان گشت روشن به دیدار تو | |||||
بدین انجمن هرک دارد نژاد | به تو شادمانند وز داد شاد | |||||
توی خلعت ایزدی بخت را | کلاه و کمر بستن و تخت را | |||||
بماناد این شاه با مهر و داد | ندارد جهان چون تو خسرو به یاد | |||||
جهان یکسر از رای وز فر تست | خنک آنک در سایهی پر تست | |||||
همیشه سر تخت جای تو باد | جهان زیر فرمان و رای تو باد | |||||
الا ای خریدار مغز سخن | دلت برگسل زین سرای کهن | |||||
کجا چون من و چون تو بسیار دید | نخواهد همی با کسی آرمید | |||||
اگر شهریاری و گر پیشکار | تو ناپایداری و او پایدار | |||||
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت | ببایدت بستن به فرجام رخت | |||||
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت | چو گشتی کهن نیز ننوازدت | |||||
چو سرو دلارای گردد به خم | خروشان شود نرگسان دژم | |||||
همان چهرهی ارغوان زعفران | سبک مردم شاد گردد گران | |||||
اگر شهریاری و گر زیردست | بجز خاک تیره نیابی نشست | |||||
کجا آن بزرگان با تاج و تخت | کجا آن سواران پیروزبخت | |||||
کجا آن خردمند کندآوران | کجا آن سرافراز و جنگی سران | |||||
کجا آن گزیده نیاکان ما | کجا آن دلیران و پاکان ما | |||||
همه خاک دارند بالین و خشت | خنک آنک جز تخم نیکی نکشت | |||||
نشان بس بود شهریار اردشیر | چو از من سخن بشنوی یادگیر | |||||
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت | جهاندار بیدار بیمار گشت | |||||
بفرمود تا رفت شاپور پیش | ورا پندها داد ز اندازه بیش | |||||
بدانست کامد به نزدیک مرگ | همی زرد خواهد شدن سبز برگ | |||||
بدو گفت کاین عهد من یاددار | همه گفت بدگوی را باددار | |||||
سخنهای من چون شنودی بورز | مگر بازدانی ز ناارز ارز | |||||
جهان راست کردم به شمشیر داد | نگه داشتم ارج مرد نژاد | |||||
چو کار جهان مر مرا گشت راست | فزون شد زمین زندگانی بکاست | |||||
ازان پس که بسیار بردیم رنج | به رنج اندرون گرد کردیم گنج | |||||
شما را همان رنج پیشست و ناز | زمانی نشیب و زمانی فراز | |||||
چنین است کردار گردان سپهر | گهی درد پیش آردت گاه مهر | |||||
گهی بخت گردد چو اسپی شموس | به نعم اندرون زفتی آردت و بوس | |||||
زمانی یکی بارهیی ساخته | ز فرهختگی سر برافراخته | |||||
بدان ای پسر کاین سرای فریب | ندارد ترا شادمان بینهیب | |||||
نگهدار تن باش و آن خرد | چو خواهی که روزت به بد نگذرد | |||||
چو بر دین کند شهریار آفرین | برادر شود شهریاری و دین | |||||
نه بیتخت شاهیست دینی به پای | نه بیدین بود شهریاری به جای | |||||
دو دیباست یک در دگر بافته | برآورده پیش خرد تافته | |||||
نه از پادشا بینیازست دین | نه بیدین بود شاه را آفرین | |||||
چنین پاسبانان یکدیگرند | تو گویی که در زیر یک چادرند | |||||
نه آن زین نه این زان بود بینیاز | دو انباز دیدیمشان نیکساز | |||||
چو باشد خداوند رای و خرد | دو گیتی همی مرد دینی برد | |||||
چو دین را بود پادشا پاسبان | تو این هر دو را جز برادر مخوان | |||||
چو دیندار کین دارد از پادشا | مخوان تا توانی ورا پارسا | |||||
هرانکس که بر دادگر شهریار | گشاید زبان مرد دینش مدار | |||||
چه گفت آن سخنگوی با آفرین | که چون بنگری مغز دادست دین | |||||
سر تخت شاهی بپیچد سه کار | نخستین ز بیدادگر شهریار | |||||
دگر آنک بیسود را برکشد | ز مرد هنرمند سر درکشد | |||||
سه دیگر که با گنج خویشی کند | به دینار کوشد که بیشی کند | |||||
به بخشندگی یاز و دین و خرد | دروغ ایچ تا با تو برنگذرد | |||||
رخ پادشا تیره دارد دروغ | بلندیش هرگز نگیرد فروغ | |||||
نگر تا نباشی نگهبان گنج | که مردم ز دینار یازد به رنج | |||||
اگر پادشا آز گنج آورد | تن زیردستان به رنج آورد | |||||
کجا گنج دهقان بود گنج اوست | وگر چند بر کوشش و رنج اوست | |||||
نگهبان بود شاه گنج ورا | به بار آورد شاخ رنج ورا | |||||
بدان کوش تا دور باشی ز خشم | به مردی به خواب از گنهکار چشم | |||||
چو خشم آوری هم پشیمان شوی | به پوزش نگهبان درمان شوی | |||||
