شاهنامه/منوچهر ۱
< شاهنامه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شاهنامه از فردوسی (منوچهر ۱) |
' |
منوچهر یک هفته با درد بود | دو چشمش پر آب و رخش زرد بود | |||
بهشتم بیامد منوچهر شاه | بسر بر نهاد آن کیانی کلاه | |||
همه پهلوانان روی زمین | برو یکسره خواندند آفرین | |||
چو دیهیم شاهی بسر بر نهاد | جهان را سراسر همه مژده داد | |||
به داد و به آیین و مردانگی | به نیکی و پاکی و فرزانگی | |||
منم گفت بر تخت گردان سپهر | همم خشم و جنگست و هم داد و مهر | |||
زمین بنده و چرخ یار منست | سر تاجداران شکار منست | |||
همم دین و هم فرهی ایزدیست | همم بخت نیکی و هم بخردیست | |||
شب تار جویندهی کین منم | همان آتش تیز برزین منم | |||
خداوند شمشیر و زرینه کفش | فرازندهی کاویانی درفش | |||
فروزندهی میغ و برنده تیغ | بجنگ اندرون جان ندارم دریغ | |||
گه بزم دریا دو دست منست | دم آتش از بر نشست منست | |||
بدان را ز بد دست کوته کنم | زمین را بکین رنگ دیبه کنم | |||
گراینده گرز و نماینده تاج | فروزندهی ملک بر تخت عاج | |||
ابا این هنرها یکی بندهام | جهان آفرین را پرستندهام | |||
همه دست بر روی گریان زنیم | همه داستانها ز یزدان زنیم | |||
کزو تاج و تختست ازویم سپاه | ازویم سپاس و بدویم پناه | |||
براه فریدون فرخ رویم | نیامان کهن بود گر ما نویم | |||
هر آنکس که در هفت کشور زمین | بگردد ز راه و بتابد ز دین | |||
نمایندهی رنج درویش را | زبون داشتن مردم خویش را | |||
برافراختن سر به بیشی و گنج | به رنجور مردم نماینده رنج | |||
همه نزد من سر به سر کافرند | وز آهرمن بدکنش بدترند | |||
هر آن کس که او جز برین دین بود | ز یزدان و از منش نفرین بود | |||
وزان پس به شمشیر یازیم دست | کنم سر به سر کشور و مرز پست | |||
همه پهلوانان روی زمین | منوچهر را خواندند آفرین | |||
که فرخ نیای تو ای نیکخواه | ترا داد شاهی و تخت و کلاه | |||
ترا باد جاوید تخت ردان | همان تاج و هم فرهی موبدان | |||
دل ما یکایک به فرمان تست | همان جان ما زیر پیمان تست | |||
جهان پهلوان سام بر پای خاست | چنین گفت کای خسرو داد راست | |||
ز شاهان مرا دیده بر دیدنست | ز تو داد و ز ما پسندیدنست | |||
پدر بر پدر شاه ایران تویی | گزین سواران و شیران تویی | |||
ترا پاک یزدان نگهدار باد | دلت شادمان بخت بیدار باد | |||
تو از باستان یادگار منی | به تخت کی بر بهار منی | |||
به رزم اندرون شیر پایندهای | به بزم اندرون شید تابندهای | |||
زمین و زمان خاک پای تو باد | همان تخت پیروزه جای تو باد | |||
تو شستی به شمشیر هندی زمین | به آرام بنشین و رامش گزین | |||
ازین پس همه نوبت ماست رزم | ترا جای تخت است و شادی و بزم | |||
شوم گرد گیتی برآیم یکی | ز دشمن ببند آورم اندکی | |||
مرا پهلوانی نیای تو داد | دلم را خرد مهر و رای تو داد | |||
برو آفرین کرد بس شهریار | بسی دادش از گوهر شاهوار | |||
چو از پیش تختش گرازید سام | پسش پهلوانان نهادند گام | |||
خرامید و شد سوی آرامگاه | همی کرد گیتی به آیین و راه | |||
کنون پرشگفتی یکی داستان | بپیوندم از گفتهی باستان | |||
نگه کن که مر سام را روزگار | چه بازی نمود ای پسر گوش دار | |||
نبود ایچ فرزند مرسام را | دلش بود جویندهی کام را | |||
نگاری بد اندر شبستان اوی | ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی | |||
از آن ماهش امید فرزند بود | که خورشید چهر و برومند بود | |||
