شاهنامه/پادشاهی اردشیر شیروی
< شاهنامه
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر | از ایران برفتند برنا و پیر | |||||
بسی نامداران گشته کهن | بدان تا چگونه سرآید سخن | |||||
زبان برگشاد اردشیر جوان | چنین گفت کای کار دیده گوان | |||||
هر آنکس که برگاه شاهی نشست | گشاده زبان باد و یزدان پرست | |||||
بر آیین شاهان پیشین رویم | همان از پس فره و دین رویم | |||||
ز یزدان نیکی دهش یاد باد | همه کار و کردار ما داد باد | |||||
پرستندگان راهمه برکشیم | ستمگارگان را به خون درکشیم | |||||
بسی کس به گفتارش آرام یافت | از آرام او هرکسی کام یافت | |||||
به پیروز خسرو سپردم سپاه | که از داد شادست و شادان ز شاه | |||||
به ایران چو باشد چنو پهلوان | بمانید شادان و روشن روان | |||||
پس آگاهی به نزد گر از | که زو بود خسرو بگرم و گداز | |||||
فرستاد گویندهیی راز روم | که در خاک شد تاج شیروی شوم | |||||
که جانش به دوزخ گرفتار باد | سر دخمهی او نگون سار باد | |||||
که دانست هرگز که سرو بلند | به باغ از گیا یافت خواهد گزند | |||||
چو خسرو که چشم و دل روزگار | نبیند چنو نیز یک شهریار | |||||
چو شیروی را شهریاری دهد | همه شهر ایران به خواری دهد | |||||
چنو رفت شد تاجدار اردشیر | بدو شادمان جان برنا و پیر | |||||
مراگر ز ایران رسد هیچ بهر | نخواهم که بروی رسد باد شهر | |||||
نبودم من آگه که پرویز شاه | به گفتار آن بدتنان شد تباه | |||||
بیایم کنون با سپاهی گران | ز روم و ز ایران گزیده سران | |||||
ببینیم تا کیست این کدخدای | که باشد پسندش بدین گونه رای | |||||
چنان برکنم بیخ او را ز بن | کزان پس نراند ز شاهی سخن | |||||
نوندی برافگند پویان به راه | به نزدیک پیران ایران سپاه | |||||
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد | به پیروز خسرو یکی نامه کرد | |||||
که شد تیره این تخت ساسانیان | جهانجوی باید که بندد میان | |||||
توانی مگر چارهیی ساختن | ز هرگونه اندیشه انداختن | |||||
به جویی بسی یار برنا و پیر | جهان را بپردازی از اردشیر | |||||
ازان پس بیابی همه کام خویش | شوی ایمن و شاد زارام خویش | |||||
گر ای دون که این راز بیرون دهی | همی خنجر کینه را خون دهی | |||||
من از روم چندان سپاه آورم | که گیتی به چشمت سیاه آورم | |||||
به ژرفی نگهدار گفتار من | مبادا که خوار آیدت کار من | |||||
چو پیروز خسرو چنان نامه دید | همه پیش و پس رای خودکامه دید | |||||
دل روشن نامور شد تباه | که تا چون کند بد بدان زادشاه | |||||
ورا خواندی هر زمان اردشیر | که گوینده مردی بد و یادگیر | |||||
برآسای دستور بودی ورا | همان نیز گنجور بودی ورا | |||||
بیامد شبی تیره گون بار یافت | می روشن و چرب گفتار یافت | |||||
نشسته به ایوان خویش اردشیر | تین چند با او ز برنا و پیر | |||||
چو پیروز خسرو بیامد برش | تو گفتی ز گردون برآمد سرش | |||||
بفرمود تا برکشیدند رود | شد ایوان پر از بانگ رود و سرود | |||||
چو نیمی شب تیره اندرکشید | سپهبد می یک منی در کشید | |||||
شده مست یاران شاه اردشیر | نماند ایچ رامشگر و یادگیر | |||||
بد اندیش یاران او را براند | جز از شاه و پیروز خسرو نماند | |||||
جفا پیشه از پیش خانه بجست | لب شاه بگرفت ناگه به دست | |||||
همیداشت تا شد تباه اردشیر | همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر | |||||
همه یار پیروز خسرو شدند | اگر نو جهانجوی اگر گو بدند | |||||
هیونی برافگند نزد گر از | یکی نامهیی نیز با آن دراز | |||||
فرستاده چون شد به نزدیک او | چو خورشید شد جان تاریک اوی | |||||
بیاورد زان بوم چندان سپاه | که بر مور و بر پشه بر بست راه | |||||
همیتاخت چون باد تا طیسفون | سپاهش همه دست شسته به خون | |||||
ز لشکر نیارست دم زد کسی | نبد خود دران شهر مردم بسی |