شاهنامه/نامه رستم فرخزاد به برادرش

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
نامه رستم فرخزاد به برادرش
  یکی نامه سوی برادر به درد نبشت و سخنها همه یاد کرد  
  نخست آفرین کرد بر کردگار کزو دید نیک و بد روزگار  
  دگر گفت کز گردش آسمان پژوهنده مردم شود بدگمان  
  گنهکارتر در زمانه منم از ایرا گرفتار آهرمنم  
  که این خانه از پادشاهی تهیست نه هنگام فیروزی و فرهیست  
  ز چارم همی بنگرد آفتاب کزین جنگ ما را بد آید شتاب  
  ز بهرام و زهره است ما را گزند نشاید گذشتن ز چرخ بلند  
  همان تیر و کیوان برابر شدست عطارد به برج دوپیکر شدست  
  چنین است و کاری بزرگ است پیش همی سیر گردد دل از جان خویش  
  همه بودنی‌ها ببینم همی وز او خامشی برگزینم همی  
  بر ایرانیان زار و گریان شدم ز ساسانیان نیز بریان شدم  
  دریغ آن سر و تاج و آن تخت و داد دریغ آن بزرگی و فر و نژاد  
  که زین پس شکست آید از تازیان ستاره نگردد مگر بر زیان  
  برین سال چارصد بگذرد کزین تخم گیتی کسی نسپرد  
  از ایشان فرستاده آمد بمن سخن رفت هرگونه بر انجمن  
  که از قادسی تا لب رودبار زمین را ببخشیم با شهریار  
  و از آنسو یکی برگشایند راه به شهری کجا هست بازارگاه  
  بدان تا خریم و فروشیم چیز از آن پس فزونی بجوئیم نیز  
  پذیریم ما ساو و باژ گران نجوئیم دیهیم کندآوران  
  شهنشاه را نیز فرمان بریم گر از ما بخواهد گروگان بریم  
  چنین است گفتار کردار نیست جز از گردش کژ پرگار نیست  
  برین نیز جنگی بود هر زمان که کشته شود صد هژبر دمان  
  بزرگان که با من بجنگ اندراند به گفتار ایشان همی ننگرند  
  چو می‌روی طبری و چون ارمنی بجنگ اند با کیش اهریمنی  
  چو کلبوی سوری و این مهتران که گوپال دارند و گرز گران  
  همی سرفرازند که ایشان که اند به ایران و مازندران بر چه اند  
  اگر مرز و راهست اگر نیک و بد بگرز و شمشیر باید ستد  
  بکوشیم و مردی بکار آوریم بر ایشان جهان تنگ‌وتار آوریم  
  نداند کسی راز گردان سپهر که جزگونه گشتست بر ما بمهر  
  چو نامه بخوانی خرد را مران بپرداز و برساز با مهتران  
  همه گردکن خواسته هر چه هست پرستنده و جامهای نشست  
  همی تاز تا آذرآبادگان به جای بزرگان و آزادگان  
  همیدون گَله هر چه داری ز اسپ ببر سوی گنجور آذرگشسب  
  ز زابلستان هم ز ایران سپاه هر آنکس که آیند زنهار خواه  
  بدار و بپوش و بیارای مهر نگه کن بدین گرد گردان سپهر  
  کز و شادمانیم و زو با نهیب زمانی فراز و زمانی نشیب  
  سخن هر چه گفتم به مادر بگوی نبیند همانا مرا نیز روی  
  درودش ده از ما و بسیار پند بده تا نباشد بگیتی نژند  
  ور از من بدآگاهی آرد کسی مباش اندر این کار غمگین بسی  
  چنان دان که اندر سرای سپنج کسی که نهد گنج با دست و رنج  
  همیشه به یزدان پرستی گرای بپرداز دل زین سپنجی سرای  
  که آمد به تنگ اندرون روزگار نبیند مرا زین سپس شهریار  
  تو با هرکه از دوده ما بود اگر پیر اگر مرد برنا بود  
  همه پیش یزدان نیایش کنید شب تیره او را ستایش کنید  
  بکوشید و بخشنده باشید نیز ز خوردن به فردا ممانید چیز  
  که من با سپاهی به سختی درم به رنج و غم و شور بختی درم  
  رهایی نیابم سرانجام از این خوشا باد نوشین ایران زمین  
  چو گیتی بود تنگ بر شهریار تو گنج و تن و جان گرامی مدار  
  کزین تخمه نامدار ارجمند نماند جز شهریار بلند  
  بکوشش مکن هیچ سستی بکار به گیتی جز او نیست پروردگار  