ز سام نریمان همو بارداشت | ز بارگران تنش آزار داشت | |||
ز مادر جدا شد بران چند روز | نگاری چو خورشید گیتی فروز | |||
به چهره چنان بود تابنده شید | ولیکن همه موی بودش سپید | |||
پسر چون ز مادر بران گونه زاد | نکردند یک هفته بر سام یاد | |||
شبستان آن نامور پهلوان | همه پیش آن خرد کودک نوان | |||
کسی سام یل را نیارست گفت | که فرزند پیر آمد از خوب جفت | |||
یکی دایه بودش به کردار شیر | بر پهلوان اندر آمد دلیر | |||
که بر سام یل روز فرخنده باد | دل بدسگالان او کنده باد | |||
پس پردهی تو در ای نامجوی | یکی پور پاک آمد از ماه روی | |||
تنش نقرهی سیم و رخ چون بهشت | برو بر نبینی یک اندام زشت | |||
از آهو همان کش سپیدست موی | چنین بود بخش تو ای نامجوی | |||
فرود آمد از تخت سام سوار | به پرده درآمد سوی نوبهار | |||
چو فرزند را دید مویش سپید | ببود از جهان سر به سر ناامید | |||
سوی آسمان سربرآورد راست | ز دادآور آنگاه فریاد خواست | |||
که ای برتر از کژی و کاستی | بهی زان فزاید که تو خواستی | |||
اگر من گناهی گران کردهام | وگر کیش آهرمن آوردهام | |||
به پوزش مگر کردگار جهان | به من بر ببخشاید اندر نهان | |||
بپیچد همی تیره جانم ز شرم | بجوشد همی در دلم خون گرم | |||
چو آیند و پرسند گردنکشان | چه گویم ازین بچهی بدنشان | |||
چه گویم که این بچهی دیو چیست | پلنگ و دورنگست و گرنه پریست | |||
ازین ننگ بگذارم ایران زمین | نخواهم برین بوم و بر آفرین | |||
بفرمود پس تاش برداشتند | از آن بوم و بر دور بگذاشتند | |||
بجایی که سیمرغ را خانه بود | بدان خانه این خرد بیگانه بود | |||
نهادند بر کوه و گشتند باز | برآمد برین روزگاری دراز | |||
چنان پهلوان زادهی بیگناه | ندانست رنگ سپید از سیاه | |||
پدر مهر و پیوند بفگند خوار | جفا کرد بر کودک شیرخوار | |||
یکی داستان زد برین نره شیر | کجا بچه را کرده بد شیر سیر | |||
که گر من ترا خون دل دادمی | سپاس ایچ بر سرت ننهادمی | |||
که تو خود مرا دیده و هم دلی | دلم بگسلد گر زمن بگسلی | |||
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه | به پرواز بر شد دمان از بنه | |||
یکی شیرخواره خروشنده دید | زمین را چو دریای جوشنده دید | |||
ز خاراش گهواره و دایه خاک | تن از جامه دور و لب از شیر پاک | |||
به گرد اندرش تیره خاک نژند | به سر برش خورشید گشته بلند | |||
پلنگش بدی کاشکی مام و باب | مگر سایهای یافتی ز آفتاب | |||
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ | بزد برگرفتش از آن گرم سنگ | |||
ببردش دمان تا به البرز کوه | که بودش بدانجا کنام و گروه | |||
سوی بچگان برد تا بشکرند | بدان نالهی زار او ننگرند | |||
ببخشود یزدان نیکیدهش | کجا بودنی داشت اندر بوش | |||
نگه کرد سیمرغ با بچگان | بران خرد خون از دو دیده چکان | |||
شگفتی برو بر فگندند مهر | بماندند خیره بدان خوب چهر | |||
شکاری که نازکتر آن برگزید | که بیشیر مهمان همی خون مزید | |||
بدین گونه تا روزگاری دراز | برآورد داننده بگشاد راز | |||
چو آن کودک خرد پر مایه گشت | برآن کوه بر روزگاری گذشت | |||
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو | برش کوه سیمین میانش چو غرو | |||
نشانش پراگنده شد در جهان | بد و نیک هرگز نماند نهان | |||
به سام نریمان رسید آگهی | از آن نیک پی پور با فرهی | |||
شبی از شبان داغ دل خفته بود | ز کار زمانه برآشفته بود | |||
چنان دید در خواب کز هندوان | یکی مرد بر تازی اسپ دوان | |||
ورا مژده دادی به فرزند او | بران برز شاخ برومند او | |||
چو بیدار شد موبدان را بخواند | ازین در سخن چندگونه براند | |||
چه گویید گفت اندرین داستان | خردتان برین هست همداستان | |||
هر آنکس که بودند پیر و جوان | زبان برگشادند بر پهلوان | |||
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ | چه ماهی به دریا درون با نهنگ | |||
همه بچه را پرورانندهاند | ستایش به یزدان رسانندهاند | |||
تو پیمان نیکی دهش بشکنی | چنان بیگنه بچه را بفگنی | |||
بیزدان کنون سوی پوزش گرای | که اویست بر نیکویی رهنمای | |||
چو شب تیره شد رای خواب آمدش | از اندیشهی دل شتاب آمدش | |||
چنان دید در خواب کز کوه هند | درفشی برافراشتندی بلند | |||
جوانی پدید آمدی خوب روی | سپاهی گران از پس پشت اوی | |||
بدست چپش بر یکی موبدی | سوی راستش نامور بخردی | |||
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد | زبان بر گشادی بگفتار سرد | |||
که ای مرد بیباک ناپاک رای | دل و دیده شسته ز شرم خدای | |||
ترا دایه گر مرغ شاید همی | پس این پهلوانی چه باید همی | |||
گر آهوست بر مرد موی سپید | ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید | |||
پس از آفریننده بیزار شو | که در تنت هر روز رنگیست نو | |||
پسر گر به نزدیک تو بود خوار | کنون هست پروردهی کردگار | |||
کزو مهربانتر ورا دایه نیست | ترا خود به مهر اندرون مایه نیست | |||
به خواب اندرون بر خروشید سام | چو شیر ژیان کاندر آید به دام | |||
چو بیدار شد بخردانرا بخواند | سران سپه را همه برنشاند | |||
بیامد دمان سوی آن کوهسار | که افگندگان را کند خواستار | |||
سراندر ثریا یکی کوه دید | که گفتی ستاره بخواهد کشید | |||
نشیمی ازو برکشیده بلند | که ناید ز کیوان برو بر گزند | |||
فرو برده از شیز و صندل عمود | یک اندر دگر ساخته چوب عود | |||
بدان سنگ خارا نگه کرد سام | بدان هیبت مرغ و هول کنام | |||
یکی کاخ بد تارک اندر سماک | نه از دست رنج و نه از آب و خاک | |||
ره بر شدن جست و کی بود راه | دد و دام را بر چنان جایگاه | |||
ابر آفریننده کرد آفرین | بمالید رخسارگان بر زمین | |||
همی گفت کای برتر از جایگاه | ز روشن روان و ز خورشید و ماه | |||
گرین کودک از پاک پشت منست | نه از تخم بد گوهر آهرمنست | |||
از این بر شدن بنده را دست گیر | مرین پر گنه را تو اندرپذیر | |||
چنین گفت سیمرغ با پور سام | که ای دیده رنج نشیم و کنام | |||
پدر سام یل پهلوان جهان | سرافرازتر کس میان مهان | |||
بدین کوه فرزند جوی آمدست | ترا نزد او آب روی آمدست | |||
روا باشد اکنون که بردارمت | بیآزار نزدیک او آرمت | |||
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت | که سیر آمدستی همانا ز جفت | |||
نشیم تو رخشنده گاه منست | دو پر تو فر کلاه منست | |||
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه | ببینی و رسم کیانی کلاه | |||
مگر کاین نشیمت نیاید به کار | یکی آزمایش کن از روزگار | |||
ابا خویشتن بر یکی پر من | خجسته بود سایهی فر من | |||
گرت هیچ سختی بروی آورند | ور از نیک و بد گفتوگوی آورند | |||
برآتش برافگن یکی پر من | ببینی هم اندر زمان فر من | |||
که در زیر پرت بپروردهام | ابا بچگانت برآوردهام | |||
همان گه بیایم چو ابر سیاه | بیآزارت آرم بدین جایگاه | |||
