سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) از سنایی غزنوی
(از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش)
  از بس غر و غر زن که به بلخند ادیبانش می باز ندانند مذکر ز مونث  
  بلخی که کند از گه خردی پسران را برکان دهی و دف زنی و ذلت لت حث  
  زان قبه لقب گشت مر او را که نیابی در قبه بجز مسخره و رند و مخنث  
  ای دل نیک مذهب و منهاج به تو اسرار هر دلی محتاج  
  بر فلکها به کشف ماه ترا از حقیقت منازل و ابراج  
  مبطلم گشت از حقیقت حق در ظهور نمایش معراج  
  متواریست وقت شاد مباش ایمن از قبض و مکر و استدراج  
  بر گذرگاه باز روز شکار آمن از قبض کی بود دراج  
  روز روشن منورست ولیک در پی اوست ظلمت شب داج  
  یاد کن ای سنایی از اول گر چه بر بد ترا نهاد مزاج  
  آخر تست جیفه‌ی مطروح اول تست نطفه‌ی امشاج  
  گر هوایی مطهری ز صفات ور خرابی مسلمی ز خراج  
  گفتی که بترسد ز همه خلق سنایی پاسخ شنو ار چند نه‌ای در خور پاسخ  
  جغد ار که بترسد بنترسد ز پی جنس آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ  
  آن مست ز مستی بنترسد نه ز مردی ور نه بخرد نیزه‌ی خطی شمرد لخ  
  در بند بود رخ همه از اسب و پیاده هر چند همه نطع بود جایگه رخ  
  نز روی عزیزیست که چون مرکب شاهان رایض نکند بر سر خر کره همی مخ  
  گویی که نترسم ز همه دیوان آری از میخ چه ترسد که مر او را نبود مخ  
  بیدار نه‌ای فارغی از بانگ تکاتک بیمار نه‌ای فارغی از بند اخ و اخ  
  ایمن بود از چشم بد آن را که ز زشتی در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ  
  زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