سنایی غزنوی (غزلیات)/بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش
ظاهر
بامدادان شاه خود را دیدهام بر مرکبش | مشک پاشان از دور زلف و بوسه باران از لبش | |||||
صد هزاران جسم و جان افشان و حیران از قفاش | از برای بوسه چیدن گرد سایهی مرکبش | |||||
خنجری در دست و «من یرغب» کنان عیاروار | جسم و جان عاشقان تازان سوی «من برغبش» | |||||
بهر دفع چشم زخم مستش را چو من | خیل خیل انجم همی کردند یارب یاربش | |||||
سوی دیو و دیو مردم هر زمان چون آسمان | از دو ماه نو شهاب انداز نعل اشبهش | |||||
کفر و دین و دیو مردم هر زمان چون آسمان | از دو ماه نو شهاب انداز، نعل اشبهش | |||||
دستها بر سر چو عقرب روز و شب از بهر آنک | تا چرا بر میخورد پروین ز مشک عقربش | |||||
درج یاقوتیش دیدم، پر ز کوکبهای سیم | یارب آن درجش نکوتر بود یا آن کوکبش | |||||
جان همی بارید هر ساعت ز سر تا پای او | گوییا بودست آب زندگانی مشربش | |||||
آفتابی بود گفتی متصل با شش هلال | چون بدیدم آن دو تا رخسار و شش تو غبغبش | |||||
هر زمان از چشم و لعلش، غمزهای و خندهای | جان فزودن کیش دیدم دل ربودن مذهبش | |||||
گر چه بودم با سنایی در جهان عافیت | هم بخوردم آخرالامر از پی حبش حبش |