فرامش مکن مهر دایه ز دل | که در دل مرا مهر تو دلگسل | |||
دلش کرد پدرام و برداشتش | گرازان به ابر اندر افراشتش | |||
ز پروازش آورد نزد پدر | رسیده به زیر برش موی سر | |||
تنش پیلوار و به رخ چون بهار | پدر چون بدیدش بنالید زار | |||
فرو برد سر پیش سیمرغ زود | نیایش همی بفرین برفزود | |||
سراپای کودک همی بنگرید | همی تاج و تخت کی را سزید | |||
برو و بازوی شیر و خورشید روی | دل پهلوان دست شمشیر جوی | |||
سپیدش مژه دیدگان قیرگون | چو بسد لب و رخ به مانند خون | |||
دل سام شد چون بهشت برین | بران پاک فرزند کرد آفرین | |||
به من ای پسر گفت دل نرم کن | گذشته مکن یاد و دل گرم کن | |||
منم کمترین بنده یزدان پرست | ازان پس که آوردمت باز دست | |||
پذیرفتهام از خدای بزرگ | که دل بر تو هرگز ندارم سترگ | |||
بجویم هوای تو ازنیک و بد | ازین پس چه خواهی تو چونان سزد | |||
تنش را یکی پهلوانی قبای | بپوشید و از کوه بگزارد پای | |||
فرود آمد از کوه و بالای خواست | همان جامهی خسرو آرای خواست | |||
سپه یکسره پیش سام آمدند | گشاده دل و شادکام آمدند | |||
تبیرهزنان پیش بردند پیل | برآمد یکی گرد مانند نیل | |||
خروشیدن کوس با کرنای | همان زنگ زرین و هندی درای | |||
سواران همه نعره برداشتند | بدان خرمی راه بگذاشتند | |||
چو اندر هوا شب علم برگشاد | شد آن روی رومیش زنگی نژاد | |||
بران دشت هامون فرود آمدند | بخفتند و یکبار دم بر زدند | |||
چو بر چرخ گردان درفشنده شید | یکی خیمه زد از حریر سپید | |||
به شادی به شهر اندرون آمدند | ابا پهلوانی فزون آمدند | |||
یکایک به شاه آمد این آگهی | که سام آمد از کوه با فرهی | |||
بدان آگهی شد منوچهر شاد | بسی از جهان آفرین کرد یاد | |||
بفرمود تا نوذر نامدار | شود تازیان پیش سام سوار | |||
کند آفرین کیانی براوی | بدان شادمانی که بگشاد روی | |||
بفرمایدش تا سوی شهریار | شود تا سخنها کند خواستار | |||
ببیند یکی روی دستان سام | به دیدار ایشان شود شادکام | |||
وزین جا سوی زابلستان شود | برآیین خسروپرستان شود | |||
چو نوذر بر سام نیرم رسید | یکی نو جهان پهلوان را بدید | |||
فرود آمد از باره سام سوار | گرفتند مر یکدیگر را کنار | |||
ز شاه و ز گردان بپرسید سام | ازیشان بدو داد نوذر پیام | |||
چو بشنید پیغام شاه بزرگ | زمین را ببوسید سام سترگ | |||
دوان سوی درگاه بنهاد روی | چنان کش بفرمود دیهیم جوی | |||
چو آمد به نزدیکی شهریار | سپهبد پذیره شدش از کنار | |||
درفش منوچهر چون دید سام | پیاده شد از باره بگذارد گام | |||
منوچهر فرمود تا برنشست | مر آن پاکدل گرد خسروپرست | |||
سوی تخت و ایوان نهادند روی | چه دیهیم دار و چه دیهیم جوی | |||
منوچهر برگاه بنشست شاد | کلاه بزرگی به سر برنهاد | |||
به یک دست قارن به یک دست سام | نشستند روشندل و شادکام | |||
پس آراسته زال را پیش شاه | برزین عمود و برزین کلاه | |||
گرازان بیاورد سالار بار | شگفتی بماند اندرو شهریار | |||
بران بر ز بالای آن خوب چهر | تو گفتی که آرام جانست و مهر | |||
چنین گفت مر سام را شهریار | که از من تو این را به زنهاردار | |||
بخیره میازارش از هیچ روی | به کس شادمانه مشو جز بدوی | |||
که فر کیان دارد و چنگ شیر | دل هوشمندان و آهنگ شیر | |||
پس از کار سیمرغ و کوه بلند | وزان تا چرا خوار شد ارجمند | |||
یکایک همه سام با او بگفت | هم از آشکارا هم اندر نهفت | |||
