سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود
ظاهر
| هر که همچون من و تو از عدم آمد به وجود | همه دانند که از بهر سجود آمد وجود | |||||
| تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز | مرد، همکاسهی نعمت نشود با محمود | |||||
| هر که مانند خضرآب حیوة دین یافت | بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود | |||||
| ای که بر خلق حقت دست و ولایت دادهست | خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود | |||||
| آتش اندر بنهی خویش زدی ای ظالم | که به ظلم از دل درویش برآوردی دود | |||||
| گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب | زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود | |||||
| ور چه در کبر به نمرود رسیدی و گذشت | من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود | |||||
| زبر و زیر مکن کار جهانی چون عاد | که به یک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود | |||||
| تا گریبان تو از دست اجل بستانند | ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود | |||||
| پیش ازین بیدگران با تو بسی بود جهان | پس ازین با دگران بیتو بسی خواهد بود | |||||
| گرچه عمر تو دراز است، چو روزی چند است | هم به آخر رسد آن چیز که باشد معدود | |||||
| ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن | نه تویی باقی و خالد، نه جهان جای خلود | |||||
| نرم بالای زمین رو که به زیر خاک است | سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود | |||||
| این زر سرخ که روی تو ز عشقش زرد است | هست همچون درم قلب و مس سیم اندود | |||||
| عمر اندر طلبش صرف شود، آنت زیان ! | دگری بعد تو ز آن مایه کند، اینت سود! | |||||
| رو هواگیر چو آتش که ز بهر نان مرد | تا درین خاک بود آب خورد خون آلود | |||||
| عاقبت بد به جزای عمل خود برسید | خار میکاشت از آن گل نتوانست درود | |||||
| نیک بختان را مقصود رضای حق است | بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود | |||||
| گر درم داری با خلق کرم کن زیرا | «شرف نفس به جودست و کرامت به سجود» | |||||
| سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان | سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود | |||||