سنایی غزنوی (قصاید)/این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی
ظاهر
این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی | دل ببردی و چو بوبکر ربابی تن زدی | |||||
تا مرا دیدی ز خلق از عشق رویت سوخته | سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدی | |||||
قامتم چون لام و نون کردی چو موسی در امید | پس مرا در گلبن غیرت نوای «لن» زدی | |||||
هر زمان از جای سری روید همی بر تن چو شمع | تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدی | |||||
چشمهای من چو چشم ابر کردی تا تو شوخ | ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زدی | |||||
جوشن صبر و شکیباییم خون نو شد ز زخم | تا ز زلف چون زره تیغی بر آن جوشن زدی | |||||
کی فرو زد مر ترا قندیل دلداری چو تو | آب بر آتش گرفتی خاک در روغن زدی | |||||
کی شود پیراهنت هم قدر قد تو چو تو | از گریبان کاست کردی آنچه در دامن زدی | |||||
روزنی بود از برای روز رویت بر دلم | از بخیلی گل بیاوردی و بر روزن زدی | |||||
شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار | از پی رغم مرا شمشاد بر سوسن زدی | |||||
از برون آفرینش گلشنی بر ساختی | برکشیدی نردبان و خیمه در گلشن زدی | |||||
رشتهی تو کس نداند تافت کز شوخی و کبر | سوزنی کردی مرا پس کوه بر سوزن زدی | |||||
از سنایی دل ربودی شکر چون کردی ز غیر | جان ز یزدان یافتی چو لاف ز اهریمن زدی | |||||
زخم داری بهر دشمن رحم داری بهر دوست | دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدی | |||||
پس چو هست از زخم شاه ما همی گردد چو نیست | آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدی | |||||
شاه ما بهرامشه آن شه که گوید دولتش | زه که چون گردون جهانی خصم را گردن زدی | |||||
چرخ چندان بر زمین کی زد به صد دوران که تو | زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زدی |