  ز ساسانیان یادگار او است و بس کزین پس نبیند از این تخمه کس  
  دریغ این سر تاج و این مهر و داد که خواهد شدن تخم شاهی به باد  
  تو پیروز باش و جهاندار باش ز بهر تن شه بتیمار باش  
  گر او را بد آید تو شو پیش اوی به شمشیر بسپار پرخاشجوی  
  چو با تخت منبر برابر شود همه نام بوبکر و عمر شود  
  تبه گردد این رنجهای دراز شود ناسزا شاه گردن فراز  
  نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر ز اختر همه تازیان راست بهر  
  چو روز اندر آید بروز دراز نشیب درازاست پیش فراز  
  بپوشند از ایشان گروهی سپاه ز دیبا نهند از بر سر کلاه  
  نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش نه گوهر و نه افسر و نه بر سر درفش  
  برنجد یکی دیگری بر خورد بداد و ببخشش کسی ننگرد  
  شب آید یکی چشم رخشان کند نهفته کسی را خروشان کند  
  ستاننده روز و شب دیگریست کمر بر میان و کله بر سرست  
  ز پیمان بگردند و از راستی گرامی شود کژی و کاستی  
  پیاده شود مردم جنگجوی سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی  
  کشاورز جنگی شود بی هنر نژاد و گهر کمتر آید ببر  
  رباید همی این از آن و آن از این ز نفرین ندانند باز آفرین  
  نهان بهتر از آشکار شود دل شاه شان سنگ خارا شود  
  بد اندیش گردد پسر بر پدر پدر همچنین بر پسر چاره گر  
  شود بنده بی هنر شهریار نژاد و بزرگی نیاید بکار  
  بگیتی کسی را نماند وفا روان و زبانها شود پر جفا  
  ز ایران و از ترک و ز تازیان نژادی پدید آید اندر میان  
  نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود سخنها به کردار بازی بود  
  همه گنجها زیر دامن نهند بمیرند و کوشش به دشمن دهند  
  بود دانشومند و زاهد بنام بکوشد از این تا که آید بدام  
  چنان فاش گردد غم و رنج و شور که شادی به هنگام بهرام گور  
  نه جشن و نه رامش و نه کوشش نه کام همه چاره و تنبل و ساز دام  
  پدر با پسر کین سیم آورد خورش کشک و پوشش کلیم آورد  
  زیان کسان از پی سود خویش بجویند و دین اندر آرند پیش  
  نباشد بهار از زمستان پدید نیارند هنگام رامش نبید  
  چو بسیار از این داستان بگذرد کسی سوی آزادگان ننگرد  
  بریزند خون از پی خواسته شود روزگار مهان کاسته  
  دل من پر از خون شد و روی زرد دهان خشک و لبها شده لاژورد  
  که تا من شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان  
  چنین بی وفا گشت گردان سپهر دژم گشت و از ما ببرید مهر  
  مرا تیر و پیکان آهن گذار همی بر برهنه نیاید بکار  
  همان تیغ کز گردن پیل و شیر نگشتی بزخم اندر آورد سیر  
  نبرد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان  
  مرا کاشکی این خرد نیستی گر اندیشه نیک و بد نیستی  
  بزرگان که در قادسی با منند درشتند و بر تازیان دشمنند  
  گمانند کین بیش بیرون شود ز دشمن زمین رود جیحون شود  
  ز راز سپهر کس آگاه نیست ندانند کین رنج کوتاه نیست  
  چو برتخمه بگذرد روزگار چو سود آید از رنج و از کارزار  
  تو را ای برادر تن آباد باد دل شاه ایران بتو شاد باد  
  که این قادسی گورخرگاه رستم است کفن جوشن و خون کلاه رستم است  
  چنین است راز سپهر بلند تو دل را بدرد برادر مبند  
  دودیده ز شاه جهان بر مدار فدا کن تن خویش در کارزار  
  که زود آید این روز اهریمنی چو گردون گردان کند دشمنی  
  چو نامه به مهر اندر آورد گفت که پیونده را آفرین باد جفت  
  که این نامه نزد برادر برد بگوید جزین رستم اندر خورد  

***