هرانگه که خشم آورد پادشا | سبکمایه خواند ورا پارسا | |||||
چو بر شاه زشتست بد خواستن | بباید به خوبی دل آراستن | |||||
وگر بیم داری به دل یک زمان | شود خیره رای از بد بدگمان | |||||
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز | بدان تا توان ای پسر ارج چیز | |||||
چنان دان که شاهی بدان پادشاست | که دور فلک را ببخشید راست | |||||
زمانی غم پادشاهی برد | رد و موبدش رای پیش آورد | |||||
بپرسد هم از کار بیداد و داد | کند این سخن بر دل شاه یاد | |||||
به روزی که رای شکار آیدت | چو یوز درنده به کار آیدت | |||||
دو بازی بهم در نباید زدن | می و بزم و نخچیر و بیرون شدن | |||||
که تن گردد از جستن می گران | نگه داشتند این سخن مهتران | |||||
وگر دشمن آید به جایی پدید | ازین کارها دل بباید برید | |||||
درم دادن و تیغ پیراستن | ز هر پادشاهی سپه خواستن | |||||
به فردا ممان کار امروز را | بر تخت منشان بدآموز را | |||||
مجوی از دل عامیان راستی | که از جستوجو آیدت کاستی | |||||
وزیشان ترا گر بد آید خبر | تو مشنو ز بدگوی و انده مخور | |||||
نه خسروپرست و نه یزدانپرست | اگر پای گیری سر آید به دست | |||||
چنین باشد اندازهی عام شهر | ترا جاودان از خرد باد بهر | |||||
بترس از بد مردم بدنهان | که بر بدنهان تنگ گردد جهان | |||||
سخن هیچ مگشای با رازدار | که او را بود نیز انباز و یار | |||||
سخن را تو آگنده دانی همی | ز گیتی پراگنده خوانی همی | |||||
چو رازت به شهر آشکارا شود | دل بخردان بیمدرا شود | |||||
برآشوبی و سر سبک خواندت | خردمند گر پیش بنشاندت | |||||
تو عیب کسان هیچگونه مجوی | که عیب آورد بر تو بر عیبجوی | |||||
وگر چیره گردد هوا بر خرد | خردمندت از مردمان نشمرد | |||||
خردمند باید جهاندار شاه | کجا هرکسی را بود نیکخواه | |||||
کسی کو بود تیز و برترمنش | بپیچد ز پیغاره و سرزنش | |||||
مبادا که گیرد به نزد تو جای | چنین مرد گر باشدت رهنمای | |||||
چو خواهی که بستایدت پارسا | بنه خشم و کین چون شوی پادشا | |||||
هوا چونک بر تخت حشمت نشست | نباشی خردمند و یزدانپرست | |||||
نباید که باشی فراوان سخن | به روی کسان پارسایی مکن | |||||
سخن بشنو و بهترین یادگیر | نگر تا کدام آیدت دلپذیر | |||||
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی | گه می نوازنده و تازهروی | |||||
مکن خوار خواهنده درویش را | بر تخت منشان بداندیش را | |||||
هرانکس که پوزش کند بر گناه | تو بپذیر و کین گذشته مخواه | |||||
همه داده ده باش و پروردگار | خنک مرد بخشنده و بردبار | |||||
چو دشمن بترسد شود چاپلوس | تو لشکر بیارای و بربند کوس | |||||
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ | بپرهیزد و سست گردد به ننگ | |||||
وگر آشتی جوید و راستی | نبینی به دلش اندرون کاستی | |||||
ازو باژ بستان و کینه مجوی | چنین دار نزدیک او آبروی | |||||
بیارای دل را به دانش که ارز | به دانش بود تا توانی بورز | |||||
چو بخشنده باشی گرامی شوی | ز دانایی و داد نامی شوی | |||||
تو عهد پدر با روانت بدار | به فرزندمان همچنین یادگار | |||||
چو من حق فرزند بگزاردم | کسی را ز گیتی نیازاردم | |||||
شما هم ازین عهد من مگذرید | نفس داستان را به بد مشمرید | |||||
تو پند پدر همچنین یاددار | به نیکی گرای و بدی باد دار | |||||
به خیره مرنجان روان مرا | به آتش تن ناتوان مرا | |||||
به بد کردن خویش و آزار کس | مجوی ای پسر درد و تیمار کس | |||||
برین بگذرد سالیان پانسد | بزرگی شما را به پایان رسد | |||||
بپیچد سر از عهد فرزند تو | همانکس که باشد ز پیوند تو | |||||
ز رای و ز دانش به یکسو شوند | همان پند دانندگان نشنوند | |||||
بگردند یکسر ز عهد و وفا | به بیداد یازند و جور و جفا | |||||
جهان تنگ دارند بر زیردست | بر ایشان شود خوار یزدانپرست | |||||
بپوشند پیراهن بدتنی | ببالند با کیش آهرمنی | |||||
گشاده شود هرچ ما بستهایم | ببالاید آن دین که ما شستهایم | |||||
تبه گردد این پند و اندرز من | به ویرانی آرد رخ این مرز من | |||||