وز افگندن زال بگشاد راز | که چون گشت با او سپهر از فراز | |||
سرانجام گیتی ز سیمرغ و زال | پر از داستان شد به بسیار سال | |||
برفتم به فرمان گیهان خدای | به البرز کوه اندر آن زشت جای | |||
یکی کوه دیدم سراندر سحاب | سپهریست گفتی ز خارا بر آب | |||
برو بر نشیمی چو کاخ بلند | ز هر سوی برو بسته راه گزند | |||
بدو اندرون بچهی مرغ و زال | تو گفتی که هستند هر دو همال | |||
همی بوی مهر آمد از باد اوی | به دل راحت آمد هم از یاد اوی | |||
ابا داور راست گفتم به راز | که ای آفرینندهی بینیاز | |||
رسیده بهر جای برهان تو | نگردد فلک جز به فرمان تو | |||
یکی بندهام با تنی پرگناه | به پیش خداوند خورشید و ماه | |||
امیدم به بخشایش تست بس | به چیزی دگر نیستم دسترس | |||
تو این بندهی مرغ پرورده را | به خواری و زاری برآورده را | |||
همی پر پوشد بجای حریر | مزد گوشت هنگام پستان شیر | |||
به بد مهری من روانم مسوز | به من باز بخش و دلم برفروز | |||
به فرمان یزدان چو این گفته شد | نیایش همانگه پذیرفته شد | |||
بزد پر سیمرغ و بر شد به ابر | همی حلقه زد بر سر مرد گبر | |||
ز کوه اندر آمد چو ابر بهار | گرفته تن زال را بر کنار | |||
به پیش من آورد چون دایهای | که در مهر باشد ورا مایهای | |||
من آوردمش نزد شاه جهان | همه آشکاراش کردم نهان | |||
بفرمود پس شاه با موبدان | ستارهشناسان و هم بخردان | |||
که جویند تا اختر زال چیست | بران اختر از بخت سالار کیست | |||
چو گیرد بلندی چه خواهد بدن | همی داستان از چه خواهد زدن | |||
ستارهشناسان هم اندر زمان | از اختر گرفتند پیدا نشان | |||
بگفتند باشاه دیهیم دار | که شادان بزی تا بود روزگار | |||
که او پهلوانی بود نامدار | سرافراز و هشیار و گرد و سوار | |||
چو بنشنید شاه این سخن شاد شد | دل پهلوان از غم آزاد شد | |||
یکی خلعتی ساخت شاه زمین | که کردند هر کس بدو آفرین | |||
از اسپان تازی به زرین ستام | ز شمشیر هندی به زرین نیام | |||
ز دینار و خز و ز یاقوت و زر | ز گستردنیهای بسیار مر | |||
غلامان رومی به دیبای روم | همه گوهرش پیکر و زرش بوم | |||
زبرجد طبقها و پیروزه جام | چه از زر سرخ و چه از سیم خام | |||
پر از مشک و کافور و پر زعفران | همه پیش بردند فرمان بران | |||
همان جوشن و ترگ و برگستوان | همان نیزه و تیر و گرز گران | |||
همان تخت پیروزه و تاج زر | همام مهر یاقوت و زرین کمر | |||
وزان پس منوچهر عهدی نوشت | سراسر ستایش بسان بهشت | |||
همه کابل و زابل و مای و هند | ز دریای چین تا به دریای سند | |||
ز زابلستان تا بدان روی بست | به نوی نوشتند عهدی درست | |||
چو این عهد و خلعت بیاراستند | پس اسپ جهان پهلوان خواستند | |||
چو این کرده شد سام بر پای خاست | که ای مهربان مهتر داد و راست | |||
ز ماهی بر اندیشه تا چرخ ماه | چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه | |||
به مهر و به داد و به خوی و خرد | زمانه همی از تو رامش برد | |||
همه گنج گیتی به چشم تو خوار | مبادا ز تو نام تو یادگار | |||
فرود آمد و تخت را داد بوس | ببستند بر کوههی پیل کوس | |||
سوی زابلستان نهادند روی | نظاره برو بر همه شهر و کوی | |||
چو آمد به نزدیکی نیمروز | خبر شد ز سالار گیتی فروز | |||
بیاراسته سیستان چون بهشت | گلش مشک سارابد و زر خشت | |||
بسی مشک و دینار برریختند | بسی زعفران و درم بیختند | |||
