سیر حکمت در اروپا/فصل چهارم

از ویکی‌نبشته

فصل چهارم

حوزهٔ علمی اسکندریه و دورهٔ رومیان

۱– حوزهٔ علمی اسکندریه[۱]

تاریخ علم و حکمت یونان را در مائهٔ ششم و پنجم و چهارم پیش از میلاد به اجمال و اختصار از نظر گذراندیم. در سراسر این مدت دنیای متمدن غیر از یونان، یعنی مصر و آسیای غربی در تحت قدرت و سلطنت پادشاهان هخامنشی ایران بوده، و چون از آثار کتبی آن دوره و این اقطار هیچ باقی نمانده و مأخذ اطلاعات ما از آن جهت منحصر به کتب علم وحکمت در مشرق یونانی است؛ با کمال تأسف باید گفت: از معارف آنان تقریباً بیخبریم. اجمالا میدانیم که در این ممالک نیز ارباب معرفت و مردمان صاحبنظر بوده و یونانیها هم از ایشان استفاده کرده‌اند، اما چه اشخاص بوده و و چه نظر داشته‌اند؟ به درستی نمی‌دانیم و در آن باب باید به حدس و قیاس و علائم و امارات متوسل شویم. تنها نام بزرگی که از مردمان قدیم ایران بر سر زبانها ماند «زردشت» است که مؤسس کیش و آئین ایرانیان باستان است اما بیان حال و گفته‌های او مربوط به تاریخ ادیان میشود، و در هر حال تحقیق این مسائل از موضوع این رساله بیرون است.

پس آز مائه چهارم یعنی در واقع بعد از ارسطو و شاگردهای او و معاصران ایشان، شهر آتن بلکه کلیهٔ یونان از جهت علم و حکمت از رونق افتاده، و از آن پس ارباب معرفت و هنر هرچند باز اکثر یونانی بودند، مجمع و محل جلوه و مجال ایشان اسکندریه بود، زیرا که اسکندریه و بطلمیوس‌ها «بطلمیوس»های عصر که مؤسس دولتشان یکی از سرداران اسکندر مـوسوم به «بطلمیوس»[۲] بوده در پایتخت خود، یعنی اسکندریه به جمع‌آوری و تشویق أهل کمال اهتمام نمودند، و وسائل تحقیقات علمی را از کتابخانه و باغ نباتات و حیوانات و رصدخانه وغیرها از هر جهت برای آنها فراهم، و حوزهٔ علمی را گرم کردند، در مانهٔ سوم و دوم پیش از میلاد دارالعلم اسکندریه رونق تمام داشت، اما پس از آنهم تا اوایل مائهٔ چهارم بعد از میلاد دایر بود.

دانشمندان نامی این دوره چه آنها که در اسکندریه بوده، و چه معدودی که در اقطار دیگر زیست کرده‌اند، با یونانیان سابق یک فرق بزرگ داشتند، و آن اینست که در یونان بیشتر اهل علم، جامع علوم و فنون بودند و اهتمام خود را مصروف یک رشتهٔ مخصوص نمی‌نمودند. تشعب و تخصص در فنون به عبارت دیگر: حکیم بودند و در معارف نظر به کلیات داشتند، در واقع ارسطو که از آخرین حکمای متقدمین است، نخستین کسی است که تشعب و تفنن را در علوم فتح باب کرده است، ولیکن او نیز خود جامع بوده و تخصص اختیار ننموده است، اما دانشمندان متأخر اکثر ذیفن بوده‌اند، و هم خود را مصروف رشته‌های خاص کرده و آنها را بسط و توسعه داده‌اند، و نتایج کارها و کوششهای ایشان است؛ که معارف پروران اسلامی جمع‌آوری کرده و موضوع بحث و تحقیق ساخته و مزید و مکمل نموده، و در رسائل و کتب خود برشتهٔ تحریر و ثبت و ضبط درآوردند، و هنگامی که مردم اروپا توجه به علم و معرفت کردند از آن مخزن و منبع استفادهٔ کامل نمودند، چنانکه بعدها نیز در این باب سخن خواهیم راند.

«ابولونیوس»[۳] و«اقلیدس»[۴] که کتاب او را در صدر اسلام به عربی ترجمه کرده‌اند، و بعدها خواجه نصیرالدین طوسی تحریر فضلای نامی آن دوره نموده، در هندسه نام بلند دارند و هر دو از حوزهٔ اسکندریه و از مائه سوم پیش از میلاد می‌باشند. «ارشمیدس»[۵] در کلیهٔ ریاضیات؛ خاصه جراثفال عالیمقام است. معاصر «اقلیدس» بوده و در جزیرهٔ «سقلیه»[۶] می‌زیسته است.

در هیئت و نجوم «ارسطرخس»[۷] قائل بحرکت زمین و مرکزیت خورشید بوده، و «ابرخس»[۸] بزرگترین منجم قدیم قلمداد شده، و در مائه دوم پیش از میلاد بوده‌اند،

«بطلمیوس» (مائه دوم بعد از میلاد) صاحب کتاب «المجسطی»[۹] مشهورترین علمای هیئت قدیم و حوزهٔ علمی اسکندریه است، و تعلیمات او در هیئت مبنی بر مرکزیت زمین و حرکات افلاک و غیر آن تا مائهٔ شانزدهم میلادی بنیاد و مدار این علم بوده است. «اراتوسطنس»[۱۰] که در مائهٔ سوم پیش از میلاد میزیسته نیز مردی جامع و حکیم بوده، اما در جغرافیا و هیئت تبحر خاص داشته است.

