سنایی غزنوی (غزلیات)/تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط
ظاهر
تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط | ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط | |||||
برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین | تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط | |||||
من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل | تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط | |||||
اختلاط عشق تو با جان من باشد همی | تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط | |||||
در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم | خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط | |||||
تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان | خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط | |||||
احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق | تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط | |||||
ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست | ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط | |||||
هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت | من نمیبینم بهشت و بیش رفتم صد صراط | |||||
از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان | گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط |