شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۱۰
< شاهنامه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شاهنامهٔ فردوسی از فردوسی (اندر ستایش سلطان محمود ۱۰) |
' |
همه نامداران ایران سپاه | نهادند سر بر زمین پیش شاه | |||
که ما پند او را بکردار جان | بداریم تا جان بود جاودان | |||
بلهراسب فرمود تا بازگشت | بدو گفت روز من اندر گذشت | |||
تو رو تخت شاهی بیین بدار | بگیتی جز از تخم نیکی مکار | |||
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج | ننازی بتاج و ننازی بگنج | |||
چنان دان که رفتنت نزدیک شد | بیزدان ترا راه باریک شد | |||
همه داد جوی و همه دادکن | ز گیتی تن مهتر آزاد کن | |||
فرود آمد از باره لهراسب زود | زمین را ببوسید و شادی نمود | |||
بدو گفت خسرو که پدرود باش | بداد اندرون تار گر پود باش | |||
برفتند با او ز ایران سران | بزرگان بیدار و کنداوران | |||
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو | دگر بیژن گیو و گستهم نیو | |||
بهفتم فریبرز کاوس بود | بهشتم کجا نامور توس بود | |||
همی رفت لشکر گروهاگروه | ز هامون بشد تا سر تیغ کوه | |||
ببودند یکهفته دم برزدند | یکی بر لب خشک نم برزدند | |||
خروشان و جوشان ز کردار شاه | کسی را نبود اندر آن رنج راه | |||
همی گفت هر موبدی در نهفت | کزین سان همی در جهان کس نگفت | |||
چو خورشید برزد سر از تیره کوه | بیامد بپیشش ز هر سو گروه | |||
زن و مرد ایرانیان سدهزار | خروشان برفتند با شهریار | |||
همه کوه پر ناله و با خروش | همی سنگ خارا برآمد بجوش | |||
همی گفت هر کس که شاها چه بود | که روشن دلت شد پر از داغ و دود | |||
گر از لشکر آزار داری همی | مرین تاج را خوار داری همی | |||
بگوی و تو از گاه ایران مرو | جهان کهن را مکن شاه نو | |||
همه خاک باشیم اسب ترا | پرستنده آذرگشسب ترا | |||
کجا شد ترا دانش و رای و هوش | که نزد فریدون نیامد سروش | |||
همه پیش یزدان ستایش کنیم | بتشکده در نیایش کنیم | |||
مگر پاک یزدانت بخشد بما | دل موبدان بردرخشد بما | |||
شهنشاه زان کار خیره بماند | ازان انجمن موبدان را بخواند | |||
چنین گفت ایدر همه نیکویست | برین نیکویها نباید گریست | |||
ز یزدان شناسید یکسر سپاس | مباشید جز پاک یزدانشناس | |||
که گرد آمدن زود باشد بهم | مباشید زین رفتن من دژم | |||
بدان مهتران گفت زین کوهسار | همه بازگردید بیشهریار | |||
که راهی درازست و بیآب و سخت | نباشد گیاه و نه برگ درخت | |||
ز با من شدن راه کوته کنید | روان را سوی روشنی ره کنید | |||
برین ریگ برنگذرد هر کسی | مگر فره و برز دارد بسی | |||
سه مرد گرانمایه و سرفراز | شنیدند گفتار و گشتند باز | |||
چو دستان و رستم چو گودرز پیر | جهانجوی و بیننده و یادگیر | |||
نگشتند زو باز چون توس و گیو | همان بیژن و هم فریبرز نیو | |||
برفتند یک روز و یک شب بهم | شدند از بیابان و خشکی دژم | |||
بره بر یکی چشمه آمد پدید | جهانجوی کیخسرو آنجا رسید | |||
بدان آب روشن فرود آمدند | بخوردند چیزی و دم برزدند | |||
بدان مرزبانان چنین گفت شاه | که امشب نرانیم زین جایگاه | |||
بجوییم کار گذشته بسی | کزین پس نبینند ما را کسی | |||
چو خورشید تابان برآرد درفش | چو زر آب گردد زمین بنفش | |||
مرا روزگار جدایی بود | مگر با سروش آشنایی بود | |||
ازین رای گر تاب گیرد دلم | دل تیره گشته ز تن بگسلم | |||
چو بهری ز تیره شب اندر چمید | کی نامور پیش چشمه رسید | |||
بران آب روشن سر و تن بشست | همی خواند اندر نهان زند و است | |||
چنین گفت با نامور بخردان | که باشید پدرود تا جاودان | |||
کنون چون برآرد سنان آفتاب | مبینید دیگر مرا جز بخواب | |||
شما بازگردید زین ریگ خشک | مباشید اگر بارد از ابر مشک | |||
ز کوه اندر آید یکی باد سخت | کجا بشکند شاخ و برگ درخت | |||
ببارد بسی برف زابر سیاه | شما سوی ایران نیابید راه | |||
سر مهتران زان سخن شد گران | بخفتند با درد کنداواران | |||
چو از کوه خورشید سر برکشید | ز چشم مهان شاه شد ناپدید | |||
ببودند ز آن جایگه شاهجوی | بریگ بیابان نهادند روی | |||
ز خسرو ندیدند جایی نشان | ز ره بازگشتند چون بیهشان | |||
همه تنگدل گشته و تافته | سپرده زمین شاه نایافته | |||
خروشان بدان چشمه بازآمدند | پر از غم دل و با گداز آمدند | |||
بران آب هر کس که آمد فرود | همی داد شاه جهان را درود | |||
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت | که با جان پاکش خرد باد جفت | |||
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم | یک امشب ازین چشمه برنگذریم | |||
زمین گرم و نرم است و روشن هوا | بدین رنجگی نیست رفتن روا | |||
بران چشمه یکسر فرود آمدند | ز خسرو بسی داستانها زدند | |||
که چونین شگفتی نبیند کسی | وگر در زمانه بماند بسی | |||
کزین رفتن شاه نادیدهایم | ز گردنکشان نیز نشنیدهایم | |||
دریغ آن بلند اختر و رای او | بزرگی و دیدار و بالای او | |||
خردمند ازین کار خندان شود | که زنده کسی پیش یزدان شود | |||
که داند بگیتی که او را چه بود | چه گوییم و گوش که یارد شنود | |||
بدان نامداران چنین گفت گیو | که هرگز چنین نشنود گوش نیو | |||
بمردی و بخشش بداد و هنر | بدیدار و بالا و فر و گهر | |||
برزم اندرون پیل بد با سپاه | ببزم اندرون ماه بد با کلاه | |||
و زآن پس بخوردند چیزی که بود | ز خوردن سوی خواب رفتند زود | |||
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر | هواگشت برسان چشم هژبر | |||
چو برف از زمین بادبان برکشید | نبد نیزهی نامداران پدید | |||
یکایک ببرف اندرون ماندند | ندانم بدآنجای چون ماندند | |||
زمانی تپیدند در زیر برف | یکی چاه شد کنده هر جای ژرف | |||
نماند ایچ کس را ازیشان توان | برآمد بفرجام شیرین روان | |||
همی بود رستم بران کوهسار | همان زال و گودرز و چندی سوار | |||
بدان کوه بودند یکسر سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |||
بگفتند کین کار شد با درنگ | چنین چند باشیم بر کوه و سنگ | |||
اگر شاه شد از جهان ناپدید | چو باد هوا از میان بردمید | |||
دگر نامداران کجا رفتهاند | مگر پند خسرو نپذرفتهاند | |||
ببودند یک هفته بر پشت کوه | سر هفته گشتند یکسر ستوه | |||
بدیشان همه زار و گریان شدند | بران آتش درد بریان شدند | |||
همی کند گودرز کشواد موی | همی ریخت آب و همی خست روی | |||
همی گفت گودرز کین کس ندید | که از تخم کاوس بر من رسید | |||
نبیره پسر داشتم لشکری | جهاندار و بر هر سری افسری | |||
بکین سیاوش همه کشته شد | همه دوده زیر و زبر گشته شد | |||
کنون دیگر از چشم شد ناپدید | که دید این شگفتی که بر من رسید | |||
سخنهای دیرینه دستان بگفت | که با داد یزدان خرد باد جفت | |||
چو از برف پیدا شود راه شاه | مگر بازگردند و یابند راه | |||
نشاید بدین کوه سر بر بدن | خورش نیست ز ایدر بباید شدن | |||
پیاده فرستیم چندی براه | بیابند روزی نشان سپاه | |||
برفتند زان کوه گریان بدرد | همی هر کسی از کس یاد کرد | |||
ز فرزند و خویشان وز دوستان | و زآن شاه چون سرو در بوستان | |||
جهان را چنین است آیین و دین | نماندست همواره در به گزین | |||
یکی را ز خاک سیه برکشد | یکی را ز تخت کیان درکشد | |||
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند | چنینست رسم سرای گزند | |||
کجا آن یلان و کیان جهان | از اندیشه دل دور کن تا توان | |||
چو لهراسب آگه شد از کار شاه | ز لشکر که بودند با او براه | |||
نشست از بر تخت با تاج زر | برفتند گردان زرین کمر | |||
بواز گفت ای سران سپاه | شنیده همه پند و اندرز شاه | |||
هرآنکس که از تخت من نیست شاد | ندارد همی پند شاهان بیاد | |||
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم | بکوشم بنیکی و فرمان کنم | |||
شما نیز از اندرز او دست باز | مدارید وز من مدارید راز | |||
گنهکار باشد بیزدان کسی | که اندرز شاهان ندارد بسی | |||
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد | سراسر بمن بر بباید گشاد | |||
چنین داد پاسخ ورا پور سام | که خسرو ترا شاه بر دست نام | |||
پذیرفتهام پند و اندرز او | نیابد گذر پای از مرز او | |||
تو شاهی و ما یکسره کهتریم | ز رای و ز فرمان او نگذریم | |||
من و رستم زابلی هرک هست | ز مهتر تو برنگسلانیم دست | |||
هرآنکس که او نه برین ره بود | ز نیکی ورادست کوته بود | |||
چو لهراسب گفتار دستان شنید | بدو آفرین کرد و دم درکشید | |||
چنین گفت کز داور راستی | شما را مبادا کم و کاستی | |||
که یزدان شما را بدان آفرید | که روی بدیها شود ناپدید | |||
جهاندار نیکاختر و شادروز | شما را سپرد آن زمان نیمروز | |||
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست | بگیرید چندانک باید بدست | |||
مرا با شما گنج بخشیده نیست | تن و دوده و پادشاهی یکیست | |||
بگودز گفت آنچ داری نهان | بگوی از دل ای پهلوان جهان | |||
بدو گفت گودرز من یک تنم | چو بیگیو و رهام و بی بیژنم | |||
برآنم سراسر که دستان بگفت | جزین من ندارم سخن درنهفت | |||
چنانم که با شاه گفتم نخست | بدین مایه نشکست عهد درست | |||
تو شاهی و ما سربسر کهتریم | ز پیمان و فرمان تو نگذریم | |||
همه مهتران خواندند آفرین | بفرمان نهادند سر برزمین | |||
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت | ببالید و بر دیگر اندازه گشت | |||
بران نامداران گرفت آفرین | که آباد بادا بگردان زمین | |||
گزیدش یکی روز فرخندهتر | که تا برنهد تاج شاهی بسر | |||
چنانچون فریدون فرخنژاد | برین مهرگان تاج بر سر نهاد | |||
بدان مهرگان گزین او ز مهر | کزان راستی رفت مهر سپهر | |||
بیاراست ایوان کیخسروی | بپیراست دیوان او از نوی | |||
چنینست گیتی فراز و نشیب | یکی آورد دیگری را نهیب | |||
ازین کار خسرو ببیرون شدیم | سوی کار لهراسب بازآمدیم | |||
بپیروزی شهریار بلند | کزویست امید نیک و گزند | |||
بنیکی رساند دل دوستان | گزند آید از وی بناراستان |