دیگر کسی که نام بردنش در این مقام واجب می‌نماید «جالینوس»[۱۱] طبیب معروف و تالی «بقراط» است، و او در مائهٔ دوم میلادی در رم می‌زیسته، و تا زمانی که در اروپا علم تجدید نشده بود طب جالینوسی تقریباً تنها دستور معالجهٔ امراض بوده است.

اما؛ فلاسفه و حکما همه خوشه چین خرمن قدما، مخصوصاً «فیثاغورس» و افلاطون و ارسطو می‌باشند، و طبقات چند تشکیل فلاسفه و تأثیر مشرق زمین داده‌اند که آنها را «فیثاغوریان اخیر» و «آکادمیان اخیر» و «رواقیان اخیر» و امثال آن خوانده‌اند. در هر حال چون اسکندریه به مشرق زمین متصل و از آنجا ارتباط با مصر و ممالک آسیا آسان است، یونانیان در آن دوره به افکار مشرق زمینی بیشتر مأنوس شدند، و این کیفیت در فلسفهٔ ایشان بهتر محسوس می‌گردد، بعضی از متفکرین هم در صدد جمع میان گفته‌های پیشینیان و وفق دادن آراء آنها با یکدیگر بوده و یا از هر طائفه التقاطیون از قدما قولی را اخذ و در واقع در حکمت التقاط کرده و فلسفهٔ مختلطی جمع آوری نموده‌اند. و این جماعت را «التقاطیون»[۱۲] می‌نامیم.

ذکر همهٔ اشخاص یا طبقات حکمای مزبور برای ما با قیدی که به اختصار کلام داریم، سودی ندارد، و اکتفا می‌کنیم به بیان مختصری از افلاطونیان اخیر حکمای حوزهٔ اسکندریه که «افلاطونیان اخیر»[۱۳] نامیده شده‌اند. چه آنها از یک جهت تجدید مذهب افلاطون کرده‌اند، و هرچند از التقاطیون نیز محسوب می‌شوند. تحقیقاتی که در حکم و معارف دارند بدیع است، و می‌توان ایشان را مستقل دانست، و به دیدهٔ اصالت در آن نظر کرد و چون از افکار شرقیان نیز اقتباس بسیار نموده‌اند و بعدها همان فلسفهٔ ایشان در افکار مردم مشرق تأثیر کلی داشته است، از این جهت نیز برای ما به خصوص محل توجه می‌باشند.

چون «افلاطونیان اخیر» آخرین سلسهٔ معتبر حکمای یونان و خاتم دورهٔ حکمت قدیم می‌باشند، و معتبرترین آنها هم اصلا رومی و ساکن روم بوده است، پیش از آنکه بنای بحث در احوال و اقوال ایشان بگذاریم، باید نظری هم به رومیان و ارباب معرفت آن قوم بیاندازیم تا شناسائی خود را نسبت به دانشمندان مغرب زمین کامل سازیم.

۲– حکمای روم

رومیان هرقدر در فنون جنگ و عملیات سیاست و کشورداری مهارت داشتند، از علم و حکمت بی‌بهره بودند، و به عالم معقولات و ذوقیات آشنا نشدند، مگر پس از آنکه یونان را مسخر کردند و با یونانیان آمیزش نمودند. از این رو شگفت نیست که در فلسفه و علوم خدمت شایانی نکرده باشند، در حقیقت هرچه دارند از حکمای یونان کسب کرده‌اند، اما آثار قلمی فصحای ایشان خاصه در اخلاقیات از نفایس گرانبهای عالم انسانیت و مطالعهٔ آن نوشته‌ها بهترین مشغولیات است. از این گذشته در صفحات تاریخ در باب علم و حکمت رومیان چند سطری بیش نمیتوان نگاشت.

از دانشمندان رومی کسانی که بسبب قدرت قلم یاقوت نفس و أحوال اخلاقی نامی میباشند و باید شناخت از این قرارند:

لوکرسیوس

«لوکرسیوس»[۱۴] در نیمهٔ نخستین از مائهٔ اول پیش از میلاد میزیسته است، اثری که از او مانده منظومه‌ایست باسم «طبع اشیاء»[۱۵] یا «طبیعت» که دلیل بر کمال قدرت طبع شاعری او است، و آن منظومه‌ای سراسر حکمت است و فلسفهٔ ابیقور را باز می‌نماید، و رویهمرفته از آثار مهم ادبی و فلسفی بشمار میرود اما غیر از آراء ابیقور که مبنی بر حکمت ذیمقراطیس است چیزی ندارد که محتاج به بیان آن باشیم.

کیکرو (سیسرن)

«سیسرن»[۱۶] از رجال بزرک سیاسی روم، و بزرگترین خطیب آن قوم، و یکی از فصیحترین و بلیغ‌ترین گویندگان و نویسندگان بوده است. رویهمرفته از بزرگان دنیا بشمار میرود. متمایل بحکمت آکادمی است، اما در اخلاق شیوهٔ رواقیان دارد. در واقع از التقاطیون و اهمیت او همان به حسن بیان است. رسائلش در اخلاقیات گرانبهاست در مائهٔ اول پیش از میلاد میزیسته است. (اواسط دورهٔ اشکانیان).

سنکا

«سنکا»[۱۷] از رجال مائهٔ اول میلادی، و مربی امپراطور «نیرون»[۱۸] بود. در فلسفه مذاقش با رواقیان موافق، و رسائلی در موعظه و اخلاق دارد که معروف و نفیس است. کردار او را نقادان با گفتارش چندان سازگار نیافته‌اند، اما بسیاری معتقدند براینکه خوش رفتاری نیرون در سالهای اول سلطنت از تأثیر تربیت این حکیم بوده است، ولیکن آن امپراطور مخبط و سبعیت بر مزاجش غالب بود، فجایعی که مرتکب شده در تواریخ مضبوط و مایهٔ حیرت است، از جمله این که: بر فضایل و جاه و منزلت و مال و ثروت مربی خود رشگ برده به اوحکم داد رگهای خویش را باز کند، حکیم از اطاعت چاره نداشت و بدست خویش رشتهٔ زندگی خویش را قطع کرد.

اپیکتیتوس

«اپیکتیتوس»[۱۹] اصلا یونانی، و در روم ابتدا از بندگان بود. بعدها آزاد شد، در پایان مائهٔ اول و آغاز مائهٔ دوم میزیست. احوالش به درستی معلوم نیست، در فلسفه تنها متوجه اخلاق بود و شیوهٔ رواقیان را پسندیده، در زندگانی از جهت تجرد و وارستگی از سقراط و دیوجانوس پیروی میکرد، شخصاً چیزی ننگاشته و تعلیماتش را یکی از معتقدانش در یک کتاب[۲۰] و یک رسالهٔ مختصر[۲۱] بزبان یونانی جمع‌آوری نموده است، بنیاد تحقیقات او اینست که امور دنیا بر دو قسم میباشد، قسمی که در اختیار ما هست، و قسمی که در اختیار ما نیست آنچه در اختیار ما هست فکر و ارادهٔ خود ما است، پس، اگر بر نفس خویش مسلط باشیم، و قوت و عزم و اراده داشته باشیم، آزاد و مستقل خواهیم بود چه، هیچکس نمی‌تواند بر عقل و نفس ما مسلط شود، سایر چیزها از اشخاص و اموال و غیر آنها از ما نیستند، و از اختیارما بیرونند و نباید جز آنگونه که هستند آرزو و توقعی داشته باشیم، توجه به این نکته مایهٔ آسایش خیال و فراغ خاطر ما خواهد بود، و به اینطریق کاملا خوش و سعادتمند خواهیم زیست.

از قرار معلوم احوال آن حکیم با این فلسفه کاملا موافق بوده و بردباری و خودداری تمام داشته است، چنانکه نقل کرده‌اند، که در زمان بندگی روزی خواجه‌اش که مردم‌آزار بود پای او را با آلات شکنجه رنجه می‌کرد، او بی آه و ناله با کمال آرامی گفت: «پایم را خواهی شکست.» و عاقبت چنین شد. و باز او تغییر حال نداده به همان آرامی گفت: «نگفتم پایم را میشکنی؟»

مارکوس اورلیوس

در بزم حکمت «گدا با شهنشه مقابل نشیند». «اپیکتیتوس» بنده بود، «مارکوس اورلیوس»[۲۲] از امپراطورهای ذیشأن روم است که در مائهٔ دوم میلادی زیسته، و سلطنت کرده است (اواخر اشکانیان) و مذهب و طریقت او همان شیوهٔ رواقیان بوده است. بوجود او آرزوی افلاطون به حصول پیوسته که می‌گفت: «پادشاه باید حکیم باشد.» سراسر زندگانی را بر طبق اصول حکمت بسر برده و ادارهٔ امور کشور را نیز بر وفق همان اصول نموده است. وظائف سلطنت را بر حسب تکلیف ادا می‌کرد، و حقیقت زندگانی را در اشتغال به حکمت می‌دانست. کتاب نفیسی از او بیادگار مانده که به زبان یونانی نوشته است، اسم آن کتاب که مجموعه‌ای از تفکرات و تذکرات است اینست: «دربارهٔ خود» اما معروف است به «اندیشه‌های[۲۳] مارکوس اورلیوس» از این کتاب برمی‌آید که مارکوس اورلیوس به دستور «سنکا» حکیم سابق‌الذكر نفس خود را همواره به معرض بازخواست در می‌آورده است، که: چه کردی؟ چه دردی را دوا نمودی؟ چه زخمی را مرهم نهادی؟ کدام عیب را از خود دور ساختی؟ چه ترقی و بهبودی به خود دادی؟ و لب کلام او این است که: افراد مرتبط به کل عالم‌اند، و حیات اگر معنی دارد اینست که هر فردی خود را جزء کل بداند.

از عبارات او این است که: «من دو میهن دارم، به اعتبار اینکه مارکوس اورلیوس هستم میهنم روم است، و به اعتبار آنکه انسانم، میهنم جهان است. و خیر و نیکوئی آن است که برای این هردو میهن نافع باشد.» عمل اخلاقی مردم آن است که جنبهٔ کلی و عمومی ایشان جلوه و ظهور يابد، و معتقد باشند که همچنان که درخت بدون علم و عمد به مردم میوه می‌دهد، انسان هم باید بی‌توجه و تعمد وجودش برای دیگران سودمند باشد.

