سنایی غزنوی (قصاید)/ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان
ظاهر
ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان | وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان | |||||
هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد | هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان | |||||
ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون | وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان | |||||
ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک | عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان | |||||
گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون | می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان | |||||
آفتاب ار بیمدد تا بد ز عونت زین سپس | چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان | |||||
هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال | هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان | |||||
هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست | چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان | |||||
هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول | پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان | |||||
چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او | لاله روید از میان خاره در فصل خران | |||||
آنکه بذل اوست هر جا بارنامهی هر غریب | و آنکه عدل اوست هر جا بدرقهی هر کاروان | |||||
دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب | مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان | |||||
رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین | چون کله گوشهی علایی نور داد اندر جهان | |||||
نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را | آل محمود از سنان و آل حداد از لسان | |||||
خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست | چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان | |||||
پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش | مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان | |||||
آنکه گاه پایداری دولت خود را همی | طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان | |||||
آنکه گاه دانشآموزی ز بهر قهر نفس | بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان | |||||
لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر | خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمهدان | |||||
دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون | بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان | |||||
میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط | یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان | |||||
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز | هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان | |||||
زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید | سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان | |||||
مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ | جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران | |||||
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد | این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان | |||||
تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر | گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان | |||||
از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی | از برای امن ما یارب تو دارش در امان | |||||
از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال | ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان | |||||
بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست | خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان | |||||
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون | گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان | |||||
از برای کرد او را آید اندر چشم نور | از برای گفت او را آید اندر جسم جان | |||||
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم | این نکوتر باز کتش در زد اندر نردبان | |||||
زیر سایهی آفتاب دولتست آن ماه روی | روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان | |||||
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین | دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان | |||||
تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید | مایهی شادی جدا کرد از مزاج زعفران | |||||
چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار | چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان | |||||
منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک | کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان | |||||
بود بتخانهی گروهی ساحت بیت الحرام | بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان | |||||
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت | قبلهی سنت شد این و کعبهی خدمت شد آن | |||||
قبلهی دین امامان خاندان تست و بس | دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان | |||||
هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر | هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان | |||||
خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق | این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان | |||||
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک | شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان | |||||
لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید | خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان | |||||
تا جمال خانهی حدادیان باشد به جای | هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان | |||||
زان که ایشان شمسهی دینند اندر عین شب | دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان | |||||
من غلام آستانی ام که بویی خاک او | تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن | |||||
ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل | بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران | |||||
از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش | پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان | |||||
یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود | کار از آن سر نیک باید گر نمیدانی بدان» | |||||
تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک | از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان | |||||
حرمتییابی چنان گر فیالمثل در صف حرب | تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان | |||||
آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق | فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان | |||||
این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست | باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان | |||||
کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین | وز برای حرمتت را حور در بازد جنان | |||||
رو که تایید سپهر و دانش کلیتر است | با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان | |||||
تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح | تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان | |||||
چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن | چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران | |||||
باد همچون دور همنام تو دورت پایدار | باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان |