سنایی غزنوی (غزلیات)/بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش

از ویکی‌نبشته
سنایی غزنوی (غزلیات) از سنایی غزنوی
(بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش)
  بامدادان شاه خود را دیده‌ام بر مرکبش مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش  
  صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش از برای بوسه چیدن گرد سایه‌ی مرکبش  
  خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش»  
  بهر دفع چشم زخم مستش را چو من خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش  
  سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهش  
  کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش  
  دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک تا چرا بر می‌خورد پروین ز مشک عقربش  
  درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش  
  جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او گوییا بودست آب زندگانی مشربش  
  آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش  
  هر زمان از چشم و لعلش، غمزه‌ای و خنده‌ای جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش  
  گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش