سنایی غزنوی (قصاید)/مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا
ظاهر
مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا | قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا | |||||
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان | بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا | |||||
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ | نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا | |||||
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت | نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا | |||||
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی | مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا | |||||
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی | همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا | |||||
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی | کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا | |||||
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت | پس از نور الوهیت به الله آی ز الا | |||||
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی | به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما | |||||
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی | گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا | |||||
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی | قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا | |||||
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد | که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا | |||||
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی | که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا | |||||
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی | که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما | |||||
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی | که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا | |||||
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر | چه بازی عشق با یاری کزو بیملک شد دارا | |||||
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی | زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا | |||||
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی | تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بیپهنا | |||||
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی | که خود روحالقدس گوید که بسمالله مجریها | |||||
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل | که حرصش با تو هر ساعت بود بیحرف و بیآوا | |||||
همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم | اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا | |||||
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه | چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما | |||||
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به | تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا | |||||
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره | که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها | |||||
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی | ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا | |||||
پس اکنون گر سوی دوزخگرایی بس عجب نبود | که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا | |||||
گر امروز آتش شهوت بکشتی بیگمان رستی | و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا | |||||
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی | مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا | |||||
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه | بلای دیدهها گردد، چو بالا گیرد از نکبا | |||||
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید | میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا | |||||
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته | مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما | |||||
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید | گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا | |||||
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره | نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا | |||||
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود | تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا | |||||
به نزد چون تو بیحسی چه دانایی چه نادانی | به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا | |||||
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد | خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا | |||||
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید | که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا | |||||
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان | مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا | |||||
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب | چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا | |||||
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید | مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا | |||||
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی | که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا | |||||
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را | نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا | |||||
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی | ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا | |||||
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم | ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا | |||||
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو | تو پنداری که بر هرزهست این الوان چون مینا | |||||
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون | وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا | |||||
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید | درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا | |||||
ز طاعت جامهای نو کن ز بهر آن جهان ورنه | چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا | |||||
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد | مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا | |||||
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان | نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا | |||||
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده | ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا | |||||
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهی یزدان | ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهی ترسا | |||||
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو | که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا | |||||
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت | که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا | |||||
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت | به سوی خطهی وحدت برد عقل از خط اشیا | |||||
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا | همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا | |||||
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت | چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا | |||||
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی | چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا | |||||
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان | مرا از زحمت تنها بکن پیش از اجل تنها | |||||
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من | که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا | |||||
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته | مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا | |||||
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم | بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا | |||||
به هرچ از اولیا گویند «زرقنی» و «وفقنی» | به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا» |