همی خواهم از کردگار جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |||||
که باشد ز هر بد نگهدارتان | همه نیک نامی بود یارتان | |||||
ز یزدان و از ما بر آن کس درود | که تارش خرد باشد و داد پود | |||||
نیارد شکست اندرین عهد من | نکوشد که حنظل کند شهد من | |||||
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه | که تا برنهادم به شاهی کلاه | |||||
به گیتی مرا شارستانست شش | هوا خوشگوار و به زیر آب خوش | |||||
یکی خواندم خورهی اردشیر | که گردد زبادش جوان مرد پیر | |||||
کزو تازه شد کشور خوزیان | پر از مردم و آب و سود و زیان | |||||
دگر شارستان گندشاپور نام | که موبد ازان شهر شد شادکام | |||||
دگر بوم میسان و رود فرات | پر از چشمه و چارپای و نبات | |||||
دگر شارستان برکهی اردشیر | پر از باغ و پر گلشن و آبگیر | |||||
چو رام اردشیرست شهری دگر | کزو بر سوی پارس کردم گذر | |||||
دگر شارستان اورمزد اردشیر | هوا مشک بوی و به جوی آب شیر | |||||
روان مرا شادگردان به داد | که پیروز بادی تو بر تخت شاد | |||||
بسی رنجها بردم اندر جهان | چه بر آشکار و چه اندر نهان | |||||
کنون دخمه را برنهادیم رخت | تو بسپار تابوت و پرداز تخت | |||||
بگفت این و تاریک شد بخت اوی | دریغ آن سر و افسر و تخت اوی | |||||
چنین است آیین خرم جهان | نخواهد بما برگشادن نهان | |||||
انوشه کسی کو بزرگی ندید | نبایستش از تخت شد ناپدید | |||||
بکوشی و آری ز هرگونه چیز | نه مردم نه آن چیز ماند به نیز | |||||
سرانجام با خاک باشیم جفت | دو رخ را به چادر بباید نهفت | |||||
بیا تا همه دست نیکی بریم | جهان جهان را به بد نسپرسم | |||||
بکوشیم بر نیکنامی به تن | کزین نام یابیم بر انجمن | |||||
خنک آنک جامی بگیرد به دست | خورد یاد شاهان یزدانپرست | |||||
چو جام نبیدش دمادم شود | بخسپد بدانگه که خرم شود | |||||
کنون پادشاهی شاپور گوی | زبان برگشای از می و سور گوی | |||||
بران آفرین کافرین آفرید | مکان و زمان و زمین آفرید | |||||
هم آرام ازویست و هم کار ازوی | هم انجام ازویست و فرجام ازوی | |||||
سپهر و زمان و زمین کرده است | کم و بیش گیتی برآورده است | |||||
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست | سراسر به هستی یزدان گواست | |||||
جز او را مخوان کردگار جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |||||
ازو بر روان محمد درود | بیارانش بر هریکی برفزود | |||||
سرانجمن بد ز یاران علی | که خوانند او را علی ولی | |||||
همه پاک بودند و پرهیزگار | سخنهایشان برگذشت از شمار | |||||
کنون بر سخنها فزایش کنیم | جهانآفرین را ستایش کنیم | |||||
ستاییم تاج شهنشاه را | که تختش درفشان کند ماه را | |||||
خداوند با فر و با بخش و داد | زمانه به فرمان او گشت شاد | |||||
خداوند گوپال و شمشیر و گنج | خداوند آسانی و درد و رنج | |||||
جهاندار با فر و نیکیشناس | که از تاج دارد به یزدان سپاس | |||||
خردمند و زیبا و چیرهسخن | جوانی بسال و بدانش کهن | |||||
همی مشتری بارد از ابر اوی | بتازیم در سایهی فر اوی | |||||
به رزم آسمان را خروشان کند | چو بزم آیدش گوهرافشان کند | |||||
چو خشم آورد کوه ریزان شود | سپهر از بر خاک لرزان شود | |||||
پدر بر پدر شهریارست و شاه | بنازد بدو گنبد هور و ماه | |||||
بماناد تا جاودان نام اوی | همه مهتری باد فرجام اوی | |||||
سر نامه کردم ثنای ورا | بزرگی و آیین و رای ورا | |||||
ازو دیدم اندر جهان نام نیک | ز گیتی ورا باد فرجام نیک | |||||
ز دیدار او تاج روشن شدست | ز بدها ورا بخت جوشن شدست | |||||
بنازد بدو مردم پارسا | همانکس که شد بر زمین پادشا | |||||
هوا روشن از بارور بخت اوی | زمین پایهی نامور تخت اوی | |||||
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست | به بزم اندرون آسمان وفاست | |||||
چو در رزم رخشان شود رای اوی | همی موج خیزد ز دریای اوی | |||||
به نخچیر شیران شکار ویاند | دد و دام در زینهار ویاند | |||||
از آواز گرزش همی روز جنگ | بدرد دل شیر و چرم پلنگ | |||||
سرش سبز باد و دلش پر ز داد | جهان بیسر و افسر او مباد |