یکی شادمانی بد اندر جهان | سراسر میان کهان و مهان | |||
هر آنجا که بد مهتری نامجوی | ز گیتی سوی سام بنهاد روی | |||
که فرخنده بادا پی این جوان | برین پاک دل نامور پهلوان | |||
چو بر پهلوان آفرین خواندند | ابر زال زر گوهر افشاندند | |||
نشست آنگهی سام با زیب و جام | همی داد چیز و همی راند کام | |||
کسی کو به خلعت سزاوار بود | خردمند بود و جهاندار بود | |||
براندازهشان خلعت آراستند | همه پایهی برتری خواستند | |||
جهاندیدگان را ز کشور بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||
چنین گفت با نامور بخردان | که ای پاک و بیدار دل موبدان | |||
چنین است فرمان هشیار شاه | که لشکر همی راند باید به راه | |||
سوی گرگساران و مازندران | همی راند خواهم سپاهی گران | |||
بماند به نزد شما این پسر | که همتای جانست و جفت جگر | |||
دل و جانم ایدر بماند همی | مژه خون دل برفشاند همی | |||
بگاه جوانی و کند آوری | یکی بیهده ساختم داوری | |||
پسر داد یزدان بیانداختم | ز بیدانشی ارج نشناختم | |||
گرانمایه سیمرغ برداشتش | همان آفریننده بگماشتش | |||
بپرورد او را چو سرو بلند | مرا خوار بد مرغ را ارجمند | |||
چو هنگام بخشایش آمد فراز | جهاندار یزدان بمن داد باز | |||
بدانید کاین زینهار منست | به نزد شما یادگار منست | |||
گرامیش دارید و پندش دهید | همه راه و رای بلندش دهید | |||
سوی زال کرد آنگهی سام روی | که داد و دهش گیر و آرام جوی | |||
چنان دان که زابلستان خان تست | جهان سر به سر زیر فرمان تست | |||
ترا خان و مان باید آبادتر | دل دوستداران تو شادتر | |||
کلید در گنجها پیش تست | دلم شاد و غمگین به کم بیش تست | |||
به سام آنگهی گفت زال جوان | که چون زیست خواهم من ایدر نوان | |||
جدا پیشتر زین کجا داشتی | مدارم که آمد گه آشتی | |||
کسی کو ز مادر گنه کار زاد | من آنم سزد گر بنالم ز داد | |||
گهی زیر چنگال مرغ اندرون | چمیدن به خاک و چریدن ز خون | |||
کنون دور ماندم ز پروردگار | چنین پروراند مرا روزگار | |||
ز گل بهرهی من بجز خار نیست | بدین با جهاندار پیگار نیست | |||
بدو گفت پرداختن دل سزاست | بپرداز و بر گوی هرچت هواست | |||
ستاره شمر مرد اخترگرای | چنین زد ترا ز اختر نیک رای | |||
که ایدر ترا باشد آرامگاه | هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه | |||
گذر نیست بر حکم گردان سپهر | هم ایدر بگسترد بایدت مهر | |||
کنون گرد خویش اندرآور گروه | سواران و مردان دانش پژوه | |||
بیاموز و بشنو ز هر دانشی | که یابی ز هر دانشی رامشی | |||
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ | همه دانش و داد دادن بسیچ | |||
بگفت این و برخاست آوای کوس | هوا قیرگون شد زمین آبنوس | |||
خروشیدن زنگ و هندی درای | برآمد ز دهلیز پرده سرای | |||
سپهبد سوی جنگ بنهاد روی | یکی لشکری ساخته جنگجوی | |||
بشد زال با او دو منزل براه | بدان تا پدر چون گذارد سپاه | |||
پدر زال را تنگ در برگرفت | شگفتی خروشیدن اندر گرفت | |||
بفرمود تا بازگردد ز راه | شود شادمان سوی تخت و کلاه | |||
بیامد پر اندیشه دستان سام | که تا چون زید تا بود نیک نام | |||
نشست از بر نامور تخت عاج | به سر بر نهاد آن فروزنده تاج | |||
ابا یاره و گرزهی گاو سر | ابا طوق زرین و زرین کمر | |||
ز هر کشوری موبدانرا بخواند | پژوهید هر کار و هر چیز راند | |||
ستاره شناسان و دین آوران | سواران جنگی و کینآوران | |||