* * *

اشارات مختصری که دربارهٔ حکمای روم و آثار ایشان کردیم؛ آشکار می‌سازد که دانشمندان آن قوم بحث در «حقیقت اشیاء» و جستجوی در «طبیعت و ماوراء طبیعت» را کنار گذاشته، بنا به سفارش سقراط همواره متوجه به تکلیف زندگانی و وظیفهٔ اخلاقی بوده‌اند یعنی، از حکمت نظری به حکمت عملی پرداخته‌اند، و گنجینه‌ای از مواعظ و حکم برای نوع بشر آماده ساخته‌اند.

۳– افلاطونیان اخیر

مؤسس این سلسله را «امونیوس ساکاس»[۲۴] از مردم مصر می‌دانند که در پایان مائهٔ دوم و نیمهٔ اول مائهٔ سوم میلادی در اسکندریه میزیسته است، ولیکن از احوال و تعلیمات او چندان آگاهی نداریم، و کلیهٔ فلسفه‌ای که امونیوس ساکاس بافلاطونیان اخیر منتسب است، و در واقع باید «حکمت اشراقی» و عرفان نامید مربوط به «فلوطین»[۲۵] نامی است از یونانیان مصر که اصـلا رومی بوده، و در اسکندریه درک خدمت امونیوس ساکاس نموده، و به برکت فلوطین و احوال او همدمی او از فلسفه و عرفان بهره‌مند و خواهان آشنائی با حکمت ایرانیان و هندیها گردیده، و برای این مقصود همراه «گردیانوس»[۲۶] امپراطور روم که با «شاپوربن اردشیر» ساسانی جنگ داشت به ایران آمد، و در بازگشت، به روم رفته آنجا ماند و تعلیم و ارشاد کرد تا در سال ۲۷۰ میلادی درگذشت بسیار کسان به او ارادت می‌ورزیدند که از جمله «گالیانوس»[۲۷] امپراطور روم و زوجهٔ او بودند. نزد مریدان و پیروان مقامی ارجمند داشت، و صاحب کشف و کرامتش می‌دانستند. در این که سالک و مرتاض بوده حرفی نیست، زندگانی دنیا را به چیزی نمی‌شمرد هیچگاه از کسان و خویشان و متعلقات دنیوی گفتگوئی به میان نمی‌آورد از گفتن روز و ماه ولادت خویش که می‌خواستند عید بگیرند خود داری می‌کرد، وقتی تقاضا کردند بگذارد شمایل او را نقش کنند گفت «تن اصلی چه شرافت دارد که بدلی هم برای او بطلبیم؟ بدن برای روح بمنزلهٔ گور و زندان است. سایه تصویر او است، و قابل آن نیست که سایه و تصویر برای او قرار دهیم.» یکی از بزرگان روم از تأثیر تعلیمات او چنان آشفته شد، که همهٔ اموال و کسان خود را رها کرده از حیثیات و اعتبارات گذشت، و زندگانی درویشی اختیار نمود، چنان که هر به دو روز یکبار خوراک می‌کرد. باری فلوطین تا دیرگاهی به تعلیم شفاهی اکتفا نموده، به تصنیف کتب نمی‌پرداخت، عاقبت به اصرار دوستان فلسفهٔ خود را در پنجاه و چهار رساله به تحریر درآورد و «فرفوریوس» صاحب رسالهٔ «ایساغوجی» که از مریدان خاص او بود، آن را در شش مجلد، هریک مشتمل بر نه رساله مرتب نمود، و از این رو آن تصانیف «رسالات نه گانه»[۲۸] نامیده شده است.

فلسفهٔ فلوطین فلوطین «وحدت وجودی» است[۲۹] یعنی حقیقت را واحد می‌داند و احدیت را اصل و منشاء کل وجود می‌شمارد، موجودات را جمیعاً تراوش و فیضانی[۳۰] از مبدأ نخستین و مصدر کل می‌انگارد، و غایت وجـود را هم بازگشت بسوی همان مبدأ می‌پندارد که در قوس نزول عوالم روحانی وحدت وجود و جسمانی را ادراک می‌کند و در قوس صعود به حس[۳۱] و تعقل[۳۲] و اشراق و کشف و شهود[۳۳] نایل میشود.

به عقیدهٔ فلوطین مبدأ نخستین[۳۴] که موجد کل موجودات است، صورت مطلق و فعل تام می‌باشد (به اصطلاح ارسطو) و قوهٔ فعاله است (قوه به معنی قدرت نه مقابل فعل) أحدیتش مبری از تعداد و شماره باریتعالی و توحید و تقسیم است. محیط بر کل و غیر محاط و نامحدود[۳۵] می‌باشد. نمی‌توان گفت: صورت دارد یا زیبا است، یا عاقل است، زیرا که: او منشاء و نفس صور و زیبائی و فکر و عقل است. نباید گفت عالم و مدرک است چه، او ورای علم و ادراک است. به عبارت دیگر، نسبت دادن علم و ادراک به او منافی توحید است، یعنی: سوای او چیزی نیست که معلوم او تواند شد، مرید نیست زیرا که نقصی در او نیست تا طالب چیزی باشد کل اشیاء است اما هیچ یک از اشیاء نیست.

فلوطین ازمبدأ و مصدر کل گاهی تعبیر به احد[۳۶] می‌کند زمانی به خیر[۳۷] وقتی به فکر مجرد[۳۸] یا فعل تام[۳۹] امـا هیچ یک از این تعبیرها را هم تمام نمی‌داند، و هر تعبیر و توصیفی را مایهٔ تحدید و تصغیر او می‌خواند که او برتر از وصف و وهم و قیاس است، حتی اینکه او را وجـود نمی‌گوید، و برتر از وجود و منشاء وجود می‌شمارد و می‌گوید: برای وصول باو باید از حس و عقل تجاوز نمود، و به سیر معنوی و کشف و شهود متوسل شد. هرچند فکر و تعقل نردبان عروج به سوی حق است، اما برای رسیدن به او کوتاه است و وارد حرم قدس نمی‌تواند بشود، و در این باب میان افلاطون و فلوطین مختصر اختلافی است، یعنی با آنکه فلوطین سیر و سلوک در عوالم وجد و حال را از افلاطون آموخته، نظرش دربارهٔ حق و اصل وجـود از استاد برتر رفته است، زیرا که افلاطون خیر و حق را اعلی مرتبه مثل و رأس معقولات می‌داند و فلوطین او را برتر از آن‌ها می‌پندارد.

مبدأ نخست چون کامل است و بخل و دریغ ندارد، البته فیاض و زاینده است. پدر موجودات و مصدر آنها است. زایش می‌کند همچنان که خورشید نور می‌پاشد و جام لبریز تراوش می‌نماید. و فررند بلاواسطهٔ عالم وجود فیضانی از مبدا اول است او یعنی آنچه بدواً از او صادر می‌شود درمراتب کمال به او نزدیک است اما البته به پایهٔ او نیست، آن صادر اول عقل است. و عالم معقولات (زیرا که عاقل و معقول متحدند) و او وجود است (زیرا چنانکه گفتیم مبدأ و مصدر برتر از وجود است) و صور کلیه (به قول افلاطون مثل) در این صادر اول عقل است عالم‌اند. و به عقیدهٔ فلوطین نه تنها کلیات، یعنی اجناس و انواع دارای مثل می‌باشند، بلکه هر فردی از افراد محسوس در عالم معقولات مثالی دارد. خلاصه این عالم عالم نور و صفا است، و معقولات با وجود کثرت واحدند، هریک همه‌اند و همه یکی هستند، و عقل آنها را بی‌واسطه یعنی به اشراق و شهود در می‌یابد. به عبارت دیگر نخستین آئینهٔ احدیت عقل است، و معقولات نخستین مظهر او می‌باشند.

این صادر اول خود مصدر نیز هست، و آنچه از او صادر شده نفس است که برای ادراک معقولات به تفکر و استدلال و تفکیک و تحلیل احتیاج دارد، و در جنب عقل مانند ماه است نسبت به خورشید که صادر دوم نفس است روشنائی از او کسب می‌نماید، احدیت[۴۰] (که او را خیر و فعل مجرد یا مبدأ و مصدر اول نیز می‌خواند) و عقل[۴۱] (یا عالم معقولات)[۴۲] که از او به وجود[۴۳] نیز تعبیر می‌کند) و نفس یا روح[۴۴] «اقانیم سه گانه»[۴۵] می‌باشند، و هریک به قدر مرتبهٔ خود لاهوتی[۴۶] هستند. عقل واسطهٔ میان ذات احدیت و نفس است، و نفس واسطهٔ میان مجردات (عالم روحانی) و محسوسات (عالم جسمانی) می‌باشد.

همچنان که عقل کل شامل معقولات و کلیهٔ عقول است (مثل افلاطونی و صور کلیهٔ ارسطو)[۴۷] نفس کل هم منشاء نفوس جزئیه و شخصیه[۴۸] و شامل آنها است، و هرچند که در نفس برای خود استقلال دارد عقول و نفوس جزئی با نفس کل نیز متحد است. در هر حال نفس مایهٔ حیات و حرکت می‌باشد و هرچه در عالم متحرک است دارای نفس است، به عبارت دیگر، نفس کل در اجسام و ابدان حلول نموده، و هریک از آنها به قدر استعداد بهره‌ای از آن یافته و به این طریق نفوس جزئی صورت پذیرفته است.

اما جسم[۴۹] که آخرین و ضعیف ترین پرتو ذات احدیت است، صورتی است که در ماده قرار گرفته است. حقیقت اجسام همان صورت است که مایهٔ وجود آنها است، و ماده (هیولی) همان قوهٔ غیرمتعینی عالم جسمانی است که پذیرندهٔ صورت است، صورت جنبهٔ وجودی جسم و ماده جنبهٔ علمی آن است و بنابراین عالم جسمانی مذبذب بین وجود و عدم است، اینست که دائم در تغییر و تبدیل می‌باشد، و در واقع شدن[۵۰] است نه بودن (صورت و ماده را بهمان معنی که مراد ارسطو بوده در نظر بگیرید و فهم خود را از آن تکمیل فرمائید).

ماده یعنی، بی‌صورتی و بدی و زشتی و نقص و عیب؛ و آن مایهٔ کثرت[۵۱] می‌باشد همچنان که صورت عبارت از نیکی و زیبائی و کمال و وحدت است[۵۲] عقل و نفس هم با همهٔ مقام لاهوتی که دارند جنبهٔ ماده نقص و مایهٔ تکثر و سبب حرمانشان از احدیت مطلقه منتسب بماده است. فعلیت و واقعیت هر حقیقتی بسته به درجهٔ وحدت و اتحاد اجزای آنست، و هر حقیقتی که اجزای آن کاملا متحد نباشد بهره‌اش از وجود فعلی تمام نیست، و واحدی فوق او نگهدارندهٔ او است، چنان که مایهٔ اتحاد اجزای بدن روح است و همین که روح از بدن مفارقت کرد اجزای او پراکنده میشوند و حقیقت او از میان برمیخیزد. اینست که گفتیم، مایهٔ وجود احدیت مطلقه است که فعل مطلق می‌باشد و مادهٔ صرف یعنی قوهٔ مطلق موجب کثرت و مایهٔ نیستی است.

فلوطین چون وحدت وجودی است، و کلیهٔ موجودات را ناشی از مبدأ کل و متصل به او میداند؛ در پی توجیه عالم ظاهر و بیان چگونگی محسوسات نیست، بلکه مرادش از حکمت وصول به حق یعنی به عالم مراد از حکمت باطن یا معقولات است، و عبور از عالمی که نیل بسعادت و معرفت در آن ممکن نیست؛ به عالمی که این منظور در آن حاصل می‌شود.

توضیح آنکه روح یا نفس انسان در قوس نزول[۵۳] از عالم ملکوت به عالم ناسوت آمده گرفتار ماده شده، و به آلایشهای این عالم و نقص و زشتی و بدی که خاصیت ماده است آلوده گردیده است، پس اگر، توجه قوس نزول خود را بیشتر به جسم و محسوسات که عالم مجازی است و بهره‌اش از حقیقت ضعیف و ابتلایش به ماده قوی است معطوف سازد، و از عالم معقولات و روحانیت که عالم حقیقت است منصرف شود، سقوطش کامل و حرمانش از سعادت و معرفت تمام خواهد بود، و مقدرات او تباه و به مرتبهٔ ادنی تنزل خواهد نمود. جز اینکه در این عالم ناسوت هم اشخاص مراتب دارند آنان که بکلی آلوده به شهوت باشند در درجات سافلند و کسانی که اعمال خود را بر طبق فضایل اجتماعی قرار می‌دهند یعنی به جای مردم آزاری خدمت خلق را شیوهٔ خود می‌سازند سعادتمندتر از آنان میباشند.

اما نفوسی که بخواهند بمبدأ بازگشت کنند، و قوس صعود[۵۴] را به پیمایند، باید از عالم مادی اعراض جسته به نظاره و سیر[۵۵] عالم معنی بپردازند.

قوص صعود نخست تزکیه و تطهیر نموده، خود را از آلایش اغراض خواهش‌های پست پاک کنند آنگاه در راه سلوک گام نهند، و این سلوک معنوی سه مرحله دارد، «هنر»[۵۶] و عشق[۵۷] و «حکمت»[۵۸]

هنر طلب حقیقت و جمال است، یعنی: جستجوی راستی و زیبائی هنر که هردو یکی است. زیرا آنچه راست است زیبا است، و هیچ زیبائی جز راست نتواند بود، و زیبائی همان صورت است که ماده را در قدرت خود در می‌آورد و وحدت می‌دهد. تابش روح است که بر جسم می‌افتد. و پرتو عقل است که بر نفس می‌تابد، چنانکه زیبائی نور به سبب دوری او از جسمانیت است که نسبت به جسم به منزلهٔ روح می‌باشد. شوق و وجد و حالی که از مشاهدهٔ زیبائی برای روح دست می‌دهد از آنست که به همجنس خویش برمی‌خورد و آنچه خود دارد در دیگری می‌یابد چنان که نغمات صوت صدای آهنگ‌هائی است که در نفس موجود است، و از آن سبب از استماع آنها نشاط حاصل می‌شود. (در این فصل هرجا صورت می‌گوئیم به اصطلاح ارسطو است).

باری اهل ذوق و ارباب هنر، دنبال تجلیات محسوس زیبائی و حقیقت می‌روند اما زیبائی محسوس یعنی جسمانی؛ پرتوی از زیبائی حقیقی میباشد که امری معقول است، یعنی به قوای عقل ادراک می‌شود، عشق زیرا، اصل و حقیقت زیبائی چنانکه گفتیم «صورت» است، چه زیبائی بدن از نفس است (روح) و زیبائی نفس از عقل، و عقل عین زیبائی، یعنی «صورت» صرف می‌باشد. پس، همان وجد و شوری که برای ارباب ذوق از مشاهدهٔ زیبائی جسمانی دست می‌دهد، برای اهل معنی از مشاهدهٔ زیبائی معقول یعنی فضائل و کمالات حاصل می‌شود، و این عشقی است که مرحلهٔ دوم و سیر و سلوک نفوس زکیه است.

در این مقام هنوز عشق ناتمام است، و عشق تام یا حکمت آنست که به ماورای زیبائی و صورت نظر دارد، یعنی باصل و منشاء آن که «خیر و نیکوئی» است و مصدر کل «صور» و همهٔ موجودات و فوق عشق تمام یا حکمت آنها و مولد آنها است. زیبائی نفوس و عقول، مطلوب و معشوق نمی‌شود، مگر آنکه به نور خیر منور و به حرارتش افروخته شده باشد، چنانکه در عالم ظاهر شمایل و پیکر بیجان دل نمی‌رباید. و لطیفهٔ نهائی که عشق از آن خیزد جان است، از آن رو که بخیر نزدیک است، پس، نفس انسان از زیبائی و صور محسوس و معقول نظاره و مشاهده می‌خواهد. اما هنوز آرام نمی‌گیرد و بیقرار است، و آنچه مطلوب حقیقی او است خیر یا وحدت است، و به مشاهدهٔ او قانع نیست بلکه وصال او را طالب و جویای «اتحاد»[۵۹] با او است، چه: وطن حقیقی ما وحدت است. آرزوی ما بازگشت به آن میهن می‌باشد و سیر به سوی آن با قدم سر میسر نیست. چشم سر را باید بست، و دیدهٔ دل را باید گشود، آنگاه دیده می‌شود که آنچه می‌جوئیم از ما دور نیست، بلکه در خود ما است، و این وصال یا وصول به حق حالتی است که برای انسان دست می‌دهد و آن «بیخودی»[۶۰] است. در آن حالت شخص از هرچیز حتی از خود بیگانه است. بیخبر از جسم و جان، فارغ از زمان و مکان، از فکر مستغنی، از عقل وارسته، مست عشق است؛ و میان خود و معشوق یعنی نفس و خیر مطلق واسطه نمی‌بیند، و فرق نمی‌گذارد؛ و این عالمی است که در عشق مجازی دنیوی عاشق و معشوق به توهم در پی آن می‌روند، و به وصل یکدیگر آن را می‌جویند، ولیکن این عالم مخصوص به مقام ربوبیت است، و نفس انسان مادام که تعلق به بدن دارد تاب بقای در آن حالت نمی‌آرد و آن را فنا و عدم می‌پندارد. الحاصل: آن عالم دمی است؛ و دیر دیر دست می‌دهد، و فلوطین مدعی بود که در مدت عمر چهار مرتبه آن حالت دیده، و این لنت چشیده است.

* * *

از بیان اجمالی که از حکمت فلوطین کردیم، ظاهر می‌شود که از تحقیقات جمیع دانشمندان سلف بهره برده و با نظر به حکمت ارسطو، بالاختصاص پیرو افلاطون بوده، و از آرای حکما و عرفای مشرق زمین هم استفادهٔ کلی نموده، و به این ملاحظه است که محققان فلوطین را از حکمای التقاطی شمرده‌اند، و به این معنی توجه نموده که، آن حکیم در قائل شدن به «اقانیم سه گانه» جمع میان نظر افلاطون و ارسطو و رواقیان کرده است، یعنی: آنچه را او «مصدر اول» خوانده، همان است که افلاطون «خیر مطلق» نامیده است، و عقل را که ارسطو «مبدأ» یا «منتهای کل وجود» می‌داند، فلوطین «صادر اول» و «مصدر دوم» شمرده و نفس را که رواقیان «پروردگار» عالم می‌دانستند، فلوطین «اقنوم سوم» قرارداده است. با اینهمه شک نیست که فلوطین مردی صاحبنظر بوده، و از مایهٔ طبیعی خود دایرهٔ تحقیقات فلسفی را بسط کلی داده، و حکمتی تأسیس نموده که می‌توان نظیر حکمت افلاطون و ارسطو دانست. اما اینکه، آیا عرفا و اشراقیون ما مشرب عرفان را از فلوطین و پیروان او دریافته؛ یا مستقیماً از منابعی که فلوطین اقتباس نموده گرفته‌اند؛ مسئلهٔ غامضی است که حل آن اگر ممکن باشد، محتاج به تفص بسیار و از گنجایش این رسالهٔ مختصر بیرون است. نظر به کمال شباهت حکمت «افلاطونیان اخیر» با تعلیمات عرفانی و تصوف مشرق زمین، و به ملاحظهٔ اینکه در مائهٔ ششم میلادی جمعی از حکمای یونان که از افلاطونیان اخیر بودند، به ایران آمدند، بعضی از محققین بر این شده‌اند که عرفان و تصوف ما از آن منبع بیرون آمده است. اما از آنجا که میدانیم فلوطین خود برای استفاده از حکمت مشرق به ایران آمده و از گفته‌های دانشمندان و اشراقیون اسلامی هم برمی‌آید که در این کشور از دیرگاهی حکمائی بوده‌اند که در مسلک أشراق قدم می‌زده‌اند؛ می‌توان تصور کرد که افلاطونیان اخیر عقاید خود را از دانشمندان مشرق گرفته باشند. اشاراتی که بعضی از نویسندگان یونان به مرتاضین هند کرده و ایشان را حکمای «عریان»[۶۱] خوانده اند نیز میتوان مؤید این نظر دانست[۶۲].