شب و روز بودند با او به هم | زدندی همی رای بر بیش و کم | |||
چنان گشت زال از بس آموختن | تو گفتی ستارهست از افروختن | |||
به رای و به دانش به جایی رسید | که چون خویشتن در جهان کس ندید | |||
بدین سان همی گشت گردان سپهر | ابر سام و بر زال گسترده مهر | |||
چنان بد که روزی چنان کرد رای | که در پادشاهی بجنبد ز جای | |||
برون رفت با ویژهگردان خویش | که با او یکی بودشان رای و کیش | |||
سوی کشور هندوان کرد رای | سوی کابل و دنبر و مرغ و مای | |||
به هر جایگاهی بیاراستی | می و رود و رامشگران خواستی | |||
گشاده در گنج و افگنده رنج | برآیین و رسم سرای سپنج | |||
ز زابل به کابل رسید آن زمان | گرازان و خندان و دل شادمان | |||
یکی پادشا بود مهراب نام | زبر دست با گنج و گسترده کام | |||
به بالا به کردار آزاده سرو | به رخ چون بهار و به رفتن تذرو | |||
دل بخردان داشت و مغز ردان | دو کتف یلان و هش موبدان | |||
ز ضحاک تازی گهر داشتی | به کابل همه بوم و برداشتی | |||
همی داد هر سال مر سام ساو | که با او به رزمش نبود ایچ تاو | |||
چو آگه شد از کار دستان سام | ز کابل بیامد بهنگام بام | |||
ابا گنج و اسپان آراسته | غلامان و هر گونهای خواسته | |||
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر | ز دیبای زربفت و چینی حریر | |||
یکی تاج با گوهر شاهوار | یکی طوق زرین زبرجد نگار | |||
چو آمد به دستان سام آگهی | که مهراب آمد بدین فرهی | |||
پذیره شدش زال و بنواختش | به آیین یکی پایگه ساختش | |||
سوی تخت پیروزه باز آمدند | گشاده دل و بزم ساز آمدند | |||
یکی پهلوانی نهادند خوان | نشستند بر خوان با فرخان | |||
گسارندهی می میآورد و جام | نگه کرد مهراب را پورسام | |||
خوش آمد هماناش دیدار او | دلش تیز تر گشت در کار او | |||
چو مهراب برخاست از خوان زال | نگه کرد زال اندر آن برز و یال | |||
چنین گفت با مهتران زال زر | که زیبندهتر زین که بندد کمر | |||
یکی نامدار از میان مهان | چنین گفت کای پهلوان جهان | |||
پس پردهی او یکی دخترست | که رویش ز خورشید روشنترست | |||
ز سر تا به پایش به کردار عاج | به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج | |||
بران سفت سیمنش مشکین کمند | سرش گشته چون حلقهی پایبند | |||
رخانش چو گلنار و لب ناردان | ز سیمین برش رسته دو ناروان | |||
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ | مژه تیرگی برده از پر زاغ | |||
دو ابرو بسان کمان طراز | برو توز پوشیده ازمشک ناز | |||
بهشتیست سرتاسر آراسته | پر آرایش و رامش و خواسته | |||
برآورد مر زال را دل به جوش | چنان شد کزو رفت آرام وهوش | |||
شب آمد پر اندیشه بنشست زال | به نادیده برگشت بیخورد و هال | |||
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید | چو یاقوت شد روی گیتی سپید | |||
در بار بگشاد دستان سام | برفتند گردان به زرین نیام | |||
در پهلوان را بیاراستند | چو بالای پرمایگان خواستند | |||
برون رفت مهراب کابل خدای | سوی خیمهی زال زابل خدای | |||
چو آمد به نزدیکی بارگاه | خروش آمد از در که بگشای راه | |||
بر پهلوان اندرون رفت گو | بسان درختی پر از بار نو | |||
دل زال شد شاد و بنواختش | ازان انجمن سر برافراختش | |||
بپرسید کز من چه خواهی بخواه | ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه | |||
بدو گفت مهراب کای پادشا | سرافراز و پیروز و فرمان روا |