* * *

«افلاطونیان اخیر» یعنی پیروان فلوطین بسیار بوده و بعضی از ایشان در حکمت مقام بلند داشته‌اند، اما جماعتی هم در عقاید باطنی و سری مبالغه کرده به اوراد و اذکار پرداختند، بلکه به طلسم و سحر و جادو نیز اشتغال یافتند. و معجزات و کرامات و خوارق عادات را پیشهٔ خود ساختند. ضمناً دین مسیح تدریجاً رواج یافت و اذهان متوجهٔ عوالم دیگر گردید، یکجا فلاسفه علیرغم عیسویان، پرستش ارباب انواع، و آن نوع عقاید را نزد عوام تقویت میکردند؛ جای دیگر مسیحیان بتحریب مذاهب قدیم کوشیده و درعین اینکه از آراء حکما استفاده می‌کردند با فلسفه ضدیت مینمودند، و در اینجا باز باید اظهار تأسف کنیم از اینکه، آنچه می‌گوئیم راجع به ممالکی است که جزء امبراطوری روم بوده و دانشمندانی که به زبان یونان و لاتین تحریر می‌کردند، و از اقطار خودمان و فارسی زبانان تقریباً بی‌خبریم. چون آثار ایشان بکلی برافتاده و مفقود شده است. همینقدر می‌دانیم پادشاهان ساسانی دانش‌پرور بودند، و ایرانیان هم به علم و معرفت اشتغال داشتند، و این معنی تنها از قرائن و امارات و آگاهی بر وجود امثال «بوذرجمهر» و «برزویه» به دست می‌آید و گرنه صاحبنظرانی که در ایران بوده‌اند اگر نامی از آنها برده میشود یا مانند «جاماسب» بکلی حالشان نامعلوم است، یا مانند «مزدک» و «مانی» مؤسس دین و مذهب تازه می‌باشند، جز اینکه تأثیر وجود «مانی» در افکار مردم چه در آسیا و چه در اروپا خالی از اهمیت نبوده است. بعدها در این باب مختصر اشارتی خواهیم کرد.

اما دانشمندان روم چنانکه مذکور داشتیم. مخصوصاً در شهر آتن باز به تعلیم حکمت اشتغال داشتند. ولیکن همین که امپراطوران رومی عیسوی شدند، و دین مسیح در قلمرو ایشان رسمیت یافت، رونق کار حکما رو به ضعف گذاشت، عاقبت «ژوستی‌نین»[۶۳] امپراطور، فلسفه را مایهٔ ضلالت و فساد انگاشت، و در سال ۵۲۹ میلادی بساط حکمت و حوزهٔ فیلسوفی را برچید و ممانعت کرد، بعضی از حکما برای مصون بودن از تعرض به ایران آمدند و خود را به سایهٔ دانش‌پروری انوشیروان در آوردند، اما دولت ساسانی هم رو به زوال و انقراض می‌رفت، و چیزی نگذشت که ورق روزگار یکسره برگشت، و بیان مختصری از آن احوال را به فصول آینده برگزار می‌کنیم.


  1. Ecole d, Aloxandrie
  2. Ptolémée
  3. Appolonius
  4. Euclide
  5. Archimède
  6. Sicilé
  7. Aristarque
  8. Hipparque
  9. Almageste
  10. Eratosthéne
  11. Galien
  12. Eclectiques
  13. Nëo-Platoniciens
  14. Lucréce
  15. بزبان لاتین De nature rerum و بزبان فرانسهDe la nature des choses
  16. Cicéron
  17. Séneque
  18. Néron
  19. Epictéte
  20. Les Entretiens d'Epictète یعنی گفتگوهای اپیکتیتوس
  21. Manuel
  22. به فرانسه Mare Aurèl
  23. Pensées
  24. Ammonius Saccas
  25. Plotin
  26. Gordien
  27. Gallien
  28. Ennèades
  29. Panthéiste
  30. Emanation
  31. Perception
  32. Raisonnement
  33. intuition
  34. Le Premier Principe
  35. illimité یا infini
  36. L' un
  37. Le Bien
  38. Pannée Pure
  39. Acte pur
  40. L'un یا L'unité
  41. L'intelligence
  42. Les intelligibles
  43. L'Etre
  44. L'âme
  45. Hypostase یعنی وجود اصیل (افنوم لفظ سریانی است)
  46. Divin
  47. âme universelle
  48. Les âmes Particul ires
  49. Corps
  50. Devenir
  51. Pluralité یا Multiplicité
  52. Unité
  53. Processiodans le monde
  54. Conversion vers Dieu
  55. Contemplation
  56. L,art
  57. L'amour
  58. La Philosophie
  59. Union
  60. Extase
  61. Gymnosophistes
  62. چنین به نظر میرسد که فلوطین در ممالک ما معروف نبوده و رسالاتش ترجمه نشده است، اما قسمتی از رسائل نه گانهٔ او را بعنوان ائولوجی به عربی ترجمه کرده‌اند و به ارسطو نسبت داده‌اند، همچنین، بعضی از رسائل پیروان فلوطین نزد مسلمین به ارسطو منسوب گردیده و از این رو حکمای ما پاره‌ای از عقاید فلوطین را در ضمن حکمت ارسطو اختیار نموده‌اند چنانکه الهیات شیخ‌الرئیس به عقاید فلوطین نزدیک است.
  63. Justinien